.
.
⁉️ یادگیری زبان دوم مثل انگلیسی قبل از شروع دبستان لازمه؟
✅ هدف آشنایی است نه تسلط کامل بر زبان
کودکان اگر قبل از ورود به دبستان، با زبان مادری و زبان دوم آشنایی داشته باشن، وقتی وارد محیط آموزش رسمی میشن قطعا موفقتر خواهند بود.
.
.
⁉️ من شاغلم و در اون ساعت نمیتونم کنار دخترم باشم تا در کلاس آنلاین شرکت کنه چکار باید بکنم؟
✅ اگر امکان استفاده از کلاس همراه با مربی رو ندارین، میتونین آموزشها رو از کانال ویژه کودکان دنبال کنید 😊
.
.
⁉️ کاربرگ ها رو حتما باید رنگی وبا هم پرینت بگیریم؟
✅مادر مهربان رنگی یا سیاه سفید بستگی به انتخاب خود شما داره🙂 ولی قطعا کاربرگ ها بخش مهمی از روند یادگیری محسوب میشن، پیشنهاد میکنیم فایل کاربرگها رو بصورت یکجا پرینت بگیرید چون مربوط تمام دوره است.
.
.
❄️ای آفریننده...
🌙شبتون بخیر عزیزان
در پناه خداوند متعال باشید
@mahdiyarorg
.
.
❄️چه زمان به چشمههای پر آبت وارد میشویم تا سیراب گردیم؟
السلام علیک یا صاحب الزمان...
#سلام_مولای_من
#دعای_ندبه
.
.
❄️سلااام عزیزان وقتتون بخیر و سلامتی
و رسیدیم به جمعه
هفته اول دی ماه هم ورق خورد و به پایان رسید ...
الهی بخیر و عافیت سپری کرده باشین🤲
.
.
❄️ان شالله در کنار عزیزان و خانواده گلتون روز جمعه تون پر از بهترین ها باشه...
.
باشگاه اولیاء مهدی یار
📣📣 اعضای محترم دعوت جهانی به قرآن کریم! خدمت جدید «باشگاه مهدی یار» برای شما همراهان همیشگی: ✅ «دور
.
فردا شروع رسمی دوره پنجم
مهدکودک مجازی مهدی یارِ😇
.
باشگاه اولیاء مهدی یار
. ✨سلااام مجدد وقتتون بخیر و اما بریم سراغ پاسخ به سوالات شما درباره دوره مهد مجازی 🤩 #پرسش_و_پاسخ
.
با هشتگ #پرسش_و_پاسخ میتونید به پاسخ سوالاتتون
درباره دورههای باشگاه مهدی یار دسترسی داشته باشین
.
باشگاه اولیاء مهدی یار
. ❄️و اماااا مسابقه جذاب کانال کودکان 💫 امیدوارم دلبندان شما جزء برندگان باشند😇 👇👇👇 https://eit
📣📣مادرای عزیز! توجه توجه📣📣
🔸اطلاعیه مهم، جهت شرکت فرزندان دلبندتون در «مسابقه شعر مادرانه»
🔸رأس ساعت 20 امشب، ویدئوی فرزندان شما در کانال ویژه کودکان مهدییار بارگذاری خواهد شد و شما تا ساعت 22 روز 9 دی فرصت دارید تا با بازنشر ویدئوی کودک عزیزتون برای آشنایان و گروه هایی که در ایتا عضو هستید، تعداد بازدید ویدئوی مربوط به شعرخوانی دلبندتون رو بالا ببرید و جزء 3 برنده مسابقه شعر مادرانه باشگاه مهدی یار باشید.
🔸زمان شروع مسابقه: ساعت 20 روز 7 دی
🔸ساعت پایان مسابقه: ساعت 22 روز 9 دی
⚠️نکته مهم: بازدیدهای بعد از ساعت 22 روز 9 دی، محاسبه نخواهد شد.
🆔 @mahdiyarorg2
باشگاه اولیاء مهدی یار
📣📣مادرای عزیز! توجه توجه📣📣 🔸اطلاعیه مهم، جهت شرکت فرزندان دلبندتون در «مسابقه شعر مادرانه» 🔸رأس سا
.
❄️خبرای خوبی در کانال کودکانه
مسااابقه آغاز شده و رقابت بسیاااار هیجان انگیزه 😇
.
.
خب اولین جلسه مهد مهدی یار برگزار شد😇✋
ممنون از لطف و همراااهی شما
.
.
خب مادرهای مهربون اولین روز از دوره مهدکودک مجازی مهدی یار چطور بود ؟😇
.
.
از تجربیاتتون در اولین روز مهدکودک مجازی برام بنویسید✍✍✍
👇👇👇
@davate_jahani
@davate_jahani
.
.
🖋رمان جدید میم مثل مقاومت
قسمت پنجم
#رمان_با_مضمون_مسائل_تربیتی
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg
.
_ وای مامان ! با حسام روی یه تخت خوابیدیم !
دستم را جلو دهنش گذاشتم و گفتم :
_ هیسسسس! چته ؟! خب خوابیدیم دیگه .
