milad_payambar_sorod_1_258428.mp3
11.54M
°🌱 #میلاد_پیامبر_اکرم
||بــابـای فاطـمه رسیـد
تـولـدش مـبـاركــــــ🎉
شبیه آقـام عــــلــــــــی
عـــبـــد مـحـمـدم من😍
🎤سیدرضا نریمانی
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
°🌱 #میلاد_پیامبر_اکرم ||بــابـای فاطـمه رسیـد تـولـدش مـبـاركــــــ🎉 شبیه آقـام عــــلــــــــی عـ
خـدا بـرات جـشـن تـولـد میـگیـره خـصـوصـی😍♥️
🎊 #میلاد_امام_جعفر_صادق
🌿امامصادقعلیهالسلام:
چنان از خدا بترس كه گويا او را میبينی
و اگر تو او را نميبينی او تو را ميبيند.
📗اصول كافی ، ج ۳ ، ص ۱۱۰
❥| @mahdaviiat_313
🍃حضرتمحمدﷺ:
علی(ع) برای من، همچون
سر من است برای پیکر من.
🔖کنزالعمال، ج ١١، ص ٦٠٣
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
🍃حضرتمحمدﷺ: علی(ع) برای من، همچون سر من است برای پیکر من. 🔖کنزالعمال، ج ١١، ص ٦٠٣ ❥| @mahdavii
to-sarsabzeio.mp3
11.18M
🌱°
||تو كـه جای سپر هم،جگـر آوردی
همیـن کــه رو بـه خیبـر آوردی
در رو در آوردی😍♥️||
🎤سیدرضا نریمانی
❥| @mahdaviiat_313
📌مرد صابونی
سدر را توی کاغذی میپیچم و همراه کافوری که از قبل آماده کردهام به دستشان میدهم. خیره نگاهم میکنند. عرق از پیشانی میگیرم و لبخندی میزنم. دست وپایم را گم کردهام. صبح که از خانه بیرون میآمدم هیچ فکر نمیکردم چنین اتفاقی برایم بیافتد. دلم میلرزد. دستانم وتمام وجودم. زبانی به لبان خشکم میکشم و میگویم: «دکان را ببندم ؟» مردّد نگاهم میکنند. طاقت «نه» شنیدم ندارم تمام التماسم را در نگاهم میریزم.
- ما اجازه نداریم عطار. باید خوشان اذن دهند.
- میدانم به خدا میدانم. فقط مرا همراه ببرید. من هر جا که بگویید توقف میکنم. شما حاجتم را به ایشان برسانید. اگر اذن دادند داخل میشوم اگر نه بدون کلامی, بدون شکایتی بر میگردم. به خدا من...
یکی از آنها دستش را به نشانه سکوت بالا میآورد.
- قسم نخور مرد، باشد. ببند تا راهی شویم. جنازه روی زمین مانده است.
از شوق نمیدانم چه بگویم. پشت هم تشکر میکنم وبه سرعت از دکان بیرون میآیم. قفلی به در میزنم و پا تند میکنم دنبالشان. آنها جلو میروند و من عقبشان حرکت میکنم. قد و بالای رشیدی دارند, اصلاٌ از همین ظاهر و لباس هایشان بود که شک کردم. مشغول دسته کردن چوبهای دارچین بودم وتمام دکان عطر دارچین میداد که وارد شدند. از چشمهایشان پیدا بود غمگینند. حرفی نزدم و مثل هميشه سلام و خوش آمد گفتم. سدر و کافور میخواستند. در دکان داشتم. سدری ناب و کافوری تازه. زیر چشمی نگاهشان میکردم و کاغذ برای پیچیدن بیرون میکشیدم که حرفهایشان را شنیدم؛ یکی از رفقایشان ازدنیا رفته بود وآن ها برای از دست دادن او غمگین بودند. لهجهشان ظاهرشان، لباسهایشان باعث شد زبان بچرخانم وبیپرسم: «شما اهل کجایید؟ نامتان چیست؟ شغلتان؟» اما آنها جوابی ندادند. هرچه سکوت میکردند اصرار من برای شناختنشان بیشترمیشد.
