سوره #تکاثر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
👇👇👇👇
دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند، اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند. طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند، صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند.
فوراً برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت: «خاله عنکبوت، دم قشنگ طاووس کنده شده بیا به او کمک کن» عنکبوت ایستاد و پرسید، چه کار باید بکنم؟» مشکی گفت: «من و برفی پرها را سر جایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آن ها را بچسبان، خاله عنکبوت گفت: «باشد، این کار را می کنم، بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سر جایشان گذاشتند و عنکبوت آن ها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش در آمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آن ها دوست شد.
آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود؛ چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آن ها محبت کند؛ دوستانی که در هنگام سختی ها به یاری او بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند. فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آن ها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آن ها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آن ها فخر بفروشد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #حجرات
جهت تبیین آیه ۱۱
#بخش_دوم
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
پوریا خیلی ناراحت شد. آخه اون اصلأ صدای بدی نداشت.
خانم مربی گفت: «امید جان، پسرم تو نباید دوستتو مسخره بکنی.. کار خوبی نیست..»
امید بخاطر همین اخلاق بدش تنها شده بود و هیچ کس دیگه با اون بازی نمیکرد .آخه امید اونا رو مسخره می کرد.
یک روز وقتی داشت روی سرسره مهد کودک شون بازی میکرد، یدفعه از روی سرسره افتاد زمین و شروع کرد به گریه کردن. 😭
امید پاهاش درد گرفته بود ونمی تونست از روی زمین بلند بشه.
امیر و مهیار و پوریا که مشغول توپ بازی کردن بودند ،وقتی دیدن دوستشون روی زمین افتاده ، به طرف امید دویدند وبلندش کردند و
پوریا گفت:« امید جونم، چی شده؟»
امید با گریه گفت :« پاهام ،پاهام درد گرفته..»
پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #همزه
#بخش_دوم
بچه ها مسخره کردن دیگران کار خیلی بدیه... شما که دیگران رو مسخره نمی کنید
🌸🌸🌸
بله عزیز من… روزها و روزها گذشت. دیگر نه گوزن فیل را دید و نه فیل گوزن را دید. تا اینکه یک روز در جنگل، هوا توفانی شد؛ یعنی اینکه بادِ خیلیخیلی تندی آمد. توفان، جنگل را به هم ریخت، خیلی از درختها را شکست و میوهی خیلی از درختها هم پایین ریخت. در این وقت حیوانهای جنگل که غذایشان میوههای جنگل بود بهطرف درخت میوهای رفتند تا آن میوههایی که روی زمین ریخته بود، بخورند. گوزن هم که غذایش میوههای جنگل بود، همین کار را کرد. او خوشحال و خندان به دنبال پیدا کردن درخت میوهای بود که یکدفعه درختی پیش پای او روی زمین افتاد. این درخت را توفان شکسته بود. شاخههای درخت به شاخ گوزن گرفت و او را به روی زمین انداخت. دیگر گوزن نمیتوانست تکان بخورد. در این حال فریاد زد: «کمک کنید.»
با سروصدای گوزن، پرندهها و حیوانهای جنگل دور او جمع شدند؛ ولی هیچکس نمیتوانست کاری بکند. حالا هر چی هم میگذشت، گوزن بیشتر ناراحت میشد و بیشتر درد میکشید. پرندهها و حیوانها مانده بودند چهکار بکنند که یکدفعه صدایی آمد که گفت: «بروید کنار!»
آنها که کنار رفتند، یکدفعه فیل جلو آمد. فریاد شادی حیوانها و پرندهها بلند شد. خرگوش گفت: «این کار، کار فیل است. او میتواند به گوزن کمک کند.»
بله… فیل بیآنکه حرف بزند، اول با خرطوم بزرگ خودش درخت را جابهجا کرد بعد با پاهای بزرگ و پرزورش درخت شکسته را کنار انداخت.
گوزن از جا بلند شد و فیل را نگاه کرد. نمیدانست چه بگوید. فیل گفت: «حالا فهمیدی که دماغ بزرگ من به چه درد میخورد؟»
گوزن خجالت کشید. نمیدانست چه بگوید. فیل هم آرامآرام ازآنجا دور شد و رفت و رفت و رفت.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #مائده
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲
و تعاونوا علی البر و التقوی
🌸🌸🌸🌸
قورباغه که صحبت کردن دو ماهیگیر رو شنیده بود به بقیه دوستاش گفت: شنیدید چه گفتن؟ اونا فردا برمیگردن تا ما رو با خودشون ببرن ، باید امروز یه جای امنی رو پیدا کنیم و بریم اونجا اما بادی و نیلی گفتن: چی؟ بخاطر حرف دو تا ماهیگیر خونه قشنگمون رو بزاریم و بریم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردن ، تازه اگه برگردن هم ما هزار راه بلدیم که از تور اونا فرار کنیم.
بقیه ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و نیلی گوش کردن و تو برکه موندن اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتن تا جای امنی برای موندن پیدا کنن تا ماهیگیرها بهشون آسیب نرسونن.
فردا صبح ماهیگیرها برگشتن و تور خودشون رو توی برکه پهن کردن ، ماهی ها هرکاری کردن نتونستن خودشون رو نجات بدن. بادی گفت: نخ های این تور خیلی محکمه ، نمیتونیم اونا رو پاره کنیم.
همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودن که متوجه شدن قورقوری با کلی پرنده دارن به سمت برکه میان ، پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها رو ترسوندن و ماهیگیرها رو فراری دادن.
به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوونا نجات پیدا کردن و کلی از قورباغه تشکر کردن و فهمیدن که باید در کار خیر به هم کمک کنند و همیشه حواسشون به هم باشه
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #اسرا
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲۳
وقتی بازیش تموم شد، پیش مامان رفت و دید یه خانم دیگه کنار مادربزرگ نشسته. پویا هم توی کالسکه خواب بود و مامان نبود. دور و برش رو نگاه کرد و دید مامان با لیوان آب داره میاد. مامان، لیوان اب رو به اون خانم مسن داد.
نهال ، به طرف مامان رفت و به همه سلام کرد. مامان گفت: بازی کردی؟ تموم شد؟
نهال گفت: بله مامان.
مامان گفت: اون دختر کوچولو که باهاش دوست شدی کی بود؟
نهال گفت: نمیدونم، تاحالا ندیده بودمش.
مامان گفت: حالا بریم خونه؟
نهال گفت: بله بریم.
بعد هم از اون خانم مسن خداحافظی کردن و به طرف خونه راه افتادن.
توی راه، نهال گفت: مامان، چرا شما همیشه پشت سر مامان بزرگ راه میرین؟ چرا خاک لباس مامان بزرگ رو تمیز میکنین؟ چرا برای اون خانم غریبه آب آوردین؟
مامان گفت: عزیزم. مامان بزرگ مادر من هستن و احترامشون واجبه. اون خانم هم بزرگتر هستن وظیفه منه بهشون احترام بذارم.
نهال گفت: یعنی چی؟
مامان گفت: یعنی اگر کاری دارن براشون انجام بدیم. صدامونو بلند نکنیم براشون. باهاشون بی ادبانه حرف نزنیم. اگر کسی باهاشون بد صحبت کرد ازشون دفاع کنیم. پشت سرشون هم ازشون دفاع کنیم.زودتر بهشون سلام کنیم. پیششون دراز نکشیم و پاهامون رو دراز نکنیم.
نهال گفت: جقدر سخت مامانی. پس ازاین. به بعد، من چطوری بخوابم؟ آخه شبا شما برام قصه میگین.
مامان، خندید و گفت: عزیز دلم، شما هنوز کوچیکی. همینقدر که بااحترام صحبت کنی و حرفای خوب بگی ، کافیه.
نهال، یک دفعه چشمش به مادر بزرگ افتاد که چادرشون خاک گرفته بود . سریع دوید و گفت :مامان بزرگ، صبر کنین. چادرتون کثیف شده.
مادر بزرگ وایساد . نهال، خاک های چادر مادربزرگ رو تکوند.مادربزرگ، برای نهال دعا مرد و صورتش رو بوسید. نهال هم دست مادر بزرگ رو بوسید. بعد هم دست مادربزرگ رو گرفت و به سمت خونه رفتن...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#بخش_دوم
#داستان_تدبری
سوره#همزه
🌸🌸🌸
توفان، جنگل را به هم ریخت، خیلی از درختها را شکست و میوهی خیلی از درختها هم پایین ریخت. در این وقت حیوانهای جنگل که غذایشان میوههای جنگل بود بهطرف درخت میوهای رفتند تا آن میوههایی که روی زمین ریخته بود، بخورند. گوزن هم که غذایش میوههای جنگل بود، همین کار را کرد. او خوشحال و خندان به دنبال پیدا کردن درخت میوهای بود که یکدفعه درختی پیش پای او روی زمین افتاد. این درخت را توفان شکسته بود. شاخههای درخت به شاخ گوزن گرفت و او را به روی زمین انداخت. دیگر گوزن نمیتوانست تکان بخورد. در این حال فریاد زد: «کمک کنید.»
با سروصدای گوزن، پرندهها و حیوانهای جنگل دور او جمع شدند؛ ولی هیچکس نمیتوانست کاری بکند. حالا هر چی هم میگذشت، گوزن بیشتر ناراحت میشد و بیشتر درد میکشید. پرندهها و حیوانها مانده بودند چهکار بکنند که یکدفعه صدایی آمد که گفت: «بروید کنار!»
آنها که کنار رفتند، یکدفعه فیل جلو آمد. فریاد شادی حیوانها و پرندهها بلند شد. خرگوش گفت: «این کار، کار فیل است. او میتواند به گوزن کمک کند.»
بله… فیل بیآنکه حرف بزند، اول با خرطوم بزرگ خودش درخت را جابهجا کرد بعد با پاهای بزرگ و پرزورش درخت شکسته را کنار انداخت.
گوزن از جا بلند شد و فیل را نگاه کرد. نمیدانست چه بگوید. فیل گفت: «حالا فهمیدی که دماغ بزرگ من به چه درد میخورد؟»
گوزن خجالت کشید. نمیدانست چه بگوید. فیل هم آرامآرام ازآنجا دور شد و رفت و رفت و رفت.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #حجرات
جهت تبیین آیه ۱۰
فاصلحوا.....
👇👇🌸🌸👇👇
” نخیر.. این پروانه مال منه ! خودم پیداش کرده بودم و کلی هم دنبالش دویدم! پروانه رو بده !” آنا پروانه رو محکم توی دستش گرفت و گفت:” ولی من اونو گرفتم .. پس مال خودمه !”
بله بچه ها جون.. آنا و سارا مشغول جر و بحث شدند. هر دو می خواستند که پروانه مال خودشون باشه و هیچ کدوم حاضر نبودند که کوتاه بیان .. ناگهان آنا پروانه رو از توی دستش رها کرد و گفت:” اصلا اگه می تونی خودت برو اون پروانه رو بگیر..”
سارا با ناباوری آنا و پروانه در حال پرواز رو نگاه کرد. اون حسابی عصبانی شده بود و با صدای بلند گفت:” چرا رهاش کردی؟ اون پروانه من بود! من دیگه با تو دوست نیستم .. دیگه حاضر نیستم باهات حرف بزنم ..” آنا گفت:” خب من هم دیگه باهات دوست نیستم ..” و هر دو با عصبانیت به خونه هاشون رفتند.
تا چند روز به همین منوال گذشت و سارا و آنا که ظاهرا از دست هم ناراحت بودند با هم حرفی نزدند و سراغی از هم نگرفتند. اما بعد از چند روز هر دو شون کم کم دلشون برای هم تنگ شد. اونها دلشون می خواست مثل قبل به خونه همدیگه برند و با هم حرف بزنند .. با این حال هیچ کدوم حاضر نبودند که پیش قدم بشن و حال دوستشون رو بپرسند.
اونها در ظاهر با هم حرف نمیزدند و توی مدرسه با هم بازی نمی کردند. ولی توی دلشون احساس دلتنگی می کردند و دلشون می خواست دوباره کنار هم باشن و مثل گذشته با هم بازی کنند و خوش بگذرونند.
یک روز که سارا حسابی دلتنگ و ناراحت بود سراغ مامانش رفت و گفت:” مامان! آنا دیگه با من صحبت نمی کنه !” مامان با تعجب گفت:” چرا؟ مگه مشکلی پیش اومده ؟” سارا با ناراحتی گفت:” بله .. چند روز پیش ما داشتیم توی باغ دنبال پروانه ها می کردیم . آنا پروانه ای که من پیدا کرده بودم رو گرفت و به من نداد .. بعد هم با هم جر و بحث کردیم و هم قهر کردیم..” مامان ابروهاش رو در هم کشید و گفت: “سارا جان .. مگه قبلا نگفته بودم که نباید پروانه ها رو بگیرید ! اونها با این کار اذیت میشن .. اونها باید آزاد باشن تا هر جایی که دلشون میخواد پرواز کنند..” سارا سرش رو پایین انداخت و گفت:” می دونم مامان.. من فقط می خواستم برای یک لحظه کوتاه یکی از اونها رو توی دستم بگیرم.. ولی دیگه یادم می مونه و قول میدم که دیگه کاری به پروانه ها نداشته باشم .. حالا میشه لطفا به آنا بگید که دوباره با من دوست باشه ؟”
مامان با مهربونی گفت:” سارا جان می دونم که دلت برای دوستت تنگ شده ولی بهتره که خودت با آنا حرف بزنی و مشکلتون رو حل کنید..”
