eitaa logo
⁦❤️⁩مهد تدبر قرآن و کودک⁦❤️⁩
10.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
آموزش قرآن با شعر،قصه،بازی،کاردستی به کودکان🤩 #آتش_به_اختیار گروه سنی الف و ب 👈کپی مطالب #تدبری بدون لینک #ممنوع 🔹ارتباط با مدیر @Qoran_Kids 🔹تبادل و تبلیغ @Ahle_qoran 🔹کانال دوم ما (نشر اسلام/آموزش رایگان قرآن) @mehdi_jaan
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره ❌توجه این داستان صرفا نگاهی گذرا به داستان هابیل و قابیل در قرآن است 👇👇🌸🌸👇👇 در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. البته اینا اولین انسان هایی بودند که خدا آفرید. آنها به خاطر اشتباهشان از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود. نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام بدهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند. مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست. هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟ هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد. اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد. اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟ 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره 👇👇🌸🌸🌸👇👇 قصه ما از همین امروز شروع می‌شه. اینکه خدا می‌خواد یه تغییر بزرگ ایجاد کنه و تمام دنیا رو به هم بریزه. این تغییر هم مربوط به ادب کردن یه ظالم بزرگه تا به جای ظلم، خوبی بیاد. چطوری؟ توی آیه ۴ سوره قصص خدا می‌گه: "فرعون توی زمین زور می‌گفت و مردم رو دسته‌دسته کرده بود، یه گروه رو ضعیف نگه می‌داشت، پسراشون رو می‌کشت و دختراشون رو زنده می‌گذاشت. واقعاً از مفسدان بود." وقتش رسیده بود که خدا حساب فرعون رو برسه. چرا؟ چون خیلی ظلم می‌کرد و جلوی همه خوبی‌های دنیا رو می‌گرفت. حالا فرعون چه کارهایی می‌کرد که خدا تصمیم گرفت ادبش کنه؟ اول اینکه فکر می‌کرد خیلی آدم بزرگیه و همه باید به حرفش گوش بدن. حتی می‌گفت من خدام و باید منو عبادت کنین! دوم اینکه مردم رو دسته‌بندی کرده بود. می‌گفت..‌‌ برداشتی از چمرانی‌ها 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۰۳ واعتصموا بحبل الله جمیعا اتحاد داشتن.. اهمیت زیادی داره. به بچه ها مفهوم وحدت رو یاد بدید. در خطبه ۱۳ مهر ماه که با نام نامگذاری شد، ما اتحاد خودمون رو نشون دادیم...رمز پیروزی اتحاده.. 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 در یک جنگل سرسبز و بزرگ، حیوانات مختلفی زندگی می‌کردند؛ از شیرهای قدرتمند تا پرندگان کوچک و زیبایی که در آسمان پرواز می‌کردند. هر کدام از این حیوانات در گوشه‌ای از جنگل به زندگی خود مشغول بودند و کمتر به یکدیگر توجه می‌کردند. اما جنگل همیشه جای آرام و امنی نبود. روزی روزگاری، شکارچیانی به جنگل آمدند. آن‌ها سلاح‌های خود را با خود آورده بودند و تصمیم داشتند تا هر حیوانی که بر سر راهشان بود را شکار کنند. حیوانات جنگل با دیدن شکارچیان وحشت‌زده شدند و هر کدام به گوشه‌ای پناه بردند. شیر در دل غرش کرد و گفت: "من به اندازه کافی قوی هستم تا با شکارچیان مقابله کنم!" اما هرچه تلاش کرد، نتوانست در مقابل تیرهای آنان مقاومت کند. روباه باهوش به سرعت فرار کرد و گفت: "من از این جنگ نجات پیدا می‌کنم، زیرا بسیار سریع و زیرک هستم." اما شکارچیان با دام‌هایی که در جنگل کار گذاشته بودند، روباه را نیز به دام انداختند. پرندگان کوچک به آسمان پناه بردند و فکر کردند که می‌توانند از این خطر دوری کنند، اما شکارچیان با تورهای بزرگی که در دست داشتند، آن‌ها را نیز به دام انداختند. در این شرایط..... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است..... 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 در زمان متوکل عباسی زنی نزد او آمد و گفت : من حضرت زینب هستم و به خواست خدا هر چهل سال یک بار جوان می‌شوم. متوکل ، بزرگان و علما را جمع کرد و به آن‌ها گفت: دلیلی برای دروغ گویی او دارید؟ گفتند : نه. آنان به متوکل گفتند: امام هادی (علیه السلام) را بیاور شاید بتواند دروغ گویی این زن را ثابت کند. امام حاضر شد و فرمود: این زن دروغ می گوید و حضرت زینب (سلام الله علیها) در فلان سال وفات یافت. متوکل گفت: دلیل دیگری برای ثابت کردن دروغ گویی او داری؟ امام (علیه السلام) فرمودند: بله، گوشت فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بر درندگان حرام است. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
روزی پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» برای نماز به مسجد می رفت. در راه، گروهی از کودکان که در حال بازی بودند، با دیدن پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» دست از بازی کشیدند و دور ایشان جمع شدند. کودکان به علّت اینکه آن حضرت همواره امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را بر دوش خود می‌گرفت، از ایشان درخواست کردند تا با آن‌ها هم بازی کند. پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» از طرفی نمی‌خواست آن‌ها را برنجاند و ازطرف دیگر مردم در مسجد منتظرش بودند و می‌خواست خود را به مسجد برساند. بلال که در مسجد همراه مردم منتظر پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» بود با دیر کردن پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» نگران شده و به طرف خانه ایشان حرکت کرد. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین ایه 58 بچه ها به نظر شما روزی ما دست خودمونه؟؟ شما چی فکر میکنید؟ 🌸🌸🌸🌸 در یک جنگل زیبا، موش کوچولویی به نام "مینی" زندگی می‌کرد. مینی همیشه نگران بود که آیا فردا هم غذایی برای خوردن خواهد داشت یا نه. هر روز صبح زود از لانه‌اش بیرون می‌رفت و تا شب دانه‌ها و تکه‌های کوچک غذا جمع می‌کرد. یک روز صبح که خورشید تازه طلوع کرده بود، مینی با خودش فکر کرد: "اگر غذا پیدا نکنم چه می‌شود؟ اگر باران بیاید و نتوانم به دنبال غذا بروم، گرسنه می‌مانم!" این فکرها او را خیلی ناراحت کرده بود. مینی در حال جستجوی غذا بود که ناگهان کلاغی روی شاخه‌ای نشست و گفت: "سلام مینی! چرا اینقدر غمگین به نظر می‌رسی؟" مینی آهی کشید و گفت: "می‌ترسم روزی برسد که دیگر غذایی پیدا نکنم. برای همین همیشه نگرانم." کلاغ با صدای مهربانی خندید و گفت: "مینی جان، آیا می‌دانی خداوند همیشه روزی همه‌ی موجودات را می‌دهد؟ اگر به او اعتماد کنی، هیچ وقت گرسنه نمی‌مانی." مینی کمی فکر کرد و گفت: "اما من هر روز خودم دنبال غذا می‌روم. اگر من نروم، خدا چطور به من غذا می‌دهد؟" کلاغ جواب داد: "تو تلاش خودت را می‌کنی و خداوند به تلاش تو برکت می‌دهد. روزی تو در دستان خداست." همان لحظه... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
؟ شما چی فکر میکنید داستات من یک پشه هستم مربوط به چه سوره و چه آیاتی هست 👇👇👇 حضرت ابراهیم (ع) پیامبر بزرگ خدا بود. او مردم را به خداپرستی دعوت می کرد. اما نَمرود که پادشاه بود، با او دشمنی داشت. نمرود می گفت: « من خدا هستم. پس همه انسان ها باید در مقابل من سجده کنند.» او به هیچ کس رحم نمی کرد و مخالفان خود را از بین می برد. روزی از روزها نمرود، به بناها و مهندسان سرزمینش دستور داد یک بُرج بلند بسازند. آن وقت بالای آن بُرج رفت و به طرف آسمان تیر انداخت و گفت: « من خدایی را که در آسمان است از بین می برم. » اما برج به لرزه افتاد و نمرود با وحشت پایین آمد. نمرود به ابراهیم (ع) و یارانش ستم های زیادی کرد. دیگر همه از دست او و کارهای ظالمانه اش خسته شده بودند. تا این که خداوند به من دستور مهمی داد: « به سراغ نمرود برو و حسابش رابرس!» 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه اول بسم الله الرحمن الرحیم اول هر کار به نام خدا... 🔻🔻🔻🔻 روزی روزگاری در یک روستای سرسبز، پسرکی مهربان به نام امیر زندگی می‌کرد. امیر خیلی باهوش بود و همیشه دوست داشت کارهایش را به بهترین شکل انجام دهد. اما مادربزرگش به او یاد داده بود که قبل از شروع هر کاری، نام خدا را بر زبان بیاورد. یک روز، امیر تصمیم گرفت برای مادرش یک بادبادک رنگارنگ درست کند. او چوب‌ها را آماده کرد، کاغذ رنگی را برید و نخ را بست. اما همین که خواست بادبادک را پرواز دهد، ناگهان نخ پاره شد و بادبادک روی درخت گیر کرد! امیر ناراحت شد و با خودش گفت: «چرا این اتفاق افتاد؟ من که خیلی دقت کردم!» همان لحظه ... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جمع کردن مال و چیزهای ظاهری، دل انسان را آرام نمی‌کند؛ بلکه کارهای خوب، مهربانی و دوستی، گنج واقعی زندگی هستند و تنها چیزی‌اند که برای همیشه با انسان می‌مانند. 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 در یک دهکده‌ی کوچک، چند کودک با هم تصمیم گرفتند بازی جدیدی راه بیندازند. هرکسی باید چیزهای قشنگ و قیمتی جمع کند. هرکسی که چیز بیشتری پیدا می‌کرد، برنده‌ی بازی می‌شد. یکی از بچه‌ها هر روز می‌رفت و سنگ‌های درخشان جمع می‌کرد. دیگری به دنبال پرهای رنگارنگ پرندگان می‌گشت. یکی هم صدف‌های ریز و درشت کنار رودخانه را برمی‌داشت. روزها گذشت و هر کدام صندوقچه‌ای از چیزهای زیبا جمع کرده بودند. اما کم‌کم بازی از دستشان در رفت. دیگر به چیزهای ساده و قشنگ قانع نبودند. دنبال چیزهای نایاب‌تر و گرون‌تر می‌گشتند. بعضی وقت‌ها با هم دعوا می‌کردند. بعضی‌ها حتی دلشان برای گنج‌های دیگران می‌سوخت. دیگر خبری از خنده و دوستی نبود. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه 12 بچه ها شما از مفهوم غیبت چی میدونید؟ میدونید چه کار بدیه؟ میدونید خداوند چقدر این کار رو دوست نداره؟ 🌸🌸🌸 یک روز آفتابی، چند بچه در حیاط مدرسه جمع شده بودند و درباره دوست‌شان که آن روز نیامده بود، حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «دیدید چقدر کند و تنبل است؟ هیچ‌وقت کارهایش را درست انجام نمی‌دهد.» دیگری خندید و گفت: «آره، تازه همیشه لباس‌هایش خاکی است! کاش کمی تمیزتر بود.» همان موقع، یک باغبان مهربان که مشغول آب دادن گل‌های حیاط بود، حرف‌هایشان را شنید. جلو آمد و گفت: «بچه‌ها! بیایید کمکم کنید تا چند دانه گل بکاریم.» بچه‌ها خوشحال شدند و کنار باغچه رفتند. اما باغبان به جای دانه‌های گل، چند دانه سیاه و عجیب به آن‌ها داد. او گفت: «این‌ها را در خاک بکارید و هر روز آبیاری کنید تا بزرگ شوند.» چند روز گذشت. ... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۴ خداوند همیشه ما را می‌بیند و مراقب است. حتی اگر هیچ‌کس نباشد، او از همه کارهای کوچک و بزرگ ما خبر دارد. 👇👇👇 در روستایی کوچک، پسربچه‌ای بود که خیلی بازیگوش بود. او هر روز از کنار باغ بزرگی عبور می‌کرد. یک روز وقتی از آن‌جا می‌گذشت، چشمش به درختی پر از سیب‌های سرخ و خوشمزه افتاد. دلش می‌خواست یکی از آن سیب‌ها را بچیند و بخورد، اما یادش آمد که باغ مال او نیست. او اطراف را نگاه کرد. هیچ‌کس آنجا نبود. آرام با خودش گفت: 🌿 «هیچ‌کس من را نمی‌بیند. اگر یک سیب بچینم چه می‌شود؟» در همین لحظه صدای نازکی شنید: 📣 «اما کسی هست که تو را می‌بیند.» پسرک با تعجب به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. دوباره صدا شنید: 📣 «من همین‌جا کنار پایت هستم.» پسرک پایین را نگاه کرد و دید یک سنگ‌ریزه کوچک روی خاک افتاده است. با تعجب گفت: 👦🏻 «تو حرف می‌زنی؟ مگر سنگ‌ها حرف می‌زنند؟» سنگریزه.... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره جهت تبیین آیه ۱۰ معنای اخوتو برادری رو بهتر و بیشتر به بچه‌ها یاد بدید 👇👇👇 روزی روزگاری، دو دانه‌ی کوچک در دل خاکی نرم و گرم کنار هم زندگی می‌کردند. هر دو دانه هر روز با هم بازی می‌کردند، می‌خندیدند و گاهی هم آرام می‌خوابیدند. یک روز باران بارید و خورشید تابید. دو دانه حس کردند که می‌خواهند بزرگ شوند. دانه‌ی اول گفت: «من می‌خواهم سریع‌تر رشد کنم و از خاک بیرون بیایم. دوست دارم برگ‌های سبز و زیبایی داشته باشم.» دانه‌ی دوم لبخند زد و گفت: «خیلی خوب است! من هم می‌خواهم رشد کنم. ولی بیا قول بدهیم هر وقت یکی از ما به کمک نیاز داشت، دیگری کمک کند. ما مثل دو برادر هستیم.» دانه‌ی اول کمی فکر کرد و گفت: «آفرین! قبول. ما از حالا با هم می‌مانیم، حتی وقتی بزرگ شدیم.» روزها گذشت... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3