eitaa logo
| مَـہْـدَوٖیَّت |
1.1هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1هزار ویدیو
46 فایل
✍امام زمان`عج`: شیعیان ما بہ اندازهٔ آب خوردنی ما را نمےخواهند، اگر بخواهند،دعا مےڪنند و #فرج ما میرسد. «اَلْلّٰهُمَّ ‌عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّڪَ ‌الفَرَجْ» یعنے : ⛔گناه نکنیم⛔ 🍃کپے با『صلوات‌‌‌』 🍃 تبادل و تبلیغ نداریم🚫 👤خادم کانال↯ 🆔 @madare_sadat_135
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم،ان شاء الله ممنون از مشارکت شما🌹
📌حرمت زائر هوا را به سینه میکشم اما در بازدم جانم بالا می آید. سینه ام تیر میکشد و پریشان از دردی مرموز به هق هق می افتم. با هر قطره اشک سوزش سینه ام بیشتر می شود. صدای زنم را می شنوم که طبیب را به داخل راهنمایی می کند، طبیب می خواهم چه کنم، وقتی هیچ درمانی برای دردم نیست، برای درد ناشناخته ام. لنگه در باز می شود وطبيب آرام جلو می آید: - به دادش برس طبيب، از این درد رهایش کن. چند روز است مانند مارگزیده ها به خود می پیچد، شوهرم مرد... خدایا... از گریه های هرشبش کلافه ام ، درد من یک طرف و بی قراری های او یک طرف. با دست اشاره میکنم تا از اتاق بیرون رود. - برو زن، برو بس است این همه زاری. اشک هایش را با سرآستین میچیند و گوشه چشمی حواله ام می کند، طبيب جلو می آید. - چه شده مرد؟ درد از کجاست؟ نگاهش می کنم، موهای خاکستری رنگش نشان از تجربه دارد، به امید مداوا دست می برم و پیراهن کرمی ام را کنار میزنم ، تکه پارچه ای روی زخم گذاشته ام، گوشه پارچه را به دست میگیرم، درد گردن کشی می کند و تمام جانم میلرزد، پارچه کنار می رود و نگاه متعجب طبیب خانه را روی سرم آوار می کند. دستش را جلو می آورد اما بدون لمس زخم دستش را پس میکشد. - این دیگر چیست ؟ ! تیر خورده ای ؟ این سیاهی نشانه چیست مرد؟ - من نمیدانم، چه میدانم. اصلا مگر تو طبیب نیستی، تیر غیب خورده، به ناگاه سیاه شد. شب سالم بودم و صبح که چشم باز کردم سینه ام می سوخت. اول سیاهی اندازه یک سکه بود اما بیشتر شد، بیشتر و بیشتر. مانند زالو خونم را مکید و زار و پریشانم کرد. حالا هم که اندازه کف دست شده و خانه ام را خراب کرده است و زندگی ام را تار. طبيب چشم از زخم میگیرد. از چشمانش می خوانم که چاره ای ندارد. مانند آدم های منگ سرش را فرو می برد در خورجین همراهش به دنبال دارو است تا دردم را خاموش کند و پولی بگیرد. او شبيه من است. مگر من برای به دست آوردن سکه ای بیشتر دست به این روزها نزدم؟ دراز می کشم و چشم می دوزم به سقف. طبيب درون هاون میکوبد و بوی خوشش در اتاق می پیچد.خدایا من چه کرده ام که این گونه مجازات می شوم؟ این درد تا کی ادامه دارد؟ کدام طبيب ، کدام مرهم می تواند درمانم باشد؟ طبیب دارو را آرام روی سینه ام مالد، خنکی روی پوستم میدود و به جانم نفوذ می کند. نیاز به پرسش نیست، می گوید: «نمی دانم علت درد چیست، تا علت را ندانم راهی برای درمانش پیدا نمی کنم. نه تیر خورده ای، نه ضربه ای ،نه در کودکی جراحتی داشته ای و نه غذایی سمی تناول کرده ای، مرض پوست هم نیست که اگر بود باید قسمتی دیگر از بدنت هم سیاه میشد. نمی دانم، فعلا مرهمی گذاشته ام تا کمی آرام بگیری .» حرفی نمی زنم، رمقی برای تشکر ندارم، زنم که پشت در ایستاده و تمام حرف ها را شنیده داخل می شود و شروع می کند به پرسیدن: چه می تواند باشد؟ چاره چیست؟ تا کی درمانش طول می کشد؟ مرهم چند ساعت آرامش میکند؟ طبيب جواب سوال هایش را با «خدا میداند و خیر است» میدهد. پلک هایم روی هم می افتند و سعی میکنم برای چند لحظه هم شده به لطف مرهم طبيب آرام بگیرم . اما صدایی آشنا مرا هوشیار می کند: «صاحبخانه، چه شده مرد؟ مرد بزرگ ما چرا از پا افتاده؟ بیماری یا خواب تو را با خود برده ؟!» صدا، صدای محمد جعفر نجفی است، هیچ انتظارش را نداشتم آن روزها به سراغم بیاید اما آمدنش مانند معجزه است. - بیا شیخ، بیا که بیدارم و محتاج محمدجعفر از بزرگان علم است، نفسش حق است و تقوایش زبانزد. هر وقت به سامرا می آید سراغم را می گیرد و دیداری تازه میکنیم. 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
_🌿_ ‏خدایا ! آنچنان‌زمین‌گیرم‌نکن‌که‌هنگام‌ظهورمولا توان برخاستن‌نداشته‌باشم💔✋🏻' ........... ❥| @mahdaviiat_313
📆 می‌دانی چرا غیبت این همه طول کشید؟چون تاریخ پُر است از آدم هایی که فکر می کنند یک دست صدا ندارد. همین دست‌ها اگر هم پیمان می‌شدند کار به اینجا نمی‌رسید. 🌿 اکنون اما فصل هم‌عهدی رسیده،بیا با امامِ خویش تجدید بیعت کنیم و بر عهد خود پایدار بمانیم شاید تمام شود این فِراق و تنهایی ❥| @mahdaviiat_313
🏴 همه دلخوشی ما این است... لااقل یک حســـن حــــرم دارد.... ❥| @mahdaviiat_313
اعضای محترم کانال؛لطفا یه هُل بدین بشیم ۱۰۰۰ نفر✋
▫️جمعه هاے دلتنگی ▪️تسلیت آقای خوبم امروز، روز عجیبے‌ست؛ شبیہ یڪ نماد، شبیہ یڪ نشانہ ⛅ کسے چہ مےداند؟ شاید مثل همین امروز، ڪہ یڪ جمعہ دلگیر و پر غم، و فردا، روز عید و شادمانی ماست،💫 این‌روزها با تمام غصه‌ها و غم‌هاشان، روزهاے آخر دوری ما از شما هستند 🍀 آقای خوبم! فداے قلب مهربانتان! خوب مے‌دانم، در داغ پدر چشم‌هایتان، ابری و بارانی‌‌ است: آجرڪ الله بقیة الله.....💔💔 ❥| @mahdaviiat_313
✍🏻 پنداشته اند ڪہ مرا مے توانند بڪشند تا نسل مرا قطع ڪنند ، ولے الحمدللہ ڪہ خداوند گفتار آنها را دروغ درآورد. 📓 بحارالانوار/ ج51/ ص161 ❥| @mahdaviiat_313
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 🎈🎊 صد شاخه گل محمدے با صلواٺ تقديم امام عسکرے در عتباٺ جز نَبُوَد نايب او آغاز امامتش درود و صلواٺ 🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 آقا رداے سبز امامت مبارڪ پوشيدن لباس خلافٺ مبارڪ سالروز آغاز امامت و ولایت بر گستره گیتی فرخنده و خجسته باد🎈🎊 ❥| @mahdaviiat_313
