eitaa logo
مهدیاران | mahdiaran
35.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
654 فایل
واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران) بزرگترین کانال تخصصی مهدویت کشور باتولید بیش از ۶۰۰۰ محتوای مهدوی 📱آدرس مهدیاران در دیگر پیام‌رسان‌ها↶ zil.ink/mahdiaran 👤ادمین↶ @Addmin_Mahdiaran 💳 شماره کارت جهت کمک به امورات مهدوی↶ 5041721112169249 ✅ کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
؟! 6⃣1⃣ قسمت شانزدهم ✍️ تبسمی کرد و گفت: بازم از این منتظرا داری یا نه؟! جرقه‌ای توی ذهنم خورد. چطور زودتر یادشون نیفتادم؟! حتماً این از اخلاص‌شون هست که فراموش کردم اینجور دوستایی هم دارم. چشام برق زد، گفتم: دارم! خوبشم دارم! چند سالیه با برخی دوستام برای کانال‌های مهدوی قلم می‌زنیم. از داستانک و خاطره گرفته تا دلنوشته، مطلب می‌نویسیم. دوستام از بهترینای کشورن، بدون هیچ چشم‌داشتی اومدن پای کار، جوونن و پرانرژی، شب و روز برای کار مهدویت دارن دوندگی می‌کنن. امیدوارم اینا دیگه منتظر واقعی باشن! 🔊 عمیق نگام کرد. ته دلم هُری ریخت. خواستم چیزی بگم که گفت: برای فهمیدن جواب این سوال فقط کافیه ازشون بپرسی اونا صدای یاری آقا رو می‌شنون؟! اگه می‌شنون چرا گاهی قهر می‌کنن؟! گاهی ناز می‌کنن! همه‌اش برای کار کردن بهونه میارن، چرا کارهای آزادشون بهتر از کارهای مهدوی‌شونه؟! چرا کم‌کارن؟! چرا همه‌اش دنبال تأیید این و اونن؟! کسی که صدا رو بشنوه، مضطر می‌شه. تا حالا مطالبت برای یاری امام، از روی اضطرار بوده که دلی بلرزه و اشکی سرازیر بشه؟! 🕌 از مسجد بیرون زدیم. هوای شهر رو سینه‌ام سنگینی می‌کنه. قدم‌زنان رفتیم توی راسته بازار. دیدم مدام لااله الا الله می‌گه. گفتم: آقا حمید، چیزی شده؟! گفت: واقعاً این بی‌حجابا رو نمی‌بینی؟! گفتم: معلومه اخبار رو دنبال نمی‌کنی! چون قراره توی مجلس لایحه حجاب رو تصویب کنن! وایستاد و نگام کرد و گفت: آقا سید، پس وظیفه امر به معروف و نهی از منکر چی می‌شه؟! منتظری دستگاه‌های ذیربط کاری برای کشور امام زمان کنن؟! درسته اونا مسئولن و یه روزی به خاطر هر گونه اهمال‌کاری باید جواب بدن، اما یه منتظر واقعی، منفعل نیست. ❌ یه سوال پرسید که دعا می‌کردم هیچ‌وقت ازم نپرسه. گفت: تا حالا چند بار امر به معروف کردی؟ تا حالا چند بار برای دین خدا، فحش شنیدی؟ سرم رو پایین انداختم. هیچی برای گفتن نداشتم. یادمه مدام دنبال توجیه بودم که خطر جانی داره یا اصلاً کی می‌گه تذکر من اثر داره یا نه؟ پیشدستی کرد و گفت: مگه حضرت آقا نگفت بی‌حجابی حرام شرعی و قانونیه، مگه نگفت تذکر لسانی بدین و رد بشین، تأثیر داره... 📚 بدجور گوشه رینگ گیرم آورده بود. بهم گفت: اون دختر رو می‌شناسی؟ کدوم دختر؟ همون دختر چادریه که بر خلاف همه دخترا، از این ور می‌ره! دقت می‌کنم و با هیجان می‌گم: آره… اون زهراست… ماشاالله چقدر بزرگ شده! زهرا رو چطوری می‌شناسی؟ گفت: تو خودت زهرا رو چقدر می‌شناسی؟! مگه سه سال توی روستا، زمان راهنمایی محصلت نبود؟ 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 7️⃣1️⃣ قسمت هفدهم ✉️ پرسیدم: چرا زهرا این‌وری می‌ره؟! اینجوری که راهش دور می‌شه! پرسید: نکنه آلزایمر داری سیّد؟! مستأصل گفتم: نمی‌دونم، شاید! یه وقتایی خیلی چیزا یادم می‌ره. در حالی که با حمید، آروم پشتِ سر زهرا راه افتادیم، گفت: پارسال زهرا واست پیام گذاشت، پیامش را باز کردی، اما نخوندی. گذاشتی واسه بعد، اما یادت رفت. با تعجب گفتم: وای... الان یادم اومد! راست می‌گی! حالا چی نوشته بود؟! حمید گفت: دوست دارم تو اول از زهرا بگی، بعد من! 🔆 گفتم: زهرا از همون روزای اول، عاشق شنیدن خاطره و داستان در مورد خدا و اهل بیت بود. منم وقتی نگاه مشتاقش رو می‌دیدم، مجاب شدم با تشویق، اونو اهل نماز کنم. متأسفانه خیلیا توی روستاشون اهل نماز نبودن. ماه رمضان هم بساط ناهار خیلیا پهن بود. زهرا توی خونه‌شون، تنهایی نماز می‌خوند، تنهایی واسه سحری بلند می‌شد و تنها‌نفری بود که با چادر می‌اومد مدرسه! یه بار بهم گفت: بابام از شهر، غذا خریده بود. گفت: زودتر بخورین تا از دهن نیفته! اولین قاشق رو که بالا آوردم، اذون دادن. لب به غذا نزدم و واسه نماز بلند شدم. بابا گفت: غذات از دهن می‌افته دختر! گفتم: خدا از قلبم نیفته بابا! 📿 حمید چنان با اشتیاق گوش می‌داد که به زهرا حسودیم شد. این اولین بار بود که نگاه حمید رو اینقدر مشتاق می‌دیدم. حمید گفت: خبر داری زهرا نماز شب می‌خونه؟ خبر داری تموم فکر و ذکرش دعا برا فرج مولاست؟ خبر داری چقدر واسه چادرش از بچه‌های دبیرستان متلک شنیده و شبا با ما دردِ دل کرده و ازمون خواسته هواشو داشته باشیم؟ هیچ می‌دونی چرا همیشه از اینجا می‌ره و راهش رو دور می‌کنه؟ 💣 دهنم باز مونده. زیر بمباران جملات، دارم داغون می‌شم. می‌دونستم زهرا خوبه، اما نه تا این حد! با کنجکاوی گفتم: خوش به حالش که شما هواشو دارین. قصهٔ این راه دور چیه؟ گفت: اون راه نزدیک، از یه کوچه خلوت می‌گذره که پاتوق پسراس! کلی پیام و طرح دوستی و گناه اونجا اتفاق می‌افته! همکلاسی‌های زهرا، بارها بهش پیشنهاد دوستی با پسرا رو دادن! اما اون محکم‌تر از این حرفاس! حاضره راشو دور کنه، اما فرصت واسه گناه کردن رو نه به خودش بده، نه به دیگرون! 🇮🇷 بعد ادامه داد: می‌بینی آقا معلم! تو گفتی، اون عمل کرد! تصمیم گرفته توی آینده طراح لباس بشه تا بتونه واسه بانوان کشورش، طرح پوشیده و امام‌زمان‌پسند بزنه. می‌گه این همه سختی‌ها رو فقط به عشق لبخند رضایت امام زمانه داره تحمل می‌کنه. از این دست بچه‌ها و رفقا داری سیّد جان؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 8⃣1⃣ قسمت هجدهم 🚖 زهرا سوار تاکسی شد. حمید خیالش که راحت شد، گفت: می‌خوای یه جای خوب ببرمت؟ گفتم: کجا؟ گفت: می‌خوای الان کجا باشی که دلت حسابی وا شه؟ گفتم: خیلی وقته حرم امام رضا علیه السلام نرفتم. شش‌ماهی می‌شه از کشیکم گذشته، اما اوضاع مالی اجازه نمی‌ده برم. دلم واسه حرمش یه ذره شده. دیدم دست به سینه گذاشت و خم شد و گفت: السلام علیک یا ثامن الحجج... 🤲 صدای نقاره پیچید توی گوشم. بی‌امان اشک می‌ریختم. این روزا حرم‌لازم شده بودم. روبه‌روی پنجره‌فولاد و کلی حرف تلنبار شده رو قلبم. حمید تنهام گذاشت. نمی‌دونم چقدر زار زدم. چقدر دعا کردم خادمش، خادم امام زمان هم باشه! دعا کردم واسه ظهور مولامون! رفتم طرف سقاخونه، حمید لیوان آب رو داد دستم، گلوم خشک شده بود، چقدر احساس تشنگی می‌کردم. یه جرعه آب منو انداخت یاد ارباب. همون‌جا دست به سینه گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله… ⁉️ یهویی حمید دستم