وقتی جوابم را ندادند دست از پیچیدن سدر و کافور برداشتم. جلو رفتم ودست به دامانشان شدم. «برادرها من که آزاری ندارم مشکلی برایتان ایجاد نمیکنم فقط شما برای من عطر امامم را میدهید. شنیدهام ايشان ملازمان زیادی دارد. شما که اهل اینجا نیستید لهجهتان، کلامتان، لباس و ظاهرتان با ما متفاوت است. همین که به دکان من آمدهاید کورسوی امید است. شما را به خدا بگوید من درست فکرمیکنم یا نه؟»
دو مرد که اصرار و التماسم را دیدند لحظهای به هم نگاه کردند و بعد یکی از آنها جواب داد: «آری ما از یاران و خدمتگذاران امام عصر هستیم. یکی از یاران حضرت فوت شده. پیکرش روی زمین است. امام به ما دستور داد به دکان تو بيایم و سدر و کافور تهیه کنیم. حال دست بجنبان که دیرمیشود.»
من که حرفشان را شنیدم اشک امانم نداد. به دست و پایشان افتادم و اصرارم بیشتر شد. می خواستم هر طور شده همراهشان شوم و برای ملاقات با امامم بروم. اما آنها راضی نمیشدند. میگفتند اجازه ندارند. به آنها گفتم: «همین که امام شما را به دکان من فرستاده یعنی قصدی داشته» یعنی... شاید سری باشد برادرها. بگذارید من بیایم.»
باد خنک به صورتم میزند. با قول دادن و هزار ناله و التماس حالا همراه آنها هستم. در راهی که تصورش هم کامم را شیرین میکند. سربلند میکنم. کمی جلوتر تا چشم کار میکند آب است دریای عریض و پرآب قرار دارد. لب میگزم و چشم میچرخانم. نه پلی, نه راه باریکی, نه قایقی که بتوانیم با آن دریا را پشت سربگذاريم. هیچ مسیری برای گذرنیست. دو مرد اما جلوتر از من؛ بدون اینکه توجهای به من داشته باشند پا روی آب میگذارند و حرکت میکنند, با دیدنشان دهانم باز میماند. چشمهایم چیزی که میبیند را باور ندارد. آنها با طمأنینه و آرامش انگار که روی زمین سفت قدم بردارند روی آب راه میروند. بدون هیچ فرو رفتنی؛ بدون اينکه لباس و پاهایشان خیس شود
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌مرد صابونی سدر را توی کاغذی میپیچم و همراه کافوری که از قبل آماده کردهام به دستشان میدهم. خیره
🔖قسمت آخر
میلرزم و زانو میزنم. مردان متوجه من میشوند و سر بر میگردانند.
- چه شد عطار؟ بیا. ترس به دل خود راه نده. هرکس در این مسیر و برای زیارت مولایمان قدم بردارد و قلبش را متوجه او کند میتواند از این آب به سلامت عبور کند. خدا را به حق حضرت حجت رل قسم بده که جانت را حفظ نماید» بسم الله بگو و بیا
ترس جانم را پر میکند. من باید روی آب راه بروم ؟ مردان تند قدم برمیدارند. واهمه دارم جا بمانم. پس چشمانم را میبندم و زیرلب زمزمه میکنم: «خدایا تو را به عظمت و مقام صاحب الزمان قسم میدهم جانم را حفظ کن. من خودم را به تو میسپارم.»
چشم باز میکنم. مردان به آن طرف رسیدهاند. «بسم الله» میگویم و پا بر آب میگذارم. لبخند روی لبم مینشیند و قلبم از واهمه خالی میشود. آرام قدم برمیدارم. آب به زیر قدمهایم سفت شده. سربلند میکنم و رو به مردان لبخند میزنم. تماشایم میکنند. اگر دوستانم بفهمند. اگر برای زنم تعریف کنم. شک ندارم حرفهایم را خواب و خیال میدانند و هیچوقت باورنمیکنند چنین اتفاقی برایم رخ داده است. صورتم را سمت آسمان میگیرم. ابرهای سیاه و بفضکرده بالای دریا جمع شدهاند. نیمه مسیر را رفتهام که بادی میزند و چند قطره باران روی صورتم مینشیند. دست و پایم را گم میکنم. نگرام. نگران صابونهایی که قالب زدهام و روی پشت بام خانه ام گذاشتم. تمام دیروز نشستم پای کار، صابونها را چیدم روی بام تا خشک شود.