به به به این 😍😍 مبروك مبروك🌿 ❥| @mahdaviiat_313
مداحی آنلاین - امشب مهمونتم مولا یابن الحسن - نریمانی.mp3
7.63M
°•🌱 ± امشب مهمونتم مولا یابن الحسن هستم سرباز تو نذر تو جان من🦋💛 سرود 🎧 عیدڪم‌مبروڪ 🥳 سید‌رضا‌نریمانی 🎤 🎉 ❥| @mahdaviiat_313
⚡️حاضرم این اعتقادم را روی کفن‌ام بنویسند! ⚡️تا می‌تونید از این افشاها بکنید! ✍ رضا امیرخانی نویسنده کتاب «جانستان کابلستان»: 🔻️سال ۸۸ سفری به افغانستان داشتم که بعضی قسمت‌هاش رو در کتاب «جانستان کابلستان» نوشتم؛ در اون سفر دیداری با یکی از مشاوران حامد کرزی و یکی از مشاوران وزیر خارجه وقت افغانستان داشتم. ️از هر دری سخنی شد تا بحث به مراسم ۹ ربیع و لعن بزرگان اهل‌سنت رسید. من هی سعی می‌کردم با دیدگاه وحدت اسلامی حرف بزنم، اما هر چی می‌گفتم مشاور کرزی یه فیلم بلوتوث‌شده توی گوشی‌ش نشون می‌داد از مجالس لعنی که فلان سخنران معروف در اون صحبت می‌کرد. دیدم قبول نمی‌کنند. ️گفتم براتون خاطره‌ای تعریف می‌کنم: «مدتی پیش که در یک مراسمی نزد رهبر انقلاب بودم، بعد از مراسم سوالی از ایشون داشتم و ایستاده بودم تا نوبت‌م بشه. یک حاجی بازاری متدین به آقا گفت: از موقعی که شما برگزاری مجالس ۹ ربیع رو ممنوع کردید، خودم دم در خونه می‌ایستم و هر گوشی و ضبط صوتی که مدعوین دارن می‌گیرم ازشون و نمی‌ذارم هیچ فیلم و صوتی از این مجالس بیرون بره. حاجی، توقع داشت مورد تحسین رهبری قرار بگیره؛ آقا گفت: «این که من لعن بزرگان اهل‌سنت رو ممنوع کردم، به خاطر عواقب این‌طوری‌ش نیست! این اعتقاد قلبی منه و حاضرم این اعتقاد رو روی کفن‌ام بنویسن!» ️وقتی این خاطره رو برای اون دو مشاور نقل کردم، مشاور کرزی گفت: وقتی رفتی ایران به خامنه‌ای بگو «یک مرید به مریدان تو افزوده شد!» من چندی بعد در دیداری با رهبری این رو تعریف کردم و گفتم من افشای سرّ کردم. آقا فرمودند: «تا می‌تونید از این افشاها بکنید!» ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌حرمت زائر هوا را به سینه میکشم اما در بازدم جانم بالا می آید. سینه ام تیر میکشد و پریشان از دردی
ادامه.. شیخ وارد اتاق می‌شود و زنم که مشغول خوش‌ آمدگویی است به دنبای تدارک وسایل پذیرایی می‌رود. با دیدن شیخ بغضم سر بازمی‌کند وبه گریه می‌افتم. - چه شده مرد؟ این چه مرضی‌ست که مردی قدرتمند چون تو را به این روز انداخته؟ چرا گریه می‌کنی؟ زنت می‌گوید اطبا از درمانت درمانده‌اند. ببینم آن زخم را. خجالت می‌کشم و او دست دراز می‌کند تا پیراهن را کنار بزند. با دیدن مرهم روی سیاهی لبش را می‌گزد. - شیخ به تیرغضب خدا گرفتار شده‌ام. من بد کرده‌ام. سینه‌ام در آتشی می‌سوزد که خود هیزمش را فراهم کرده‌ام. طبیبان در درمانم عاجزند چون دردم زمینی نیست. چون... - آرام باش، بگو چه شده. از چه حرف می‌زنی؛ توکه تا چندی پیش سرپا بودی و قبراق. بالش را پشتم صاف می‌کند دردی کشنده در بدنم پخش شده و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. اما باید برای او بگویم. راز مگویم اگر آشکار شود حتماً از سوز سینه‌ام کم خواهد شد. نگاهم را به درمی‌دوزم خبری از زنم نیست پس دهان به گوش شیخ نزدیک می‌کنم و پرده از ماجرا برمی‌دارم. -------------------------- چند روز پیش سرحال و قبراق مانند همیشه خودم را به حرم رساندم شلوغ بود. پرس‌وجو کردم و فهمیدم کاروانی از تبریز برای زیارت آمده است. می‌دانی شیخ اینجا خادمان عادت دارند که برای زائرها زیارت نامه بخوانند، آداب دعا خواندن یادشان بدهند،یعنی برایشان قرآن می‌خوانند و در عوض پولی می‌گيرند. من هم که دیدم کاروانی جدید آمده خود را آماده کردم تا مبلغی به جیب بزنم. کاروانیان را برسی کردم، از ظاهر آدم‌ها می‌توان وضع اقتصادیشان را فهیبد. بعضی ندار بودند بعضی پیر و بی‌حوصله بعضی زن بودند و بعضی نوجوانانی که می‌دانستم پولی ندارند. اما در میان کاروان جوانی بود خوش قد و بالا که ظاهری بسیار موجه داشت. لباسی تمیز و نیکو پوشیده بود؛ آرام قدم برمی‌داشت و به همه لبخند می‌زند. هنوز تردید داشتم به او نزدیک شوم یا نه که دیدم به سمت دجله رفت. درست حدس زده بودم جوان از صالحان بود شاید هم از اربابان. غسل کرد. لباسی بهترازلباس سفرپوشید. خود را آماده زیارت می‌کرد. وقتی کیسه کوچک زر او را دیدم دیگر تردید نکردم و آهسته به دنبالش راه افتادم. او وارد صحن شد.صدای مناجات زیر لبش را می‌شنیدم.شیخ قصد بدی نداشتم.فقط میخواستم از او نفع ببرم.جوان رو به ضریح ایستاد.کتابی دست گرفت و شروع کرد به خواندن.تیرم به سنگ خورده بود.خود زیارتنامه میخواند و به من نیازی نداشت. در چند قدمی اش ایستاده بودم. نمی‌توانستم دست خالی از او دل بکنم.قدمی به جلو برداشتم که دیدم اشک روی صورتش رد انداخته. می‌خواند و اشک میریخت.در همین حین دستش را به سمت آسمان بلند کرد. بهترین زمان بود که سکه‌ای شکارکنم. پس آرام گوشه ردایش را کشیدم. لحظه ای چشم از کتاب برداشت و نگاهم کرد.سریع گفتم:«میخواهم برای تو زیارتنامه‌ای بخوانم». سری تکان داد و ... 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
اگر این چند داستانی که از کتاب شب چهلم در کانال فرستادم رو خوندید،دوست دارم نظراتتون رو بدونم. خوشحال میشم برام بفرستید🌱 بگید آیا به یاد بیشتر از قبل هستید!؟ @ya_abalfazl133
همراهانی که از اول داستان ها رو نخوندن میتونن با این هشتک👈 تمام داستان هایی که فرستاده شده رو مطالعه کنن🌱
🍃پیـامبر: خدیجـه بـه مـن ایـمـان آورد درحـالیـکه همـه کـافر بودنـد. سالروز ازدواج و 😍 ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
ادامه.. شیخ وارد اتاق می‌شود و زنم که مشغول خوش‌ آمدگویی است به دنبای تدارک وسایل پذیرایی می‌رود. ب
