آقا مهدی
🍃🌷 @mahdii_hoseini 🍃🌷
دلـت که گیر باشد
کارت تمام است !
هر کارے کنی
کنـده نمیشود
از یادت ...
حالا تو هے با خودت بگو
چیـزی نیست ...
🌾🌹
@mahdii_hoseini
🌾🌹
هدایت شده از کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
#اطلاعیه_مهم
#ثبت_نام_خادمی_افتخاری_شهدا
ویژه #برادران
18 لغایت 24 خردادماه۹8
khademin.koolebar.ir
اگر دوست دارید به جمع #خادمین_شهدا ملحق شوید، با ما همراه باشید..
#هفت_روز_دیگر تا شروع ثبت نام سراسری
@khademinekoolebar
آقا مهدی
دلم ب تلاطم مثل کارونه😔
به یاد شلمچه، یاد مجنونه😭
چه حس غریبی داره این، خاکا💔
که بغض دلم را داره، میشکونه💔
#پیشنهاد_دانلود
حتما گوش کنید..
دل تنگ شلمچه💔😔
خادمین شهدا التماس دعا✋
@mahdii_hoseini
#رزقمعنوی🌸🍃
یادم باشد
جز #تو ... کسی ...
لایقِ دانستنِ
#درد های من نیست ...
قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللّه
گفت: من غصه و پریشانیام را
پیشِ خدا میبرم ...
#یوسف ۸۶
#خدایا تو که می دانی ... دریاب ...
#ان_شاءالله دردهایمان ما را به #خدا برساند ...
نه به #غیر_خدا !
#دلــنامہ💌
@mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فقط بی سيمتون روشن باشہ ...
#حاج_حسین_یکتا
#طلائیہ
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
@mahdii_hoseini
مدت هاست
عملیات #انتحـاری گناه
در قلبــم
ریشہ ریشہ های ایمانم را
منفجر کرده است!!
#سیم_خاردار_نفس
#الهی_العفو
#بہ_سوی_نور✨
🍃🌸
@mahdii_hoseini
#شهیدانـہ🍃
پیشانے بند بسته ،
پرچم دست گرفته بود و
بےسیم را هم روی کولش ،
خیلی با نمک شده بود .
گفتم : خودت رو مثل علم درست کردے؟
مےدادی روے لباست را هم بنویسند...
پشت لباسش را نشان داد نوشته بود:
« #جگرشیرندارےسفرعشقمرو »
گفتم : به هرحال ، اصرار نکن
بیسیم چے لازم دارم
ولے تو را نمے برم
چون هم سن ات کم است ،
هم برادرت شهید شده...!
با ناراحتے دستش رو گذاشت روے کاپوت ماشین و گفت:
باشه ، نمیام ...
ولے فرداے قیامت شکایتت رو به فاطمة الزهرا « علیها السلام » مےکنم ،
مےتونے جواب بده...!
گفتم : برو سوار شو...
دربحبوحه عملیات پرسیدم :
بےسیم چی کجاست ...؟
گفتند : نمےدانیم ، نیست
به شوخے گفتم : نکنه گم شده ،
حالا باید کلے بگردیم تا پیدایش کنیم.
بعد عملیات نوبت جمع آورے شهدا شد...
یکے از شهدا ترکش سرش را برده بود...
وقتی برگرداندیمش
پشت لباسش نوشته بود :
« #جگرشیرندارےسفرعشقمرو »
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
نالههای جانسوز "الهی بالحجة" امام جمعه #کازرون دقایقی پیش از وصال☝️ حجتالاسلام محمد خرسند شب گذشت
🏴 پیام رهبرانقلاب در پی شهادت مظلومانه امام جمعه کازرون
◾️ حضرت آیتالله خامنهای در پیامی شهادت مظلومانه امام جمعه کازرون جناب حجةالاسلام آقای حاجشیخ محمد خرسند را تبریک و تسلیت گفتند.
📝 متن پیام به این شرح است:
◾️ بسماللهالرحمنالرحیم
شهادت مظلومانهی امام جمعهی فعّال و موفّق کازرون، جناب حجةالاسلام آقای حاجشیخ محمد خرسند رضواناللهعلیه را به عموم مردم مؤمن و انقلابی #کازرون بهویژه ارادتمندان و مستفیدان از آن عالم بزرگوار و بالاخص خانوادهی گرامی و بازماندگان ایشان تبریک و تسلیت عرض میکنم.
ایشان در #شب_قدر و پس از ساعاتی توسّل و تضرّع به لقاءالله پیوست و این نشانهی پاداش بزرگ الهی به آن روحانی #با_اخلاص و پرتلاش است انشاءالله.
از خداوند متعال علو درجات و حشر با اولیائش را برای ایشان مسئلت میکنم.
سیدعلی خامنهای
۱۱ خرداد ۱۳۹۸
@Khamenei_ir
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_ششم: دامادطلبہ با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتم: احمقے بہ نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید_
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هشتم: خریدعروسے
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
❤ @mahdii_hoseini ❤
#چندکلمـہ ...
مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ...
من که #دو قلب درون سینهیتان نگذاشتهام،
که جز من #دلبری داشته باشید...
سورهاحزاب / آیه۴
@mahdii_hoseini
🔴ویژگی های یاران امام زمان و منتظران حقيقى که در قرآن به آنها اشاره شد :
1️⃣ متواضع اند:
«عباد الرحمن الذين يمشون علي الأرض هونا »
2️⃣ دارای بينش صحيح هستند، زيرا غرور در قلب و عقل آنان نفوذ نکرده است
3️⃣اهل پرورش جاهلان جامعه اند، «وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما »
4️⃣ اهل طاعت و سجده و قيامند،
«و الذين يبيتون ربهم سجدا و قياما »
5️⃣خود را آلوده به گناه که منجر به ورود به جهنم مي شود نمي کنند،
«والذين يقولون ربنا أصرف عنا عذاب جهنم »
6️⃣اهل اعتدالند، «إذا أنفقوا لم تسرفوا و لم يقتروا »
7️⃣موحدند و غير خدا را نمی خوانند،
«لا يدعون مع الله الها آخر »
8️⃣به جان انسانها احترام میگذارند،
«ولايقتلون النفس التي حرم الله إلا بالحق »
9️⃣ پاکدامنند، «ولايزنون »
0️⃣1️⃣ دنبال پاکسازي روان خويش اند،
«و من تاب و عمل صالحا »
1️⃣1️⃣جبران کننده عقب ماندگيها و پرکننده خلأ ها هستند،«إلا من تاب وآمن وعمل صالحا »
2️⃣1️⃣حتی مرتکب مقدمات گناه هم نمی شوند و در مجالس گناه هم شرکت نمی کنند،
«و إذا مروا باللغو مروا کراما »
🍃🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃
🆔 @mahdii_hoseini
آقا مهدی
#عاشقانهـ❤ ❤ ❤ @mahdii_hoseini
❤️🍃
خطبہ عقدشان را امام خمینے خواندن
بعد از عقد عروس و داماد
آمدن خدمت امام
گفتن نصیحتے بفرمایید
تا زندگےمان بهتر باشد ...
امام فرمودند :
#بروید_و_با_هم_بسازید
.
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
@mahdii_hosini #کانال_شهید_سید_مهدی_حسینی رو به دوستانتان معرفی کنید😊 یاعلی✋
💠اطلاعیه
#آتش_به_اختیار
.
دلداده شهدا،همسنگر گرامی
شهید مهدی حسینی،خورشید پُر نور عصر ما که شعاع نور الهی اوپس از غبار آسمان دل ما،جانمان را به نور خدا منور و روشن نموده است ..
اگر چه اون یک شهید است،مثل همه ی شهدا،لکن به لطف الهی خاطرات زیبا و جذابش،چراغ هدایت و اسوه عملی قابل تکرار جوانان عصر ما شده ..
شناساندن این خورشید هدایت حداقل وظیفه همه ماست که در شعاع نور الهی او قرار گرفته و طعم رفاقت او را چشیده ایم.
به شکرانه این لطف الهی،با معرفی این دوست آسمانی به دیگران،در ثواب نشر سیره و سبک زندگی شهدا،شریک گردیم ..اجرکم عندالله
.
📌موسسه فرهنگی شهیدمدافع حرم مهدی حسینی🔹
.
🖥-💻-📱|
🌐 instagram.com/mahdii_hoseini اینستاگرام
🌐 twitter.com/mahdii_hoseini توئیتر
Ⓜ️ eitaa.com/mahdii_hoseini ایتا
Ⓜ️ http://sapp.ir/mahdii_hoseini سروش
.
#انتشار_سراسری
#حداقل_برای_یک_نفر
.
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_هشتم: خریدعروسے با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_نهم: غذاے مشترڪ
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دهم: دستپختـ معرڪه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت…
غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد…
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد…
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini