#داستان_تدبری
سوره #آل_عمران
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۱۰۳
واعتصموا بحبل الله جمیعا
اتحاد داشتن.. اهمیت زیادی داره. به بچه ها مفهوم وحدت رو یاد بدید. در ۱۰ مهرماه که عملیات #وعده_صادق رخ داد، حمایت ما از اون نشانه اتحاد ما بود ...رمز پیروزی اتحاده..
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
در این شرایط سخت، همه حیوانات فهمیدند که هیچکدام از آنها به تنهایی نمیتوانند در برابر شکارچیان مقاومت کنند. شیر که زخمی شده بود، با صدایی ضعیف گفت: "ما باید متحد شویم. اگر همگی با هم همکاری کنیم، شاید بتوانیم از دست این شکارچیان نجات پیدا کنیم."
روباه باهوش که همواره به فکر چارهجویی بود، به حیوانات گفت: "من یک نقشه دارم. اگر همه با هم کار کنیم، میتوانیم شکارچیان را به دام بیندازیم." حیوانات با دقت به نقشه روباه گوش دادند و تصمیم گرفتند که این بار با اتحاد و همکاری، در برابر شکارچیان ایستادگی کنند.
شیر با غرشی بلند همه حیوانات را فراخواند. پرندگان کوچک به آسمان پرواز کردند تا شکارچیان را از بالا زیر نظر بگیرند. فیلهای بزرگ و قدرتمند به آرامی در گوشهای پنهان شدند تا در لحظه مناسب وارد عمل شوند. مارها و حیوانات دیگر نیز در میان درختان منتظر ماندند.
هنگامی که ....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#بخش_اول
گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است.....
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
در زمان متوکل عباسی زنی نزد او آمد و گفت : من حضرت زینب هستم و به خواست خدا هر چهل سال یک بار جوان میشوم.
متوکل ، بزرگان و علما را جمع کرد و به آنها گفت: دلیلی برای دروغ گویی او دارید؟ گفتند : نه.
آنان به متوکل گفتند: امام هادی (علیه السلام) را بیاور شاید بتواند دروغ گویی این زن را ثابت کند.
امام حاضر شد و فرمود: این زن دروغ می گوید و حضرت زینب (سلام الله علیها) در فلان سال وفات یافت.
متوکل گفت: دلیل دیگری برای ثابت کردن دروغ گویی او داری؟
امام (علیه السلام) فرمودند: بله، گوشت فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بر درندگان حرام است.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_پیامبر
#بخش_اول
روزی پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» برای نماز به مسجد می رفت. در راه، گروهی از کودکان که در حال بازی بودند، با دیدن پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» دست از بازی کشیدند و دور ایشان جمع شدند.
کودکان به علّت اینکه آن حضرت همواره امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را بر دوش خود میگرفت، از ایشان درخواست کردند تا با آنها هم بازی کند.
پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» از طرفی نمیخواست آنها را برنجاند و ازطرف دیگر مردم در مسجد منتظرش بودند و میخواست خود را به مسجد برساند.
بلال که در مسجد همراه مردم منتظر پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» بود با دیر کردن پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» نگران شده و به طرف خانه ایشان حرکت کرد.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_قرانی
#سوره؟
شما بخش بالا رو تکمیل کنید بگید مربوط به کدام سوره است و چه ایاتی رو شامل میشه
پیامهاتون رو به این ایدی بفرستید
@sama_kiani
🌸🌸🌸🌸
آفتاب که بالا آمد دو لشکر مقابل هم صف کشیدند. صدای همهمه و های و هوی دو سپاه دشت را پر کرد. پرچم ها بالا سر سپاهیان در نسیم می لرزیدند. «طالوت» از جلو سپاهیان می گذشت که چشمش به کوچک ترین سرباز خود افتاد. نوجوان خوشرویی بود. شمشیرش را در دستش چرخاند و صدا زد.
- تو اینجا چکار می کنی فرزند؟
«داود» قدمی پیش گذاشت و به فرمانده احترام کرد. از پدرش شنیده بود که طالوتِ قوی هیکل پیامبری از پیامبران الهی است و به دستور حضرت «سموئیل» به فرماندهی لشکر رسیده است. داود با لبخند شیرینی که در چهره اش نمایان بود، رو به فرمانده کرد و گفت: «تنها نیستم ای پیامبر خدا، پدرم نیز آمده است، دو برادرم نیز اینجا هستند!»
داود پدر پیر و برادران خود را نشان داد. طالوت لبخند زد و گفت: «مواظب خودت باش، جنگ هنوز برای امثال تو زود است!»
آن طرف مردی با زره فولادین زیر آفتاب می درخشید. ناگهان از سپاه خود جدا شد و پیش آمد. وسط میدان کارزار ایستاد و در گلو غرید.
- آهای، چرا ساکتید؟ بیایید دیگر، معطل چه هستید؟
قامت غول آسای «جالوت» لرزه بر اندام سپاهیان طالوت پیامبر انداخت. طالوت یکی از فرماندهان با تجربه و قوی هیکل خود را صدا زد و به میدان فرستاد. فرمانده شمشیر از نیام کشید و نعره کشان به سوی جالوت خیز برداشت. جالوت از خشم شمشیر را دور انداخت و با دستان خالی مقابل او ایستاد و ناگهان نعره ای از دل بر کشید....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_قرانی
سور #بقره
جهت تبیین آیه ۲۵۱
وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ
#بخش_دوم
🌸🌸🌸
- جالوت را خوار نکن طالوت! خود قدم به میدان بگذار!
فرمانده تا رسید مغلوب دستان دراز و وحشی جالوت شد. جالوت به ضربه شمشیر فرمانده جا خالی داد و مچ مرد را با زیرکی گرفت. سپس نعره ای زد و او را به زمین انداخت. بعد با ضربه مشتی سهمگین قلب او را نشانه گرفت. فرمانده در دم جان سپرد و خون از دهانش بیرون پاشید.
جالوت برخاست و جلو آمد. لشکر طالوت آرام آرام عقب رفتند. طالوت فریاد کشید.
-کجا ای بزدلان؟ او هنوز تنهاست!
زمین زیر گام های ترسناک جالوت می لرزید. طالوت جنگاور دیگری به میدان فرستاد. او نیز به یک پنجه چُدنی جالوت از نفس افتاد. جالوت مست و مغرور نعره زد.
- خودت بیا طالوت، مرا با مردان ضعیف روبرو نکن!
صدای جالوت در دشت و کوه پیچید. طالوت عقب نشینی لشکرش را به آشکارا می دید. می خواست خودش را برای جنگ با دشمن آماده کند که داود از عقب لشکر به جلو دوید.
- ای پیامبر خداة اجازه بدهید من به جنگ این کافر بروم!
طالوت نگاهی به قامت نحیف داود انداخت و لبخند زد.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_قرانی
سور #بقره
جهت تبیین آیه ۲۵۱
وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ
#بخش_سوم
🌸🌸🌸
- ای پیامبر خدا اجازه بدهید من به جنگ این کافر بروم!
طالوت نگاهی به قامت نحیف داود انداخت و لبخند زد.
- چه می گویی پسر، مردان قوی پنجه و سِتَبر ما از جنگ با او عاجزند، آن وقت تو می خواهی با او بجنگی؟
داود با صلابت و بزرگی سینه اش را جلو داد و گفت: «در این گونه مبارزه آدمی باید با ایمان و توکل بر خدا بجنگد، اگر شما رخصت دهید من این کافر را از روی زمین برمی دارم!»
سخنان داود جوان، طالوت نبی را به وجد آورد. دستور داد لباس رزم به تنش کنند و او را راهی میدان کنند. داود سر تعظیم فرود آورد و. سپس فلاخن پشمی خود را از بیخ کمر بیرون آورد و گفت: «ای نبیّ خدا، من با همین فلاخن او را هلاک می کنم. من با همین فلاخن، پیش از اینكه به این جنگ بیایم در كوهستان، خرسى را كه به گلة پدرم حمله كرده بود، كشته ام.»
طالوت با تحسین به سر و بالای داود نگاه کرد. داود استوار ایستاده بود و منتظر اجازة پیامبر خدا بود. پدر پیر و بردارانش جلو آمده بودند و با حسرت به او نگاه می کردند. صدای مست گونه جالوت دوباره شنیده شد.
- من تشنه خون هستم، پس کو مردان دلیرت طالوت، اگر کسی نیست خودت قدم به میدان بگذار.
طالوت به داود اشاره کرد که به جنگ جالوت برود.
- تو جوان شایسته اى هستى، امیدوارم پیروز شوى!
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_قرآنی
#بخش_اول
#سوره؟
شما چی فکر میکنید
داستات
من یک پشه هستم
مربوط به چه سوره و چه آیاتی هست
👇👇👇
حضرت ابراهیم (ع) پیامبر بزرگ خدا بود. او مردم را به خداپرستی دعوت می کرد.
اما نَمرود که پادشاه بود، با او دشمنی داشت. نمرود می گفت: « من خدا هستم. پس همه انسان ها باید در مقابل من سجده کنند.» او به هیچ کس رحم نمی کرد و مخالفان خود را از بین می برد.
روزی از روزها نمرود، به بناها و مهندسان سرزمینش دستور داد یک بُرج بلند بسازند. آن وقت بالای آن بُرج رفت و به طرف آسمان تیر انداخت و گفت: « من خدایی را که در آسمان است از بین می برم. » اما برج به لرزه افتاد و نمرود با وحشت پایین آمد.
نمرود به ابراهیم (ع) و یارانش ستم های زیادی کرد. دیگر همه از دست او و کارهای ظالمانه اش خسته شده بودند. تا این که خداوند به من دستور مهمی داد: « به سراغ نمرود برو و حسابش رابرس!»
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #حمد
#داستان_تدبری
#بخش_اول
جهت تبیین آیه اول
بسم الله الرحمن الرحیم
اول هر کار به نام خدا...
🔻🔻🔻🔻
روزی روزگاری در یک روستای سرسبز، پسرکی مهربان به نام امیر زندگی میکرد. امیر خیلی باهوش بود و همیشه دوست داشت کارهایش را به بهترین شکل انجام دهد. اما مادربزرگش به او یاد داده بود که قبل از شروع هر کاری، نام خدا را بر زبان بیاورد.
یک روز، امیر تصمیم گرفت برای مادرش یک بادبادک رنگارنگ درست کند. او چوبها را آماده کرد، کاغذ رنگی را برید و نخ را بست. اما همین که خواست بادبادک را پرواز دهد، ناگهان نخ پاره شد و بادبادک روی درخت گیر کرد!
امیر ناراحت شد و با خودش گفت: «چرا این اتفاق افتاد؟ من که خیلی دقت کردم!» همان لحظه ...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
#بخش_اول
جمع کردن مال و چیزهای ظاهری، دل انسان را آرام نمیکند؛ بلکه کارهای خوب، مهربانی و دوستی، گنج واقعی زندگی هستند و تنها چیزیاند که برای همیشه با انسان میمانند.
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
در یک دهکدهی کوچک، چند کودک با هم تصمیم گرفتند بازی جدیدی راه بیندازند. هرکسی باید چیزهای قشنگ و قیمتی جمع کند. هرکسی که چیز بیشتری پیدا میکرد، برندهی بازی میشد.
یکی از بچهها هر روز میرفت و سنگهای درخشان جمع میکرد. دیگری به دنبال پرهای رنگارنگ پرندگان میگشت. یکی هم صدفهای ریز و درشت کنار رودخانه را برمیداشت. روزها گذشت و هر کدام صندوقچهای از چیزهای زیبا جمع کرده بودند.
اما کمکم بازی از دستشان در رفت. دیگر به چیزهای ساده و قشنگ قانع نبودند. دنبال چیزهای نایابتر و گرونتر میگشتند. بعضی وقتها با هم دعوا میکردند. بعضیها حتی دلشان برای گنجهای دیگران میسوخت. دیگر خبری از خنده و دوستی نبود.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره #حجرات
جهت تبیین آیه 12
بچه ها شما از مفهوم غیبت چی میدونید؟ میدونید چه کار بدیه؟ میدونید خداوند چقدر این کار رو دوست نداره؟
🌸🌸🌸
یک روز آفتابی، چند بچه در حیاط مدرسه جمع شده بودند و درباره دوستشان که آن روز نیامده بود، حرف میزدند. یکی از آنها گفت:
«دیدید چقدر کند و تنبل است؟ هیچوقت کارهایش را درست انجام نمیدهد.»
دیگری خندید و گفت:
«آره، تازه همیشه لباسهایش خاکی است! کاش کمی تمیزتر بود.»
همان موقع، یک باغبان مهربان که مشغول آب دادن گلهای حیاط بود، حرفهایشان را شنید. جلو آمد و گفت:
«بچهها! بیایید کمکم کنید تا چند دانه گل بکاریم.»
بچهها خوشحال شدند و کنار باغچه رفتند. اما باغبان به جای دانههای گل، چند دانه سیاه و عجیب به آنها داد. او گفت:
«اینها را در خاک بکارید و هر روز آبیاری کنید تا بزرگ شوند.»
چند روز گذشت. ...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #تغابن
جهت تبیین آیه ۴
#بخش_اول
خداوند همیشه ما را میبیند و مراقب است. حتی اگر هیچکس نباشد، او از همه کارهای کوچک و بزرگ ما خبر دارد.
👇👇👇
در روستایی کوچک، پسربچهای بود که خیلی بازیگوش بود. او هر روز از کنار باغ بزرگی عبور میکرد. یک روز وقتی از آنجا میگذشت، چشمش به درختی پر از سیبهای سرخ و خوشمزه افتاد. دلش میخواست یکی از آن سیبها را بچیند و بخورد، اما یادش آمد که باغ مال او نیست.
او اطراف را نگاه کرد. هیچکس آنجا نبود. آرام با خودش گفت:
🌿 «هیچکس من را نمیبیند. اگر یک سیب بچینم چه میشود؟»
در همین لحظه صدای نازکی شنید:
📣 «اما کسی هست که تو را میبیند.»
پسرک با تعجب به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. دوباره صدا شنید:
📣 «من همینجا کنار پایت هستم.»
پسرک پایین را نگاه کرد و دید یک سنگریزه کوچک روی خاک افتاده است. با تعجب گفت:
👦🏻 «تو حرف میزنی؟ مگر سنگها حرف میزنند؟»
سنگریزه....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #حجرات
#بخش_اول
جهت تبیین آیه ۱۰
معنای اخوتو برادری رو بهتر و بیشتر به بچهها یاد بدید
👇👇👇
روزی روزگاری، دو دانهی کوچک در دل خاکی نرم و گرم کنار هم زندگی میکردند. هر دو دانه هر روز با هم بازی میکردند، میخندیدند و گاهی هم آرام میخوابیدند.
یک روز باران بارید و خورشید تابید. دو دانه حس کردند که میخواهند بزرگ شوند. دانهی اول گفت:
«من میخواهم سریعتر رشد کنم و از خاک بیرون بیایم. دوست دارم برگهای سبز و زیبایی داشته باشم.»
دانهی دوم لبخند زد و گفت:
«خیلی خوب است! من هم میخواهم رشد کنم. ولی بیا قول بدهیم هر وقت یکی از ما به کمک نیاز داشت، دیگری کمک کند. ما مثل دو برادر هستیم.»
دانهی اول کمی فکر کرد و گفت:
«آفرین! قبول. ما از حالا با هم میمانیم، حتی وقتی بزرگ شدیم.»
روزها گذشت...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3