eitaa logo
مهدیاران | mahdiaran
34.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
678 فایل
واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران) بزرگترین کانال تخصصی مهدویت کشور باتولید بیش از ۶۰۰۰ محتوای مهدوی 📱آدرس مهدیاران در دیگر پیام‌رسان‌ها↶ zil.ink/mahdiaran 👤ادمین↶ @Addmin_Mahdiaran 💳 شماره کارت جهت کمک به امورات مهدوی↶ 5041721112169249 ✅ کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
؟! 9⃣ قسمت نهم 🧡 منظورش رو نمی‌فهمم. برای همین می‌پرسم: می‌شه یه جور بگی منم بفهمم؟! نفسش رو بیرون می‌ده و می‌گه: من و شهدا، این صدای مظلومیت رو شنیدیم. صدایی که خواب و خوراک رو ازمون گرفت. مگه می‌شه امام‌زمانت ازت کمک بخواد و تو راحت بچسبی به دغدغه‌های خودت؟! باید انتخابمون رو می‌کردیم: کمک به امام زمان یا عشق به زندگی و زن و بچه‌! اگه عاشق باشی، می‌فهمی لبیک‌گفتن به صدای یاری امام، بهت نیرویی می‌ده که تموم وجودت می‌شه عشق به امام و همه‌چیز مثل خواب، خوراک و زندگیت، حول محور امام می‌چرخه. سر بزنگاه‌ها مردد نمی‌شی، به چه‌کنم، چه‌کنم نمی‌افتی! ببین، مظلومیت بالاتر از اینکه امام از ماها انتظار یاری داره؟ هی روزگار... ❓ خواستم چیزی بپرسم که می‌گه: می‌خوای ببرمت یه چرخی تو گذشته‌ات بزنیم؟ هاج و واج می‌گم: مگه می‌شه؟ چشاشو کوچیک می‌کنه و می‌گه: به امتحانش می‌ارزه! سالن پر از جمعیت بود. سمت راست سالن، مادرا نشسته بودن و سمت چپ، دانش‌آموزای دختر. شناختم کجاست! دبیرستان دخترانه «بقیة الله» که اون سال برای نیمه‌شعبان دعوتم کرده بودن که سخنرانی کنم. خودمو که دیدم خنده‌ام گرفت. اون موقع لاغرتر از الان بودم. حمید انگشتش رو گذاشت رو لبش و اشاره کرد ساکت بمونم و فقط گوش بدم. چنان با شور و هیجان از وظایف منتظران می‌گفتم که خودم برای سخنرانی خودم، دلم غنج می‌زنه. باورم نمی‌شد، تموم حرفای اون روزم کلمه به کلمه‌شو بشنوم! ☀️ یه قسمت از حرفام این بود: انتظار یه حال نیست. انتظار یعنی آماده‌باش، یعنی کارکردن برای ظهور مولات. باید برای اومدن امامت، سنگ تموم بگذاری. مگه بهمون یاد ندادن اهل بیت رو از پدر و مادر و بچه‌هامون بیشتر دوست داشته باشیم، پس باید توی عمل نشون بدیم. چقدر حاضریم برای ظهور مهدی فاطمه پای کار باشیم؟! مگه پیامبر صلی الله نفرمود: «افضل الاعمال امتی انتظار الفرج...» بالاترین عمل، انتظار هست. اینجا در مورد اعمال داره حرف می‌زنه، یعنی سبک زندگی‌مون باید امام زمانی باشه، نه فقط به صرف چند دعا و گریه و صدقه... باید کل زندگی‌مون رنگ امام زمان به خودش بگیره... 📿 یه قسمت از حرفام رو دوست دارم. اونجا که گفتم: خیلیا هستن اهل مسجد و نماز جماعتن، اما دریغ از پرداخت خمس مالشون، انگار نه انگار سهم امام‌زمان‌شون رو بالا کشیدن، دلشون خوشه اسمشون مسلمونه! با لبخندی غرور‌آمیز، زدم رو شونه حمید و گفتم: دمت گرم رفیق، نه اخوی! خوب خواستی شگفت‌زده‌ام کنی! خدا رو شاکرم توفیق داشتم این حرفا رو اون روزا بزنم، امیدوارم ازم بپذیرن! یه نگاه بهم کرد که بدجور منو بهم ریخت... 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
❓ کجای_قصه‌ی_ظهوری؟! 🔟 قسمت دهم 🔸 مثل بچه‌ها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه می‌کردم. نگاه مشتاق والدین و نگاه تحسین‌برانگیز همکارام، نشون می‌داد جلسه خوب گرفته. اگه حمید بگذاره، یه کم خاطره‌بازی کنم. ☀️ اومدیم توی حیاط دبیرستان، از لای پنجره نیمه‌باز صدام هنوز می‌اومد که داشتم یه رباعی می‌خوندم. یادمه شب قبل برای حفظ‌کردنش، کلی تمرین کرده بودم. - چطور بود؟ سرمو چرخوندم طرفش: با منی؟! لبشو ورچید و دوباره پرسید: چطور بود جلسه؟! به خودت چه نمره‌ای می‌دی؟! خواستم هیجانمو قورت بدم، یه کم شکسته‌نفسی کنم. برای همین گفتم: خودت که دیدی! حقیر این از دستم می‌اومد. خدا رو شکر احساس می‌کنم مجلس گرفت. یه مکث کردم تا تأثیر حرفمو توی صورتش ببینم. بعد ادامه دادم: امیدوارم مورد رضای امام زمان باشه. 📚 هنوز آمین نگفته بودم که اخمش باعث شد آمینم رو قورت بدم. کاش می‌دونستم کجای سخنرانی باب دلش نبوده. شایدم شعرمو دوست نداشته. گفت: شایدات تموم نشد؟! فکر کردی برای آقا سنگ تموم گذاشتی؟! با چند تا کتاب و چند جلسه حرف‌زدن، وظیفه‌تو انجام دادی؟! گفتم: آخه اخوی! حاجی! من همینا از دستم میاد، خب می‌گی چیکار کنم؟ همون چند تا کتابی که می‌گی، کلی زمان صرف خوندنش کردم. تازه سر همین سخنرانی برای آقا، هر‌جا می‌رم بهم تیکه می‌ندازن و فکر می‌کنن دنبال اسم و رسم و مقام هستم. اون از اونا، اینم از شما که واقعاً انتظار نداشتم اینا رو ندید بگیری! ⚰ لحنش مهربون شد: جان برادر، مشکل اینجاست که با چند تا از این جلسه و کارای ریز و درشت فکر کردی منتظر هستی! اصلاً به حرفایی که زدی اعتقاد داری؟! دیگه بهم بر‌خورد. برای همین محکم گفتم: آره... اگه کسی امام زمانش رو نشناسه، به مرگ جاهلیت از این دنیا می‌ره. گفت: ایول! اینو خوب اومدی! پس بیا به قول خودت یه کم خاطره‌بازی کنیم. آماده‌ای؟ 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
📌 غمِ دی... ❄️ هوا سرد بود، اما نه خیلی. مادرش گفته بود کاپشن بپوشه که اگه تا شب موندن، سرما نخوره. دکمه آخر کاپشنش رو ‌بست و دست مادرش رو محکم گرفت. مسیر حسابی شلوغ بود، مثل مسیر پیاده‌روی اربعین. از مادرش پرسید: مامان! داریم می‌ریم پیش حاج‌قاسم؟ مادر با لبخند گفت: آره عزیزم. دوباره پرسید: مامان! حاج‌قاسم همون کسیه که اسمش تو سرود «سلام فرمانده» بود. درسته؟ 🧡 مادر نگاهی به قد و بالای کوچیک دخترش انداخت و در دل، قربون‌صدقه‌اش رفت. بعد خیلی کوتاه گفت: «آره مامان‌جان!» و ذکرش را از سر گرفت. ذهن دختر هنوز پر از حرف و سوال بود: چرا تو اون سرود، بعد از عهد با امام زمان، با حاج‌قاسم هم عهد بستیم؟ مادر به مسیر مونده تا گلزار شهدا نگاه کرد. می‌خواست بگه، چون حاج‌قاسم سرباز امام‌زمان بود و با امام برمی‌گرده، که صدای مهیبی همه‌جا پیچید. گوشش سوت می‌کشید. چشمانش را به سختی باز کرد. دخترش در آغوش حاج‌قاسم بود و به او لبخند می‌زد. 📖 ؛ ویژه چهلم حادثه تروریستی کرمان ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
؟! 1⃣1⃣ قسمت یازدهم 🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خونه خودم! داره به در و دیوار نگاه می‌کنه! می‌گه: خونهٔ جمع و جور و قشنگی داری! می‌گم: مبارک صاحبش باشه. حقیر اینجا مستأجرم. تعجب نمی‌کنه. می‌دونم از قبل همه رو می‌بینه. فکر کردم اگه بدونه مستأجرم و به فکر امام زمان، حتماً یه امتیاز حساب می‌شه. اما کم‌کم داره دستم میاد. متر و تراز اینا حسابی با ما فرق می‌کنه! 🎁 - برای تولدت پسرات چیکار کردی؟! امان از حمید، وسط خاطره یهو با یه سوال منو می‌کشه بیرون. نمی‌دونم تولد پسرم چه ربطی ممکنه به ظهور داشته باشه. با احتیاط می‌گم: خب یه جشن ساده با یه کادو و یه مهمونی! گفت: همین جشن ساده چند برات آب خورد؟! گفتم: یه میلیون! نگی زیاده که توی این دوره و زمونه، یه میلیون بیشتر به یه جوک می‌مونه تا هزینه تولد! 💸 تمام‌قد برگشت به طرفم و گفت: جناب منتظر، امسال برای تولد امام زمانت چقدر هزینه کردی؟! مگه توی جلسه نمی‌گفتی‌، امام رو از پدر و مادر و بچه‌هات بیشتر دوست داری؟! عرق نشست روی صورتم، واقعاً مونده بودم چی بگم. با شرمساری گفتم: یه پنجاه تومنی کمک کردم. اما حق با شماست! گفت: تو خوب حرف می‌زنی، اما یادت باشه میزان، نیت و اخلاصه! اگه راست بگی، خدا کمت رو زیاد حساب می‌کنه، به شرطی که صادق باشی. 🚘 اشاره به ماشینم کرد و گفت: ماشین خوبی داری! گفتم: قابل شما رو نداره. یه ۲۰۶ ساده‌است که انداختمش توی مسیر انقلاب و مهدویت. خنده‌اش گرفته بود. با تبسم گفت: ساده؟ چرا پارسال برچسب «سلام بر مهدی» رو کندی؟! ج یادم افتاد. سرمو خاروندم و گفتم: خب من از روزی که این ماشین رو گرفتم یه برچسب بزرگ گرفتم و چسبوندم عقب شیشه تا همه بدونن عاشق امام زمانم! اما... - اما چی؟! من‌من‌کنان گفتم: اما پارسال اوضاع یهویی قاطی شد… 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 2⃣1⃣ قسمت دوازدهم ✊ پارسال یادتونه دشمن سر بحث حجاب و اون جریانا و شعار زن، زندگی، آزادی، چه بر سر امنیت کشورمون آورد؟ اون شبا امنیت نداشتیم. سر چهارراه نزدیک خونه‌مون، یه عده اراذل و اوباش می‌ایستادند و به هر ماشینی شک‌می‌کردن که طرف حزب‌اللهی هست، حمله می‌کردن. منم ترسیدم. مجبور شدم برچسب «سلام بر مهدی» رو از پشت شیشهٔ ماشینم بکنم. اما نگران نباش! تو فکرش هستم یکی بزرگ‌ترش رو بخرم و بچسبونم سرجاش. 📝 نگاش روم سنگینی کرد. کاش حرف می‌زد، اما ترجیح داد سکوت کنه و منو با استدلال‌های خودم تنها بگذاره. مرور اون اتفاق به ظاهر ساده، برام یه نشونه بود. برای موندن پای امامی که خودم رو از منتظراش می‌دونستم! حالم بهم می‌خورد از این همه ادعا! منی که نتونسته بودم پای یه نوشته بمونم، حالا چطور مدعی بودم پای امام زمان می‌مونم؟! - اخوی! استاد! بریم واسه خاطره‌بازی؟ خواستم قهر کنم و بگم نه، اما حمید رفته بود و یه نیرویی منو دنبالش می‌کشید. نیرویی که می‌تونست به من بفهمونه کجای زندگی‌ام لنگ می‌زنه. 🌷 نسیم خنکی به موهام خورد. اون بالا، کنار مقبره شهدای گمنام، شهر دیدن داشت. پشتم به حمید بود. اونجا همه‌چیز کوچیک بود و مثل نقاط گنگ، راز‌گونه نشون می‌داد. از همهمه پشت سرم، کنجکاوانه برگشتم. حمید بود و پنج نفر که رو قبر شهدای گمنام، حلقه‌ای نشسته بودند و داشتن بحث می‌کردن. جلو رفتم و سلام کردم. جواب سلام‌ها پیچید توی فضای یادمان. حمید گفت: بیا بشین، جمع خودیه! توی جمعشون نشستم، همه‌شون جوون بودن. هجده یا نوزده، شایدم بیست… درست مثل مشخصات رو قبر شهید گمنام که نوشته بود: ۱۸، ۱۹، ۲۰… 🤲 گفتم: دمتون گرم که شهید شدین، حسرتش رو به دل ما گذاشتین. یکی که از همه جوون‌تر بود گفت: سیّد! حواسمون بهت هست که میای، گاهی دور، گاهی نزدیک، مدام برای شهادت دعا می‌کنی! خودت خوب می‌دونی گیرت کجاست! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 3⃣1⃣ قسمت سیزدهم 🔇 حس دوگانه‌ای دارم. موندم خوشحال باشم یا غصه بخورم! از اینکه جایی اومدم که با حرفات کاری ندارن و درونت رو می‌بینن، سکوت می‌کنم. سکوتی پر از تمنا و شاید هم کلی دعا که نکنه پشت پرده، خیلی چیزا رو ببینه یا بخواد بگه! 🔆 اما دلم به این جماعت قرصه، جنسشون با خدا، قرابت و شباهت داره، آبرو بردن تو مرامشون نیست. مگه گاهی بخوان برای تلنگر و بیدار شدن، اونم به قدر ضرورت، نشونت بدن تا بدونی از کجا داری چوب می‌خوری! صدای گرمش می‌شینه توی ذره‌ذره وجودم. سرش پایینه. چقدر خوبه نگام نمی‌کنه که مدام رنگ به رنگ شدن منو ببینه. می‌گه: آقا سید! شهادت یه آرزو نیست، یه جایزه‌است برای کسایی که برای خدا و حجتش اونقدر دویدن و گمنام و مخلصانه کار کردن که خدا اونا رو با شهادت می‌خره برای خودش. ✍ یه سوال ازت دارم. می‌گم: جانم داداش، بگو! می‌گه: برای امام زمانت چیکار کردی که انتظار داری جایزه شهادت رو بهت بدن؟ فکر کردی با چند خط‌نوشتن و پست‌گذاشتن و ندبه‌رفتن کار تمومه؟! اگه اینجوری بود که آقا تا حالا اومده بود. به قول حاج قاسم اونقدر برای خدا باید بدویی که مدیون خستگی زانوات بشی، مدیون بی‌خوابی‌هات، مدیون بچه‌هات که یه دل سیر کنارشون نبودی و بغلشون نکردی، مدیون آبروت که برای رضای خدا خرجش کردی، اگه اینجوری بودی الان اون‌ور نبودی، اینور دنیا بودی، پیش ما و نفس تازه می‌کردی برای برگشتن، برای کار کردن! 💔 اشک از چشام جاری شد. دلم شکست. احساس جاموندن از آدمایی که اون‌ور زیبایی‌ها، نگام می‌کردند. گفتم: من هیچ‌کدوم از اینا که گفتین نیستم، اما امام زمانم رو دوست دارم. شما بگین چیکار کنم! نگاهی به هم کردن. کنار دست حمید، یه جوون با محاسن کم‌پشت نشسته بود. نگاه جمع روی اون چرخید. گفت: ناامیدی کار شیطون هست و امید جزء جنود عقل، اما این مسیر، عشقی می‌خواد که عین عقله. خودتون مگه از کتاب «مکیال مکارم» از لزوم شناخت امام برای دیگرون نگفتین؟ اگه امام‌زمانت رو بشناسی و معرفت بهش پیدا کنی، برای مودت امام سنگ تموم می‌گذاری، مودت فقط دوست‌داشتن نیست، مودت یعنی همدلی، همبستگی و همراهی و در نهایت همکاری با امام. 🔥 اون‌وقت برای تحقق امر امام به آب و آتش می‌زنی. حرف امام زمین نمونه. درست مثل ما بسیجیا که برای حرف نائب امام، توی کانال کمیل، با دست خالی و با لبای تشنه، جون دادیم، اما نگذاشتیم حرف امام خمینی زمین بمونه. 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 4⃣1⃣ قسمت چهاردهم 🧶 مثل کلاف سردرگمی می‌مونم که لحظه به لحظه توی خودش فرو می‌ره. یه عمر واسه این و اون حرف از انتظار زده بودم و حالا خودم نشسته بودم پای شهدای گمنام شهرم که حتی اسمشون رو نمی‌دونم، اما حرفاشون بدجور منو بهم ریخته. اشک از چشام نم‌نم می‌باره و یه گوشه از سنگ قبر رو خیس می‌کنه. دوست دارم فقط بشنوم. کلمات با ضرب‌آهنگ اشکام انگار شنیده می‌شن، مثل قطرات بارون پاییزی... 🌷 اول حمید پا می‌شه، بعدش من. لحظهٔ آخری به اون جوون می‌گم: رفقاتون همه شهید شدن؟ می‌گه: نه! خیلیا توی صف انتظارن، اما ما منتظرشون می‌مونیم، اینا نشونه دارن. به قول حاج قاسم، شرط شهید شدن، شهید بودنه. میوه‌ات برسه، می‌چیننت، تلاش کن برسی رفیق! اشک معجزه می‌کنه. یادته راز این اشک رو معاون علی آقا به علی چیت‌سازان هم گفت، اگه می خوای جا نمونی، گمنام باش و فقط برای خدا کار کن. 🪽 راه افتادیم. حمید راحت قدم برمی‌داره، سبک‌بال و رها، اما من بدجور سنگینم، انگار پاهامو به زمین دوختن. بهش می‌گم: آقا حمید، بدجور توی دو‌راهی موندم. نه راه پیش دارم، نه راه پس! سرعتشو کم کرد و به بهونه جواب دادن به من، چند قدم راه رفته رو برگشت. نگام کرد. می‌دونستم ذهنمو می‌خونه، اما دوست داشتم خودم بهش بگم. 🗻 با غصه گفتم: سال‌ها از وظایف منتظران خوندم و برای خودم و دیگرون هم گفتم، اما با این دقت که می‌بینم، مو رو از ماست می‌کشن بیرون. ترس برم داشته که نکنه دارم درجا می‌زنم! اصلاً وقتی اینقدر انتظار سخته، پس بذار بی‌خیال بشم که لااقل بهم نگن ادعای منتظر رو داری در‌میاری! خندید و کنارم ایستاد. چشم دوخت به افق و غروب دلگیر شهر و با طمأنینه گفت: سید، می‌دونی انتظار بالاترین قله‌ای هست که تموم انبیا و صلحا در طول تاريخ، آرزو داشتن توی این عصر آخرالزمانی جای من و تو باشن و به این مقام بی‌نهایت بزرگ منتظر برسن. 🔆 انتظار اونقدر اجر و قرب داره که اجر پنجاه شهید رو بهش دادن و کلی حدیث داریم که شنیدنش آدم رو به وجد میاره. رسیدن به این قله رفیع، اراده و ایمان قوی و توکل بر خدا و عنایت اهل‌بیت رو می‌خواد. حیفه جزء یاران امام حسین توی قصه کربلا نباشی، قصه، همون قصه کربلاست. کنار‌کشیدن و بی‌خیال شدن، یعنی توی لشکر دشمن رفتن. برای همین توی این عمر کوتاه دنیا می‌شه یه تجارت بزرگ و ماندگار کرد. اونم تلاش برای تمدن‌سازی و پای انقلاب موندن و گوش به حرف نایب امام زمان، رهبر عزیز سپردنه که داره انقلاب رو به سرمنزل مقصود می‌رسونه. 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم 📱بهش گفتم: حمید، یه چیز بگم خوشحال بشی؟ نگام کرد. گفتم: من رفقای باحالی دارم. همه‌شون مهدوی هستن و پای کار آقا! دمشون گرم. هم توی فضای مجازی پای کارن، هم توی مراسم‌ها و هیأت‌ها. مطمئنم اونا رو ببینی کیف می‌کنی! اونا مثل من نیستن! تبسمی کرد. خواست چیزی بگه، اما پشیمون شد. رو کرد سمت شهر، گفت: اونا هم صدای یاری امام رو می‌شنون؟! 📿 موندم چی باید بگم. واقعاً نمی‌دونستم. شاید آره، شایدم نه! البته احتمال اولی بیشتره، چون می‌دونم اهل ریا نیستن و از پیشونی‌هاشون می‌شه فهمید که اهل نماز شب و تهجد و راز و نیازن. نخواستم فکر کنه رفقامو نمی‌شناسم. برای همین گفتم: اونا ذکر هر روزشون «اللهم‌ عجل ‌لولیک ‌الفرج» هست. یه جمعه نیست برای ندبه نیان، اینا حتماً جز منتظران آقان... بعد تهش گفتم: ان‌شاء‌الله! 🎤 گفت: کدومشون رو بیشتر از همه قبول داری؟ گفتم: حاج آقا فلانی، هم مداحه، هم سخنران و هم امام جماعت مسجدمون. گفت: بیا بریم سراغش. مشتاقم ببینمش. توی مسجد بودیم. از در و دیوار مسجد می‌شد فهمید که دهه اول محرمه. فهمیدم بعد از نماز صبح، روضه‌های صبحگاهیه و کلی جمعیت نشستن و دارن به فرمایشات رفیقمون گوش می‌دن. مثل این بود که یه نوار ضبط صوت بگذارن رو دور تند! تموم اون دهه رو گوش دادیم. هر روز یه موضوع جدید، با کلی مطلب جالب، ته همه‌شون هم یه روضه عالی و بعدشم بساط صبحونه... چیزی برای گیر دادن نمی‌دیدم. 🔆 به حمید نگاه کردم. برخلاف من، اثری از ذوق‌زدگی درش ندیدم. طاقت نیاوردم و گفتم: می‌دونم همه سخنرانیش رو گوش دادی، نظرت چیه؟ گفت: جوابتو با یه سوال می‌دم. گفتم: بفرما! ادامه داد و گفت: توی این ۱۰ روز که سخنران مجلس بود و کلی مستمع داشت، یادی هم از امام زمان کرد؟ آیا توی این ۱۰ روز نمی‌شد یه موضوع رو هم به آقا اختصاص بده؟! آیا بحثی مهم‌تر از یاد امام زمان ارواحنافداه وجود داره؟! روضه‌ خوند، اما از منتقم امام حسین علیه‌السلام حرف نزد؟ 🧮 سید! خیلیا هستن عاشق امام حسین هستن. نمونه‌اش همین پیاده‌رویی اربعین. ۲۵ میلیون زائر چه عظمتی به اسلام دادن، اما آیا همه‌شون به یاد امام‌زمان‌شون هستن؟ اگه جواب این سوالا رو بفهمی، نیازی به گفتن باقی مسائل نیست اخوی! باقی دوستاتم اینجورین؟! با یه چرتکه، دو دوتا، دیدم حق داره آقا نیاد! سخنرانش که من باشم، اینه وضع کارام. اونم از رفیق و رفقام! دلمون خوش بود حتماً مشکل از دیگرونه، نه ما! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 6⃣1⃣ قسمت شانزدهم ✍️ تبسمی کرد و گفت: بازم از این منتظرا داری یا نه؟! جرقه‌ای توی ذهنم خورد. چطور زودتر یادشون نیفتادم؟! حتماً این از اخلاص‌شون هست که فراموش کردم اینجور دوستایی هم دارم. چشام برق زد، گفتم: دارم! خوبشم دارم! چند سالیه با برخی دوستام برای کانال‌های مهدوی قلم می‌زنیم. از داستانک و خاطره گرفته تا دلنوشته، مطلب می‌نویسیم. دوستام از بهترینای کشورن، بدون هیچ چشم‌داشتی اومدن پای کار، جوونن و پرانرژی، شب و روز برای کار مهدویت دارن دوندگی می‌کنن. امیدوارم اینا دیگه منتظر واقعی باشن! 🔊 عمیق نگام کرد. ته دلم هُری ریخت. خواستم چیزی بگم که گفت: برای فهمیدن جواب این سوال فقط کافیه ازشون بپرسی اونا صدای یاری آقا رو می‌شنون؟! اگه می‌شنون چرا گاهی قهر می‌کنن؟! گاهی ناز می‌کنن! همه‌اش برای کار کردن بهونه میارن، چرا کارهای آزادشون بهتر از کارهای مهدوی‌شونه؟! چرا کم‌کارن؟! چرا همه‌اش دنبال تأیید این و اونن؟! کسی که صدا رو بشنوه، مضطر می‌شه. تا حالا مطالبت برای یاری امام، از روی اضطرار بوده که دلی بلرزه و اشکی سرازیر بشه؟! 🕌 از مسجد بیرون زدیم. هوای شهر رو سینه‌ام سنگینی می‌کنه. قدم‌زنان رفتیم توی راسته بازار. دیدم مدام لااله الا الله می‌گه. گفتم: آقا حمید، چیزی شده؟! گفت: واقعاً این بی‌حجابا رو نمی‌بینی؟! گفتم: معلومه اخبار رو دنبال نمی‌کنی! چون قراره توی مجلس لایحه حجاب رو تصویب کنن! وایستاد و نگام کرد و گفت: آقا سید، پس وظیفه امر به معروف و نهی از منکر چی می‌شه؟! منتظری دستگاه‌های ذیربط کاری برای کشور امام زمان کنن؟! درسته اونا مسئولن و یه روزی به خاطر هر گونه اهمال‌کاری باید جواب بدن، اما یه منتظر واقعی، منفعل نیست. ❌ یه سوال پرسید که دعا می‌کردم هیچ‌وقت ازم نپرسه. گفت: تا حالا چند بار امر به معروف کردی؟ تا حالا چند بار برای دین خدا، فحش شنیدی؟ سرم رو پایین انداختم. هیچی برای گفتن نداشتم. یادمه مدام دنبال توجیه بودم که خطر جانی داره یا اصلاً کی می‌گه تذکر من اثر داره یا نه؟ پیشدستی کرد و گفت: مگه حضرت آقا نگفت بی‌حجابی حرام شرعی و قانونیه، مگه نگفت تذکر لسانی بدین و رد بشین، تأثیر داره... 📚 بدجور گوشه رینگ گیرم آورده بود. بهم گفت: اون دختر رو می‌شناسی؟ کدوم دختر؟ همون دختر چادریه که بر خلاف همه دخترا، از این ور می‌ره! دقت می‌کنم و با هیجان می‌گم: آره… اون زهراست… ماشاالله چقدر بزرگ شده! زهرا رو چطوری می‌شناسی؟ گفت: تو خودت زهرا رو چقدر می‌شناسی؟! مگه سه سال توی روستا، زمان راهنمایی محصلت نبود؟ 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 7️⃣1️⃣ قسمت هفدهم ✉️ پرسیدم: چرا زهرا این‌وری می‌ره؟! اینجوری که راهش دور می‌شه! پرسید: نکنه آلزایمر داری سیّد؟! مستأصل گفتم: نمی‌دونم، شاید! یه وقتایی خیلی چیزا یادم می‌ره. در حالی که با حمید، آروم پشتِ سر زهرا راه افتادیم، گفت: پارسال زهرا واست پیام گذاشت، پیامش را باز کردی، اما نخوندی. گذاشتی واسه بعد، اما یادت رفت. با تعجب گفتم: وای... الان یادم اومد! راست می‌گی! حالا چی نوشته بود؟! حمید گفت: دوست دارم تو اول از زهرا بگی، بعد من! 🔆 گفتم: زهرا از همون روزای اول، عاشق شنیدن خاطره و داستان در مورد خدا و اهل بیت بود. منم وقتی نگاه مشتاقش رو می‌دیدم، مجاب شدم با تشویق، اونو اهل نماز کنم. متأسفانه خیلیا توی روستاشون اهل نماز نبودن. ماه رمضان هم بساط ناهار خیلیا پهن بود. زهرا توی خونه‌شون، تنهایی نماز می‌خوند، تنهایی واسه سحری بلند می‌شد و تنها‌نفری بود که با چادر می‌اومد مدرسه! یه بار بهم گفت: بابام از شهر، غذا خریده بود. گفت: زودتر بخورین تا از دهن نیفته! اولین قاشق رو که بالا آوردم، اذون دادن. لب به غذا نزدم و واسه نماز بلند شدم. بابا گفت: غذات از دهن می‌افته دختر! گفتم: خدا از قلبم نیفته بابا! 📿 حمید چنان با اشتیاق گوش می‌داد که به زهرا حسودیم شد. این اولین بار بود که نگاه حمید رو اینقدر مشتاق می‌دیدم. حمید گفت: خبر داری زهرا نماز شب می‌خونه؟ خبر داری تموم فکر و ذکرش دعا برا فرج مولاست؟ خبر داری چقدر واسه چادرش از بچه‌های دبیرستان متلک شنیده و شبا با ما دردِ دل کرده و ازمون خواسته هواشو داشته باشیم؟ هیچ می‌دونی چرا همیشه از اینجا می‌ره و راهش رو دور می‌کنه؟ 💣 دهنم باز مونده. زیر بمباران جملات، دارم داغون می‌شم. می‌دونستم زهرا خوبه، اما نه تا این حد! با کنجکاوی گفتم: خوش به حالش که شما هواشو دارین. قصهٔ این راه دور چیه؟ گفت: اون راه نزدیک، از یه کوچه خلوت می‌گذره که پاتوق پسراس! کلی پیام و طرح دوستی و گناه اونجا اتفاق می‌افته! همکلاسی‌های زهرا، بارها بهش پیشنهاد دوستی با پسرا رو دادن! اما اون محکم‌تر از این حرفاس! حاضره راشو دور کنه، اما فرصت واسه گناه کردن رو نه به خودش بده، نه به دیگرون! 🇮🇷 بعد ادامه داد: می‌بینی آقا معلم! تو گفتی، اون عمل کرد! تصمیم گرفته توی آینده طراح لباس بشه تا بتونه واسه بانوان کشورش، طرح پوشیده و امام‌زمان‌پسند بزنه. می‌گه این همه سختی‌ها رو فقط به عشق لبخند رضایت امام زمانه داره تحمل می‌کنه. از این دست بچه‌ها و رفقا داری سیّد جان؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 8⃣1⃣ قسمت هجدهم 🚖 زهرا سوار تاکسی شد. حمید خیالش که راحت شد، گفت: می‌خوای یه جای خوب ببرمت؟ گفتم: کجا؟ گفت: می‌خوای الان کجا باشی که دلت حسابی وا شه؟ گفتم: خیلی وقته حرم امام رضا علیه السلام نرفتم. شش‌ماهی می‌شه از کشیکم گذشته، اما اوضاع مالی اجازه نمی‌ده برم. دلم واسه حرمش یه ذره شده. دیدم دست به سینه گذاشت و خم شد و گفت: السلام علیک یا ثامن الحجج... 🤲 صدای نقاره پیچید توی گوشم. بی‌امان اشک می‌ریختم. این روزا حرم‌لازم شده بودم. روبه‌روی پنجره‌فولاد و کلی حرف تلنبار شده رو قلبم. حمید تنهام گذاشت. نمی‌دونم چقدر زار زدم. چقدر دعا کردم خادمش، خادم امام زمان هم باشه! دعا کردم واسه ظهور مولامون! رفتم طرف سقاخونه، حمید لیوان آب رو داد دستم، گلوم خشک شده بود، چقدر احساس تشنگی می‌کردم. یه جرعه آب منو انداخت یاد ارباب. همون‌جا دست به سینه گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله… ⁉️ یهویی حمید دستم رو کشید. عجله داشت، می‌خواست چیزی رو نشونم بده. توی دفتر گمشدگان، غلغله بود، دور یه زن جوون رو گرفته بودن، زن آروم و قرار نداشت، چنان بی‌تابی می‌کرد که هیچی آرومش نمی‌کرد… نه لیوان آب، نه حرفای خادما، فقط می‌گفت: بچه‌م... بچه‌م... بدجور مضطر بود، مثل مرغ پرکنده، بال‌بال می‌زد. چند دقیقه بعد، وقتی خادما بچه‌شو پیدا کردن و آوردن، حالش دیدن داشت. اول زانو زد. بچه‌شو محکم بغل کرد. جیغ می‌زد، اشک می‌ریخت، مدام بچه‌شو می‌پایید که سالم باشه، حرکاتش اشک همه رو درآورد. حمید گفت: منتظر واقعی به این مادر می‌گن! دیدی دعا کردنشو؟ دیدی بی‌تابی‌شو؟ دیدی چطوری دنبال گمشده‌ش بود. برگشت طرفم، بیخ گوشم گفت: نزدیک دوازده قرنه امام‌زمان‌مون رو ندیدیم! شده اینجوری واسه اومدنش دعا کنیم؟! 🕊 به راه افتادیم، از کنار کبوترا گذشتیم، از کنار سقاخونه، بعد دور گنبد طلایی چرخیدیم و برگشتیم سمت مزار شهدای شهر خودمون، اما من هنوز به حرفای حمید فکر می‌کنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریه‌هام می‌سازه. دم غروب بغلم کرد. منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: کاری نداری رفیق؟ گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری! گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستاده‌ای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانه‌دار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم... تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام هر لحظه می‌بیندت، درست مثل لحظهٔ کشیک‌دادنت توی حرم... ⏰ مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق! آخرین جمله‌ش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای آقا رو داری می‌شنوی! اون موقع من و رفقام منتظر می‌مونیم یه روزی به جمع ما بپیوندی! خداحافظی کرد و رفت. با خودم زمزمه کردم: برگرد از اول برو… چشمانم پر از اشک بود. واضح ندیدمت... 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 9⃣1⃣ قسمت نونزدهم 🕊 از پیشنهادش خوشم اومد. با ذوق گفتم: بیا یه جای خوب ببرمت تا بدونی امام‌زمانمون فراموش نشده و هنوز عاشقایی داره که جمعه‌ها به یادش ندبه می‌خونن. دستش را گرفتم و رفتیم طرف گلدسته امامزاده احمد. رو گنبد آجری، کلی کبوتر استراحت می‌کردند. صدای اذان از مناره‌های امامزاده توی شهر می‌پیچید. خوب موقعی رسیده بودیم. رفتیم توی شبستان. یه عرض ادب به ساحت امامزاده کردیم و نشستم یه جای دنج. 📿 کم‌کم نماز‌گزارها یکی‌یکی میومدند، اما هر‌چی صبر کردیم، خبری از امام جماعت نشد. حالم گرفته شد، هنوز هیچی نشده، پیش حمید داشت آبروم می‌رفت. از پیرمرد بغل‌دستی پرسیدم: ببخشید، حاج‌آقا نمیان؟! در حالی‌که تسبیح رو لای انگشتانش می‌چرخوند، گفت: بعید می‌دونم، اون هفته هم نیومد، اومدنش بگیر‌نگیر داره، جمعه‌ها معمولاً اين‌جوریه! پرسیدم: پس الان کی نماز رو می‌خونه؟ گفت: معمولاً یکی از نماز‌گزارا می‌افته جلو، ما هم بهش اقتدا می‌کنیم! همین‌طور هم شد. بعد از نماز، نگاهی به حمید کردم و گفتم: از این اتفاقا هر جایی می‌افته، مهم دعای ندبه‌اس که خدا رو شکر، هر‌هفته منظم اینجا برگزار می‌شه! 🎤 بعد از نماز صبح، همه چشاشون به طرف در بود تا مداح بیاد، اما اونم انگار قصد اومدن نداشت تا من حسابی پیش حمید شرمنده بشم. چند دقیقه بعد، از تربیون اعلام شد چون مداح نیومده، خودمون دعا رو شروع می‌کنیم. یاد چند‌وقت پیش افتادم، وقتی یکی از مداحان معروف شهر رو دیدم، کلی نازش رو کشیدم و مقدمه‌چینی کردم تا بتونم راضیش کنم که جمعه‌ها بیاد. برای همین گفتم: اگه امکان داره، جمعه یه سر بزنین به امامزاده احمد و زحمت دعای ندبه رو بکشین. جوابش هنوز توی گوشمه. خندید و گفت: سیّد‌جان، من صبحای جمعه خوابم. باور کن دست خودم نیست! نمی‌تونم از خوابم بگذرم، معمولاً جمعه‌ها خوابم تا لنگ ظهر. اون‌وقت تو می‌گی بیا ندبه بخون! بهش گفتم: خودتون نمیاین لااقل از دوستای مداحتون بخواین نوبتی بیان دعا رو بخونن! با کنایه گفت: من وقتی خودم نمیام، اونا چطور میان؟! حاضرم باهاتون شرط ببندم، اگه کسی از اونا اومد، من بهتون جایزه می‌دم! 📸 راست می‌گفت. در طول سال به جز چند هفته که مناسبت خاصی بود و چند نفر از مسئولین شهر با کلی پارچه‌نوشته اومدن و مدام عکس خبری گرفتن، ما چشمون به در خشک شد، اما خبری از مداحان محترم شهرمون نشد که نشد! حمید زیر چشمی نگاهم کرد. حرفی زد که فهمیدم ذهنمو خونده. گفت: اینم از مداحان عزیز که روزای جمعه، روز تعطیل و استراحتشونه. ⁉️ دعای ندبه شروع شد. چند نفری جلو رفتند و دعا رو خوندن. بعد از دعا، بساط صبحانه پهن شد. حمید پرسید: تعداد افرادی که روزای جمعه برای دعای ندبه میان معمولاً چند نفرن؟ گفتم: معمولاً بیست‌نفری می‌شیم. بلافاصله پرسید: تعداد جمعیت شهرستان چند نفره؟! گفتم: اگه اشتباه نکنم یه ۱۰۰ هزار نفری می‌شه! سری به تأسف تکون داد و گفت: عجب! از این تعداد، فقط بیست‌نفر به یاد امام‌زمان‌شون اومدن برای ندبه‌خوندن؟! 🌟 خواستم قضیه رو جمع و جور کنم، گفتم: درسته خیلی کم هستیم، اما این تعداد کم، واقعاً عاشق امام‌زمان‌شون هستن که هر جمعه میان! تبسمی کرد و گفت: مطمئنی؟! گفتم: آره... مگه ندیدی تا آخر دعا وایسادن و دعا رو خوندن! با تردید گفت: پس چرا کسی گریه نکرد! ضجه نزد؟! مگه نه اینکه توی دعای ندبه می‌خونیم آیا گریه‌کننده‌ای هست با من گریه کنه؟! چرا اینقدر دعا رو بی‌حال خوندین؟! چرا صدایی نلرزید؟! دلی نشکست؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 0⃣2⃣ قسمت بیستم ⛅️ حرفاش بارها توی ذهنم بالا و پایین می‌شد. از مراسم زدیم بیرون. خنکای صبح، حالمون رو عوض کرد. یه نفس عمیق کشیدم که دوباره حمید، ضد‌حال زد! گفت: بین این بیست نفر، من یکی‌دو تا جوون بیشتر ندیدم. بقیه افراد مسن بودن. مگه نمی‌دونی لشکر امام‌زمان بیشترشون جوونن؟ مشکل از جوونای ما نیست، ما نتونستیم اونا رو پای کار امامشون جذب کنیم. والا توی دفاع مقدس، این جوونا بودن که هشت سال، صدام رو زمین‌گیر کردن. 🚩 گفتم: حق با توئه! وقت داری یه جای دیگه بریم که خوشبختانه اونا همه‌شون جوونن و کارای جهادی و انقلابی انجام می‌دن؟ اگه بریم، می‌بینی گمشدهٔ آقا، همین جوونا هستن! گفت: کدوم هیأت مدّ نظرته؟ به شوخی گفتم: ما رو باش به کی داریم پیشنهاد می‌دیم؟! اخوی! تو که می‌دونی معروف‌ترین هیأت ما توی این شهر کدومه! سکوت کرد. سینه‌ام رو دادم جلو و گفتم: بهترین هیأت، هیأت «انصارالمهدی» هست که هم تعدادشون زیاده، هم پرچمشون همیشه توی هر مراسمی بالاست. یه دبدبه و کبکبه‌ای دارن که نگو! گفت: یاعلی، بیفت جلو سیّد! 🏴 دیوارهای هیأت سیاه‌پوش بود. کلی پرچم عزا روی ستون‌ها نصب بود. چند‌جا هم برای ظهور امام‌زمان پارچه زده بودند. خوب موقعی رسیدیم. بحث داخل جلسه داغ بود. همه قدیمی‌های هیأت بودن و داشتند واسه دهه فاطمیه برنامه‌ریزی می‌کردن. کنارشون ایستادیم. می‌دونستم هیچ‌کی ما رو نمی‌بینه. برای همین کنجکاو شدم ببینم چی دارن می‌گن. 🕌 یکی از آقایان مداح گفت: بچه‌ها امسال برای فاطمیه باید سنگ تموم بگذاریم. دور میدان امام، باید یه موکب بزرگ بزنیم که تو چشم باشه، یه موکب هم روبه‌روی مسجدجامع. فقط مشکل ما تعداد نفراتی هست که باید موکب رو بچرخونن. علی جواب داد: من چند تا رفیق باحال هیأتی از هیأت‌های دیگه دارم که می‌گم بیان کمکمون. ناگهان مداح با ناراحتی گفت: لا اله الا الله... چی داری می‌گی علی؟! هیچ‌کس رو از هیأت‌های دیگه نیارین! آقایان محترم! همه‌تون گوش بدین، غریبه تو جمع خودمون راه ندین، فردا ایده‌های ما رو یاد می‌گیرن، خودشون و هیأتشون واسه‌مون شاخ می‌شن! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم 🔇 بحث بالا گرفت. هیچ‌کس چشم دیدن هیأت دیگه رو نداشت. مرتضی گفت: بچه‌ها یه پیشنهاد دارم! بیایم امسال همه دسته‌جات رو یکی بکنیم. این‌جوری عظمت عزاداری زیاد می‌شه و اختلافات تموم می‌شه. آنچنان به مرتضی تاختند و کلی دلیل ریز و درشت آوردن! مثلاً اینکه هیئات محلات، رقیب ما هستن، مگه یادتون نیست اونا پارسال با ما چیکار کردن؟ ما آبمون با اونا توی یه جوب نمی‌ره! مرتضی ساکت شد؛ درست مثل من، درست مثل حمید... هوای داخل هیأت، سنگین شده بود. احساس خفگی می‌کردم. 🌷 زدیم بیرون، کلی حرف و گلایه واسه زدن داشتم، اما خجالت می‌کشیدم از حمید، از تموم شهدا که عکس‌های قشنگ‌شون روی تابلوی هیأت قاب گرفته شده بود، از صاحب عزا، از مادر سادات... حمید با صدای گرفته گفت: چقدر حالت گرفت وقتی دیدی ما هیأتی‌ها هنوز کار گروهی و تشکیلاتی بلد نیستیم؟ چقدر غصه خوردی هنوز به جای رفاقت، رقابت داریم؟ چشم دیدن همدیگه رو نداریم؟! نفسمو بیرون دادم و گفتم: اگه یه دل سیر بشینم زار بزنم، گریه کنم، خدایی جا داره! چون دشمن در خباثت خودش متحده، اما ما در مسیر حق دچار چند‌دستگیِ این هیأت و اون هیأت هستیم. 🤲 حمید چیزی گفت که تنم لرزید. - سیّد! یه لحظه فکر کن امام‌زمان همه این اتفاقات رو از نزدیک داره می‌بینه، دلش رو به این جوونا خوش کرده، به این هیأتی‌ها، به این مسجدی‌ها، اون‌وقت وقتی این اختلافات رو می‌بینه، چقدر غصه می‌خوره… چقدر دست به دعا برمی‌داره و واسه‌مون دعا می‌کنه… در حالی که ما بیدار نمی‌شیم و همین رویه رو ادامه می‌دیم! 🍂 دلم گرفته بود. با اینکه عاشق پاییزم، کنار حمید چیزایی رو دیده بودم که دوست داشتم به عادت دلتنگی روزای پاییز، زیر بارون، بدون چتر قدم بزنم. گاهی قدم‌زدن و خیس‌شدن زیر بارون می‌تونه تسکین‌دهندهٔ خوبی باشه. دوشادوش حمید، قدم‌زنان طرف بلوار رفتیم. پر بود از دختر و پسرایی که رو نیمکت‌ها، یه جای دنج گیر آورده بودن و داشتن دل می‌دادن و قلوه می‌گرفتن و عابرایی که بی‌تفاوت سرشون توی گوشی بود و بی‌خیال عبور می‌کردند. 🚘 پیرمردی در انتظار ماشین، رو عصاش تکیه داده بود و هیچ‌کس سوارش نمی‌کرد. اما کمی جلوتر، واسه یه دختر جوون چند تا ماشین، زدن کنار و بوق زدن. به حمید گفتم: تا حالا این‌جوری مسائل رو ندیده بودم. فکر می‌کردم امام‌زمان کلی عاشق سینه‌چاک داره و همه‌ش برام سوال بود: چرا آقامون نیاد؟ هر‌وقت اربعین با رفقا به جاده می‌زدم، می‌گفتم: ببین اینجا بالای ۲۲ میلیون عاشق اباعبدالله پای پیاده توی مشایه حرکت می‌کنن. اینا همه‌‌شون عاشق امام زمانن، اما چرا بازم آقا نیومد؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم 🚩 حمید سری تکون داد و گفت: برکات پیاده‌روی اربعین خیلی زیاده، کاش می‌دیدی نقش شهدا در ایجاد امنیت، در نزدیکی قلوب مومنین و عاشقای اباعبدالله و ایجاد شور و شعور حسینی چقدر زیاده! اگه این جمعیت میلیونی کم‌کم با فرهنگ انتظار آشنا بشن و بزرگ‌ترین هدفشون یاری امام منصور باشه، چشم جهانیان به جمال نورانی «منتقم کربلا» روشن می‌شه. اگه همه کار فرهنگی کنن، این قدم‌ها می‌تونه فرهنگ‌ساز مهدویت بشه و همه دغدغه‌ای جز ظهور نداشته باشن. او‌ن‌وقت همه دعاها یکی می‌شه: اللهم ‌عجل ‌لولیک ‌الفرج به حق زینب سلام الله ‌علیها. 💊 دستمو زدم رو شونه‌اش و گفتم: اخوی، جایی مونده منو ببری؟! یه لحظه فکر کرد و گفت: بیا بریم عیادت یه شهید زنده که چهل‌ساله توی بستر خوابیده. چشام گرد شد و ناخودآگاه گفتم: شهید زنده؟! چهل‌سال توی بستر؟! یه لحظه دیدم توی یه اتاق محقر و ساده‌ایم. وسط اتاق یه تُشک پهنه و یه نفر دراز کشیده و کلی دارو و قرص دور و برشه و کمی دورتر کپسول اکسيژن دیده می‌شه. از عکس‌های روی دیوار می‌شه فهمید زمان جنگ، از بچه‌های اطلاعات و عملیات بوده، کنار موتور تریل عکسشو می‌بینم، جوون خوش‌قد و قامتی بوده که تازه محاسنش رشد کرده بوده، جلوش چند‌نفری پشت دوربین نشستن و ازش می‌خوای یه خاطره از این چهل سال دوران مجروحیتش بگه. 📻 اشتیاقی واسه گفتن نداره، اما اصرار خبرنگار کار خودشو می‌کنه و به گفتن یه خاطره اکتفا می‌کنه. هر چند مجبورن بارها ضبط رو نگهدارن تا بتونه به کمک کپسول اکسیژن، نفسی تازه کنه. من و حمید به دیوار تکیه می‌زنیم. مرور خاطره، اذیتش می‌کنه، اینو از بغض صداش می‌شه به خوبی حس کرد. با صدای خس‌دار گفت: من سال‌هاست جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردنم، این نوع جانبازها، فقط گردنشون حرکت داره و دستاش و پاهاش کاملاً بی‌حرکته. 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم 👜 اون روز همسرم باید خونه باباش می‌رفت. دختر سه‌ساله‌مون رو پیش من گذاشت و رفت. من هم طبق روال همیشه روی تختم دراز کشیده بودم و بازی دخترمو نگاه می‌کردم. دخترم رفت اسباب‌بازی‌هاش رو آورد و بعد رفت سراغ کمد مامانش، کفش و کیف مامانش رو آورد و بهم گفت: بابا کفش می‌خری؟ بابا کیف می‌خری؟ منم با لبخند گفتم: آره دخترم، می‌خرم. 💔 بازی که تموم شد، وسایل مامانش رو برد گذاشت سرجاش. کمد قدیمی بود و به زور باز و بسته می‌شد. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستشو می‌ذاره و کمد رو می‌بنده و هشت تا انگشتش، لای کمد گیر می‌کنه. یهو دیدم داد کشید: بابا... فقط نگاش کردم. هیچ تکونی نمی‌تونستم به خودم بدم! مدام می‌گفت: بابا... بابا... بیا دستمو دربیار... گریه می‌کرد. منم گریه می‌کردم. اون می‌گفت: بابا بیا... انگشتام سوخت، بابا کی می‌خوای بیای؟! من نتونستم جوابشو بدم. فقط گریه می‌کردم و نگاش می‌کردم. نه می‌تونستم بگم می‌تونم بیام! نه می‌تونستم بگم نمی‌تونم! می‌ترسیدم دلش بشکنه. دخترم اون‌ور گریه می‌کرد، من این‌ور! 🥋 تا اینکه دید، بابایی که یه زمانی قهرمان تکواندوی اردبیل بود و حریفی تو ایران نداشت، الان نمی‌تونه از جاش بلند شه، نمی‌تونه کمکش کنه، همون‌جور نگام می‌کرد، گریه می‌کرد، هزار بار مردم و زنده شدم. چطور می‌تونستم کمکش کنم؟! آخرش از باباش ناامید شد. انگشتاشو محکم کشید، پوست انگشتاش رفت با همون درد، جلوم ایستاد و با گریه گفت: بابا چرا صدات کردم نیومدی کمکم؟! من باهات قهرم! 🎥 حالش بد شد. نتونست مصاحبه رو ادامه بده، همه داشتن گریه می‌کردن؛ فیلمبردار، صدابردار و حتی خانم خبرنگار که نمی‌تونست جلوی اشکاشو بگیره! آخرین حرفش عجیب به دلم نشست. با بغض گفت: اینا رو نگفتم واسم دلتون بسوزه! خواستم بدونین ما این‌جوری پای انقلاب و رهبر و آرمان‌های انقلاب ایستادیم، یه ذره هم پشیمون نیستیم. 💊 اونا که رفتن، خانمش اومد و کلی قرص ریز و درشت ریخت کف دستش و اونا رو بهش داد. بعد با کلی زحمت، جابه‌جاش کرد و آروم شیر اکسیژن رو باز کرد تا نفس‌های شوهرش، منظم بشه. برای اولین بار دیدم حمید داره گریه می‌کنه. با آستین اشکاشو پاک کرد و گفت: تا حالا زخم بستر دیدی؟! اونم چهل سال؟! مثل یه تکه گوشت این‌ور و اون‌ورت کنن تا زخمای بسترت نوبتی خوب بشن و دوباره از نو پوستت زخم بشه و خون و عفونت بزنه بیرون. 🔆 هر کاری که واسه شماها عادیه، واسه اینا، سخت‌ترین عذاب دنیاس، اما با این حال یه بار نشده گلایه کنه، اخم کنه، یه بار نشده شاکی بشه از خدا، کاش ذکر لباشو هر شب بشنوی! فقط شکره، فقط عشق‌بازی با خداست و تنها آرزوش رسیدن به خیل شهداست. اینا پای نائب امام زمان، امام خمينی و مقام معظم رهبری این‌جوری وایستادن. کاش بارها از خودتون می‌پرسیدین: شما چقدر پای حضرت آقا موندین؟! همونی که علامه حسن‌زاده آملی در موردش می‌گه: گوشتان به دهان رهبر باشد، چون ایشان گوششان به دهان حجةبن‌الحسن است... 🗣 ادامه دارد‌... 📖 @Mahdiaran
؟! 4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم 🍁 از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون. هنوز صدای سینه و خس‌خس نفس‌های اون جانباز توی گوشمه و زخم‌های بسترش جلوی چشم. هوای بارونی پاییز خوبیش اینه توی رنگ‌ها گم می‌شی، بچه می‌شی، دلت می‌خواد بری توی کوچه‌باغ‌ها و زیر بارون یه دل سیر با خودت خلوت کنی. گفتم کوچه‌باغ، دلم هوس روستا رو کرد. گفتم: می‌تونی منو ببری یه جایی خارج از فضای شهر، یه روستای باحال، تا ببینم اونجا هم کسانی پیدا می‌شن دلشون در گِروی امامشون باشه… حمید لبخند زیبایی زد، گفت: باشه، پس بجنب! 🇮🇷 پا تند کن که زودتر یه مادر شهید رو ببینیم! روستای نسبتاً بزرگی بود که در دامنه سبزی کوهپایه قرار داشت. مزار شهدای روستا بالای تپه بود و چشم‌انداز زیبایی داشت. رقص چندین پرچم جمهوری اسلامی ایران روی برخی از مزارها نشون می‌داد اونجا مزار شهیده. زن مسنی رو دیدیم که در میانه چند قبر شهید نشسته بود. گاهی با این حرف می‌زد، گاهی با مزار دیگه و گاهی بلند می‌شد و با قد خمیده، مزارها رو می‌شست. 🌷 تعداد مزار شهدا در اون قسمت، شش مزار شهید بود. حمید بهم گفت: می‌دونی این مزارها، همه‌شون از اقوام درجه یک این خانم هستن؟ این مزار اولی، همسرش هست که توی عملیات والفجر یک شهید شده، دومی و سومی و اون چهارمین مزار، سه تا پسراش هستن که توی کربلای پنج و والفجر مقدماتی و فتح‌المبین شهید شدن، پنجمی برادرشه که توی غائله کردستان، دموکرات سرشو برید، ششمی هم دامادشه که والفجر هشت توی فاو شهید شد. ✨ از صبر این پیرزن، شگفت‌زده شده بودم. چنان با آرامش براشون فاتحه می‌فرستاد و باهاشون دردِ دل می‌کرد که انگار اونا رو می‌بینه. حمید بهم گفت: چند وقت پیش، یکی از مسئولین برای افتتاح یه تولیدی به روستا اومد. انتهای مراسم آوردنش سر مزار شهدا، اون روز این پیرزن رو نشونش دادن، وقتی فهمید چقدر شهید در راه انقلاب و نظام داده، منقلب شد. به پیرزن گفت: چه کاری ازم ساخته است که براتون انجام بدم؟ هر امری بفرمایین، کوتاهی نمی‌کنم. می‌دونی این مادر شهید چی گفت؟ با کنجکاوی گفتم: نه، دوست دارم بدونم چی ازشون خواست… 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم (پایانی) 🤲 حمید ادامه داد: اون گفت من هیچی ازتون نمی‌خوام، فقط ازتون می‌خوام برام یه دعا کنین. دعا کنین منم مثل عزیزام، پای این انقلاب و امام‌زمان تا آخر بمونم. مسئول مذکور شگفت‌زده شده بود! چون اون مادر با وجودِ دادنِ چندتا شهید و داشتن مقام معنوی، به این معرفت رسیده بود که موندن پای انقلاب و امام‌زمان یعنی عاقبت‌به‌خیری. خیلیا بودن که انقلابی بودن، بسیجی بودن، اما سر بزنگاه از قطار انقلاب پیاده شدن! 🚩 نای قدم برداشتن ندارم. حتی نمی‌تونم توی چهره حمید و تک‌تک رفقاش نگاه کنم. تازه می‌فهمم خوشبختی یعنی چی. یعنی پای عشقت، پای امامت، پای حضرت آقا، با قطره‌قطره خونت بمونی. اربا اربا بشی و در نهایت توی خونت بغلطی... یاد شعر‌خوانی حاج‌قاسم می‌افتم که می‌گفت: رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود، رقصی کنند 🍂 صدای خش‌خش برگای پاییزی زیر قدم‌هامون نشون می‌داد وقت خداحافظیه. کاش می‌شد زمان رو نگه داشت. کاش هیچ‌وقت از حمید و دوستاش جدا نشم. برگشتیم سمت مزار شهدا، اما من هنوز به حرفای حمید فکر می‌کنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریه‌هام می‌سازه. ⏰ دم غروب، حمید بغلم کرد، مثل شبای عملیات، منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: ان‌شاء‌الله ببینمت رفیق! گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری! گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستاده‌ای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانه‌دار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم... تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام زمان هر لحظه می‌بینت، درست مثل لحظه کشیک‌دادنت توی حرم... مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق! ✍️ آخرین جمله‌ش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای «هل من ناصر ینصرنی» امام رو می‌شنوی! اون موقع من و رفقام منتظر می‌مونیم یه روزی توی جمعمون ببینیمت! خداحافظی کرد و رفت. دلم شاعر شده بود. با خودم زمزمه کردم: برگرد از اول برو چشمانم پر از اشک بود واضح ندیدمت... 📖 @Mahdiaran
در مسیر نور.pdf
42.9K
🗂 فایل 📖 در مسیر نور 🌷 به‌مناسبت روز راهیان نور ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
1⃣ مسافر قم، قسمت اول 🔈 صدای موسیقی اونقدر بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید. از صدای درهم خنده‌ها و دست و سوت‌زدن و هم‌خوانی بچه‌ها، سرم حسابی درد می‌کرد و دلم یه چای خوش‌رنگ و داغ می‌خواست. آفتاب کم‌کمک داشت خودش رو توی آسمون بالا می‌کشید. جاده چندان شلوغ نبود و احمد‌آقای راننده سر کیف بود و روی فرمون، ضرب گرفته بود. سعی کردم چشمام رو ببندم و صدا‌ها رو حذف کنم. چند دقیقه نگذشت که صدای موسیقی به طور کامل قطع شد. صدای اعتراض بچه‌ها نشون می‌داد که این وضع ربطی به توانایی ذهن من نداره و کسی موسیقی رو قطع کرده. چشمام رو باز کردم. سرعت اتوبوس کمتر شده بود. 🪞 چهرهٔ احمد‌آقا رو از توی آینه می‌دیدم که با دقت و ابروهای درهم‌کشیده به صدایی که ظاهراً صدای موتور اتوبوس بود، گوش می‌کرد. بعد به جای راهنما زدن، دستش رو از پنجره بیرون برد و چندین بار تکان داد تا ماشین‌ها سرعتشون رو کم کنند. احمد‌آقا اتوبوس رو کشید کنار جاده و پیاده شد و دورش چرخید. بعد دوباره سوار شد و بدون معطلی در جواب نگاه‌ نگران استاد یوسفی گفت: نمی‌دونم مشکل از چیه! اما ظاهراً باید مسیر رو برگردیم. دعا کنید این زبون‌بسته تا رسیدن به قم و یک تعمیرگاه خوب باهامون راه بیاد. 🚌 سارا اخماش رو در‌هم کشید و گفت: عالی شد. نکنه همه اینا بازی باشه و اردوی بازدید از گنبد نمکی به تور زیارتی قم تبدیل شده؟ خندیدم و گفتم: یه تخته‌ات کمه‌ها! خب اگه قرار بود بریم قم که از اول می‌رفتیم. این بنده‌خدا بنزین مفت داشته که تا اول جاده جعفریه بیاد، باز برگرده؟ در سکوت و نگرانی از موندن توی مسیر به سمت شهر قم، تغییر مسیر دادیم. صدای اتوبوس واقعاً ناکوک و شبیه چرخ‌گوشتی بود که یک تیکه استخوان لای چرخ‌دنده‌اش گیر کرده. با این حال، هر چی که بود، ما رو به شهر قم رسوند. به تعمیرگاهی نزدیک پایانهٔ مسافربری قم. 🔧 احمد‌آقا پیاده شد و مشغول صحبت با یکی از راننده‌ها که انگار کار تعمیر اتوبوسش تموم شده بود، شد‌. بعد برگشت‌ و روی اولین پله اتوبوس ایستاد و با صدای بلند گفت: وسایل شخصی‌تون رو بردارید و پیاده بشید. با راننده این اتوبوس صحبت کردم. قبول کرد شما رو ببره حرم حضرت معصومه. چند ساعتی تو حرم بمونید تا اتوبوس درست بشه و بیام دنبالتون. 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
2⃣ مسافر قم، قسمت دوم 🕙 وقتی رسیدیم به حرم، ساعت از ۱۰ گذشته بود و شهر کاملاً بیدار و مردم در رفت و آمد بودند. بعضی از بچه‌ها همچنان نق می‌زدند که کاش به جای حرم، پارک یا کافه‌ای چیزی می‌رفتیم. من اما خوشحال بودم و انگار توی دلم قند آب می‌کردند. از آخرین باری که زیارت اومده بودم، بیشتر از یازده سال می‌گذشت‌. قبل از ورود به حرم، به دفتر امانت چادر رفتیم. عاشق چادر گلدار امانتی شدم. چادر سارا از چادر من هم خوش‌آب و رنگ‌تر بود، اما سارا دوستش نداشت. 😀 به پیشنهاد استاد، گروه‌گروه شدیم تا خیلی معطل همدیگه نشیم. استاد و پسرهای کلاس یک گروه شدند و ما دخترا سه تا گروه چهارنفری. قرار شد استاد ساعت حرکت رو به یک نفر از هر گروه خبر بده. من و سارا و فرشته و نرجس با وجود همه اختلاف‌نظرهایی که داشتیم، مثل همیشه هم‌گروه شدیم. نگاهی به قیافه درهم بچه‌ها که با چادرهاشون درگیر بودن کردم و برای عوض‌شدن حال و هوا گفتم: به‌به! به این می‌گن توفیق اجباری! انگار قسمت بوده اول بیایم زیارت خانوم. ❓ فرشته با بی‌حوصلگی گفت: قسمت کدومه؟ به این می‌گن بدشانسی! الان باید توی جاده می‌بودیم، نه تو شلوغی حرم. بچه‌ها داشتن صحن رو برای پیداکردن یه جای دنج برای نشستن بررسی می‌کردن. با تعجب گفتم: مگه نمیاین داخل؟ سارا گفت: نه بابا! من حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. یه گوشه همین‌جاها می‌شینم. فرشته کنار سارا ایستاده بود و قصد اومدن نداشت. به نرجس نگاه کردم. انگار دو‌دِل بود. دستش رو کشیدم و با خودم همراهش کردم. بعد به فرشته و سارا که داشتند به طرف سایهٔ دیوار می‌رفتن، لبخندی زدم و گفتم: خیلی دلتون رو به این سایه خوش نکنید. یکی دو ساعت دیگه که آفتاب بیاد وسط آسمون، مجبورین بیاین داخل. ☀️ فرشته با شنیدن این حرف مثل برق‌گرفته‌ها از جا کنده شد. گرما نقطه ضعف همیشگی فرشته بود. یادمه قبل از سفر دائم نق می‌زد که قم حتی تو فروردین گرمه و کاش این اردو توی پاییز بود. هرچی که بود، بچه‌ها ولو با اکراه، با من و نرجس همراه و وارد این بهشت زمینی شدن. بدون عجله از رواق آیینه گذشتیم و خودمون رو به ضریح رسوندیم‌. سارا دور ایستاد و محو تماشای در و دیوار و آینه و کاشی‌کاری‌ها بود. 👤 فرشته و نرجس جلوتر آمدند و مثل بقیه زنان و دخترانی که بعضی همکلاسی‌های خودمون بودن، بر شبکه‌های نقره‌ای ضریح دست کشیدن و دور اون چرخیدن. من برخلاف همه یک‌جا ایستادم و خودم رو به ضریح چسبوندم. مثل بچگی‌هام که مامان می‌گفت: صورتت رو بچسبون به ضریح و فکر کن عمه جانت حضرت معصومه بغلت کرده. غرق زیارت و راز و نیاز بودم که دستی به شونم خورد. چشم باز کردم و برگشتم. فرشته در حالی که سعی داشت آروم به‌نظر برسه گفت: زیارت قبول حاج‌خانوم! پای خودت و ما به جهنم! اما فکر سر فرشته‌ها باش. ❗️ طفلیا سردرد شدن از بس فَک زدی و حاجت خواستی! درسته حضرت معصومه فامیل امام‌رضاست و خانوم خوبی بوده، اما دلیل نمی‌شه منتظر معجزه باشی. خندیدم و گفتم: محض اطلاعت حضرت معصومه خواهر امام‌رضاست. در ضمن ایشون خانوم نیستن و دختر خانوم و مجرد بودن و سنشون هم یکمی از ما بیشتر بوده. با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا! حرم به این خوشگلی و بزرگی واسه یک دختره. مگه حضرت معصومه چه ویژگی یا داستان خاصی داشته که آنقدر مهم شده. 🧡 دلم هری ریخت. با خودم گفتم: نکنه نتونم خانوم رو درست معرفی کنم. دلم می‌خواست واسه فکر‌کردن وقت کافی داشته باشم، برای همین گفتم: اینجا که جای حرف‌زدن نیست. بعد دست سارا که همچنان محو در و دیوار بود رو گرفتم و گفتم: بیا خانوم هنردوست! بیا ببرمت ایوان آیینه که هم تو بیشتر از معماری این حرم کیف کنی، هم گپ و گفت‌‌مون مزاحم بقیه نباشه. 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
3⃣ مسافر قم، قسمت سوم 📱 یک گوشه دنج و خلوت پیدا کردیم و دور هم نشستیم. سارا مشغول بررسی عکس و سلفی‌هایی بود که با در و دیوار حرم و آیینه‌ و کاشی‌کاری‌ها گرفته بود‌. با خنده گفتم: هنوزم می‌گی کاش رفته بودیم پارک یا کافه؟ سارا گفت: خدایی معماری اینجا خیلی باحاله. اگه آدم به چشم خودش نبینه، با دیدن عکسا شک می‌کنه که این عکسا واسه یک بنای مذهبیه یا قصر یکی از پادشاهای قاجاره. گفتم: خب حضرت معصومه هم یک امامزاده عادی نیستن. مقامشون اونقد بالاست که امام رضا در مورد زیارتشون گفتن: هرکس معصومه رو در قم زیارت کنه، انگار من رو زیارت کرده. 📚 فرشته گفت: جدی؟ چرا آخه؟ گفتم: حتی اگه ماجرای سفر ایشون به قم رو در نظر نگیریم، همین که ایشون شاگرد دو امام یعنی پدرشون امام کاظم و برادرشون امام رضا بودند، برای مقام بالای ایشون کافیه. نرجس گفت: منم یه جا در این مورد خوندم. نوشته بود حضرت معصومه وقتی سن خیلی کمی داشتن، در غیاب پدرشون به سوالات شیعیان جواب می‌دادند. گفتم: دقیقاً و جالبه که همه جواب‌ها هم درست بوده. یعنی مقام علمی ایشون به عنوان یه دختر نوجوون از علمای زمان خودشون خیلی جلوتر و هم‌ردهٔ علم امام بوده. سارا با صدای بچگانه گفت: عزیزم! قلبم اکلیلی شد. بعد با تعجب گفت: یعنی حضرت معصومه همراه امام رضا به ایران اومده بودن؟ 🗓 فرشته گفت: آخه آی‌کیو! اگه با هم آمده بودن که حرم حضرت معصومه هم مشهد بود. سارا لجش گرفت و گفت: خب استاد! بفرمایید چرا حرم حضرت معصومه توی قمه؟ فرشته خندید و گفت: اجازه بدید، الان از علامه گوگل می‌پرسم. گفتم: لازم نیست مزاحم علامه بشی. خودم واستون می‌گم. ببین حضرت معصومه بعد از شهادت پدرشون، تحت کفالت امام رضا بودن. بعد از سفر اجباری امام رضا به ایران، حضرت معصومه که حدوداً ۲۷_۲۸ ساله بودن، نتونستن دوری برادرشون که در واقع امام زمانشون هم بوده رو تحمل کنند و با جمعی از بستگانشون از مدینه راهی ایران شدن. ❓ فرشته با تعجب گفت: ۲۷ ساله بودن، اما مجرد؟ اونم توی عربستان که دخترا خیلی زود ازدواج می‌کردن؟ نرجس گفت: خب شاید کسی که لایق همسری‌شون باشه وجود نداشته؟ گفتم: نه ظاهراً دلیل اصلی این نبوده، چون اینجوری خیلی از دختران اهل بیت باید مجرد می‌موندن. من یک‌جا خوندم که شرایطی که حاکم وقت یعنی هارون الرشید برای امام کاظم و خانواده‌شون ایجاد کرده بود، خیلی سخت بوده و اهل بیت و شیعیان تو این دوران، توی سخت‌ترین فشارها و آزارها و در شرایط اجتماعی به‌شدت محدود بودن. برای همین کسی جرئت نزدیک‌شدن به خانواده امام رو نداشته، چه برسه به اینکه بخواد با این خانواده وصلت کنه و فامیل بشه. 📞 سارا دوباره احساساتی شد و گفت: الهی بگردم. چقدر سخت. فرشته گفت: خب پس چرا بعد از ورود به ایران، نرفتن مشهد پیش برادرشون؟ صدای زنگ تلفن همراه بین حرفمون فاصله انداخت. استاد یوسفی بود. گفت: کار اتوبوس تقریباً تمومه و احمد‌آقا ۴۰_۴۵ دقیقه دیگه میاد دنبالمون. 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