رو کشید. عجله داشت، می‌خواست چیزی رو نشونم بده. توی دفتر گمشدگان، غلغله بود، دور یه زن جوون رو گرفته بودن، زن آروم و قرار نداشت، چنان بی‌تابی می‌کرد که هیچی آرومش نمی‌کرد… نه لیوان آب، نه حرفای خادما، فقط می‌گفت: بچه‌م... بچه‌م... بدجور مضطر بود، مثل مرغ پرکنده، بال‌بال می‌زد. چند دقیقه بعد، وقتی خادما بچه‌شو پیدا کردن و آوردن، حالش دیدن داشت. اول زانو زد. بچه‌شو محکم بغل کرد. جیغ می‌زد، اشک می‌ریخت، مدام بچه‌شو می‌پایید که سالم باشه، حرکاتش اشک همه رو درآورد. حمید گفت: منتظر واقعی به این مادر می‌گن! دیدی دعا کردنشو؟ دیدی بی‌تابی‌شو؟ دیدی چطوری دنبال گمشده‌ش بود. برگشت طرفم، بیخ گوشم گفت: نزدیک دوازده قرنه امام‌زمان‌مون رو ندیدیم! شده اینجوری واسه اومدنش دعا کنیم؟! 🕊 به راه افتادیم، از کنار کبوترا گذشتیم، از کنار سقاخونه، بعد دور گنبد طلایی چرخیدیم و برگشتیم سمت مزار شهدای شهر خودمون، اما من هنوز به حرفای حمید فکر می‌کنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریه‌هام می‌سازه. دم غروب بغلم کرد. منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: کاری نداری رفیق؟ گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری! گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستاده‌ای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانه‌دار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم... تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام هر لحظه می‌بیندت، درست مثل لحظهٔ کشیک‌دادنت توی حرم... ⏰ مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق! آخرین جمله‌ش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای آقا رو داری می‌شنوی! اون موقع من و رفقام منتظر می‌مونیم یه روزی به جمع ما بپیوندی! خداحافظی کرد و رفت. با خودم زمزمه کردم: برگرد از اول برو… چشمانم پر از اشک بود. واضح ندیدمت... 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 9⃣1⃣ قسمت نونزدهم 🕊 از پیشنهادش خوشم اومد. با ذوق گفتم: بیا یه جای خوب ببرمت تا بدونی امام‌زمانمون فراموش نشده و هنوز عاشقایی داره که جمعه‌ها به یادش ندبه می‌خونن. دستش را گرفتم و رفتیم طرف گلدسته امامزاده احمد. رو گنبد آجری، کلی کبوتر استراحت می‌کردند. صدای اذان از مناره‌های امامزاده توی شهر می‌پیچید. خوب موقعی رسیده بودیم. رفتیم توی شبستان. یه عرض ادب به ساحت امامزاده کردیم و نشستم یه جای دنج. 📿 کم‌کم نماز‌گزارها یکی‌یکی میومدند، اما هر‌چی صبر کردیم، خبری از امام جماعت نشد. حالم گرفته شد، هنوز هیچی نشده، پیش حمید داشت آبروم می‌رفت. از پیرمرد بغل‌دستی پرسیدم: ببخشید، حاج‌آقا نمیان؟! در حالی‌که تسبیح رو لای انگشتانش می‌چرخوند، گفت: بعید می‌دونم، اون هفته هم نیومد، اومدنش بگیر‌نگیر داره، جمعه‌ها معمولاً اين‌جوریه! پرسیدم: پس الان کی نماز رو می‌خونه؟ گفت: معمولاً یکی از نماز‌گزارا می‌افته جلو، ما هم بهش اقتدا می‌کنیم! همین‌طور هم شد. بعد از نماز، نگاهی به حمید کردم و گفتم: از این اتفاقا هر جایی می‌افته، مهم دعای ندبه‌اس که خدا رو شکر، هر‌هفته منظم اینجا برگزار می‌شه! 🎤 بعد از نماز صبح، همه چشاشون به طرف در بود تا مداح بیاد، اما اونم انگار قصد اومدن نداشت تا من حسابی پیش حمید شرمنده بشم. چند دقیقه بعد، از تربیون اعلام شد چون مداح نیومده، خودمون دعا رو شروع می‌کنیم. یاد چند‌وقت پیش افتادم، وقتی یکی از مداحان معروف شهر رو دیدم، کلی نازش رو کشیدم و مقدمه‌چینی کردم تا بتونم راضیش کنم که جمعه‌ها بیاد. برای همین گفتم: اگه امکان داره، جمعه یه سر بزنین به امامزاده احمد و زحمت دعای ندبه رو بکشین. جوابش هنوز توی گوشمه. خندید و گفت: سیّد‌جان، من صبحای جمعه خوابم. باور کن دست خودم نیست! نمی‌تونم از خوابم بگذرم، معمولاً جمعه‌ها خوابم تا لنگ ظهر. اون‌وقت تو می‌گی بیا ندبه بخون! بهش گفتم: خودتون نمیاین لااقل از دوستای مداحتون بخواین نوبتی بیان دعا رو بخونن! با کنایه گفت: من وقتی خودم نمیام، اونا چطور میان؟! حاضرم باهاتون شرط ببندم، اگه کسی از اونا اومد، من بهتون جایزه می‌دم! 📸 راست می‌گفت. در طول سال به جز چند هفته که مناسبت خاصی بود و چند نفر از مسئولین شهر با کلی پارچه‌نوشته اومدن و مدام عکس خبری گرفتن، ما چشمون به در خشک شد، اما خبری از مداحان محترم شهرمون نشد که نشد! حمید زیر چشمی نگاهم کرد. حرفی زد که فهمیدم ذهنمو خونده. گفت: اینم از مداحان عزیز که روزای جمعه، روز تعطیل و استراحتشونه. ⁉️ دعای ندبه شروع شد. چند نفری جلو رفتند و دعا رو خوندن. بعد از دعا، بساط صبحانه پهن شد. حمید پرسید: تعداد افرادی که روزای جمعه برای دعای ندبه میان معمولاً چند نفرن؟ گفتم: معمولاً بیست‌نفری می‌شیم. بلافاصله پرسید: تعداد جمعیت شهرستان چند نفره؟! گفتم: اگه اشتباه نکنم یه ۱۰۰ هزار نفری می‌شه! سری به تأسف تکون داد و گفت: عجب! از این تعداد، فقط بیست‌نفر به یاد امام‌زمان‌شون اومدن برای ندبه‌خوندن؟! 🌟 خواستم قضیه رو جمع و جور کنم، گفتم: درسته خیلی کم هستیم، اما این تعداد کم، واقعاً عاشق امام‌زمان‌شون هستن که هر جمعه میان! تبسمی کرد و گفت: مطمئنی؟! گفتم: آره... مگه ندیدی تا آخر دعا وایسادن و دعا رو خوندن! با تردید گفت: پس چرا کسی گریه نکرد! ضجه نزد؟! مگه نه اینکه توی دعای ندبه می‌خونیم آیا گریه‌کننده‌ای هست با من گریه کنه؟! چرا اینقدر دعا رو بی‌حال خوندین؟! چرا صدایی نلرزید؟! دلی نشکست؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 0⃣2⃣ قسمت بیستم ⛅️ حرفاش بارها توی ذهنم بالا و پایین می‌شد. از مراسم زدیم بیرون. خنکای صبح، حالمون رو عوض کرد. یه نفس عمیق کشیدم که دوباره حمید، ضد‌حال زد! گفت: بین این بیست نفر، من یکی‌دو تا جوون بیشتر ندیدم. بقیه افراد مسن بودن. مگه نمی‌دونی لشکر امام‌زمان بیشترشون جوونن؟ مشکل از جوونای ما نیست، ما نتونستیم اونا رو پای کار امامشون جذب کنیم. والا توی دفاع مقدس، این جوونا بودن که هشت سال، صدام رو زمین‌گیر کردن. 🚩 گفتم: حق با توئه! وقت داری یه جای دیگه بریم که خوشبختانه اونا همه‌شون جوونن و کارای جهادی و انقلابی انجام می‌دن؟ اگه بریم، می‌بینی گمشدهٔ آقا، همین جوونا هستن! گفت: کدوم هیأت مدّ نظرته؟ به شوخی گفتم: ما رو باش به کی داریم پیشنهاد می‌دیم؟! اخوی! تو که می‌دونی معروف‌ترین هیأت ما توی این شهر کدومه! سکوت کرد. سینه‌ام رو دادم جلو و گفتم: بهترین هیأت، هیأت «انصارالمهدی» هست که هم تعدادشون زیاده، هم پرچمشون همیشه توی هر مراسمی بالاست. یه دبدبه و کبکبه‌ای دارن که نگو! گفت: یاعلی، بیفت جلو سیّد! 🏴 دیوارهای هیأت سیاه‌پوش بود. کلی پرچم عزا روی ستون‌ها نصب بود. چند‌جا هم برای ظهور امام‌زمان پارچه زده بودند. خوب موقعی رسیدیم. بحث داخل جلسه داغ بود. همه قدیمی‌های هیأت بودن و داشتند واسه دهه فاطمیه برنامه‌ریزی می‌کردن. کنارشون ایستادیم. می‌دونستم هیچ‌کی ما رو نمی‌بینه. برای همین کنجکاو شدم ببینم چی دارن می‌گن. 🕌 یکی از آقایان مداح گفت: بچه‌ها امسال برای فاطمیه باید سنگ تموم بگذاریم. دور میدان امام، باید یه موکب بزرگ بزنیم که تو چشم باشه، یه موکب هم روبه‌روی مسجدجامع. فقط مشکل ما تعداد نفراتی هست که باید موکب رو بچرخونن. علی جواب داد: من چند تا رفیق باحال هیأتی از هیأت‌های دیگه دارم که می‌گم بیان کمکمون. ناگهان مداح با ناراحتی گفت: لا اله الا الله... چی داری می‌گی علی؟! هیچ‌کس رو از هیأت‌های دیگه نیارین! آقایان محترم! همه‌تون گوش بدین، غریبه تو جمع خودمون راه ندین، فردا ایده‌های ما رو یاد می‌گیرن، خودشون و هیأتشون واسه‌مون شاخ می‌شن! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم 🔇 بحث بالا گرفت. هیچ‌کس چشم دیدن هیأت دیگه رو نداشت. مرتضی گفت: بچه‌ها یه پیشنهاد دارم! بیایم امسال همه دسته‌جات رو یکی بکنیم. این‌جوری عظمت عزاداری زیاد می‌شه و اختلافات تموم می‌شه. آنچنان به مرتضی تاختند و کلی دلیل ریز و درشت آوردن! مثلاً اینکه هیئات محلات، رقیب ما هستن، مگه یادتون نیست اونا پارسال با ما چیکار کردن؟ ما آبمون با اونا توی یه جوب نمی‌ره! مرتضی ساکت شد؛ درست مثل من، درست مثل حمید... هوای داخل هیأت، سنگین شده بود. احساس خفگی می‌کردم. 🌷 زدیم بیرون، کلی حرف و گلایه واسه زدن داشتم، اما خجالت می‌کشیدم از حمید، از تموم شهدا که عکس‌های قشنگ‌شون روی تابلوی هیأت قاب گرفته شده بود، از صاحب عزا، از مادر سادات... حمید با صدای گرفته گفت: چقدر حالت گرفت وقتی دیدی ما هیأتی‌ها هنوز کار گروهی و تشکیلاتی بلد نیستیم؟ چقدر غصه خوردی هنوز به جای رفاقت، رقابت داریم؟ چشم دیدن همدیگه رو نداریم؟! نفسمو بیرون دادم و گفتم: اگه یه دل سیر بشینم زار بزنم، گریه کنم، خدایی جا داره! چون دشمن در خباثت خودش متحده، اما ما در مسیر حق دچار چند‌دستگیِ این هیأت و اون هیأت هستیم. 🤲 حمید چیزی گفت که تنم لرزید. - سیّد! یه لحظه فکر کن امام‌زمان همه این اتفاقات رو از نزدیک داره می‌بینه، دلش رو به این جوونا خوش کرده، به این هیأتی‌ها، به این مسجدی‌ها، اون‌وقت وقتی این اختلافات رو می‌بینه، چقدر غصه می‌خوره… چقدر دست به دعا برمی‌داره و واسه‌مون دعا می‌کنه… در حالی که ما بیدار نمی‌شیم و همین رویه رو ادامه می‌دیم! 🍂 دلم گرفته بود. با اینکه عاشق پاییزم، کنار حمید چیزایی رو دیده بودم که دوست داشتم به عادت دلتنگی روزای پاییز، زیر بارون، بدون چتر قدم بزنم. گاهی قدم‌زدن و خیس‌شدن زیر بارون می‌تونه تسکین‌دهندهٔ خوبی باشه. دوشادوش حمید، قدم‌زنان طرف بلوار رفتیم. پر بود از دختر و پسرایی که رو نیمکت‌ها، یه جای دنج گیر آورده بودن و داشتن دل می‌دادن و قلوه می‌گرفتن و عابرایی که بی‌تفاوت سرشون توی گوشی بود و بی‌خیال عبور می‌کردند. 🚘 پیرمردی در انتظار ماشین، رو عصاش تکیه داده بود و هیچ‌کس سوارش نمی‌کرد. اما کمی جلوتر، واسه یه دختر جوون چند تا ماشین، زدن کنار و بوق زدن. به حمید گفتم: تا حالا این‌جوری مسائل رو ندیده بودم. فکر می‌کردم امام‌زمان کلی عاشق سینه‌چاک داره و همه‌ش برام سوال بود: چرا آقامون نیاد؟ هر‌وقت اربعین با رفقا به جاده می‌زدم، می‌گفتم: ببین اینجا بالای ۲۲ میلیون عاشق اباعبدالله پای پیاده توی مشایه حرکت می‌کنن. اینا همه‌‌شون عاشق امام زمانن، اما چرا بازم آقا نیومد؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم 🚩 حمید سری تکون داد و گفت: برکات پیاده‌روی اربعین خیلی زیاده، کاش می‌دیدی نقش شهدا در ایجاد امنیت، در نزدیکی قلوب مومنین و عاشقای اباعبدالله و ایجاد شور و شعور حسینی چقدر زیاده! اگه این جمعیت میلیونی کم‌کم با فرهنگ انتظار آشنا بشن و بزرگ‌ترین هدفشون یاری امام منصور باشه، چشم جهانیان به جمال نورانی «منتقم کربلا» روشن می‌شه. اگه همه کار فرهنگی کنن، این قدم‌ها می‌تونه فرهنگ‌ساز مهدویت بشه و همه دغدغه‌ای جز ظهور نداشته باشن. او‌ن‌وقت همه دعاها یکی می‌شه: اللهم ‌عجل ‌لولیک ‌الفرج به حق زینب سلام الله ‌علیها. 💊 دستمو زدم رو شونه‌اش و گفتم: اخوی، جایی مونده منو ببری؟! یه لحظه فکر کرد و گفت: بیا بریم عیادت یه شهید زنده که چهل‌ساله توی بستر خوابیده. چشام گرد شد و ناخودآگاه گفتم: شهید زنده؟! چهل‌سال توی بستر؟! یه لحظه دیدم توی یه اتاق محقر و ساده‌ایم. وسط اتاق یه تُشک پهنه و یه نفر دراز کشیده و کلی دارو و قرص دور و برشه و کمی دورتر کپسول اکسيژن دیده می‌شه. از عکس‌های روی دیوار می‌شه فهمید زمان جنگ، از بچه‌های اطلاعات و عملیات بوده، کنار موتور تریل عکسشو می‌بینم، جوون خوش‌قد و قامتی بوده که تازه محاسنش رشد کرده بوده، جلوش چند‌نفری پشت دوربین نشستن و ازش می‌خوای یه خاطره از این چهل سال دوران مجروحیتش بگه. 📻 اشتیاقی واسه گفتن نداره، اما اصرار خبرنگار کار خودشو می‌کنه و به گفتن یه خاطره اکتفا می‌کنه. هر چند مجبورن بارها ضبط رو نگهدارن تا بتونه به کمک کپسول اکسیژن، نفسی تازه کنه. من و حمید به دیوار تکیه می‌زنیم. مرور خاطره، اذیتش می‌کنه، اینو از بغض صداش می‌شه به خوبی حس کرد. با صدای خس‌دار گفت: من سال‌هاست جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردنم، این نوع جانبازها، فقط گردنشون حرکت داره و دستاش و پاهاش کاملاً بی‌حرکته. 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم 👜 اون روز همسرم باید خونه باباش می‌رفت. دختر سه‌ساله‌مون رو پیش من گذاشت و رفت. من هم طبق روال همیشه روی تختم دراز کشیده بودم و بازی دخترمو نگاه می‌کردم. دخترم رفت اسباب‌بازی‌هاش رو آورد و بعد رفت سراغ کمد مامانش، کفش و کیف مامانش رو آورد و بهم گفت: بابا کفش می‌خری؟ بابا کیف می‌خری؟ منم با لبخند گفتم: آره دخترم، می‌خرم. 💔 بازی که تموم شد، وسایل مامانش رو برد گذاشت سرجاش. کمد قدیمی بود و به زور باز و بسته می‌شد. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستشو می‌ذاره و کمد رو می‌بنده و هشت تا انگشتش، لای کمد گیر می‌کنه. یهو دیدم داد کشید: بابا... فقط نگاش کردم. هیچ تکونی نمی‌تونستم به خودم بدم! مدام می‌گفت: بابا... بابا... بیا دستمو دربیار... گریه می‌کرد. منم گریه می‌کردم. اون می‌گفت: بابا بیا... انگشتام سوخت، بابا کی می‌خوای بیای؟! من نتونستم جوابشو بدم. فقط گریه می‌کردم و نگاش می‌کردم. نه می‌تونستم بگم می‌تونم بیام! نه می‌تونستم بگم نمی‌تونم! می‌ترسیدم دلش بشکنه. دخترم اون‌ور گریه می‌کرد، من این‌ور! 🥋 تا اینکه دید، بابایی که یه زمانی قهرمان تکواندوی اردبیل بود و حریفی تو ایران نداشت، الان نمی‌تونه از جاش بلند شه، نمی‌تونه کمکش کنه، همون‌جور نگام می‌کرد، گریه می‌کرد، هزار بار مردم و زنده شدم. چطور می‌تونستم کمکش کنم؟! آخرش از باباش ناامید شد. انگشتاشو محکم کشید، پوست انگشتاش رفت با همون درد، جلوم ایستاد و با گریه گفت: بابا چرا صدات کردم نیومدی کمکم؟! من باهات قهرم! 🎥 حالش بد شد. نتونست مصاحبه رو ادامه بده، همه داشتن گریه می‌کردن؛ فیلمبردار، صدابردار و حتی خانم خبرنگار که نمی‌تونست جلوی اشکاشو بگیره! آخرین حرفش عجیب به دلم نشست. با بغض گفت: اینا رو نگفتم واسم دلتون بسوزه! خواستم بدونین ما این‌جوری پای انقلاب و رهبر و آرمان‌های انقلاب ایستادیم، یه ذره هم پشیمون نیستیم. 💊 اونا که رفتن، خانمش اومد و کلی قرص ریز و درشت ریخت کف دستش و اونا رو بهش داد. بعد با کلی زحمت، جابه‌جاش کرد و آروم شیر اکسیژن رو باز کرد تا نفس‌های شوهرش، منظم بشه. برای اولین بار دیدم حمید داره گریه می‌کنه. با آستین اشکاشو پاک کرد و گفت: تا حالا زخم بستر دیدی؟! اونم چهل سال؟! مثل یه تکه گوشت این‌ور و اون‌ورت کنن تا زخمای بسترت نوبتی خوب بشن و دوباره از نو پوستت زخم بشه و خون و عفونت بزنه بیرون. 🔆 هر کاری که واسه شماها عادیه، واسه اینا، سخت‌ترین عذاب دنیاس، اما با این حال یه بار نشده گلایه کنه، اخم کنه، یه بار نشده شاکی بشه از خدا، کاش ذکر لباشو هر شب بشنوی! فقط شکره، فقط عشق‌بازی با خداست و تنها آرزوش رسیدن به خیل شهداست. اینا پای نائب امام زمان، امام خمينی و مقام معظم رهبری این‌جوری وایستادن. کاش بارها از خودتون می‌پرسیدین: شما چقدر پای حضرت آقا موندین؟! همونی که علامه حسن‌زاده آملی در موردش می‌گه: گوشتان به دهان رهبر باشد، چون ایشان گوششان به دهان حجةبن‌الحسن است... 🗣 ادامه دارد‌... 📖 @Mahdiaran
؟! 4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم 🍁 از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون. هنوز صدای سینه و خس‌خس نفس‌های اون جانباز توی گوشمه و زخم‌های بسترش جلوی چشم. هوای بارونی پاییز خوبیش اینه توی رنگ‌ها گم می‌شی، بچه می‌شی، دلت می‌خواد بری توی کوچه‌باغ‌ها و زیر بارون یه دل سیر با خودت خلوت کنی. گفتم کوچه‌باغ، دلم هوس روستا رو کرد. گفتم: می‌تونی منو ببری یه جایی خارج از فضای شهر، یه روستای باحال، تا ببینم اونجا هم کسانی پیدا می‌شن دلشون در گِروی امامشون باشه… حمید لبخند زیبایی زد، گفت: باشه، پس بجنب! 🇮🇷 پا تند کن که زودتر یه مادر شهید رو ببینیم! روستای نسبتاً بزرگی بود که در دامنه سبزی کوهپایه قرار داشت. مزار شهدای روستا بالای تپه بود و چشم‌انداز زیبایی داشت. رقص چندین پرچم جمهوری اسلامی ایران روی برخی از مزارها نشون می‌داد اونجا مزار شهیده. زن مسنی رو دیدیم که در میانه چند قبر شهید نشسته بود. گاهی با این حرف می‌زد، گاهی با مزار دیگه و گاهی بلند می‌شد و با قد خمیده، مزارها رو می‌شست. 🌷 تعداد مزار شهدا در اون قسمت، شش مزار شهید بود. حمید بهم گفت: می‌دونی این مزارها، همه‌شون از اقوام درجه یک این خانم هستن؟ این مزار اولی، همسرش هست که توی عملیات والفجر یک شهید شده، دومی و سومی و اون چهارمین مزار، سه تا پسراش هستن که توی کربلای پنج و والفجر مقدماتی و فتح‌المبین شهید شدن، پنجمی برادرشه که توی غائله کردستان، دموکرات سرشو برید، ششمی هم دامادشه که والفجر هشت توی فاو شهید شد. ✨ از صبر این پیرزن، شگفت‌زده شده بودم. چنان با آرامش براشون فاتحه می‌فرستاد و باهاشون دردِ دل می‌کرد که انگار اونا رو می‌بینه. حمید بهم گفت: چند وقت پیش، یکی از مسئولین برای افتتاح یه تولیدی به روستا اومد. انتهای مراسم آوردنش سر مزار شهدا، اون روز این پیرزن رو نشونش دادن، وقتی فهمید چقدر شهید در راه انقلاب و نظام داده، منقلب شد. به پیرزن گفت: چه کاری ازم ساخته است که براتون انجام بدم؟ هر امری بفرمایین، کوتاهی نمی‌کنم. می‌دونی این مادر شهید چی گفت؟ با کنجکاوی گفتم: نه، دوست دارم بدونم چی ازشون خواست… 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
؟! 5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم (پایانی) 🤲 حمید ادامه داد: اون گفت من هیچی ازتون نمی‌خوام، فقط ازتون می‌خوام برام یه دعا کنین. دعا کنین منم مثل عزیزام، پای این انقلاب و امام‌زمان تا آخر بمونم. مسئول مذکور شگفت‌زده شده بود! چون اون مادر با وجودِ دادنِ چندتا شهید و داشتن مقام معنوی، به این معرفت رسیده بود که موندن پای انقلاب و امام‌زمان یعنی عاقبت‌به‌خیری. خیلیا بودن که انقلابی بودن، بسیجی بودن، اما سر بزنگاه از قطار انقلاب پیاده شدن! 🚩 نای قدم برداشتن ندارم. حتی نمی‌تونم توی چهره حمید و تک‌تک رفقاش نگاه کنم. تازه می‌فهمم خوشبختی یعنی چی. یعنی پای عشقت، پای امامت، پای حضرت آقا، با قطره‌قطره خونت بمونی. اربا اربا بشی و در نهایت توی خونت بغلطی... یاد شعر‌خوانی حاج‌قاسم می‌افتم که می‌گفت: رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود، رقصی کنند 🍂 صدای خش‌خش برگای پاییزی زیر قدم‌هامون نشون می‌داد وقت خداحافظیه. کاش می‌شد زمان رو نگه داشت. کاش هیچ‌وقت از حمید و دوستاش جدا نشم. برگشتیم سمت مزار شهدا، اما من هنوز به حرفای حمید فکر می‌کنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریه‌هام می‌سازه. ⏰ دم غروب، حمید بغلم کرد، مثل شبای عملیات، منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: ان‌شاء‌الله ببینمت رفیق! گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری! گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستاده‌ای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانه‌دار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم... تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام زمان هر لحظه می‌بینت، درست مثل لحظه کشیک‌دادنت توی حرم... مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق! ✍️ آخرین جمله‌ش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای «هل من ناصر ینصرنی» امام رو می‌شنوی! اون موقع من و رفقام منتظر می‌مونیم یه روزی توی جمعمون ببینیمت! خداحافظی کرد و رفت. دلم شاعر شده بود. با خودم زمزمه کردم: برگرد از اول برو چشمانم پر از اشک بود واضح ندیدمت... 📖 @Mahdiaran
داستان کوتاه کجای قصه ظهوری؟.pdf
959.9K
🗂 فایل 📖 ۲۵ قسمت داستان کوتاه ؟! ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran