eitaa logo
کانون مهدویت دانشگاه ایلام
269 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
889 ویدیو
55 فایل
• اِمٰـام زَمٰـاݩ 'عج' ✨ • اگر شیعیان ما بہ اندازهٔ یک لیوان آب تشنه ما بودند ، #فرج میرسد. • «اَلْلّٰهُمَّ ‌عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّڪَ ‌الفَرَجْ» یعنے گناه نکنیم ❌ _ دبیر واحد خواهران : @z_rashedi81
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🎀 ⃣ اكنون، ما آرام آرام در محلّه قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه را به تو نشان بدهم. از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى! نگويى كه مى خواهم را ببينم. گفته باشم اين كار است❗️ قدرى راه مى رويم. میوزد، بوى به مشام مى رسد، آنجا خانه است. با بى قرارى و وجدى كه دارى مى كنى: بر آقا و من! بر نور در زمين! تو مى خواهى به سوى بروى، من دست تو را مى گيرم! مى روى؟ تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود❗️ بعد از يك عمر ، به اينجا رسيده ام، من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم❗️ آنجا چند ايستاده اند. آنها به ما مى كنند. زود چشمانت را پاك كن! بايد بكنيم. شما كجا مى رويد! ما به درِ خانه شهر مى رويم. چرا رفيقت كرده است؟ بعضى از ، همه سرمايه ما را گرفته اند. وقتى اين را مى گويم، آنها مى دهند كه برويم. بيا تا به درِ خانه برويم كه حرف من نباشد خانه آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: چقدر جواب دادى! اين نامردها، همه ما را گرفته اند . ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨ @mahdaviyatilam
💞 💞 ⃣2⃣ روز به روز مى شود. به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است. براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه دخترش با زلزله اى به هم خورد. بعد از آن ناشناخته اى به سراغ آمده است. امروز ، پدربزرگ به عيادت او آمده است: ! عزيزم! صداى مرا مى شنوى! چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ چشم او بر صورت مى چكد: ــ دخترم! نمى دانم اين چه بود كه بر سر ما آمد؟ من داشتم كه تو روم شوى; امّا ديدى كه چه شد. ــ گريه نكن . ــ چگونه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟ ــ چيزى نيست. من به رضاى هستم. ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟ ــ پدربزرگ! زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند. آنها تو هستند. كاش همه آنها را مى ساختى و در حقّ آنها مى كردى، شايد و مرا شفا بدهند! اين سخن را مى شنود و به قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران را آزاد كند. بعد از مدّتى به خبر مى رسد كه گروهى از آزاد شده اند. او براى اين كه خود را خوشحال كند، قدرى مى خورد. خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه كه در جنگ ها اسير شده اند شوند. اكنون دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى مقدّس! من كارى كردم تا آزاد شوند، من دل آنها را كردم. از تو مى خواهم كه دل مرا هم كنى". منتظر است شايد بار ديگر در خواب را ببيند . شايد يار آسمانى اش، (ع) به ديدارش بيايد. ... @mahdaviyatilam
💞 💞 🎀 ⃣2⃣ اعتقاد دارد كه ، پسر خداست، براى همين او را به حقّ مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند. امشب دل خيلى گرفته است. هجران براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل خواب هستند. او از جاى بر مى خيزد و كنار مى رود. نگاه به ها مى كند. با محبوبش، (ع) سخن مى گويد: "تو كيستى كه چنين مرا خود كردى و رفتى! تو هستى، چرا نمى آيى! آيا درست است كه مرا كنى". بعد به ياد (س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم او را به يارى مى خواند. به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس است. او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر مى كند تا به مى رود. او مى بيند: تمام نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او عزيزى بيايند. او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو از آسمان مى آيند. بوى گلِ به مشام مليكا مى رسد. نمى داند راز اين بوى چيست؟ ... @mahdaviyatilam
💞 💞 ⃣2⃣ همين طور مى كند و اشك مى ريزد. (س) در كنار او نشسته است و با به سخنانش گوش مى دهد. (س) اشك چشمان را پاك مى كند و مى گويد: ــ آرام باش دخترم! باش! ــ چگونه باشم. دردِ را درمانى نيست، مادر! ــ دخترم! آيا مى دانى چرا فرزندم به ديدارت نمى آيد؟🕊💜🕊 ــ نه. ــ تو بر دين هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين را پسر مى داند. اين سخن است. هيچ ندارد. خود عيسى(ع) هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه و (ع) از تو باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم به ديدار تو خواهد آمد. ــ باشد. من چگونه بايد بشوم. ــ با تمام وجودت بگو: ☘اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ☘ يعنى شهادت مى دهم كه جز الله نيست و بنده او و فرستاده اوست مليكا اين كلمات را تكرار مى كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى كند. آرى، حالا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است. اكنون (س) او را در آغوش مى گيرد، احساس مى كند گويى در آغوش بهشت است. (س) در حالى كه لبخند مى زند رو به او مى كند و مى گويد: "منتظر باش. من به او مى گويم كه به ديدارت بيايد". مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى شود. اشك در حلقه مى زند. كجا رفتند آن عزيزان خدا⁉️ .. @mahdaviyatilam