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #حجرات
جهت تبیین آیه ۱۱
مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش همهی دوستانت رو هم دعوت کن تا بیان لونهی ما. میخوام براتون یک کیک خوشمزه درست کنم و با دستانت بیشتر آشنا بشم. کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: ولی آخه!…. مادر کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: ولی آخه نداره! زود باش راه بیفت! الان کلاس شروع میشه، زود باش!
بالاخره کلاغک با غصهی زیاد پر زد و پز زد تا به درخت بلوط مدرسه رسد. روی شاخهی سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند. کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا اینکه آقای شانه به سر گفت: ساکت پرنده ها و درس را شروع کرد.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود.با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد. قبل از اینکه پرندهها شلوغ بازی راه بیاندازند. کلاغک بلند شد و گفت: بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همهی شما رو دعوت کرده. بیاین با هم بریم به لونهی ما.
همه جوجهها...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #فیل
#بخش_دوم
تلاش های زیادی شد تا نزارن سپاه ابرهه به سمت خونه خدا بره اما ازونجایی که سپاهش خیلی قوی بودن با شکست مواجه شدن.
سپاه ابرهه پیش رفت تا به شهر مقدس مکه نزدیک شد . مردم همگی از خدا می خواستن که به اونا کمک کنه و اجازه نده که به خونه خدا و محل عبادت اونا آسیبی وارد بشه.
به خواست خدا یه اتفاق عجیب افتاد. وقتی ابرهه به فیل های سپاهش دستور حمل داد. فیل ها از جاشون تکون نخوردن. مجبور شدن به فیل ها فشار بیارن. پس اونا با شلاق زدن اما بازهم فیل ها بی حرکت ایستادن.
یک مرتبه دسته ای بزرگ از پرنده های کوچیک بالای سر سپاه ابرهه ظاهر شدن. این پرنده ها سنگ هایی رو به منقارشون گرفته بودن و سنگ ها رو به سمت سپاه ابرهه پرتاب کردن.
فیل ها بخاطر سنگ هایی که به سرشون پرتاب می شد پا به فرار گذاشتن و از خونه خدا دور شدن.
به خواست خدا کعبه از حمله سپاه ابرهه در امان موند و اون سال به عام الفیل مشهور شد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲۷
ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲۷
ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #حمد
#بخش_دوم
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟ زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است.
مرد از رفتار خود پسشمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#اسرا
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۸۴
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب تکان خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه مسجید دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجید مطمئن ساختم.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
#بخش_دوم
همه حیوانات جنگل هر روز از پروانه می خواستند که آب کمتری مصرف کنه و آب رو هدر نده ولی اون همچنان با بی خیالی آب زیادی مصرف می کرد و آب رو هدر می داد. یک روز حیوانات پیش سلطان جنگل رفتند و از پروانه خال خالی شکایت کردند.
شیر به سراغ پروانه اومد و گفت:” پروانه ی خال خالی، تو خیلی کوچولو هستی و به آب کمی برای خوردن و حمام کردن نیاز داری ، پس چرا این همه آب مصرف می کنی؟ تو وقتی که آب رو هدر میدی و آب بازی میکنی بقیه حیوانات جنگل ناراحت و عصبانی میشن.. ”
پروانه گفت:” آخه من به گرد و خاک حساسیت دارم، وقتی گرد و غبار اطرافم باشه من مریض میشم و عطسه میکنم و نمی تونم به راحتی نفس بکشم.. به همین خاطر مجبورم اطراف خونه ام رو آب پاشی کنم..”
شیر گفت:” با این حال باید سعی کنی تا جایی که میتونی توی مصرف آب صرفه جویی کنی، می تونی به جای آب پاشیدن به گیاهان ، گرد و خاکشون رو با دستمال پاک کنی!”
پروانه به....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #غافر
جهت تبیین آیه ۱۴
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
ای ابراهیم بسیار زشت و قبیح است که انسان رفتاری کند که مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجیده برخیزد و برود.
ابراهیم (ع ) به دنبال آن پیر گبر رفت و از او عذر خواهی کرد و گفت: بیا برویم، من گرسنه ام تا تو نیایی غذا نمی خورم، می خواهی بسم الله بگو می خواهی نگو. پیرمرد پرسید: تو اول مرا راندی، چه باعث شد که آمدی و مرا بدین حال به منزل آوردی و عذر خواهی می کنی ؟
ابراهیم (ع ) گفت: خدای تعالی مرا عتاب کرد و درباره تو فرمود: من صد سال است او را روزی داده ام و باز می دهم، تو یک ساعت تحمل او را نداشتی و او را رنجانیدی ؟ برو او را راضی کن و از او عذر بخواه و او را به منزل بیاور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش. پیرمرد اشکش جاری شد و گفت: عجب ! آیا خدا اینگونه با من معامله می کند؟! ای ابراهیم دینت را بر من عرضه کن. آن پیرمرد توبه کرد و خداپرست و موحد شد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره#فلق
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
و من شر حاسد اذا حسد
👇👇👇
و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.
سنجاب خیلی این کارش رو تکرار کرد تا درخت حرف هایش رو باور کرد و وقتی کبوتر برگشت، کبوتر از خود راند و بیرون کرد و به حرف های کبوتر که می گفت من چیزی نگفتم اعتنایی نکرد.
کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت را ترک کرد اما زمانی که دور می شد ، مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت تا درخت را ببرد.
کبوتر که متوجه شد خطر بزرگی درخت را تهدید می کند، راه خود را کج کرد و به سمت کلبه جنگل بان پرواز کرد تا جنگل بان را خبر کند و جلوی این خطر بزرگ را بگیرد.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #صف
جهت تبیین آیه ۲
#بخش_دوم
👇👇🌸🌸👇👇
آن ها از دست روباه عصبانی بودند، چون او به قولش عمل نکرده بود، به همبن خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به روباه بدهند.
روز بعد آن ها به روباه گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. روباه دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد.
روز بعد روباه دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. روباه بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند.
آن ها فکر کردند که روباه به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر روباه را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند.
از آن به بعد روباه فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قول که به آن ها می داد وفادار می ماند.
پنگوئن و آهو بار دیگر روباه را امتحان کردند، اما این بار دیگر روباه پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان روباه اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره#مطففین
#بخش_دوم
👇👇🌸🌸👇👇
او با اینهمه پولی که به دست میآورد، آنچنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمیکرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ میکرد و پولهای به دست آورده را پنهان میکرد و از دیدن آن لذت میبرد.
بچههای پنبهفروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبهفروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبهفروش در خانهاش نشسته بود و داشت پولهای خود را زیرورو میکرد و از آن لذت میبرد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پولهایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.
چشمش به مرد همسایهشان افتاد که درنهایت فقر و تنگدستی زندگی میکرد. مرد همسایه پسازاینکه به پنبهفروش سلام کرد گفت:
– من بچهام مریض شده، میخواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الآن پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.
مرد پنبه فروش که بویی از انسانیت نبرده بود....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #قلم
جهت تبیین آیه ۱۱
و هرگز از سخن چینان پیروی مکنید
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
هارون بسیار خشمگین شده و گفت: باید این راز راکشف کنم. همان دم در پی علی بن یقطین فرستاد؛ هنگامی که حاضر شد گفت: چه کردی آن دراعه ای که به تو دادم؟ گفت: در خانه است و آنرا در پارچه ای پیچیدهام و هر صبح و شام آنرا باز میکنم و تبرک میجویم.
هارون گفت: هم اکنون آنرابیاور. علی بن یقطین یکی از خدام خود را فرستاد و گفت: دراعه در فلان اطاق داخل فلان صندوق و در پارچه ای پیچیده است برو زود بیاور. غلام رفت و آنرا آورد.
هارون دید دراعه در میان پارچه گذاشته و عطر آلود است. خشمش فرو نشست و گفت: آنرا به منزل خود برگردان، دیگر سخن کسی را درباره تو قبول نمیکنم و جایزه زیادی به او بخشید.