4⃣ مسافر قم، قسمت چهارم ☀️ وقتی صحبت‌های استاد رو به بچه‌ها انتقال دادم، فرشته با خوشحالی گفت: «خدا رو شکر.» بعد یکم فکر کرد و گفت: «البته اگه الآن حرکت کنیم، اوج گرما می‌رسیم و رسماً کباب می‌شیم.» خندیدم و گفتم: «کسی چه می‌دونه! شایدم قسمت شد و به جای کباب شدن، رفتیم مهمانسرای حضرت و کباب خوردیم.» نرجس با آرنج زد به پهلوی سارا و با خنده گفت: «فاطمه‌سادات تو هر شرایطی، به فکر غذاست. حواست کجاست دختره‌ی شکمو! داشتی از علت نرفتن حضرت معصومه به مشهد می‌گفتی.» 🗺 خندیدم و گفتم: «راست می‌گی. هنوز خیلی تا ناهار مونده.» بعد گفتم: «خب کجا بودیم؟ آها، حضرت معصومه راهی مشهد بودن اما بین راه، توی شهر ساوه مریض می‌شن و در نهایت به خواست خودشون، به قم که محل زندگی شیعیان بوده، میان اما خیلی زود حدوداً شانزده هفده روز بعد، فوت می‌کنن.» سارا گفت: «می‌تونم تصور کنم چقدر تو این سفر سختی کشیدن. من حتی از فکر کردن به شرایط سفر تو اون زمانا احساس خستگی و ضعف می‌کنم.» گفتم: «آره شرایط که سخت بوده اما علت بیماری حضرت ربطی به اون نداشته و اتفاقاتی که در ساوه پیش میاد، باعث بیماریشون می‌شه.» 📸 فرشته گفت: «وای خدا! چیه زیر لفظی می‌خوای؟ خب مثل آدم ماجرا رو بگو دیگه.» خندیدم و گفتم: «مامان و بابات اگه می‌دونستن اینقدر گوشت‌تلخ می‌شی، عُمراً اسمت رو فرشته نمی‌ذاشتن.» سارا و نرجس زدن زیر خنده. قبل از اینکه فرشته بطری آب رو به طرفم پرت کنه، دستام رو به نشونهٔ تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم: «عزیزم، لااقل جلوی فرشته‌ها و دوربین‌های مداربستهٔ حرم، آبروداری کن.» بعد مکثی کردم و بحث رو از سر گرفتم: «دو تا نقل درمورد علت بیماری و شهادت حضرت وجود داره. اول اینکه مردم ساوه در اون زمان، دشمنان سرسخت اهل‌بیت بودن. وقتی خبر رسیدن کاروان حضرت معصومه رو می‌شنون، به اونها حمله می‌کنن و ۲۳ نفر از همراهان حضرت که بیشترشون برادر یا برادرزاده‌های حضرت معصومه بودند رو به شهادت می‌رسونن. 🏴 بعد از این ماجرا، حضرت معصومه از شدت غم این مصیبت، مریض می‌شن و به کمک مردم قم که به استقبال حضرت اومده بودند، به قم می‌رن. نقل دیگه هم اینکه حضرت رو در ساوه مسموم کردن. بعضی هم می‌گن هر دو مورد اتفاق افتاده. یعنی هم به کاروان حمله شده و هم توی آب آشامیدنی حضرت سم ریختن.» سارا گفت: «آخ آخ! مامان منم بعد از فوت داییم، خیلی مریض شد. حالا فکر کن تو یک کشور غریب و تو اون شرایط سخت، چنین مصیبتی هم ببینی.» 📱 نرجس گفت: «خب شاید این حمله و مسموم کردن حضرت معصومه به دستور مأمون بوده! عکس‌العمل امام‌رضا بعد از این حمله چی بوده؟» گفتم: «بعیدم نیست اما مأمون آدم خیلی محافظه‌کار و موذی بوده و جوری رفتار نمی‌کرده که در معرض اتهام مردم قرار بگیره. خب تو این شرایط امام‌رضا چه کاری می‌تونستن انجام بدن؟ همه چی به ظاهر یه اتفاق غیرمنتظره بوده دیگه.» داشتم فکر می‌کردم چه نکات مهم دیگه‌ای درمورد حضرت معصومه وجود داره که می‌تونه واسه بچه‌ها جالب باشه که نرجس ناخواسته به کمکم اومد. نگاهش رو از روی صفحهٔ موبایل برداشت و گفت: «داشتم فضایل زیارت حضرت معصومه رو چک می‌کردم. این حدیث رو ببین...» 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
5⃣ مسافر قم، قسمت پنجم (پایانی) ✍️ نرجس گفت: این حدیث رو ببین. حدیث از امام صادقه. نوشته: «ما را حرمی است و آن قم است و به زودی بانویی از فرزندان من به نام فاطمه در آن دفن خواهد شد. هر كس او را زیارت كند، بهشت بر او واجب شود.» یعنی چی؟ یعنی پیش از تولد حضرت معصومه، محل شهادت و دفنشون مشخص بوده؟ یاد حرفای دایی علیرضا افتادم. با ذوق گفتم: ایول! چه حدیثی! یادمه داییم می‌گفت: هیچ‌کدوم از اتفاقاتی که واسه اهل بیت افتاده، اتفاق و از روی تصادف و بی‌حکمت نبوده. 🧩 می‌گفت شهادت حضرت زهرا، صلح امام حسن، کربلا و بقیه اتفاقات، همه این‌ها تکه‌های یک پازلند. یعنی پازل ظهور امام زمان که قراره تمام برنامه و آرزوهای پیامبران و اهل بیت رو محقق کنه. آره خب. حضور امام رضا و حضرت معصومه در ایران هم بخشی از همین پازله. برای همین اهل بیت از قبل ازش خبر داشتن. فرشته با کلافگی گفت: اینایی که می‌گی یعنی چی؟ چرا شبیه خان دایی طلبه‌ات حرف می‌زنی؟ 📕 از هیجان نفسم بالا نمیومد. صدام از خوشحالی می‌لرزید. گفتم: یعنی حضرت معصومه باید توی قم شهید و دفن می‌شد تا به برکت وجودش این شهر به یکی از بزرگ‌ترین مراکز علمی جهان اسلام تبدیل بشه و فرد بزرگی مثل امام خمینی توی حوزه علمیه تربیت بشه و در برابر حکومت پهلوی قیام کنه. تا ایران بشه تنها کشور شیعه و قدرت منطقه و زمینه‌ساز ظهور. تا این قدرت روز به روز بیشتر بشه و مردم جهان رو تحت تأثیر قرار بده. از اینکه بحث ناخواسته به اینجا رسیده بود، داشتم بال در می‌آوردم. از اینکه به عنوان یه دختر ایرانی داشتم در مورد حرفایی به این مهمی با دوستام حرف می‌زدم احساس  غرور می‌کردم. 💚 فرشته و سارا و نرجس نمی‌دونستن چی تو دل من می‌گذره و چرا آنقدر ذوق‌زده‌ام، برای همین با تعجب نگاهم می‌کردند. یه دفعه سارا که انگار تازه دوزاریش افتاده بود، خودش رو به سمت من کشید و بغلم کرد و گفت: چقدر وحشتناکه. منظورم اینه که چقدر این ماجراها عجیبه. بعد تو چشام خیره شد و گفت: اگه اینا واقعاً به هم ربط داره، پس شاید خراب شدن اتوبوس ما هم اتفاقی نبوده! فرشته گفت: بیا! یه دیوونه کم بود، دو تا شدند. بی‌خیال باباااا. باشه منم قبول دارم که ماجرا خیلی باحاله اما لطفا هندی‌بازی درنیارید دیگه. 📞 گوشیم زنگ خورد. استاد یوسفی بود. گفت: صدا رو بذار رو بلندگو. بعد گفت: خانوما یه خبر بد دارم، یه خبر خوب. خبر بد اینکه احمد آقا معتقده الان رفتنمون دیوونگیه و منم قانع شدم که چند ساعت دیگه تو قم بمونیم تا هوا کمی خنک بشه. حالا خبر دوم رو گوش کنید. کلی این‌ور و اون‌ور زدم تا تونستم برای ناهار، فیش غذای حضرتی تهیه کنم. صدای یکی از پسرای کلاس از اون ور خط اومد: بچه‌ها! طبق تحقیقات من ناهار چلو‌گوشته! استاد گفت: خب! حله؟ گفتم: بله. استاد عالیه. استاد گفت: پس سر صبر زیارت کنید و بعد از نماز ظهر بیاید، مهمانسرا. نشانی رو واستون پیامک می‌کنم. تلفن رو قطع کردم و تو چهرهٔ بچه‌ها دقیق شدم. نمی‌دونم قضیه چی بود اما سارا و فرشته چندان ناراحت نبودن. گفتم: خب برنامه چیه؟ سارا با خنده گفت: حالا که حضرت ناهار مهمونمون کرده، یه زیارت نریم؟! فرشته گفت: کجا؟ اول بیاین چند تا عکس یادگاری بگیریم! از این سفرای زیارتی غیرمنتظره! 🌟 نمی‌دونم چرا یهو یاد بچگی‌هام افتادم. بچه که بودم، هر وقت کار خوبی انجام می‌دادم، مامان بهم می‌گفت: بهت افتخار می‌کنم. اما اگه کارم خیلی‌خیلی خوب بود، می‌گفت: عمه‌ جانت حضرت معصومه بهت افتخار می‌کنه. با خودم گفتم: یعنی الان فقط مامان بهم افتخار می‌کنه یا عمه جان هم بهم افتخار می‌کنه؟ 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
چشم به راه است او.pdf
87.3K
📝 فایل 📌 «چشم به راه است او» 🦌 این داستان از زبان آهوانی است که از آمدن کرونا شاد شدند و عنایت امام رضا علیه السلام به آهویی که با اشک چشمانش تلاش می‌کرد تا مانع رفتن امام شود... 🌺 ویژه‌ ولادت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran