پسرانم در طول دو سال چند بار به سوریه اعزام شدند؛ سیداسحاق آرزوی شهادت داشت و همیشه از من میخواست برای شهادتش دعا کنم. او یک انگشتر داشت؛ یکبار به او گفتم: این انگشتر را عوض کن؛ در سن رشد هستی، یک وقت برای انگشتت تنگ میشود و خطرناک است. سیداسحاق گفت: "مامان من به سن ۲۴ سالگی هم نمیرسم و مثل جدم امام حسین (ع) شهید میشوم و انگشت و انگشترم را میبَرَند."
همینطور هم شد. پیکر اسحاق بعد از شهادت به دست داعشیها افتاد و سر و دستها و پاهایش را قطع کرده بودند؛ وقتی بعد از یک سال پیکر او به ایران برگشت، فقط تن او را تحویل گرفتیم و با دیدن پیکرش یاد حرفش افتادم که میگفت من مثل جدم امام حسین (ع) شهید میشوم.
#شهید_سید_اسحاق_موسوی|
روایت ام الشهدا بی بی موسوی
#دفاع_پرس📲
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
رزمنده ای که همه را سیراب کرد، خودش لب تشنه به شهادت رسید...
نزدیک اذان ظهر بود و همه رزمنده ها مشغول وضو گرفتن بودند، ناگهان چندین خمپاره از سوی دشمن به سمت ما آمد و پنج تن از بچهها شهید شدند، عدهای هم مجروح شدند، همه به سمت پناهگاه میدویدند. پس از دقایقی اوضاع آرامتر شد و بچهها به یاری یکدیگر شتافتند، همه گرسنه بودند و تشنه، هیچکس قمقمه به همراه نداشت، جز علی. علی نگاهی به بچهها انداخت و زیر لب یا حسین (ع) گفت، سپس به سمت آنها رفت و به هر کس اندازه یک در قمقمه آب داد، آب قمقمه تمام شد و او خود تشنه ماند. در همین حین عراقیها ما را محاصره کردند و علی در آن نبرد با لب تشنه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
#ﺷﻬﻴﺪ_علی_ﭘﻮﺭﻫﺎﺩی|
میرشعبان موسوینژاد📝
#دفاع_پرس📲
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
🏴آیت الله خمینی رهبر ایران درگذشت.
🌱عشق به امام ما را سر پا نگه میداشت...
صبح روز چهارده خرداد، سال شصت و هشت از خواب بلند شدیم. آزاد باش دادند. یکی در حیاط قدم میزد. یکی نرمش میکرد. یکی میدوید. یکی سمت حمام میرفت، یکی سمت سرویس بهداشتی. قبل از ساعت هشت بلندگوها روشن شد. پیامی به زبان عربی پخش شد. شاید بار اول چند نفر بیشتر متوجه این پیام نشدند. بچهها مشغول کارهای فردی بودند. تعجب کردم؛ ولی باورم نشد. به آسایشگاه رفتم و موضوع را به نورالدین نعمتی مسئول آسایشگاه گفتم. نورالدین هم باور نمیکرد. دو سه بار پیام اعلام شد. این اولین باری بود که نام حضرت امام با احترام آن جا اعلام میشد: «آیت الله خمینی رهبر ایران درگذشت.»
کم کم بچهها متوجه شدند. ولولهای در اردوگاه راه افتاد. ساعت هشت منتظر شدیم که رادیو از بلندگوها خبر را اعلام کند. هر کس کاری داشت کارش را رها کرد به حیاط آمد. خبر رحلت امام از رادیو اعلام شد. باز فکر کردیم شاید این هم یک کار تبلیغاتی باشد! شاید میخواهند روحیه ما را خراب کنند! یکی از آرزوهای اسرا این بود که برگردند و روی امام را ببینند. عشق امام ما را سر پا نگاه میداشت. به مرور که سربازها خبر را تأیید کردند ما هم پذیرفتیم.
زمزمهها شروع شد. ما به اتاق رفتیم. بعضیها گریه میکردند، بعضیها خودشان را میزدند. یکی از بچهها از شدت غم سرش را به دیوار زد. از وسط سر تا پیشانیش شکاف برداشت. یکی از اسرا هم از شدت بی اختیاری در محوطه از سیم خاردار بالا رفت.
اسرا از ترس اینکه با تیربار او را بزنند او را پایین آوردند. این صحنهها را حتی موقع رسیدن خبر مرگ پدر و مادر یا افراد نزدیک هم ندیده بودیم. عزاداریها از ظهر شروع شد. بچهها سینه میزدند از این اتاق به آن اتاق. عراقیها کاری به ما نداشتند. میترسیدند وارد اردوگاه شوند. دورادور نظاره میکردند.
بیرون سیم خاردارها به تعداد نگهبانها اضافه شد. تانکهای نفر بر شروع کردند به چرخیدن. روی هر نفر بری مسلسلی سوار بود. به نگهبانهای سایتها اضافه شد. آنها وارد محدوده اسرا نمیشدند. دست خالی یا با باتوم ایستاده بودند. به آنها توصیه شده بود که کاری به ما نداشته باشند، فقط مواظب باشند که شورش نکنیم. عزاداریها یک هفته طول کشید.
خاطره آزاده دفاع مقدس «مصطفی امامی» از رحلت #امام_خمینی (ره) در اردوگاه عراق📝
#دفاع_پرس📲
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
#روز_دختر🌱
روزی خاص برای دختران شهدا🕊
این روز برای دختران شهدا حال و هوایی دیگری دارد، حالی که توام با غم حضور نداشتن پدر و شادی از درک خشنودی رضای خدا از راهی است که پدران شهیدشان رفته اند. نبود پدر باعث شده است تا دختران شهدا دیگر مناسبت ها و اعیاد و جشن ها را تنها با یاد پدر سر کنند...
#دفاع_پرس🖍
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
در یکی از روزهای اسارت افسرای عراقی حاج آقا ابوترابی را خیلی شکنجه کردند. از صلیب سرخ آمدند پیش حاج آقا وهرچه از او پرسیدند ایشان چیزی از شکنجهها نگفت، با اینکه سینهاش از شدت شلاق چاک چاک شده بود. فهمیدیم اردوگاه او را خواسته و پرسید چرا مقابل صلیب سرخ اعتراضی نکرده است. ایشان گفته بود: "صلیب سرخ مسیحی است ما و شما مسلمانیم کجای اسلام میگوید یک مسلمان از یک مسلمان دیگر پیش مسیحی شکایت کند، معلوم است چنین کار نمیکنم." همین اتفاق باعث شد تا هفتهای یک یا دو روز فرمانده عراقی حاج آقا ابوترابی را به دفترش دعوت میکرد تا حاج آقا او را موعظه کند و درس اخلاق بدهد، که چقدر این کار روی اخلاقش تاثیر گذار بود.
#دفاع_پرس📲
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
🌷حسن ۱۰ سال داشت که بسیجی شد. من از ایشان بزرگتر بودم اما به من مشاوره میداد. وقتی دنبال کار یادواره شهدا و هیئت میرفت و از درسش عقب میافتاد با خودش برنامهریزی میکرد که آن دو ساعت را با شب بیداری و هر طوری که شده جبران کند. وقتی میگفتم خب درست مهمتر است و این فعالیتها را کم کن میگفت:
ماها باید در صحنه باشیم. ما باید در ادارات و دانشگاها فعال باشیم که در نبود و فقدان ما بچههای غیرارزشی روی کار میآیند و این خوب نیست.
👌حسن از همان سنین کم عاشق ولایت بود. خوب یاد دارم ۱۲ سال داشت که رهبری به رشت آمده بودند. حسن از رودسر تا رشت پیاده رفت. گفتم نمیتوانی بروی گفت من نمیتوانم؟! من یکی دیگر را میگذارم روی کولم و میبرم.
✨آنقدر که عاشق ولایت بود. اطاعت از ولایت فقیه سرلوحه همه کارهایش بود و خیلی وقتها به زبان میآورد و میگفت اگر میخواهید واقعاً کشور ما #زمینه_ساز_ظهور آقا بشود باید اطاعت از ولی فقیه را سرلوحه کارهایتان قرار دهید.
#شهید_حسن_عشوری|
به روایت خواهر بزرگوار شهید
#دفاع_پرس📲
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
💢روایت یک رزمنده از بهترین ماه #محرم عمرش در پادگان دوکوهه...
دوستانى که محرم سال ۱۳۶۳ در پادگان دوکوهه حضور داشتند حتما یادشان هست که آن سال محرم پادگان دوکوهه چه حال و هوایی داشت. صبحگاهها با نوحه خوانى همراه بود و هر گردانی نوحه یا سرودی مخصوص خودش داشت و با خواندن آن نوحه و سرود همراه با سینه زنى از جلوى ساختمان به سمت میدان صبحگاه گردان حرکت میکردند.
در آن ساعت صبح قبل از طلوع آفتاب، گردانهای عمار، حمزه، انصار، مالک اشتر، ابوذر، مقداد، حبیب و دیگر گردانها در هواى گرگ و میش صبحگاهى هر کدام با ذکر نوحه مخصوص خود حرکت میکردند.
️از هر گوشه پادگان صداى نوحه میآمد و فضایی خاص ایجاد میکرد تا به زمین صبحگاه برسند. صبحگاه هم مراسم خاص خودش را داشت و دعاى صباح با صداى دلنشین شهید گلستانى هم حال و هوای خاصی ایجاد میکرد. بعد از مراسم صبحگاه، دویدن و ورزش صبحگاهى گردانها و واحدها هم با خواندن نوحهها و سرودهای حماسی همراه بود.
غروب گردانها به صورت دسته سینه زنى از جلوى ساختمانها راه میافتادند به سمت حسینیه شهید همت، در آنجا هم حال و هوایى معنوی خاصی بود، اسپند دود میکردند، گلاب میپاشیدند و دسته جات یکى یکى وارد حسینیه میشدند.
بعد از نماز مغرب و عشا مراسم اصلى شروع میشد، اول سخنرانى شنیدنی و تاثیرگذار حاج آقا پروازى بود و بعد شروع نوحه خوانى و سینه زنى با مداحى هاى بسیار زیباى برادران على گلى، آقا میر و دیگر مداحان. در چهار شب پایانى دهه اول، شام لشکر به صورت یکجا در حسینیه و بعد از مراسم توزیع میشد و هرشب یک گردان مسئولیت پذیرایى را بعهده داشت.
️به اعتقاد اکثر دوستانى که در محرم سال ۱۳۶۳ در دوکوهه حضور داشتند، آن محرم یکى از بهترین و زیباترین محرمهایى بود که در تمامى عمرمان خدا توفیق داد و در آن شرکت کردیم.
خیلی از آن عزیزان رزمندهای که در آن محرم عزاداری کردند بعدها در عملیات بدر و عملیاتهاى بعدى به دیدار اربابشان آقا اباعبدالله الحسین (ع) شتافتند.
🖌روایت رزمنده آزاده سعید طاحونه
#دفاع_پرس📲
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
💢روایتی از صبوری زن خرمشهری در تحمل جراحات جانبازی
جانباز گرامی #فاطمه_جوشی📝
آن شب میخواستم سریع خودم را به آزمایشگاه برسانم و خون بگیرم. داشتم برمیگشتم که یک خمپاره خورد پشت سرم. احساس کردم ستاره دارد از چشمهایم میآید. یک نوری احساس کردم و دیگر هیچی نفهمیدم. خون را هم همینطور گرفته بودم توی بغلم.
بعد از یک مدت به هوش آمدم. بلند شدم رفتم اورژانس. دکتر پاکنژاد تا من را دید، گفت: «وای! جوشی کور شده!» شروع کرد با بتادین صورتم را تندتند پاک کرد. توی آبادان اصلا چشمپزشک نداشتیم. دکتر پاکنژاد مدام میگفت: «خدا کنه فقط آسیب به چشمت نخورده باشه.» از تمام صورتم همینطور خون میرفت. صورتم را که تمیز کرد دید زیر چشمم تا نزدیک بینیام پاره شده است. گفت: «میخوام صورتت را بخیه کنم، ولی دلم نمیاد.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «شما همتون یه زخم از جنگ به تنتون هست، دیگه نمیخواد یه زخم ظاهری توی صورتت باشه.» هیچوقت این صحبت دکتر پاکنژاد فراموشم نمیشود.
یک ماده بیحسکننده موضعی بود، گفت: «اگه اون ماده رو بزنم، جای این بندهای بخیه تا ابد روی صورتت میمونه، دلم نمیخواد جای این زخم روی صورتت باشه، تنها راه چارهاش هم اینه که بدون بیهوشی و بدون بیحسی بخیه بزنم!» بچهها بهم گفتند: «باید تحمل کنیها! نباید ضعف نشون بدی، جیغ بکشی یا آه و ناله کنی.»
دکتر شروع کرد به بخیه کردن. چشمتان روز بد نبیند؛ قشنگ احساس کردم که سوزن را میکند توی پوستم و درمیآورد. مدام آیتالکرسی میخواندم. نمیخواستم کسی ضعف مرا ببیند. حدود ۱۰ تا بخیه روی صورتم زد. حسابش را بکنید که سوزن را بکنند توی گوشت یک نفر آدم زنده و دربیاورند. من حتی یک بار هم جیغ نزدم؛ همه فریادم توی دلم بود. مدام میگفتم: «یا زهرا (س)، یا امام زمان (عج)، یا امام حسین (ع)» هر بار که سوزن را فرو میکرد توی پوستم، دلم آب میشد و ضعف میکردم.
بالاخره تمام شد و پانسمانش کرد. الان هم هیچکس جای بخیهها را تشخیص نمیدهد. الحمدلله چشمم آسیبی ندید، ولی خیلی وقت بعد احساس کردم چیزی در چشمم هست. دکترها هم زیاد تشخیص نمیدادند؛ یک ترکش خیلی کوچک بود که مانده بود زیر پلکم. یادگاری آن سالها بود و تا همین چند ماه پیش که درش آوردم همراهم بود.
#دفاع_پرس📲
@mahdihoseini_ir
🌷 شفاعت شهید در مقابل اعمال نیکو
شبی بعد از شهادت خواب دیدم محمد سوار وانتی شده و با عجله در حال حرکت است. صدایش زدم و خواستم همراهش بروم، اما گفت نه، حالا نه، گفتم من را یادت باشد که شفاعتم کنی، جواب داد قول نمیدهم باید ببینم چه کار میکنی و چه عملکردی داری.
#شهید_سید_محمد_عرفانیان|
#دفاع_پرس📲
#روایت_خواهر
@mahdihoseini_ir
دستنوشته
#شهید_بی_سر
#شهید_نوید_صفری🍃
مادر بدان اگر شهید شدم غصه ندارد، بلکه برای خودم و شما افتخار دارد. من منتظرم شما بیایید و همه چیز را برای شما مهیا کنم، به شرط صبر و استقامت و ایمان البته. هروقت یک سلام به سیدالشهدا (ع) بدهی، من کنار تو حاضر هستم. بدان من را به حضرت زینب (س) سپردهای و از این به بعد پسر حضرت زینب (س) شدهام. تمام زندگی سعی کردم، هر کاری داری انجام بدهم تا دلت شاد شود. از کارِ خانه تا کار فنی و حال باید در عرصه جهاد دیگر به مادر شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) خدمت کنم. تمام هدفم این است از طرف حضرت زهرا (س) برای مدافعان و خود حضرت زینب (س) خدمت کنم و ثوابش را به حضرت زهرا (س) هديه بدهم. اِنشاءالله...
من منتظر شما هستم و از شما جدا نیستم.
¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤
🌷شهید مدافع حرم «نوید صفری» شانزدهمین روز تابستان ۱۳۶۵ در تهران متولد شد و در سومین ماموریت خود در مرداد ماه ۱۳۹۶ به سوریه رفت و در عملیات آزادسازی شهر بوکمال سوریه شرکت کرد و در تاریخ ۱۸ آبان ۱۳۹۶ مصادف با اربعین حسینی با لباس عزای حضرت ثارالله (ع) به آرزوی خود رسید.
#شهید_نوید_صفری_طلابری|
#دفاع_پرس📲
شهادت : ۹۶.۰۸.۱۸، #اربعین #حسینی
@mahdihoseini_ir
⚛شهید نخبه دفاع مقدس عبدالحسین ربیعیان تحصیلات خود را در رشته انرژی اتمی دانشگاه گینزویل فلوریدا ادامه داد. هرچند پدرش در ابتدای جوانی کارگر ساده نمدمالی بود، اما بعدها تیمچهای زد و صاحب ملک و کار شد و از اه تجات امرار معاش میکرد؛ همین پدر مشوق عبدالحسین برای ادامه تحصیل در آمریکا شد.
🌷عبدالحسین پنجمین فرزند از ۱۱ فرزند خانواده ربیعیان بود که در نجف آباد زندگی میکردند. سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد و نامش را پدرش انتخاب کرد. سال ۱۳۵۴ برای تحصیل به آمریکا مهاجرت کرد، هرچند پدر دوست داشت تا پسرش برای خدمت بیشتر به مردم در رشته پزشکی درس بخواند، اما عبدالحسین معتقد بود رشتهای که در آن تحصیلات خود را ادامه داده برای آینده ممکلت خوب است.
🔻با شروع جنگ تحمیلی پس از هفت سال کار و تحصیل به کشور بازگشت تا خدمت خود را در وطنش ادامه دهد. به خدمت مقدس سربازی فراخوانده شد و با کمال میل خودش را به جبههها رساند. او در جریان حضور در جنگ یکبار از ناحیه کتف و بر اثر اصابت ترکش مجروح شد، بعد از آن دوباره راهی مناطق عملیاتی شد تا اینکه در دوم خرداد سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.
#دانشجوی_انرژی_اتمی
#شهید_عبدالحسین_ربیعیان
#شهید_دفاع_مقدس
#دفاع_پرس📲
🌱| @mahdihoseini_ir
🍃رابطه میان ابراهیم و زهرا به حدی صمیمانه بود که به جای پدر و دختر، همچون دو رفیق بودند. پدر، ناخنهای زهرا را کوتاه میکرد و برایش لقمه میگرفت. مادرِ ابراهیم گاهی به او اعتراض میکرد که دخترت بزرگ شده، رفتارت را اصلاح کن.
اما ابراهیم میخندید و میگفت خیلی دوستش دارم خب!
🍃گمان نمیکنم صمیمیتی که میان این پدر و دختر وجود داشت را پدر و دختر دیگری تجربه کرده باشند. محمد کمتر از نعمت حضور پدر بهرهمند شد و یک ماه پس از اولین جشن تولدش، پدرش به شهادت رسید.
#شهید_ابراهیم_حضرتی
#روایت_همسر_شهید
#دفاع_پرس📲
•┈┈••✾••┈┈•
@mahdihoseini_ir