پقین دارم تا به الان صابونها خشک شدهاند اما این باران... کاش به زنم میسپردم صابونها را جمع کند. کاش... هنوز فکرم تمام نشده که در آب فرو میروم. تمام دهان و دماغ و گوشم پر از آب میشود. دست و پا میزنم، خودم را بالا میکشم و دوباره در آب فرو میروم.
مردان چیزی میگویند اما نمیشنوم. فقط سعی میکنم با اندک شنایی که بلدم خود را نجات دهم دست و پا زنان و نالان خود را به ساحل میرسانم. دستم را میگیرند و از آب بیرون میکشند.
- چه شد عطار؟ ناگهان چه اتفاقی افتاد؟
سربه زیر میاندازم، حرفی برای گفتن ندارم. از موهایم آب میچکد راه میافتم. به فرو رفتن و غرق شدنم که فکر میکنم قلبم میلرزد. بغض میکنم و سست میشوم. چند قدمی که از آب دور میشویم به دشتی میرسیم سرسبز, در دامنه دشت چادری بریا شده. خاطره فرق شدنم را فراموش میکنم چند بار پلک میزنم, واقعیت دارد. نوری سبز تمام چادر را در آغوش گرفته است. نزدیک میشوم عطری خوش فضا را پرکرده. مست به اطراف نگاه میکنم. یکی از مردها به چادراشاره میزند. و میگوید: «بیا پشتِ چادر و منتظر بمان. ماخبر آمدنت را میدهيم. اگر اجازه امام را گرفتیم به ملاقاتش میروی.
سرتکان میدهم و راه میافتم به سمت چادر همراهانم وارد چادر می شوند قلبم میلرزد: دستم. جانم. نمیدانم چه خواهد شد, یعنی من لایق هستم برای دیدار امام داخل شوم ؟ یعنی...
صدای مرد بلند میشود: «آقا جان... برای خریدن کافور و سدر به همان دکان رفتیم. نمیدانیم از کجا اما عطار ما را شناخت و اصرار پشت اصرار که من را با خود ببرید. ما اذن نداشتیم اما او همراهمان آمد تا ازشما اجازه بگیرم. مولا اجازه ورود میدهید ؟»
چانهام میلرزد. گوش میشوم تا صدای مولایم را به خاطربسپارم. بعد از چند لحظه سکوت صدایی در نهایت ابهت و لطافت بلند میشود: «او را به محل خود برگردانید» تمنایش را اجابت نکنید چون او مردی صابونی است» با شنیدن کلام امام فرو میریزم. روی ایستادن ندارم. من که در راه ملاقات با مولایم قلبم برای چند قالب صابون میلرزد لایق دیدار نیستم. من دلم هنوز در گرو دنیاست و صابونهایش. مردان از چادر ببرون میآیند.اشک امانم نمیدهد. میدوم سمت دکانم. صدایشان را میشنوم:
- عطار... عطار...
فریاد میزنم: من عطار نیستم، من مرد صابونی هستم!
#شب_چهلم
❥| @mahdaviiat_313
Fadaeian_Haftegi_000625 (8).mp3
11.52M
دوشنبه های امام حسنی💚
❥| @mahdaviiat_313
▫️🌱 #امام_زمان:
من صاحب حقم.نشانه ی ظهورم زياد
شدن هرج و مرج و آشوب و گرفتاری هاست.
منبع : الغيبة (للطوسي)
❥| @mahdaviiat_313
بخشی از خطبه صدوپنجاهودوم #نهج_البلاغه(خطبه ۱۵۲ - خطبه در صفات خداوند و پيشوايان دين)
عظمت امامان دوازده گانه و قرآن:
همانا طلوع كنندهاى آشكارشد، و درخشندهاى درخشيد و آشكارشوندهاى آشكارگرديد، و آنكه از جادّه حق منحرفشد به راه راست بازگشت، خداوند گروهى را به گروهى تبديل، و روزى را برابر روزى قرارداد، و ما چونان مانده در خشكسالان كه در انتظار بارانند، انتظار چنين روزى را مىكشيديم.
همانا امامان دين، از طرف خدا، تدبيركنندگان امور مردم، و كارگزاران آگاه بندگانند، كسى به بهشت نمىرود جز آنكه آنان را شناخته، و آنان او را بشناسند، و كسى در جهنّم سرنگوننگردد جز آنكه منكر آنان باشد و امامان دين هم وى را نپذيرند.
#امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
سلام علیکم همراهان کانال
امروز به دلیل این کتابی که الان معرفی میکنم،فعالیت نداشتم
معرفی کتاب👇
ملکه بامیان، داستان دختری است از هزاره های افغانستان که ساکن روستایی در نزدیکی شهر بامیان است. ملکه، قهرمان داستان زندگی خود را از هشت سالگی در اواخر دهه هفتاد شمسی تا بیست سال پس از آن و جنگ در سوریه برای مخاطب امروز روایت می کند.
پ ن:پیشنهاد میکنم حتما بخونین
کتابی بسیار فوق العاده و جذاب
مطمئن باشین اگه بخونین ضرر نمیکنین
#معرفی_کتاب
❥| @mahdaviiat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حاج قاسم💔🥺
❥| @mahdaviiat_313
یه #معرفی_کتاب دیگه داریم
اینم خیلی پیشنهاد میکنم به خوندن
❥| @mahdaviiat_313
▫️داستان حديثی از #امام_زمان
امام حسن عسکری متوجّه من شد و فرمود: ای سعد بن عبداللّه! برای چه از قم به اين جا آمدهای؟ عرضه داشتم: يا ابن رسول الله! چون عشق زيارت و ديدار شما را داشتم، بدين جا آمدهام. حضرت فرمود: پس بقيهی سؤالهايی را که تهيه و تنظيم نموده بودی، چه شد؟ پاسخ دادم: آماده و موجود ميباشد. فرمود: از فرزندم و نور چشمم مهدی موعود عليهالسلام آنچه می خواهی سؤال کن. و من بعضی از سؤالهای باقی مانده را مطرح کردم، از آن جمله عرضه داشتم: يا ابن رسول الله! تأويل و تفسير کهيعص چيست؟ کودک در حالیکه روی زانوی پدر نشسته بود، فرمود: اين حروف، رموز و اخبار غيبی الهی است که خداوند متعال در رابطه با حضرت زکريای پيغمبر عليهالسلام بيان نموده است؛ چون زکريا از خداوند متعال درخواست نمود تا اسامی خمسهی طيبه - پنج تن آل عبا عليهم السلام - را تعليم او نمايد. لذا جبرئيل عليهالسلام نازل شد و آن اسامی مقدّس را به او تعليم داد؛ و هر زمان حضرت زکريا يادی از آن اسامی:
«محمّد، علي، فاطمه، حسن، حسين عليهم السلام» ميکرد، هر نوع مشکل و ناراحی که داشت، حلّ و بر طرف ميگرديد. امّا هرگاه نام حسين عليهالسلام بر زبان جاری می نمود و به ياد آن حضرت می افتاد، غم و اندوه فراوانی بر او عارض ميشد؛ و افسرده خاطر ميگرديد. پس روزی اظهار داشت: خداوندا! علّت چيست که هر موقع چهار نفر اوّل را يادآور ميشوم، دلم آرام ميگيرد؛ و چون پنجمين نفر را ياد ميکنم محزون گرديده و در چشمانم اشک حلقه ميزند؟! خداوند متعال «کهيعص» را در جواب حضرت زکريا برايش فرستاد؛ و تمامی اخبار و جرياناتی را که بر امام حسين عليهالسلام مقدّر شده بود، به وسيلهی آن رموز کلی برايش بيان نمود:«کاف» يعنی؛ کربلاء و حوادث آن، «هاء» اشاره به هلاکت و شهادت اهل بيت سلام اللّه عليهم، «ياء» يزيد - بن معاويه است - که بر امام حسين عليهالسلام ظلم نمود، «عين» اشاره به عطش و تشنگی آن حضرت و اصحاب ميباشد؛ و «صاد» صبر و استقامت آن حضرت خواهد بود.سپس آن کودک در ادامهی فرمايشات گهربارش فرمود: چون حضرت زکريا عليهالسلام اين خبر را - از فرشتهی الهی يعنی جبرئيل امين عليهالسلام - دريافت نمود، وارد مسجد شد و به مدّت چند روز در مسجد ماند و مرتّب گريه و زاری ميکرد. و در پايان افزود: حضرت يحيي پيغمبر و امام حسين عليهماالسلام، هر دو به مدّت شش ماه در رحم مادر بودند؛ و در شش ماهگی به دنيا آمدند.
