eitaa logo
⁦❤️⁩مهد تدبر قرآن و کودک⁦❤️⁩
10.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
آموزش قرآن با شعر،قصه،بازی،کاردستی به کودکان🤩 #آتش_به_اختیار گروه سنی الف و ب 👈کپی مطالب #تدبری بدون لینک #ممنوع 🔹ارتباط با مدیر @Qoran_Kids 🔹تبادل و تبلیغ @Ahle_qoran 🔹کانال دوم ما (نشر اسلام/آموزش رایگان قرآن) @mehdi_jaan
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره جهت تبیین آیه ۱۱ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت: « خانم مربی لطفأ بیان…امید خورده زمین وپاهاش درد گرفته…» خانم مربی فوری دوید و اومد وبا کمک امیر و مهیار وپوریا امید رو بردنش تو اتاق. خانم مربی پاهای امید رو ماساژ داد و مهیار براش آب آورد و امیر و پوریا هم کنارش ایستاده بودند. وقتی امید یکم حالش بهتر شد، خانم مربی به امید گفت :«امید جان، ببین چه دوستای خوبی داری ، همه ناراحت تو هستن پسرم..» امید سرشو انداخته بود پایین و بخاطر رفتار زشت قبلش خجالت می کشید. مهیار یدونه شکلات از جیبش در آورد وداد به امید و گفت: «ماهمه دوستت داریم امید جونم. سرتو بلند کن ما رو ببین.. » امید گفت:« منو ببخشین که مسخره تون کردم .قول میدم دیگه این کارو نکنم..» خانم مربی گفت :« آفرین به تو پسرم که فهمیدی نباید اینکارو بکنی. خدا کسی که دیگران رو مسخره کنه دوست نداره.» بعد خندید و دست امید رو روی دست دوستاش گذاشت وگفت :« قول بدین همیشه باهم دوست باشین و قهر نکنین.» امید نگاهشون کرد وخندید. حالادیگه همه خوشحال بودند و می خندیدند. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۰ فاصلحوا..... 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 سارا دست به سینه ایستاد و گفت:” نه نمی خوام من سراغش برم ! این نشون میده که من ضعیفم !” بله بچه ها جون ..اتفاقا همون روز آنا هم به سراغ مامانش رفت و از مامانش خواست که با سارا حرف بزنه و به سارا بگه که دوباره باهاش دوست بشه . مامان آنا هم  گفت:” چرا خودت با سارا حرف نمیزنی و ازش نمیخواهی که دوباره با هم دوست باشید؟” آنا گفت:” نه من خودم بهش نمی گم.. من نمی خوام بهش نشون بدم که به دوستی با اون نیاز دارم ..” روز بعد آنا از کنار مغازه ای می گذشت که سارا رو در حال خرید کردن دید. اونها همدیگه رو دیدند ولی بدون اینکه حرفی بزنند سریع صورتشون رو برگردوندند. آنا در حالیکه حسابی ناراحت بود به خونه رفت و روی تختش دراز کشید. اون غمگین بود و احساس خوبی نداشت. همون موقع مامان سارا برای کاری به خونه اونها اومد و مشغول صحبت با مامان آنا شد. اون وقتی آنا رو ساکت و ناراحت روی تخت دید گفت:” آنا جان حالت خوبه؟ ” آنا در حاالیکه دلش می خواست گریه کنه پتو رو روی سرش کشید و گفت:” بله خوبم .. فقط یه کم سرم درد می کنه ..” مامان سارا گفت:” استراحت کن… امیدوارم زودتر خوب بشی عزیزم ..” و کمی بعد از اونجا رفت. مامان سارا وقتی به خونه برگشت ماجرا رو برای سارا تعریف کرد و گفت که ظاهرا آنا کمی مریض بوده و حالش خوب نبوده.. سارا نگران شد. اون دیگه نمی تونست دوری از بهترین دوستش رو که حالا حالش هم خوب نبود رو تحمل کنه .. به همین خاطر دوان دوان به خونه آنا رفت تا اون رو ببینه .. آنا با دیدن سارا پتو رو به گوشه ای پرت کرد و از تخت خوابش بیرون پرید.. سارا با نگرانی گفت:” آنا حالت خوبه؟ مریض شدی؟” آنا گفت:” من چون با هم دعوا کرده بودیم حالم خوب نبود.. الان که تو اینجایی و دوباره با هم حرف می زنیم حالم خوب خوبه .. اونها همدیگه رو بغل کردند و خندیدند و به هم قول دادند که دیگه با هم قهر نکنند و حتی اگر از دست هم ناراحت شدند با هم حرف بزنند و مشکلشون رو حل کنند.. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۱ همه‌ی جوجه ها هم جیغ کشیدند و پرپر زنان به سمت لانه‌ی کلاغک رفتند. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد. بوی کیک از ده تا درخت مانده به لانه شنیده می شد. پرنده ها یکی یکی به لانه‌ی کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند. کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوش بویی چه شکلی می تواند باشد. تا اینکه مامان کلاغک جلو آمد و گفت: سلام پرنده های رنگارنگ و زیبا! و به کلاغک گفت: خوش به حالت که این همه دوستان رنگی رنگی داری. بعد رو به پرنده ها کرد و گفت: من از صبح اسم قشنگ دونه دونه ی شما را صدا کردم و این کیک را درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده. قناری… بلبل… گنجشک… طوطی… قرقاول… سینه سرخ… پلیکان.. کبوتر… کلاغک و بعد کیک را آورد جلوی پرنده ها گذاشت. یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده ها همین طور که کیک را می‌خوردند و به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه‌ی پرنده ها هم دیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود. ….. و عیب یکدیگر را به رخ هم نکشید و همدیگر را با لقب های زشت صدا نکنید. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲۷ پروانه  ظاهرا قبول کرد ولی وقتی به خونه اش برگشت دوباره مثل قبل آب زیادی استفاده کرد و اون رو  هدر داد. حیوانات جنگل می خواستند دوباره به پیش شیر برن و از پروانه کوچولو شکایت بکنند. خرگوش که در نزدیکی خونه پروانه زندگی می کرد گفت:” عاقلانه نیست که برای هر کار کوچیکی سلطان جنگل رو به دردسر بندازیم. من یک طرح خوب دارم که هم پروانه خال خالی بتونه آب بازی کنه و هم آبی به هدر نره..” همه حیوانات حسابی تعجب کردند. موش گفت:” چطور چنین چیزی ممکنه؟”  خرگوش باهوش گفت: ” صبر کنید خودتون متوجه میشید” روز بعد حیوانات دیدند که خرگوش کوچولو چند تا چاله ی کوچیک،  درست زیر درختی که خونه پروانه کوچولو بود کند و بعد هم دونه های سبزیجات رو داخل چاله ها کاشت. با این فکر جالب خرگوش ، حالا هر وقت که پروانه ی خال خالی برگهای درخت رو می شست ،با آبی که به زمین می ریخت دونه هایی که خرگوش کاشته بود هم آبیاری میشد. پروانه کوچولو... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره و من شر حاسد اذا حسد 👇👇👇 سنجاب که متوجه مرد تبر به دست شد، با خود گفت من که خیلی زرنگ هستم فرار می کنم تا مرد تبر به دست به من آسیبی نرساند پس فرار کرد و به کمک خواستن درخت توجه نکرد. مرد تبر به دست نزدیک درخت رسید اما همین که می خواست ضربه ای به درخت بزند، جنگل بان به موقع رسید و جان درخت را نجات داد. درخت وقتی فهمید که کبوتر او را نجات داده از رفتار خود خجالت زده شد و کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند. بچه های عزیزم سنجاب که فکر می کرد خیلی باهوش و زرنگ است در هنگام فرار گرفتار دام صیاد شد. عزیزانم حسادت سبب آزار رسیدن به افراد میشه مثل سنجاب قصه ما که خیلی خوب و خوش در کنار درخت زندگی می کرد اما حسادت او سبب شد گرفتار صیاد شود و به تباهی برسد 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 مرد پنبه‌فروش که بویی از انسانیت نبرده بود گفت: – خودت می‌دانی که من آهی در بساط ندارم. اگر داشتم به تو کمک می‌کردم. همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت: – ای مرد، می‌دانی که خداوند مردم خیراندیش و مهربان را دوست دارد و به آن‌ها کمک می‌کند. تو با این‌همه پولی که داری بازهم دم از نداری می‌زنی. خداوند