هارون دستور داد تا غلامی را که سخن چینی کرده بود هزار تازیانه بزنند، هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که مرد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #فلق
و من شر حاسد اذا حسد
#بخش_دوم
👇👇👇👇
در همان لحظه، کفشدوزکی به طرفش آمد. کرم با خودش فکر کرد: «آهان، چه موجود قشنگی! او حتماً پرواز کردن را بلد است. از او میخواهم که به من هم یاد بدهد.» پس گفت: «سلام، چه بالهای قشنگی دارید! میتوانید به من بگویید که چه طور میتوانم مثل شما زیبا باشم؟ و آیا به من هم پرواز کردن را یاد میدهید؟»
کفشدوزک نگاهی به کرم کرد و آرام گفت: «صبر داشته باش! خیلی زود به آرزوهایت میرسی.» و با این حرف به راهش ادامه داد.
کرم با حسادت گفت: «منظورش چه بود؟ خیلی ازخودراضی بود و نمیخواست به من چیزی یاد بدهد.»
چند لحظه بعد، زنبوری وزوزکنان از آن نزدیکیها میگذشت. او روی برگی نشست. کرم با خودش گفت: «آهان، چه موجود قشنگی! او حتماً پرواز کردن را بلد است. از او میخواهم که به من هم یاد بدهد.» پس گفت: «سلام، چه بدن راهراه قشنگی دارید؟ آیا به من یاد میدهید که چه طور میتوانم مثل شما زیبا باشم؟ میتوانید به من پرواز کردن را یاد بدهید؟»
زنبور...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #همزه
#بخش_دوم
از عیبجویی دیگران بپرهیزید
❌این فقط یک ایده است. شما میتونید شخصیتها رو عوض کنید و برای بچهها داستان رو تعریف کنید
👇👇👇
اما پدرزنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته.
پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.
از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره#فلق
#بخش_دوم
هدیه چی بود؟ یک اسب چوبی بزرگ.
تراوایی ها اول باور نکردند ولی دیدند کلا میدان خالی شده و همه ی سپاه یونان عقب نشینی کرده و این اسب را هم برای تراوایی ها گذاشتند.
گفتند عجب اسب قشنگیه. چه مجسمه ی بزرگی. می تونیم وسط میدون بگذاریم به عنوان نماد شکست یونانی ها.
تراوایی ها خیلی خوشحال شدند و روی اسب نام تروا را نوشتند.
اسب رو داخب قلعه آوردند. وسط میدان مردم شادی کردند و باهم هل هله کردند و گفتند: آخ جون ما یونانی ها رو شکست دادیم. کلی غذا خوردن و شیرینی پخش کردند. انقدر جشن گرفتند که شب، همگی خسته افتاده بودند. حتی سرباز ها هم خوشحال بودند، گفتند: خب دیگه عقب نشینی کردند. خلاصه همه راحت خوابیدند.
زیر اسب، یک در بود و داخل آن پر از سرباز یونانن بود.
موقعی که همه خواب بودند، یونانی ها یک نبردبان انداختند، پایین آمدند. سرباز هایی که مواظب در بودند را شبانه دستگیر کردند، دهنشان را بستند و شهر را غارت کردند.
تراوا یک سرزمین خیلی خوب و قوی بود که به واسطه ی یک غفلت کوچک شکست خورد
📚منبع چمرانیها
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #حجران
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۱۱
مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #مائده
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
👇👇🌸🌸👇👇
خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.
آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم، من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.
آدم گفت: اما این دستور خداوند است.
قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.
پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.
قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟
آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.
قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #قصص
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
#حضرت_موسی
👇👇🌸🌸🌸👇👇
مثلاً میگفت اونهایی که از قدیم تو سرزمین من هستن از قبطیانان و باید تو کاخها زندگی کنن و پولدار باشن. اما اونهایی که جدید اومدن، مثل بنیاسرائیل، نباید شغل خوب داشته باشن و فقط میتونن کارای سطح پایین مثل کارگری و نگهبانی کنن.
بزرگترین ظلم فرعون این بود که نوزادای پسر رو میکشت! چرا؟ چون توی خواب دیده بود یه کسی میاد و تاج و تختش رو نابود میکنه و خودش جاشو میگیره. توی خواب دیده بود که خونههای آدمای پایینشهر سالم موندن، واسه همین حدس زده بود که این فرد از سبطیهاست. به خاطر همین، دستور داده بود که همه نوزادای پسر رو بکشن! حالا خدا چطوری میخواست جلو این ظلم رو بگیره؟ فعلاً اینو بدونین که خدا هر کاری که بخواد، انجام میده. توی قسمت بعدی میگیم که خدا چطور مقابل فرعون وایمیسته و اونو با همه یاراش شکست میده.
#ادامه_دارد
برداشتی از چمرانیها
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3