🔖قسمت آخر از کیسه‌اش یک اشرفی کف دستم گذاشت. باور نمی‌کردم شیخ, درتمام روزهای گذشته به ازای خواندن زیارت‌نامه برای زائرها یک دهم آن اشرفی هم به دست نمی‌آوردم. خواستم به سمت خانه بیایم اما شیطان به دلم چنگ زد. جوان با حالی منقلب می‌خواند واشک می‌ریخت. صدای توی سرم پیچید «چرا به کم قانم شدی؟» و همین شد که دوباره برگشتم به سمت او دوباره در حالی که او چشم‌هاپش را بسته وبا سوز زیارت‌نامه می‌خواند گوشه ی پیراهنش را کشیدم. چشم باز کرد. انگار از دنیایی دیگر نگاهم می‌کرد. - من باید به تو زیارت تعلیم دهم. سری تکان داد یعنی «نمی‌خواهم». اما باز نیم اشرفی به من داد و اشاره زد که از او دور شوم. در پوست خود نمی‌گنجیدم یقین داشتم بازهم برای دور کردن من حاضر است خرج کند. پس دوباره ردایش را کشیدم و گفتم: «کتاب را کنار بگذار می‌خواهم به تو زیارت یاد دهم» با چشمانی که پر از التماس بود نگاهم کرد. با دست اشاره زد دور شوم و وقتی دست درازم را دید یک ریال به دستم داد. شیخ دیگر قصد داشتم از او دست بردارم و راهی خانه شوم. تا جلوی در هم رفتم اما شیطان رهایم نکرد. جوان را شکل کیسه‌ای پر از سکه می‌دیدم. دوباره با گستاخی جلو رفتم و ردایش را کشیدم. ناگهان اشکش قطع شد. بغض‌کرده نگاهم کرد وکتابش را بست. چانه‌اش میلرزید که از حرم بیرون رفت. پشیمان شده بودم. همین که او بی‌حرف رفته بود مرا داغان می‌کرد. دنبال او دویدم تا اورا به گوشه‌ای ببرم و بگذارم زیارت نامه اش را بخواند. کنجی از حیاط نشسته بود. سراغش رفتم با دیدنم ابرو در هم کشید. -برگرد. هر طور می‌خواهی زیارت کن؛ من دیگر کاری با تو ندارم -نمی‌خواهم. توهمه حال زیارتم را از بین بردی, تودلم را شکستی منتظر نماند عذرخواهی کنم. از حرم بیرون رفت و من ماندم و سکه‌هايم. راستش بعد از رفتن جوان دیگر به او فکر نکردم. فقط برای سکه‌هایی که به دست آورده بودم نقشه می‌کشیدم. شب در آسمان پهن شده بود که به خانه آمدم. اما همین که در خانه را باز کردم دیدم سه مرد رو به رویم ایستاده‌اند. آن که وسط ایستاده و از همه با هیبت‌تر بود نگاهم می‌کرد،ترسیده بودم شیخ که مرد گفت: «چرا زائر ما را از ما باز داشتی؟» بعد ازآن لحظه دیگر نفهمیدم چه شد. سینه‌ام سوخت و زندگی‌ام را به آتش کشید. نمی‌توانم اشکم را کنترل کنم. شیخ زمزمه می‌کند: «بد کردی مرد، بد کردی». ویران می‌شوم و چشم‌هايم را می‌بندم؛ دردی در سینه‌ ام تیر می‌کشید که یقین دارم هیچوقت آرام نخواهد شد. ❥| @mahdaviiat_313
خدآیآ آنقدر پوشآندی كه باور کردم عیبی ندآرم:)! . . 🤎 ❥| @mahdaviiat_313
آیت الله بهجت ره : دائم سوره قل هو الله احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به عج که این کار عمر شما را با برکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار می گیرید.💚 ❥| @mahdaviiat_313