#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۳
احترام به والدین در جای جای قرآن اشاره شده.. اما آنچه که در ازای این احترام هست، دعای خیر والدین هست❤️ دعایی که آدمی رو تا بهشت اعلی هم می بره..☺️بچه های عزیزم همه چیز زیر سایه والدین و محبت به آنهاست.. چون دعای اونها در حق فرزند بهترین ها رو نصیبت میکنه😍
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
آیت الله العظمی مرعشی نجفی کسی است که ۶۰ سال نماز شبش را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خواند. رئیس دفتر این عالم بزرگوار می گوید؛ یک بار به آقا گفتم: اجازه می دهید که دفتر را زود تعطیل کنم و بروم؟ چون پدرم آمده است، می خواهم به دیدارش بروم. آقا بغض کرد و فرمود: خوش به حالت که پدر داری! قبل از این که بروی، قصه من و پدرم را بشنو. حدوداً ده ساله بودم و در نجف بودیم که مادرم گفت: وقت نهار است، به طبقه ی بالا برو و پدرت را صدا کن. دیدم پدرم روی کتابه ا خوابش برده است، بین دو معادله مانده بودم، اگر امر مادر را اطاعت کنم و پدرم را از خواب شیرین بیدار کنم، پدرم ناراحت می شود، با خود گفتم کاری کنم که اگر پدرم بیدار شد، ناراحت نشود. خم شدم و کف پای پدرم را بوسیدم،
در همین حال پدرم بیدار شد و این صحنه را که دید، گریه اش گرفت و همان لحظه برایم دعا کرد، که هرچه امروز دارم به خاطر همان چند دعای پدرم است.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۳۶
شایعه پراکنی کار اشتباهیه. یکی از کارهایی که بعضی مردم انجام می دهند یک کلاغ چهل کلاغه... از کاه کوه ساختنه...😔 همین باعث میشه که اعتمادها از بین بره👌به خاطر همینه که خداوند در قرآن می فرماید:
به چیزى که علم و اطمینان ندارى، اعتماد مکن و آن را بر زبان میاور، زیرا گوش و چشم و دل و اندیشه آدمىمسوول خواهند برد.
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده كاری ها را انجام می دادند.پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یكی از كارگران گفت: «فكر كنم یكی از مناره ها كمی كجه!»
كارگرها خندیدند. اما معمار كه این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! كارگر بیاورید! چوب را به مناره تكیه بدهید. فشار بدهید.»
در حالی كه كارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: «مادر، درست شد؟!»
مدتی طول كشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و دعایی كرد و رفت.»
كارگرها حكمت این كار بیهوده و فشار دادن به مناره ای كه اصلاً كج نبود را پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به كج بودن این مناره با دیگران صحبت می كرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد كج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاك كنیم. این است كه من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!»
📚 استاد قرائتی
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۱۷
مقام پدر و مادر رو برای بچه ها تبیین کنید❤️ بهشون بفهمونید ک جایگاه والدین چه اهمیتی داره😊 چه مقامی دارن که خداوند میگوید حتی نگاه کردن به چهره پدر و مادر عبادته❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
پسر با تعجب پرسید: چه چیز را؟!
آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ...
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای...و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!!
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۱۷
مقام پدر و مادر رو برای بچه ها تبیین کنید❤️ بهشون بفهمونید ک جایگاه والدین چه اهمیتی داره😊 چه مقامی دارن که خداوند میگوید حتی نگاه کردن به چهره پدر و مادر عبادته❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
پسر با تعجب پرسید: چه چیز را؟!
آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ...
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای...و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!!
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره#اسرا
#بخش_اول
جهت تبیین آیه ۸۴
اگر نیکی کنی به خود کردی و اگر بدی کنی باز هم به خود کردی. شاید این عبارت رو خیلی شنیده باشید.هر وقت انسان کاری انجام میده بی شک چه دیر و چه زود همون حرف رو میشنوه. چرا که تاریخ در حال تکرار شدنه.
ما خواسته و ناخواسته حرف هایی میزنیم که در پی اش مکافات داره. ای کاش بدونیم و بفهمیم که نتیجه عملکرد مون رو حتما می بینیم
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره#اسرا
جهت تبیین آیه ۸۴
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
...قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر ...
بعد از بهوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
بچه پامنار بودم گندم و جو میفروختم خیلی سال پیش قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم
من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۷۰
خداوند همه بندگانش رو با ارزش و کرامت انسانی آفریده. پس باید قدر خودمون رو بدونیم و در جای مناسب قرار بگیریم. بعضا خیلی پیش میاد که به خاطر مشکلات در جاهایی قرار می گیریم که درست نیست اما باید تلاشمون رو بکنیم تا در جای مناسب قرار بگیریم.
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت:
این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
دختر به جواهرفروشی رفت. وقتی برگشت به مادرش گفت:
۱۵۰ هزار تومان قیمت دادند.
مادرش گفت:
به بازار کهنهفروشان برو.
دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:
۱۰ هزار تومان قیمت دادند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:
مسئول موزه گفت که ۵۰۰ میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
مادر گفت:
میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستوجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی، خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهرشناس قابلی
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبر
سوره#اسرا
جهت تبیین آیه ۵۳
سلام به گلهای بهشتی خوبید؟
دوباره یه داستان آموزنده براتون آوردم.
بله عزیزان چقدر خوب هست که ما به پدر و مادرمون نیکی کنیم. مثلاً اگه کاری ازمون خواستن زود براشون انجام بدیم.
خداوند هم در قرآن میفرماید:
«وَ قَضى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیاهُ وَ بِالْوالِدَینِ إِحْساناً إِمَّا یبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا کَرِیماً»
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
پسر جوانی هر روز غروب که از سر کار برمیگشت ساعتی راه میرفت تا مادر خود را صله ارحام و خدمت کند. روزی بر بالین مادر رسید و مادر را کسل و ناخوش احوال یافت. بر بالین مادر نشست و گفت: برخیز، تا تو را بر کول خود گیرم و نزد طبیب برم. مادر گفت: فرزندم، حال من چنان بد نیست که نیازمند طبیب باشم. پسر ساعتی بر بالین مادر نشست و هرچه اصرار کرد مادر قبول نکرد که با او برود. گفت: برخیز و نزد اهل و عیال خود برو، اگر حالم مساعد نشد تو را خبر خواهم داد که بیایی و مرا نزد طبیب ببری.
پسر گریه کرد و گفت: مادرم! در کودکی تو قبل از گرسنه شدن من، غذای مرا آماده میکردی؛ مگر منتظر میشدی که من گرسنه شوم و به تو بگویم گرسنهام مرا غذا بده؟! و حتی اگر غذا نمیخوردم به زور مرا غذا میدادی. در کودکی لباسهای مرا به زور از تن من بیرون میکردی و میشستی و مرا حمام میبردی، بدون این که من از تو بخواهم لباس مرا بشویی و حمامام کنی. پس من چگونه تو را در حالت کسالت ببینم و منتظر باشم تو بر من بگویی مرا نزد طبیب ببر؟!
مادرم! گمان نکن حال من میخواهم شاهکاری کنم. اکنون در روز یک ساعت فقط در نزد تو حاضر میشوم و تو میگویی نیا، من راضی به زحمت تو بر تحمل این همه رنج راه نیستم. بدان در کودکی، تو هرگز به من سر نمیزدی بلکه همیشه کنارم بودی. پس چگونه سری نزنم به مادری که در کودکیام به سر زدن من راضی نبود و همیشه مرا کنار خود و یا در برابر چشم خود نگه میداشت.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۳
احترام به والدین جایگاه خیلی بالایی داره.. البته اگر واقعی باشه.. جایگاه والدین به قدری بالاست که خدا در آیات زیادی از احترام به آنها سخن گفته
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که از او مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هر چه کرده بیشتر از آن برایش کرده ام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی .
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه 23
احترام به والدین از کجا نشأت گرفته. خداوند در قرآن احترام و نیکی به پدر و مادر رو پیوسته تکرار کرده.. پس ببینید مقام پدر و مادر کجاست...
🌸🌸🌸
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین ایه 23
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
روزی روزگاری در یک دهکده ی زیبا دختری به اسم شیرین زندگی می کرد. شیرین کوچولوی قصه، دختر مودب و زرنگی بود اما تنها ایرادی که داشت این بود که به حرفای پدر و مادر خود گوش نمی کرد. یک روز که شیرین در اتاقش نشسته بود، متوجه صدایی شد که میگفت: نیکی کنید، نیکی کنید. فردای آنروز قرار بود که از طرف مدرسه با دوستانش به اردو بروند.
شیرین و دوستانش در ماشین مدرسه مشغول بازی بودند که دوباره شیرین متوجه صدایی، شبیه صدای دیروز شد که می گفت: نیکی کنید نیکی کنید. وقتی که از ماشین پیاده شدند دنبال صدا رفتند و دیدند که گل ها در حال آواز خواندن هستند و می گفتند: “و بالوالدین احسانا”، ” به پدر و مادر خود نیکی کنید”.
شیرین کوچولو رفت جلو و از گل ها پرسید: این چه آوازی هست که شما می خوانید؟ آنها جواب دادند که این آواز سخن خداست که در قرآن آمده و به ما آموخته است. یعنی خداوند گفته که باید به والدین خود در کارها کمک کنید و با آنها مهربان باشید و به حرف هایشان گوش کنید.
گل ها آواز نیکی را به شیرین و دوستانش یاد دادند و به آنها از گل های نیکی دادند تا به خونه بببرند و از بوی خوب آنها به یاد حرف های گل نیکی بیافتند. بچه ها خوشحال شدند و از گل ها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچوقت حرفشان را فراموش نکنند و به پدر و مادر خود احترام بگذارند شیرین و دوستانش به سمت بقیه بچه ها رفتند و به آنها هم شعر نیکی رو یاد دادند و با هم شروع به آواز خواندن کردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود و وقتی به خانه رسید جربان را برای مادرش تعریف کرد و گل را داخل گلدان گذاشت و از آن به بعد به حرف های گل های نیکی عمل کرد و به پدر مادر خود احترام گذاشت. شیرین از مادرش خواست تا همیشه برای او داستان های قرانی را بخواند تا حرف های خدا را یاد بگیرد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #اسرا
#بخش_اول
#داستان_تدبری
جهت تبیین آیه ۲۳
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یک روز قشنگ پاییزی که هوا خیلی سرد نبود، مادر بزرگ میخواست بره پیاده روی. نهال ، از مامان خواست که همراه مادربزرگ برن. مامان ،قبول کرد. همگی آماده شدن و به سمت پارک محله به راه افتادن.
وقتی خواستن از درب بیرون برن، مامان به مادر بزرگ تعارف کرد و گفت: بفرمایید مامان جون.
مادربزرگ ، بیرون رفت و برای مامان دعا کرد.
توی خیابون، همه جا مامان پشت سر مادر بزرگ راه میرفت. نهال هم جلوتر میدوید. به نزدیک پارک که رسیدن، دید مامان خم شده و داره خاک های چادر مادربزرگ رو تمیز میکنه.همونجا وایساد تا مادربزرگ و مامان برسن.
وقتی مامان رسیدن، مامان دست مادربزرگ رو گرفت که از پله بالا بیان . بعد هم خاک های صندلی رو تمیز کرد تا مادربزرگ بشینه.
مامان، کنار مادربزرگ نشست و گفت : برو دخترم بازی کن. منو مادربزرگ همینجا هستیم.
نهال، به طرف تاب و سرسره ها رفت. نیم ساعتی بازی کرد.
وقتی
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #اسرا
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲۳
وقتی بازیش تموم شد، پیش مامان رفت و دید یه خانم دیگه کنار مادربزرگ نشسته. پویا هم توی کالسکه خواب بود و مامان نبود. دور و برش رو نگاه کرد و دید مامان با لیوان آب داره میاد. مامان، لیوان اب رو به اون خانم مسن داد.
نهال ، به طرف مامان رفت و به همه سلام کرد. مامان گفت: بازی کردی؟ تموم شد؟
نهال گفت: بله مامان.
مامان گفت: اون دختر کوچولو که باهاش دوست شدی کی بود؟
نهال گفت: نمیدونم، تاحالا ندیده بودمش.
مامان گفت: حالا بریم خونه؟
نهال گفت: بله بریم.
بعد هم از اون خانم مسن خداحافظی کردن و به طرف خونه راه افتادن.
توی راه، نهال گفت: مامان، چرا شما همیشه پشت سر مامان بزرگ راه میرین؟ چرا خاک لباس مامان بزرگ رو تمیز میکنین؟ چرا برای اون خانم غریبه آب آوردین؟
مامان گفت: عزیزم. مامان بزرگ مادر من هستن و احترامشون واجبه. اون خانم هم بزرگتر هستن وظیفه منه بهشون احترام بذارم.
نهال گفت: یعنی چی؟
مامان گفت: یعنی اگر کاری دارن براشون انجام بدیم. صدامونو بلند نکنیم براشون. باهاشون بی ادبانه حرف نزنیم. اگر کسی باهاشون بد صحبت کرد ازشون دفاع کنیم. پشت سرشون هم ازشون دفاع کنیم.زودتر بهشون سلام کنیم. پیششون دراز نکشیم و پاهامون رو دراز نکنیم.
نهال گفت: جقدر سخت مامانی. پس ازاین. به بعد، من چطوری بخوابم؟ آخه شبا شما برام قصه میگین.
مامان، خندید و گفت: عزیز دلم، شما هنوز کوچیکی. همینقدر که بااحترام صحبت کنی و حرفای خوب بگی ، کافیه.
نهال، یک دفعه چشمش به مادر بزرگ افتاد که چادرشون خاک گرفته بود . سریع دوید و گفت :مامان بزرگ، صبر کنین. چادرتون کثیف شده.
مادر بزرگ وایساد . نهال، خاک های چادر مادربزرگ رو تکوند.مادربزرگ، برای نهال دعا مرد و صورتش رو بوسید. نهال هم دست مادر بزرگ رو بوسید. بعد هم دست مادربزرگ رو گرفت و به سمت خونه رفتن...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
#بخش_اول
جهت تبیین آیه ۷
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیهی عمرش را در سفر بگذراند.
مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم میدوند، جیغ میزنند و سروصدا میکنند. مرد از آنها پرسید: «چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
گفتند: «ما یک موش داریم که مجبورش میکنیم برایمان برقصد، تو هم بیا و ببین وقتی به اینطرف و آنطرف میپرد چه خندهدار میشود!»
مرد دلش برای حیوان بیچاره سوخت و گفت: «موش را رها کنید، من آن را از شما میخرم.»
بعد مقداری پول داد و همینکه آنها موش را رها کردند، موش بهسرعت توی یک سوراخ رفت و پنهان شد.
مرد رفت و رفت تا به ده دیگری رسید. جوانهای آن ده میمونی داشتند که مجبورش میکردند، برقصد و کلهمعلق بزند. آنها به کارهای میمون میخندیدند و لحظهای او را راحت نمیگذاشتند. مرد، میمون را هم از آنها خرید و آزادش کرد.
بعد به دِه سوم رسید، پسرهای آن ده خرسی داشتند که مجبورش میکردند، صاف بنشیند و برقصد و وقتی موقع رقص غرش میکرد، جوانها بیشتر خوششان میآمد. مرد خرس را هم خرید و آزادش کرد. خرس از اینکه میتوانست روی چهار دستوپایش راه برود، خوشحال شد و دواندوان از آنجا رفت.
مرد هر چه پول داشت خرج کرده بود و دیگر حتی یک سکه پول خُرد هم نداشت. نمیدانست چه کند...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
#بخش_اچدوم
جهت تبیین آیه ۷
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
و با خودش گفت: «نباید از گرسنگی بمیرم. باید از کسی پول قرض کنم. چه کسی بهتر از حاکم که آنهمه پول در خزانهاش دارد و به آن احتیاج ندارد. میتوانم یکی دو سکه از خزانه بردارم و وقتی دوباره پولدار شدم آن را به خزانه برگردانم.»
بنابراین، پنهانی خودش را به خزانهی حاکم رساند، پول ناچیزی برداشت و وقتی داشت از آنجا بیرون میآمد، مأموران حاکم او را دستگیر کردند. او را به جرم دزدی به دادگاه بردند. به حکم دادگاه قرار شد که او را در صندوقی بگذارند و روی آب رها کنند. بالای جعبه سوراخسوراخ بود تا هوا به درون آن برسد. مرد را درون جعبه گذاشتند، یک تکه نان و یک کوزه آب هم به او دادند، در صندوق را قفل کردند و آن را بر روی آب رودخانه انداختند. وقتی صندوق روی آب شناور شد، مرد مرگ را به چشم خود دید و از ترس به خود لرزید.
ناگهان صدای خشخشی شنید، انگار کسی روی قفل صندوق ناخن میکشید. صدای جویدن و نفسنفس زدن میآمد. یکدفعه قفل باز شد و مرد درِ صندوق را باز کرد. مرد، موش و میمون و خرس را دید که به او نگاه میکنند. فهمید که آنها درِ صندوق را باز کردهاند و این کمک در ازای کمکی بوده که مرد به آنها کرده بود.
بدین ترتیب مرد به راحتی از صندوق بیرون آمد.
بله بچه ها خداوند هر جایی میتونه کمک کننده باشه. بدونید اگر دونه خوبی بکارید، حتما خوبی درو میکنید.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش دنبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف .....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲۷
ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲۷
ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#اسرا
#داستان_تدبری
#بخش_اول
جهت تبیین آیه ۸۴
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجید بخواند. لباس پوشید و راهی مسجد شد.
در راه مسجد، مرد به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را تبدیل کرد و راهی مسجید شد.
در راه مسجید، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه مسجید دو بار به زمین افتادید.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#اسرا
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۸۴
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب تکان خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه مسجید دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجید مطمئن ساختم.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
#بخش_اول
تابستان شده بود و هوای جنگل خیلی گرم بود. همه چاه ها و برکه ها از گرمای زیاد خشک شده بودند. به خاطر کمبود آب ، سلطان جنگل یعنی آقا شیره اعلام کرده بود که همه اهالی جنگل باید در مصرف آب صرفه جویی کنند و آب رو هدر ندند ، و تا وقتی که دوباره بارندگی ها شروع بشه همه میتونند فقط روزی یک ساعت صبح ها و عصرها از آب استفاده کنند. پس همه حیوانات باید مصرفشون رو مدیریت می کردند.
همه حیوانات که فهمیده بودند مشکل کمبود آب جدیه شروع کردند به صرفه جویی کردن تو مصرف آب . اما بچه ها پروانه خال خالی هیچ توجهی نمی کرد و هر روز برگ گیاهانش رو با آب میشست و زمین رو آب پاشی می کرد. اون عاشق آب بازی بود.
# ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
#بخش_دوم
همه حیوانات جنگل هر روز از پروانه می خواستند که آب کمتری مصرف کنه و آب رو هدر نده ولی اون همچنان با بی خیالی آب زیادی مصرف می کرد و آب رو هدر می داد. یک روز حیوانات پیش سلطان جنگل رفتند و از پروانه خال خالی شکایت کردند.
شیر به سراغ پروانه اومد و گفت:” پروانه ی خال خالی، تو خیلی کوچولو هستی و به آب کمی برای خوردن و حمام کردن نیاز داری ، پس چرا این همه آب مصرف می کنی؟ تو وقتی که آب رو هدر میدی و آب بازی میکنی بقیه حیوانات جنگل ناراحت و عصبانی میشن.. ”
پروانه گفت:” آخه من به گرد و خاک حساسیت دارم، وقتی گرد و غبار اطرافم باشه من مریض میشم و عطسه میکنم و نمی تونم به راحتی نفس بکشم.. به همین خاطر مجبورم اطراف خونه ام رو آب پاشی کنم..”
شیر گفت:” با این حال باید سعی کنی تا جایی که میتونی توی مصرف آب صرفه جویی کنی، می تونی به جای آب پاشیدن به گیاهان ، گرد و خاکشون رو با دستمال پاک کنی!”
پروانه به....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
#بخش_سوم
پروانه ظاهرا قبول کرد ولی وقتی به خونه اش برگشت دوباره مثل قبل آب زیادی استفاده کرد و اون رو هدر داد.
حیوانات جنگل می خواستند دوباره به پیش شیر برن و از پروانه کوچولو شکایت بکنند. خرگوش که در نزدیکی خونه پروانه زندگی می کرد گفت:” عاقلانه نیست که برای هر کار کوچیکی سلطان جنگل رو به دردسر بندازیم. من یک طرح خوب دارم که هم پروانه خال خالی بتونه آب بازی کنه و هم آبی به هدر نره..”
همه حیوانات حسابی تعجب کردند. موش گفت:” چطور چنین چیزی ممکنه؟” خرگوش باهوش گفت: ” صبر کنید خودتون متوجه میشید”
روز بعد حیوانات دیدند که خرگوش کوچولو چند تا چاله ی کوچیک، درست زیر درختی که خونه پروانه کوچولو بود کند و بعد هم دونه های سبزیجات رو داخل چاله ها کاشت.
با این فکر جالب خرگوش ، حالا هر وقت که پروانه ی خال خالی برگهای درخت رو می شست ،با آبی که به زمین می ریخت دونه هایی که خرگوش کاشته بود هم آبیاری میشد.
پروانه کوچولو...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
#بخش_چهارم
پروانه کوچولو که چیزی از این موضوع نمیدونست هر روز کلی آب پاشی می کرد و برگهای درخت رو میشست و آبی که به زمین می ریخت سبزیجات رو هم آبیاری می کرد.
چند روز بعد جوانه های کوچیکی از دل خاک بیرون اومدند و باغچه سبزیجات زیر خانه ی پروانه شروع به رشد کرد.
حیوانات جنگل از فکر خرگوش کوچولو و اینکه دیگه آبی هدر نمی رفت خیلی خوشحال شدند .وقتی که سلطان جنگل هم این موضوع رو فهمید خیلی خوشحال شد. همون موقع جوجه تیغی که در جنگل کنار اونها زندگی می کرد نامه ای رو از طرف کرگدن برای شیر آورد.
داخل نامه نوشته شده بود: ما در جنگلمون امسال هم مثل سالهای گذشته ،ورزشهای آبی رو در برکه بزرگ جنگلمون داریم. ازتون دعوت می کنیم که به عنوان مهمان در ورزش های آبی جنگل ما حضور داشته باشید.”....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۷
#بخش_اخر
شیر که حسابی گیج شده بود از جوجه تیغی پرسید:” ما در جنگلمون به سختی آب تهیه می کنیم . همه چاهها و برکه های جنگل ما خشک شدند . اونوقت شما چطوری ورزشهای آبی برگزار می کنید و برکه هاتون رو پر از آب نگه میدارید؟”
جوجه تیغی گفت:” اگر شما هم مثل ما “جشن جنگل” داشته باشید در این صورت هیچ کمبود آبی در جنگلتون نخواهید داشت. ”
شیر گفت:” چی؟ جشن جنگل؟” جوجه تیغی گفت:” ما در روز جشن جنگل کلی نهال و درخت جدید توی جنگل می کاریم. ما همیشه از گیاهان و درختانمون به خوبی مراقبت می کنیم. از وسایلی که از چوب ساخته میشه به بهترین شکل استفاده می کنیم مثلا مدادها و کاغذها که از درختان بریده شده درست میشن رو درست استفاده می کنیم و هدر نمیدیم، تا از قطع کردن بی رویه درختها جلوگیری کنیم. ”
به خاطر وجود درختها جنگل ما همیشه کاملا خنکه و نیازی به خنک کننده ی هوا نداریم. .مهم تر از همه اینکه ما آب باران رو جمع آوری و ذخیره می کنیم و از اون برای رفع نیازهامون استفاده میکنیم و این طوری هیچ وقت چاهها و برکه های جنگل ما خشک نمیشه و ما می تونیم حتی توی تابستان هم ورزشهای آبی داشته باشیم.”
شیر گفت: ” چقدر جالب! پس ما هم باید بیشتر قدر درختهامون رو بدونیم. حالا دیگه ما هم تو روز جشن جنگل درختهای بیشتری توی جنگلمون می کاریم و آب بارون رو هم جمع آوری و ذخیره می کنیم .. ” حالا هم از کرگدن تشکر کن و بهش بگو من حتما برای دیدن جنگلتون و ورزشهای آبی پیشتون میام .
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3