🔖بحارالانوار/ ج52/ ص87-88
❥| @mahdaviiat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز ورود #حضرت_معصومه به قم 🌸😍
❥| @mahdaviiat_313
📌ما بی صاحب نیستیم
بخار پنجره را کنار میزنم. از پشتٍ شیشه چشم میدوزم به برفهایی که روی هم انباشته شده است. برفها یخ زده و سفت چسبیدهاند ب زمین. چسبیدهاند روی هم. هنوز هم دانههای درشت برف رویشان مینشیند وارتفاع اين قله برفی را زیادتر میکند. چشم که میچرخانم فقط سفیدی است. برف و برف. از مقایل حجرهام تا در ورودی برسر بامها و دیوارها فقط برف است که خودنمایی میکند.
هوا زودتر از هميشه تاریک شده و سوزی از سر برفها میگذرد و به درون حجره میآید. اگرشدت برف کمتر بود. اگردر این شرایط گیر نمیافتادم.
مطمئناً از دیدن این همه سفیدی به وجد میآمدم ولی حالا شرم اجازه نمیدهد لذت بیرم. تا لبخندی به برفهای دانه درشت میزنم اخم پدر و غرهای زیر لبش به سمتم نشانه میرود. آن وقت شیرینی برف زهر میشود و نه تنها کامم را بلکه تمام وجودم را تلخ میکند.
چشم از پنجره میگیرم و پشتم را میدهم به دیوار, مینشینم روی زمین و کتابی از سر طاقچه بر میدارم, میخواهم دو خطی بخوانم که چراغ گردسوز پت پت میکند و خانه در تاریک و روشن غروب فرو میرود. لبم را میگزم که فریاد میزند:
«هميشه خیرهسر بودی؛ همیشه یک دندگیات باعث عذاب ماست.چراغ هم خاموش شد. امشب تو همراه پدر پیرت یخ خواهی زد و مردم تا سالها به ريش ما خواهند خندید. فقط به خاطر تو و کمعقلی ات.»
مردمک چشمانم که به سیاهی عادت میکند. اورامیبینم. دور خودش پیچیده و به من زل زده است. حرفی برای گفتن نیست. من گمان نمیکردم برف چنین سنگین باشد وسرما گردنکشی کند.
هیچ گمان نمیکردم بوران و برف آنقدر شدید باشد که تمام راه مسدود شود و بیرون رفتن از حجره غیرممکن باشد. پنجاه روز , بود که آسمان درهم پیچید. برفهای اصفهان را دیده بودم و گمان میکردم هوا خیلی زود باز خواهد شد اما برف بارید و بارید. بیشتر شد وآسمان کوتاه نیامد. جادهها سفیدپوش شد. در حیاط حوزه برف نشست. روزها گذشت. برف روی برف انباشته شد.
سرمای شب درجان برفها نفوذ میکرد وبرفهای نرم تبدیل به یخ میشدند. سرد و سنگین. من سخت به درس و بحث مشغول بودم. زمان درس خواندن و مباحثه بود. نه زمان تعطیل کردن حجرهها. وقتی سی واندی روز گذشت و آفتاب درنیامد بچهها وهم بحث من راه منزلشان را در پیش گرفتند.
چند نفری مانده بودند که آنها هم درس را رها کردند و به هرسختی و جان کندنی بود خود را به خانه رساندند. فقط من مانده بودم؛ تنها و ترسیده. بدون آذوقة انبار شده و سوختی برای گرما و نور .دل گرم بودم به خدا که نزدیک غروب , از راه رسید. از روستایمان تا حوزه آمده بود و میخواست هرطور شده مرا به خانه ببرد و دل مادرم را آرام کند.
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم
#امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️حاج آقا پناهیان
👈معرفی خدا از زبان رسول الله
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ما بی صاحب نیستیم بخار پنجره را کنار میزنم. از پشتٍ شیشه چشم میدوزم به برفهایی که روی هم انباشت
📌ادامه..
با اینکه دل کندن از درس و کتاب آسان نبود اما قرار شد صبح زود با هم راهی خانه شویم. اماآن شب بوران شد و برفی سنگین روی برف ها نشست. آنقدر سنگین که دیگر برای باز کردن در حجره هم به مشکل میخوردیم. چند روزی پدر دندان روی جگر گذاشت و با گرمای همان چراغ کوچک ساخت اما طاقتش سرآمد.
صدای دندان های پدر که از سرما بهم میخورد مرا از خیالاتم بیرون میکشد.بلند میشوم و پتوی دیگری دورش میپیچم. انگشتانم یخ زده است و نوک دماغم میسوزد. دلضعفهام را با تکهای نانی خشک رفع میکنم. نان خشک را در لیوانی آب فرو میبرم و میگویم: «بخور؛پدر, شکم خالی سرما را بیشتر حس میکند..» دندان قرچهای میکند و میگوید: «چه میگویی؟ این تکهُ نان خشک و کپکزده مراذگرم میکند؟! بیچاره مادرت. تا به امروز ازچشم انتظاری تلف شده. ببین این برف ویخ را. تمام میشود به نظرت؟ هیچکس گمان نمیکند ما توی حجره باشیم، پس هیچ کس به سراغمان نمیآید،پس خبری از زغال نیست،خبری از غذا نیست. و همه اینها یعنی ما از سرما یخ میزنيم. و اگر از سرما جان سالم به در ببریم گرسنگی مارا خواهد کشت.»
بغض میکنم ومیخواهم بگویم:«خدای من طلبه هم بزرگ است،من شرمندهام.» که ادامه میدهد: «پسر نخود مغزدمن. همه دوستانت رفته انذ, حالا اگر تو یک هفته زودتر درست را رها میکردی اسلام نابودمیشد؟ اگر میآمدی. اگر روش زندگی بلد بودی نه خودت را به عذاب میانداختی نه من را؛ برو کرسی را ببین. سرد شده. خاموش است. من بوی مرگ را حس میکنم.»
با شنیدن حرفهای پدر در خود مچاله میشوم. امید داشتم کرسی امشب دوام بیاورد و من پدر را زیر آن جا دهم تا سرما آزارش ندهد . . اما حالا... خدایا چه کنم. شکایت های پدر تمامی ندارد و حال دلم خوب نیست. نمیخواستم به خاطر تنبلی و سستی من درس تعطیل شود. فک کردم برفی اندک است وتمام میشود. اصلاً قرار نبود راهی خانههایشان شوند. اما حالا حتی خادم جلوی در هم رفته است. منم و پدر و این حجره بزرگ.
سرم را که بلند میکنم چراغ نفتی کنار کتابخانه توجهام را جلب میکند. چشمانم برق میزند وبه سمتش میروم. اندک گرما این چراغ هم امیدبخش است. فیظتلیلة چراغ را بالا میدهم وازسه کبریت باقی مانده یکی را آتش میزنم اما فتیله آتش نگرفته خاموش میشود . .
- هه, خیالت جمع پسرک. هیچ نفت و گرده زغالی اینجا نیست. نفت تمام شده. تلاش بیهوده نکن.
دل شکسته زیر چند پتویی که روی هم انداختهام فرو می روم. صدای غرغرهای پدر را میشنوم اما حرفی نمیزنم. سوز امان نمیدهد از لای پتوها سرک میکشد داخل. میلرزم و سعی می کنم به خواب بروم که صدای در بلند میشد. بیاعتدا بیشتردر پتو ها فرو میروم. نمیخواهم اندک گرمای پتو را از دست بدهم. پدر فین صداداری میکشد و چیزی نمیگوید. دوباره در میزنند. دراین شی برفی؛ با این حجم از بخبندان چه کسی با حوزه کار دارد؟! خودم را به نشیدن میزنم اما...
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم #امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ادامه.. با اینکه دل کندن از درس و کتاب آسان نبود اما قرار شد صبح زود با هم راهی خانه شویم. اماآن ش
📌ادامه..
اما صدای کوبیدن شدت میگیرد, خودم را از زمین میکنم. شاید بیپناهی باشد, شاید در راه ماندهای.
در رابه سختی باز میکنم؛ برف تا سینهام میرسید, پا در برف میگذارم و در سرما فرو میروم. کشانکشان از لای برفها عبور میکم
- این وقت شب چه میخواهی؟ کیستی؟ آشنا با غریبه؟ کسی درمدرسه نیست.
- با حیدر علی مدرس کار دارم.
باشنیدن نام خود از زبان مرد دنیا برسرم آوار میشود،حتما آشنایی است و میخواهند مهمان من باشد. اما ما بدون گرما و غذا!
- خادم در را بسته و رفته، من نمیتوانم در را باز کنم.
بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و در را باز کن!
تنها سه نفر از این راه برای باز کردن در خبردارند.
- توکیستی؟
- باز کن حیدرعلی.
نور کمی روی صورتش افتاده. چشم باریک میکنم تا او را بشناسم اما غریب است. کلاه تیماجی گوشهدار بر سر و عینک مانندی روی چشم دارد. شال پشمی به گردن و سینه بسته و جلیقه که داخل آن پشم است پوشده.دستکش چرمی در دست دارد وپاها را با مچپیچ؛ محکم بسته است. جواب سلامم را میدهد اما صدايش آشنا نیست. میخواهم بپرسم با من چه کاردارد که دستش را به سمتم دراز کرد
و مبلغ قابل توجهی دو قرانی کف دستم میگذارد. چاقویش را میگیرد و میگوید: «فردا صبح برای شما خاکه میآورند. اعتقادتان باید بیش از اینها باشد و به پدرتان بگویید این قدر گلایه نکند.ما بیصاحب نیستیم.»
از حرفش تعجب میکنم.چه کسی صدای غرهای پدر را شنیده؟ میخواهم از پدرم دفاع کنم که دستش را بالا میآورد و میگوید: «امشب آن شمع گچی که در صندوقخانه است روشن کنید» میخواهم بپرسم پولها چیست و او کیست که با عجله از من دور میشود. در را فشار میدهم و زل میزنم به او که با عجله از حوزه فاصله میگیرد. صدای پدر بلند میشود: «یبا دیگر کجا ماندی پسر؟»
دور میشود و دور و دورتر, میخواهم در را ببندم اما نگاهم میرود سمت برفهای کوچه. دست نخورده است. صاف بدون هیچ رد پایی. پدر دوباره فریاد میزند: «حیدر علی. چه شدی؟» دررا میبندم و راه میافتم سمت حجره. به عقب سر نگاه میکنم رد پای من همه جای حیاط هست.
- که بود حیدرعلی؟! دراین هوا که لب و دهان از شدت سرما یخ میزند تو با که ایستادهای به صحبت؟
-نمیدانم، نمیدانم. این پولها را داد. بعد گفت...
به سمت صندوقخانه میروم ؛ با دیدن شمع گچی جانم میلرزد. این بار نه از سرما،از شوق یا شاید ترس.دو سال پیش شمع را اینجا گذاشته وفراموشش کرده بودم.
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم #امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313