این‌همه ثروت را به تو داده که امتحانت کند. مطمئن باش همین‌طور که این ثروت را پیدا کرده‌ای خداوند می‌تواند آن را از دستت بگیرد. وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبه‌فروش که حرف‌های آن‌ها را شنیده بود به شوهرش گفت: – آخر تو این‌همه پول و مال‌ومنال را برای چه می‌خواهی. نه خودت می‌خوری، نه خرج من و بچه‌هایت می‌کنی و نه به دیگران کمک می‌کنی. پس وجود تو به چه دردی در این دنیا می‌خورد. مرد پنبه‌فروش به حرف‌های زنش اهمیتی نداد و در فکر فرورفت که پنبه‌هایی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گران‌تر بفروشد. شب که شد وقتی مرد پنبه‌فروش خوابید و خانه در سکوت فرورفت، در خواب دید که یک نفر به در خانه آمده و او را صدا می‌زند. پنبه‌فروش در را باز کرد و شاگرد بقال سر گذر را مقابل خود دید. پرسید: – چی شده؟ شاگرد بقال گفت: – چه نشستی که انبار پنبه‌هایت آتش گرفته. پنبه فروش... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇👇🌸🌸👇👇 پنبه‌فروش از شنیدن این حرف بی‌حال به زمین افتاد. ناگهان احساس کرد تمام مشتری‌ها به دورش جمع شده‌اند و او را روی دوش گرفته‌اند و با خود می‌برند. پنبه‌فروش پرسید: مرا به کجا می‌برید؟ مشتری‌ها گفتند تو را می‌بریم تا در آتش پنبه‌ها بیندازیم. پنبه‌فروش گفت: – مگر من چه بدی به شما کرده‌ام؟ مشتری‌ها گفتند: – سزای مرد خسیس و طمّاع و کلاه‌برداری مثل تو آتش جهنم است و باید سزای اعمالت را بینی. آنگاه او را جلوی در انبار پنبه‌ها، به میان آتش انداختند. مرد پنبه‌فروش وقتی هراسان از خواب پرید، تمام بدنش از ترس و وحشت خیس عرق شده بود. صبح که شد بلافاصله به نزد مرد عالم و دنیادیده‌ای که در آن شهر زندگی می‌کرد رفت و ماجرای خواب دیدن خود را برای او تعریف کرد. مرد عالم به او گفت:... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره و من شر حاسد اذا حسد 👇👇👇👇 زنبور با عصبانیت نگاهی به کرم کرد و گفت: «تو خیلی زود همه‌چیز را خواهی فهمید کوچولو!» این را گفت و رفت. کرم با حسادت گفت: «منظورش چه بود؟ خیلی ازخودراضی بود و نمی‌خواست به من چیزی یاد بدهد.» پس‌ازآن پرنده‌ای از راه رسید. کرم بار دیگر با خودش فکر کرد: «چه موجود قشنگی! او حتماً پرواز کردن را بلد است. از او می‌خواهم که به من هم یاد بدهد.» پس بار دیگر گفت: «سلام، چه پرهای قشنگی دارید. می‌توانید به من بگویید که چه طور می‌توانم مثل شما زیبا باشم؟ و آیا به من هم پرواز کردن را یاد می‌دهید؟» پرنده نگاهی به کرم کرد و با بدجنسی پیش خودش فکر کرد که این کرم ابریشم نادان می‌تواند عصرانه‌ی خوش‌مزه‌ای برای جوجه‌هایش باشد. پس با خودش گفت: «بگذار بینم می‌توانم گولش بزنم؟» پرنده گفت: «من، نه می‌توانم برایت بال درست کنم و نه می‌توانم زیبایت کنم، ولی می‌توانم دنیا را نشانت بدهم. فکر می‌کنم دوست داشته باشی دنیا را ببینی. این‌طور نیست کرم ابریشم کوچولو؟» 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇🌸🌸👇👇 قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی. قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید، خواست که جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و جنازه ی هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود اما وجدانش ناراحت بود خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسید پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد آدم، نام پسرش را شیث گذاشت و به هبه الله شهرت یافت به الله یعنی هدیه خدا.هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇🌸🌸🌸👇👇 چطور حضرت موسی زنده موند؟ تو اون زمان که فرعون همه پسرای تازه‌ به‌ دنیا اومده رو می‌کشت، خدا چطور حضرت موسی رو حفظ کرد؟! تو قوم بنی‌اسرائیل یه مادر مهربونی بود که کسی نمی‌دونست حامله‌ست. وقتی هم وقت زایمانش رسید، یه سری اتفاق افتاد که سربازای فرعون نفهمیدن بچه به دنیا اومده. چه اتفاقایی؟! اول اینکه، کسی که به مادر کمک کرد بچه رو به دنیا بیاره، وقتی چهره حضرت موسی رو دید، با خواست خدا، اینقدر از نور و محبتش متاثر شد که دلش نیومد به سربازا بگه که بچه پسره. وقتی سربازا پرسیدن اینجا چیکار داشتی، اون گفت اومده بودم دوستم رو ببینم. اما سربازا مشکوک شدن و رفتن تو خونه. مادر از ترس، بچه رو گذاشت تو تنور روشن که سربازا شک نکنن. سربازا هرچی گشتن چیزی پیدا نکردن و رفتن. بعد مادر رفت سراغ بچه. بازم به خواست خدا، بچه کاملاً سالم مونده بود و هیچ آسیبی ندیده بود... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۰۳ واعتصموا بحبل الله جمیعا اتحاد داشتن.. اهمیت زیادی داره. به بچه ها مفهوم وحدت رو یاد بدید. ...رمز پیروزی اتحاده..برای باید اتحاد داشت 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 هنگامی که شکارچیان وارد جنگل شدند، شیر به علامت روباه منتظر ماند. پرندگان با سرعت از بالای درختان عبور کردند و شکارچیان را سردرگم کردند. سپس، فیل‌ها با قدرت خود به طرف شکارچیان حمله‌ور شدند و زمین را به لرزه درآوردند. مارها نیز از میان شاخه‌ها به سرعت حرکت کردند و شکارچیان را ترساندند شکارچیان که انتظار چنین هماهنگی و اتحادی را از حیوانات نداشتند، به سرعت از جنگل فرار کردند. حیوانات با شادی و افتخار به پیروزی خود جشن گرفتند. آن‌ها فهمیدند که تنها با اتحاد و همکاری می‌توانند در برابر هر خطری پیروز شوند. از آن روز به بعد، حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که همواره با هم متحد باشند و به یکدیگر کمک کنند. دیگر هیچ خطری نمی‌توانست آن‌ها را تهدید کند، زیرا اکنون می‌دانستند که قدرت واقعی در وحدت است. این داستان به همه نشان داد که وقتی همه با هم کار کنند و یکدل و هم‌صدا باشند، هیچ مشکلی غیرقابل حل نخواهد بود. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سور جهت تبیین آیه ۲۵۱ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ 🌸🌸🌸 - ای پیامبر خدا اجازه بدهید من به جنگ این کافر بروم! طالوت نگاهی به قامت نحیف داود انداخت و لبخند زد. - چه می گویی پسر، مردان قوی پنجه و سِتَبر ما از جنگ با او عاجزند، آن وقت تو می خواهی با او بجنگی؟ داود با صلابت و بزرگی سینه اش را جلو داد و گفت: «در این گونه مبارزه آدمی باید با ایمان و توکل بر خدا بجنگد، اگر شما رخصت دهید من این کافر را از روی زمین برمی دارم!» سخنان داود جوان، طالوت نبی را به وجد آورد. دستور داد لباس رزم به تنش کنند و او را راهی میدان کنند. داود سر تعظیم فرود آورد و. سپس فلاخن پشمی خود را از بیخ کمر بیرون آورد و گفت: «ای نبیّ خدا، من با همین فلاخن او را هلاک می کنم. من با همین فلاخن، پیش از اینكه به این جنگ بیایم در كوهستان، خرسى را كه به گلة پدرم حمله كرده بود، كشته ام.» طالوت با تحسین به سر و بالای داود نگاه کرد. داود استوار ایستاده بود و منتظر اجازة پیامبر خدا بود. پدر پیر و بردارانش جلو آمده بودند و با حسرت به او نگاه می کردند. صدای مست گونه جالوت دوباره شنیده شد. - من تشنه خون هستم، پس کو مردان دلیرت طالوت، اگر کسی نیست خودت قدم به میدان بگذار. طالوت به داود اشاره کرد که به جنگ جالوت برود. - تو جوان شایسته اى هستى، امیدوارم پیروز شوى! 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3