رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دهم: دستپختـ معرڪه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت…
غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد…
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد…
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_دهم
صبح که می خواستم خداحافظی کنم، صدای خواهرم را شنیدم که میگفت
و دیگر باید جوابی به این بندگان خدا بدهیم. بی آنکه حرفی بزنم، در را بستم و از خانه خارج شدم. این بار خواهرم همراهم بود. دلم گرم بود که اگر لحظه ای بلرزم، قوت قلبم هست تا یاری ام کند. راستش خودم را نمی توانستم فریب بدهم. از لحظه ی خارج شدن از خانه دنبال نشانی بودم. نه. دارم بازهم طفره می روم. دنبال کسی بودم. می شناختمش. می دانستم دوباره می بینمش.
راه می رفتم و تمام هوش و حواسم به اطراف بود. درست حدس زده بودم. همان جایی که روز قبل دیده بودمش، ایستاده بود. سکینه تا دیدش، خواست حرفی بزند که متوجهش کردم حرفی نزند. قیافه ی معصومش، دلم را به هم ریخت و همین باعث شد وقتی سلام کرد، هم جوابش را بدهم و هم بایستم. با خواهرم حرف می زد و روی سخنش با من بود. من با سکینه حرف میزدم و روی سخنم با او.
- بهش بگو این مدت کجا بودن؟ حالا برگشتن که چی؟
او مرتب توضیح می داد که مأموریت بوده و تازه برگشته است. همینطوری که
پیاده راه می رفتیم، توضیح می داد که معذور بوده و چاره ای نداشته است.
- به ایشون بگو. بدونه.
باشنیدن این جمله نگاهی به سکینه کرد و با نگرانی پرسید «چی رو باید بدونم؟»
- زهرا امروز به خواستگارش جواب مثبت می ده.
هنوز حرف های سکینه تمام نشده بود که صدای مهدی رفت بالا. عصبانیت از نگاهش می بارید.
- چی داره ؟ خواستگار داره؟
حالا دیگر اشک امانش را بریده بود. شده بود مثل خودم. زیرلب حرف میزد و راه می رفت.
- چرا منتظرم نموندی؟ من که میخواستم بیام خواستگاری. چرا این کار رو با من کردی زهرا؟ چرا؟ من خواستم خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. این بود انتخابت؟ روزی که می رفتم، مطمئن نبودم زنده برمی گردم. نخواستم یه عمر به پای من بشینی. خواستم خودت تصمیم بگیری. این بود تصمیمت؟
خواستم حرفی برای دفاع از خودم بزنم که صدایش بلندتر شد. عابرانی که رد می شدند، توقف می کردند برای دیدن این صحنه و من نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. لحظه ی رفتن رسید و می خواست آخرین جملاتش را هم گفته باشد «زهرا، اگه شده تموم عالم رو به هم می ریزم و به دستت می آرم.»
چند قدمی می رفتیم و می ایستاد. حسابی به هم ریخته بود. یک لحظه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، ایستاد و با چشمان بارانی اش نگاهم کرد.
انگشترش را از میان انگشتانش خارج کرد و به سمتم گرفت. انگشتری با نگین عقیق قهوه ای که نام پنج تن روی آن نقش بسته بود. ناخوداگاه دستم را برای گرفتنش دراز کردم. سرش را انداخت پایین و با حالتی محجوب گفت «این نشون منه.» نگین انگشتری را بوسیدم و همان جا آن را میان انگشتانم نشاندم.
حالا، انگار تمام آشفتگی هایم داشت تمام می شد. از به هم ریختگیهای دلم خبری نبود. دیگر حس می کردم هر چیزی سر جای خودش است. وجدانم درد نمیکرد. آرامش داشت. در این آسودگی، باز هوای بهشت در سرم پیچید. راهم را وقتی از کلاس برمی گشتم، به سمت بهشت زهرا کج کردم؛ به سمت قطعه هایی که پاتوق مان بود. با خواهرم خیلی از پنج شنبه ها را آنجا میگذراندیم. می دانستم مهدی هم خیلی از روزها این جا می آید. آرام دل خیلی ها همین جاست...
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 😅احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
❤️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد : «نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
🕊او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
😔نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد : «من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
🍃از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید : «چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💡همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
📲ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد : «چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
▪️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد : «#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
😦من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید : «#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
👤عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید : «داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد : «این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
🍃دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد : «من میرم میارمشون.»
🌹زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد : «داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