eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.4هزار دنبال‌کننده
621 عکس
337 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
. . ⁉️ یادگیری زبان دوم مثل انگلیسی قبل از شروع دبستان لازمه؟ ✅ هدف آشنایی است نه تسلط کامل بر زبان کودکان اگر قبل از ورود به دبستان، با زبان مادری و زبان دوم آشنایی داشته باشن، وقتی وارد محیط آموزش رسمی میشن قطعا موفق‌تر خواهند بود. .
. ⁉️ من شاغلم و در اون ساعت نمیتونم کنار دخترم باشم تا در کلاس آنلاین شرکت کنه چکار باید بکنم؟ ✅ اگر امکان استفاده از کلاس همراه با مربی رو ندارین، میتونین آموزشها رو از کانال ویژه کودکان دنبال کنید 😊 .
. ⁉️ کاربرگ ها رو حتما باید رنگی وبا هم پرینت بگیریم؟ ✅مادر مهربان رنگی یا سیاه سفید بستگی به انتخاب خود شما داره🙂 ولی قطعا کاربرگ ها بخش مهمی از روند یادگیری محسوب میشن، پیشنهاد میکنیم فایل کاربرگ‌ها رو بصورت یکجا پرینت بگیرید چون مربوط تمام دوره است. .
. ❄️ان شاءالله که پاسخ سوالاتتون رو دریافت کرده باشید عزیزان .
. ❄️ای آفریننده... 🌙شبتون بخیر عزیزان در پناه خداوند متعال باشید @mahdiyarorg .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❄️چه زمان به چشمه‌های پر آبت وارد میشویم تا سیراب گردیم؟ السلام علیک یا صاحب الزمان... .
. ❄️سلااام عزیزان وقتتون بخیر و سلامتی و رسیدیم به جمعه هفته اول دی ماه هم ورق خورد و به پایان رسید ... الهی بخیر و عافیت سپری کرده باشین🤲 .
. ❄️ان شالله در کنار عزیزان و خانواده گلتون روز جمعه تون پر از بهترین ‌ها باشه... .
باشگاه اولیاء مهدی یار
. ❄️و اماااا مسابقه جذاب کانال کودکان 💫 امیدوارم دلبندان شما جزء برندگان باشند😇 👇👇👇 https://eit
📣📣مادرای عزیز! توجه توجه📣📣 🔸اطلاعیه مهم، جهت شرکت فرزندان دلبندتون در «مسابقه شعر مادرانه» 🔸رأس ساعت 20 امشب، ویدئوی فرزندان شما در کانال ویژه کودکان مهدی‌یار بارگذاری خواهد شد و شما تا ساعت 22 روز 9 دی فرصت دارید تا با بازنشر ویدئوی کودک عزیزتون برای آشنایان و گروه هایی که در ایتا عضو هستید، تعداد بازدید ویدئوی مربوط به شعرخوانی دلبندتون رو بالا ببرید و جزء 3 برنده مسابقه شعر مادرانه باشگاه مهدی یار باشید. 🔸زمان شروع مسابقه: ساعت 20 روز 7 دی 🔸ساعت پایان مسابقه: ساعت 22 روز 9 دی ⚠️نکته مهم: بازدیدهای بعد از ساعت 22 روز 9 دی، محاسبه نخواهد شد. 🆔 @mahdiyarorg2
.❄️ای که قرآنش با شکوه است... 🌙شبتون بخیر عزیزان @mahdiyarorg .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨سخاوتمندانه ببخشید ... @mahdiyarorg .
. سلام عزیزان اول هفته‌تون بخیر و شادی 😊 .
. خب اولین جلسه مهد مهدی یار برگزار شد😇✋ ممنون از لطف و همراااهی شما .
. خب مادرهای مهربون اولین روز از دوره مهدکودک مجازی مهدی یار چطور بود ؟😇 .
. تازه اول راهه و همچنان کلی آموزش جذاب دیگه پیش رو داریم ✋😉 .
. از تجربیاتتون در اولین روز مهدکودک مجازی برام بنویسید✍✍✍ 👇👇👇 @davate_jahani @davate_jahani .
. ❄️خب طبق روال روزهای زوج، بریم سراغ قسمت جدید رمان .
_ وای مامان ! با حسام روی یه تخت خوابیدیم !  دستم را جلو دهنش گذاشتم و گفتم :  _ هیسسسس! چته ؟! خب خوابیدیم دیگه .  _ آخه حسام شب ادراری داره !  آرام گفتم :  _ شب ادراری که نه ، بعضی شب ها خراب می کنه !  زینب غرید و گفت : _ چه فرقی می کنه مامان ؟!  _ خب بعد فوت بابا اینطوری شده ، فقط یک هفتس ! احتمالا فشار روحیه !  _ بالاخره که نتیجه یکیه !  خنده ام را در پشت لب باد شده ام خفه کردم و گفتم :  _ نه ، امشب حسابی بازی کرده ، روحیش خوبه ، هندوانه هم که بهش ندادم ، یک قاشق هم عسل خورده ‌‌.  _ همین ها جواب میده ؟ _ امتحان می کنیم .  _ بنظرم آب آخری رو نباید می خورد .  _ نمی شد که ! تشنش بذارم ؟! بازی کرده بود خیلی تشنه شده بود ‌.     اصلا همین که امشب با روحیه ی خوب می خوابه خودش داروشه.  _ برای نماز صبح صداش بزنیم ؟  _ چرا ؟ هنوز زوده براش ، یکی دوسال دیگه . _ حداقل وضو بگیره !  صدای خنده ام در اتاق پیچید . اینبار زینبم که شوخ طبعی اش حسابی گل کرده بود ، جلو خنده ام را گرفت ‌.  تصمیم گرفتیم دیگر صحبت نکنیم تا بقیه بیدار نشوند .  بین زینب و حسام چفت شده بودم . در این شرايط خوابیدن چقدر سخت بود . باید زودتر مستقل می شدیم .  هر چند لطف خانواده ام بسیار زیاد بود و مهر و محبتشان آنها را به اینجا می کشاند اما هم خودمان راحت نبودیم و هم حس عذاب وجدان از اینکه مزاحم زندگی‌شان هستیم ناراحتمان می کرد ‌.   وقایع روزم را مرور کردم و خدا را برای تک تک داده ها و نداده ها و حتی گرفته هایش شکر کردم .  یادم به نگاهی افتاد که به زینب انداخته بودم . اگر آن طور نگاهش نمی کردم جزیره اش را ترک نمی کرد .  آن نگاه ، اولین نگاه شبه پدرانه من به زینب بود !  نگاهی مقتدر اما مهربان !  برایم عجیب بود که توانستم مثل احسان انجامش دهم !  یعنی چه جاها و چجوری باید احسان شوم ؟!!  شاید بهتر باشد در موقعیتش تصمیم بگیرم . باید زودتر می خوابیدم . فردا روز شلوغی داشتم .  زود خوابم برد . صبح که برای نماز بلند شدم ، حسام را هم بیدار کردم . لازم بود !  خدا را شکر تدابیر جواب داد و شب خشکی را گذراندیم .  جواد که رفت ، آهسته آماده شدم . باید به خرید می رفتم . یخچال خالی خالی بود !  زینب و حسام خواب بودند ‌.  تا سوپرمارکت سر خیابان راهی نبود ‌.   خرید کردم . هر آنچه را که لازم داشتم . اما فقط ضروری ها را برداشتم ‌.  مثل همیشه شاگرد مغازه گفت :  _ خانم‌ سلیمی تا در خونه بیارم ؟  این جمله ، جمله ی همیشگی اش بود ! اما چرا آن لحظه حس خیلی بدی به من دست داد ؟!  _ نه نه ! ممنونم ، چیزی نیست می برم .  سری تکان داد و بین اجناس محو شد .  دو پلاستیک بزرگ سنگین و یک هندوانه !  تا به خانه رسیدم ، چندین بار وسایل را روی زمین گذاشتم ‌ .  چندین بار خودم را سرزنش کردم که چرا پیشنهاد شاگرد سوپرمارکت را رد کردم . او که کارش همین بود !  اما خودم خوب می دانستم که مثل قبل به من نگاه نکرد . شاید هم من اینطور فکر می کردم . چه حس بدی بود !  سنگینی وسایل ، گرمای هوا ، تفسیر منفی نگاه اطرافیان ، کلافه ام کرده بود .  مسیرهم  که انگار کششششش آمده بود .  وقتی به خانه رسیدم ، از شدت عطش و خستگی نفس نفس می زدم .  کلید را در در چرخاندم و از اینکه رسیدم ، با لبخند خدا را شکر کردم .  وارد حیاط شدم . بوی عطر ریحان فضا را پر کرده بود . درخت نارنجی که همین زمستان قبل احسان هرسش کرده بود با نارنج های سبز کوچکش چشمک می زد .  دلم هوای شربت بهار نارنج کرد . همانی که از گل بهار همین درخت درست کرده بودم .  در ذهنم مشغول سر کشیدن لیوان دوم شربت خنک بهار نارنج بودم که صدای داد و فریاد بچه ها من را از خیالات خنکم اخراج کرد !  تا به در سالن رسیدم ، هزار فکر به سرم زد . یعنی چه شده ؟!  در را که باز کردم ، زینب و حسام را دیدم که در حال دعوا و کتک کاری بودند .  . . ‌. ادامه دارد … .  @mahdiyarorg .
.❄️ای راهنمای گمراهان... 🌙شبتون بخیر عزیزان @mahdiyarorg .