به تازگی آموختهام
به تازگی آموختهام که آموختن همیشه از مدرسه یا معلم و کتاب سرچشمه نمیگیرد.
به تازگی آموختهام برای آموختن باید با دیگران بیشتر سخن بگویم.
به تازگی آموختهام که آشنایی با آدمهای جدید نه تنها به تجربیاتم بلکه به زندگیام وسعت میبخشد.
به تازگی آموختهام که در کنار دیگران بیشتر و بهتر خودم را خواهم شناخت.
به تازگی آموختهام که در دسترس باشم و یاری دهنده.
به تازگی آموختهام که یادم باشد برای چههدفی در دسترس هستم.
به تازگی آموختهام که از هر ماجرایی میشود درسی آموخت.
به تازگی آموختهام که هر انسانی داستانی است که میتواند به قلم من معنا ببخشد.
به تازگی آموختهام که در تمامی مراحل زندگی باید دانشآموز بود.
به تازگی آموختهام که نگاهم باید نکتهبردار باشد.
به تازگی آموختهام که به تفکرات جدید میدان بدهم.
به تازگی آموختهام که برای خلاقیت و داشتن تفکر نو باید مدام دادههای تازه به مغزم تزریق کنم.
#آنافورا
@mahdiseghbal
رخدادگونهای از نوع تجربه
دلش گرفته بود. خواب از چشمانش فراری بود و بیداری با آن بیگانه. نه نای برخاستن از رختخواب داشت نه میلی به رسیدن روز. قبل از خواب با دلی سنگین به تخت رفته بود و از عالم و آدم گله داشت. سرش به قدر کیسهای پر از سنگ، سنگین شده بود.
ثانیهها را تا صبح شمرده بود و غم را با تمام وجود حلاجی کرده بود. تار و پودش را جدا کرده بود و حالا دیگر هیچ شکلی از غم را احساس نمیکرد. هرچه مانده بود بیحسی بود و بیحسی. برخاست و آماده شد. باید چند کار انجام میداد و بعد نوشتن و خواندن را به جانش میریخت.
فکری از همان اول صبح مغزش را قلقلک میداد. فکر انتخاب. انتخابی که تمامن بر گردن خود انسان است. انتخاب میان شادی و غم. انتخاب میان حال خوب و حال بد. انتخاب دلگیر و دلغمین ماندن یا بخشیدن و گذر کردن. با خود گفت ما که ناگزیریم از زیستن. اما در این جبر زندگی، سرشار از انتخابیم. اگر نفس کشیدنم در اختیارم نیست، چگونه کشیدنش که هست.
به فراموشی فکر نمیکنم. فراموش نمیکنم. چون چیزی به نام فراموشی وجود ندارد. هرآنچه که گمان میبریم به فراموشی سپردهایم جایی گوشهی ذهنمان خاک میخورد و زمانی که انتظارش را نداریم، سر بیرون میآورد. با خود گفت از یاد نمیبرم اما میگذرم، میبخشم و لبخند میزنم. بیشترین کاری که میتوانم برای خودم انجام دهم لبخند زدن و عبور کردن است.
سپس لبخندی تصنعی لبهایش را دربر گرفت و اندک اندک لبخندی واقعی در سلولهایش تکثیر شد. ابتدا فاصلهی بهم پیوستهی میان ابروهایش را باز کرد. چند چروکِ ریزِ روی پیشانیاش مانند چینهای پرده گشاده و گشادهتر شد. لبهایش روی صورتش کش آمد و بناگوشش را لمس کرد. برقی خیره کننده در چشمانش دوید و سپس تنفسی که تمام شب بیقرار و بیتاب به دنبال راه خروج میگشت، آسوده و راحت از بینیاش سُر خورد و بیرون رفت. گرهی عضلاتش باز شد و حسی شبیه به آزادی وجودش را فراگرفت.
او بخشیده بود تا معنای زندگی را به خودش ببخشد.
#یادداشت_روزانه
@mahdiseghbal