_ آخه حسام شب ادراری داره !
آرام گفتم :
_ شب ادراری که نه ، بعضی شب ها خراب می کنه !
زینب غرید و گفت :
_ چه فرقی می کنه مامان ؟!
_ خب بعد فوت بابا اینطوری شده ، فقط یک هفتس ! احتمالا فشار روحیه !
_ بالاخره که نتیجه یکیه !
خنده ام را در پشت لب باد شده ام خفه کردم و گفتم :
_ نه ، امشب حسابی بازی کرده ، روحیش خوبه ، هندوانه هم که بهش ندادم ، یک قاشق هم عسل خورده .
_ همین ها جواب میده ؟
_ امتحان می کنیم .
_ بنظرم آب آخری رو نباید می خورد .
_ نمی شد که ! تشنش بذارم ؟! بازی کرده بود خیلی تشنه شده بود .
اصلا همین که امشب با روحیه ی خوب می خوابه خودش داروشه.
_ برای نماز صبح صداش بزنیم ؟
_ چرا ؟ هنوز زوده براش ، یکی دوسال دیگه .
_ حداقل وضو بگیره !
صدای خنده ام در اتاق پیچید . اینبار زینبم که شوخ طبعی اش حسابی گل کرده بود ، جلو خنده ام را گرفت .
تصمیم گرفتیم دیگر صحبت نکنیم تا بقیه بیدار نشوند .
بین زینب و حسام چفت شده بودم . در این شرايط خوابیدن چقدر سخت بود . باید زودتر مستقل می شدیم .
هر چند لطف خانواده ام بسیار زیاد بود و مهر و محبتشان آنها را به اینجا می کشاند اما هم خودمان راحت نبودیم و هم حس عذاب وجدان از اینکه مزاحم زندگیشان هستیم ناراحتمان می کرد .
وقایع روزم را مرور کردم و خدا را برای تک تک داده ها و نداده ها و حتی گرفته هایش شکر کردم .
یادم به نگاهی افتاد که به زینب انداخته بودم . اگر آن طور نگاهش نمی کردم جزیره اش را ترک نمی کرد .
آن نگاه ، اولین نگاه شبه پدرانه من به زینب بود !
نگاهی مقتدر اما مهربان !
برایم عجیب بود که توانستم مثل احسان انجامش دهم !
یعنی چه جاها و چجوری باید احسان شوم ؟!!
شاید بهتر باشد در موقعیتش تصمیم بگیرم . باید زودتر می خوابیدم . فردا روز شلوغی داشتم .
زود خوابم برد . صبح که برای نماز بلند شدم ، حسام را هم بیدار کردم . لازم بود !
خدا را شکر تدابیر جواب داد و شب خشکی را گذراندیم .
جواد که رفت ، آهسته آماده شدم . باید به خرید می رفتم . یخچال خالی خالی بود !
زینب و حسام خواب بودند .
تا سوپرمارکت سر خیابان راهی نبود .
خرید کردم . هر آنچه را که لازم داشتم . اما فقط ضروری ها را برداشتم .
مثل همیشه شاگرد مغازه گفت :
_ خانم سلیمی تا در خونه بیارم ؟
این جمله ، جمله ی همیشگی اش بود ! اما چرا آن لحظه حس خیلی بدی به من دست داد ؟!
_ نه نه ! ممنونم ، چیزی نیست می برم .
سری تکان داد و بین اجناس محو شد .
دو پلاستیک بزرگ سنگین و یک هندوانه !
تا به خانه رسیدم ، چندین بار وسایل را روی زمین گذاشتم .
چندین بار خودم را سرزنش کردم که چرا پیشنهاد شاگرد سوپرمارکت را رد کردم . او که کارش همین بود !
اما خودم خوب می دانستم که مثل قبل به من نگاه نکرد . شاید هم من اینطور فکر می کردم . چه حس بدی بود !
سنگینی وسایل ، گرمای هوا ، تفسیر منفی نگاه اطرافیان ، کلافه ام کرده بود .
مسیرهم که انگار کششششش آمده بود .
وقتی به خانه رسیدم ، از شدت عطش و خستگی نفس نفس می زدم .
کلید را در در چرخاندم و از اینکه رسیدم ، با لبخند خدا را شکر کردم .
وارد حیاط شدم . بوی عطر ریحان فضا را پر کرده بود . درخت نارنجی که همین زمستان قبل احسان هرسش کرده بود با نارنج های سبز کوچکش چشمک می زد .
دلم هوای شربت بهار نارنج کرد . همانی که از گل بهار همین درخت درست کرده بودم .
در ذهنم مشغول سر کشیدن لیوان دوم شربت خنک بهار نارنج بودم که صدای داد و فریاد بچه ها من را از خیالات خنکم اخراج کرد !
تا به در سالن رسیدم ، هزار فکر به سرم زد . یعنی چه شده ؟!
در را که باز کردم ، زینب و حسام را دیدم که در حال دعوا و کتک کاری بودند .
.
.
.
ادامه دارد … .
#رمان_میم_مثل_مقاومت
#رمان_با_مضمون_مسائل_تربیتی
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg
.