eitaa logo
⁦❤️⁩مهد تدبر قرآن و کودک⁦❤️⁩
10.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
آموزش قرآن با شعر،قصه،بازی،کاردستی به کودکان🤩 #آتش_به_اختیار گروه سنی الف و ب 👈کپی مطالب #تدبری بدون لینک #ممنوع 🔹ارتباط با مدیر @Qoran_Kids 🔹تبادل و تبلیغ @Ahle_qoran 🔹کانال دوم ما (نشر اسلام/آموزش رایگان قرآن) @mehdi_jaan
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره جهت تبیین مفهوم «و تعاونوا علی البر و تقوی»❤️ برای بچه ها مفهوم یاری کردن رو بگید🌷 براشون بگید آدمها نباید فقط طالب کمک باشند😍 باید همدیگر رو یاری کنند❤️ چون در سایه همین یاری کردن هست که میتونند به همه چی دست پیدا کنند و موفق بشن..😍موفقیت در سایه یاری کردن یکدیگر حاصل میشه😊 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 روزی روزگاری، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد، كه به ملكه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود كه وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می كرد و بعد به آبياري آنها مشغول ميشد. مدتی بعد، به بیماري سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش براي گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می كرد. گل ها هم خيلي دلشان براي ملكه گل ها تنگ شده بود، ديگر كسی نبود آنها را نوازش كند یا برای شان اواز بخواند. روزی از همان روزها، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست. هنگامی که چشمش به ملكه افتاد فهمید، دختر مهربانی كه كبوتر ها در مورد او صحبت میکردند. همین ملكه است، بنابراين سریع به باغ رفت و به گل ها خبرداد كه ملكه سخت مریض شده است. گل ها كه از گوش دادن این خبر بسیار ناراحت شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یكی از آنها گفت:« كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد!» كبوتر گفت:« این كه كاری ندارد، من می توانم هرروز یكی از شما را با نوكم بچینم و نزد وی ببرم.» گل ها با گوش دادن این پیشنهاد كبوتر شادمان شدند و از همان روز به بعد، كبوتر، هرروز یكی از آنها را به نوك می گرفت و براي ملكه می برد و او با دیدن و استشمام گل ها، حالش بهتر ميشد . یك شب، كه ملكه در خواب بود، یک دفعه با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آهسته و اهسته به طرف باغ رفت، هنگامی که وارد باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود. آن ها نتوانسته بودند نزد ملكه بروند، زیرا درصورتی که از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها حس تنهایی می كردند. ملكه مدتی آنها را نوازش كرد و گریه آنها را آرام كرد و بعد به آنها قول داد كه هر چه سریعتر گل ها را به باغ برگرداند. صبح فردا، گل ها را بدست گرفت و خيلي اهسته و آهسته قدم برداشت و به طرف باغ رفت، هنگامی که كه وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد، بعد آغاز كرد به كاشتن گل ها در خاك. با این كار حالش كم كم بهتر ميشد ، تا اینكه پس از چند روز توانست راه برود و حتی براي گل ها اواز بخواند. گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های وی، لذت می بردند شادمان بودند و همه به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم، مانند گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، هم‌دیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین مفهوم آیه اول (یا ایها الذین امنوا اوفوا بالعقود)❤️ برای بچه ها مفهوم عهد و پیمان رو بگید❤️براشون جا بندازید وفا کردن به عهد و ادای دین خیلی مهمه☺️ و چیزی هست که در روز قیامت ازش پرسیده میشه😊حالا نوبت قصه است، اونم یه قصه از شهر موشها🐭 و فیلها🐘 🌺🌺 😉راستی یادتون باشه شما هم ایده های ناب و داستانهای قشنگتون رو برای ما بفرستید تا در کنار هم به اعتلای قرآن کمک کنیم👌 👇👇🌸🌸🌸👇👇 در روزگاران قدیم، شهر زیبایی پر از خانه‌ها و معابد بزرگ وجود داشت. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خوشحال و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچه‌ای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود. اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دور‌دست کوچ کردند. آن‌ها هر آن‌چه که داشتند از جمله گاو‌های شیرده، گاو‌های نر، بز‌ها و اسب‌ها را با خود بردند. حتی سگ‌ها و گربه‌های ولگرد نیز تصمیم گرفتند که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آن‌ها شهر را ترک کردند. فقط موش‌های این شهر تصمیم به ماندن گرفتند. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موش‌هایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین می‌کرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موش‌ها می‌توانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد می‌کرد را بخورند. به آرامی، تعداد موش‌ها زیاد و کل شهر به شهر موش‌ها تبدیل شد! چندین نسل از موش‌ها در کنار یکدیگر در شهر زندگی می‌کردند. آن‌ها پدربزگ - مادربزرگ‌ها، پدر - مادر‌ها، عموها، خاله‌ها، دایی‌زاده‌ها، عمه‌زاده‌ها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موش‌ها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت می‌کردند. دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانه‌ی بزرگی که از جنگل عبور می‌کرد، برای همه‌ی حیواناتی که در جنگل زندگی می‌کردند، آب آشامیدنی تأمین می‌کرد. در میان حیوانات جنگل، یک گله‌ی بزرگ فیل وجود داشت. فیل‌ها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آن‌ها غذای کافی‌، آب و سرپناه فراهم می‌کرد. در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکه‌ی گله‌ی فیل‌ها از همه‌ی فیل‌های جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیل‌ها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او درباره‌ی دریاچه‌ی نزدیک شهر موش‌ها گفت. فیل ملکه به یک‌باره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند. به محض این که گله‌ی فیل‌ها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماه‌ها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمی‌توانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیل‌ها در جریان این شور و هیجان‌شان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آن‌ها لگدمال می‌شود. موش‌ها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسیاری از آن‌ها کشته و زخمی شدند. آنها می‌ترسیدند که فیل‌ها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موش‌ها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این‌، موش‌ها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از مسیر دیگری بازگرداند. موش‌ها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گله‌ی فیل‌ها بر سر موش‌ها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موش‌ها اطمینان داد كه گله هنگام بازگشت به جنگل مسیری متفاوت را طی می‌كند و هرگز از نزدیكی شهر موش‌ها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موش‌ها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانواده‌ی موش‌ها در صورت نیاز همیشه آماده‌ی کمک به فیل‌ها خواهند بود. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین مفهوم آیه اول (یا ایها الذین امنوا اوفوا بالعقود)❤️ 👇👇🌸🌸🌸👇👇 ماه‌های زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتش‌اش بود و فیل‌های زیادی را برای پادشاهی خود می‌خواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تله‌هایی برای گرفتن فیل‌ها کار گذاشتند؛ خندق‌های عمیق حفر کردند، روی آن‌ها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگ‌ها به عنوان طعمه قرار دادند. فیل‌ها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیل‌های اهلی خودشان ، فیل‌های به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج کردن آن‌ها از خندق‌ها ، به وسیله‌ی طناب‌های ضخیم، فیل‌ها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از وضعیت، آن‌جا را ترک کردند. فیل ملکه یکی از فیل‌هایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چاره‌ای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیل‌ها افتاد. فیل ملکه یکی از فیل‌های جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موش‌ها برود و کل ماجرا را روایت کند. فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طناب‌ها را با دندان‌های تیز خود پاره کردند. فیل‌ها دوباره آزاد شدند. فیل ملکه از موش سالخورده به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیل‌ها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خوشحال بود که موش ها توانستند به فیل‌ها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند☺️ 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره جهت تبیین مفهوم آیه ۶۷ (آیه ولایت) بیان داستان ولایت همراه با برش کاغذ جالب و حرفه ای❤️ حتما برای بچه ها بسازید😍 خیلی قشنگه🌷 💠اثر حجت الاسلام معصومی 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوره جهت تبیین آیه ۵۵ آفرین به فاطمه خانم نازنینم از اصفهان که داستان آیه ولایت رو برای دوستاش تعریف کرده و با کمک مامان مهربونش این کلیپ رو درست کرده تا همه دوستاش داستان ولایت مولامون رو بدونند❤️ همیشه در پناه مولا امیر المومنین و زیر سایه پدر و مادرت باشی دختر گلم✨✨ 🌸عید سعید غدیر خم مبارک باد🌸 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۱۹ خداوند در این آیه از سوره مائده روی این مسئله تاکید می‌کنه که وعده راستگویان در بهشته❤️ و قیامت روزیه که جواب راستگویان با نعمت بهشت داده میشه😍 نعمتی که میتونه در نتیجه راستگویی انسانها و صداقت در رفتار و عمل باشه❤️ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک برای درست انجام شدن این کار با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی ... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۱۹ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲۷الی ۳۱ پدر و مادرا اگه تا حالا داستان هابیل و قابیل رو برای بچه ها تعریف نکردید.. وقتشه که با زبان کودکانه براشون تعریف کنید و از حسادت یکی و مهربونیت یکی دیگه براشون بگید❤️ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇  زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند بنام های آدم و حوا که از بهشت به زمین آمده بودند و خداوند پیوندی میان آنها ایجاد کرده بود.. مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست. هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟ هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد اما قابیل.. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲۷الی ۳۱ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟ خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو. آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد... آدم گفت ولی این دستور خداوند است. قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم. پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود. اما شما باید 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲۷الی ۳۱ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 اما شما باید هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد. هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد.  در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی! 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲۷الی ۳۱ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 قابیل در یک لحظه، فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت قابیل جنازه هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت و این جا بود که برای اولین بار انسان آموخت چگونه مرده خود را دفن کند...😔 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۳۹ آبروی مومن را ریختن،چه آن فرد خطاکار باشه و چه خطاکار نباشه، کار اشتباهیه❤️ و خدا چنین فردی را دوست ندارد. ما خیلی وقتا خواسته یا ناخواسته این اشتباه رو میکنیم در حالی که متوجه نیستیم چه اشتباهی در حق مومن و چه مجازاتی داره😭 این کار بقدری خطاست که حضرت علی علیه السلام در خطاب به مالک اشتر میفرماید: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم. من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی. بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين! پدر خدا بيامرز ما... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۳۹ 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 پدر خدا بیامرز ما هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد. همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره جهت تبیین آیه ۳۱ با یه کاردستی آسون میتونید این مطلب رو جا بندازید 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲ و تعاونوا علی البر و التقوی 🌸🌸🌸🌸 روزی روزگاری توی دل یه جنگل ، یه برکه کوچیک و زیبا بود که ماهی ها ، قورباغه ها و خرچنگ های زیادی توی اون زندگی میکردن. دو تا ماهی به اسم های بادی و نیلی هم توی این برکه زندگی میکردن که از همه ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودن و به همین دلیل به ظاهر زیباشونن مینازیدن. تو این برکه یه قورباغه هم به همراه همسرش زندگی میکرد به نام قورقوری که بسیار قورباغه باهوشی بود. بادی و نیلی با قورقوری و با همه حیوونای برکه دوست بودن و با آرامش کنار هم زندگی میکردن. یه روز نزدیک های غروب که همه ماهی ها و قورباغه ها و خرچنگ ها مشغول بازی بودن ، دو ماهیگیر که از ماهیگیری کنار رودخانه برمیگشتن ، داشتن از اون نزدیکی ها عبور میکردن. ماهیگیرها که چشمشون به ماهی ها و قورباغه ها افتاد که از توی آب میپرن بیرون و با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدوم از همه بلندتر میپره. یکی از ماهیگیرها گفت: عجب ماهی های خوشگلی. اینجا کلی ماهی و قورباغه و خرچنگ هست ، بیا اینا رو بگیریم و با خودمون ببریم. ماهیگیر دیگه گفت: الان داره شب میشه و بار ما هم که خیلی سنگینه ، بیا بریم و فردا صبح برگردیم و اینجا ماهی میگیریم. ماهیگیر اول قبول کرد و هر دو به سمت خونه هاشون رفتن. قورباغه که صحبت کردن دو ماهیگیر رو شنیده بود .... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۲ و تعاونوا علی البر و التقوی 🌸🌸🌸🌸 قورباغه که صحبت کردن دو ماهیگیر رو شنیده بود به بقیه دوستاش گفت: شنیدید چه گفتن؟ اونا فردا برمیگردن تا ما رو با خودشون ببرن ، باید امروز یه جای امنی رو پیدا کنیم و بریم اونجا اما بادی و نیلی گفتن: چی؟ بخاطر حرف دو تا ماهیگیر خونه قشنگمون رو بزاریم و بریم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردن ، تازه اگه برگردن هم ما هزار راه بلدیم که از تور اونا فرار کنیم. بقیه ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و نیلی گوش کردن و تو برکه موندن اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتن تا جای امنی برای موندن پیدا کنن تا ماهیگیرها بهشون آسیب نرسونن. فردا صبح ماهیگیرها برگشتن و تور خودشون رو توی برکه پهن کردن ، ماهی ها هرکاری کردن نتونستن خودشون رو نجات بدن. بادی گفت: نخ های این تور خیلی محکمه ، نمیتونیم اونا رو پاره کنیم. همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودن که متوجه شدن قورقوری با کلی پرنده دارن به سمت برکه میان ، پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها رو ترسوندن و ماهیگیرها رو فراری دادن. به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوونا نجات پیدا کردن و کلی از قورباغه تشکر کردن و فهمیدن که باید در کار خیر به هم کمک کنند و همیشه حواسشون به هم باشه 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه 119 به نظر شما خداوند به چه کسایی وعده بهشت داده؟! 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 یه روز یه حاکمی به غلامش گفت : لقمان برو بهترین عضو گوسفند و برام بیار ، لقمان رفت و زبون آورد. حاکم نگاهی به زبون انداخت و هیچ نگفت. چند روز گذشت و بار دیگه به لقمان گفت : حالا برو بدترین عضوشو بیار. اونم رفت و دوباره زبون آورد! لقمان که دید حاکم تعجّب کرده گفت: «با زبون هم میشه دروغگو شد که بدترین چیزه ، هم میشه راستگو شد که خدا وعده بهشت داده 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره ❌توجه این داستان صرفا نگاهی گذرا به داستان هابیل و قابیل در قرآن است 👇👇🌸🌸👇👇 در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. البته اینا اولین انسان هایی بودند که خدا آفرید. آنها به خاطر اشتباهشان از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود. نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام بدهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند. مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست. هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟ هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد. اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد. اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟ 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇🌸🌸👇👇 خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو. آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم، من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد. آدم گفت: اما این دستور خداوند است. قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم. پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود. قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟ آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد. هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد. قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی! 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇🌸🌸👇👇 قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی. قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید، خواست که جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و جنازه ی هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود اما وجدانش ناراحت بود خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسید پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد آدم، نام پسرش را شیث گذاشت و به هبه الله شهرت یافت به الله یعنی هدیه خدا.هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3