eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.4هزار دنبال‌کننده
622 عکس
337 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
‌.📚رمان جام جم قسمت چهاردهم . مراقبم هر دم عطر نزند ، برهنه ی کامل وارد حمام نشود . ضمن اینکه خودم هم همواره در حال چله گرفتن نیستم !  این مطالب را از دفتر مادرم خواندم . خلاصه ای از دوره های استاد اوحدی !  صدای زنگ هشدار گوشیم من را به سمت سالن کشاند .  _ ذکر غروب !  یادم آمد زمان ذکری را که تا چند روز باید ادامه دهم ، رسیده :  _ اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین  همین طور که زیر لب ده مرتبه آن را تکرار می کردم ، کنترل را برداشتم و تلوزیون را روشن کردم .  محیا تا صدای آن را شنید ، بازی را رها کرد و به سمت من آمد.   _ مامان بزن شبکه کودک !  _ عروسکم عصرها برنامه ی مناسب سن شما رو نداره  . _ زهرا جان گوشی من رو بیار !  کنترل را روی میز گذاشتم و به سمت امیر راه افتادم .  صدای برنامه های شبکه کودک آمد،  حتما محیا کانال را عوض کرده بود . بروی خودم نیاوردم !  _ بیا عزیزم  _ این چند روز سری به مغازه نزدی ؟ گل های طبیعی رو چک نکردی ؟ _ چون گفتی دوستت کلید داره و باهات هماهنگه ، من دیگه نرفتم . یه بار هم مادر جون زنگ زد گفت رفته مغازه ، مشکلی نبوده ، منم چیز بیشتری نپرسیدم . _ آره به مجید گفتم بره !  _ آقا مجید ؟ دوست قدیمیت ؟!  _ آره بعد چقدر وقت زنگ زده بود ، احوالپرسی . گفت هر کاری داری بهم بگو ، منم دیدم گیر کردم ، گفتم بره مغازه !  وای خدای من ! بهش نگه من بدهی امیر را باهاش صاف کردم !؟ اصلا نکنه بهش گفته ، برای همینم امیر بداخلاق شده ؟!!  _ زهرا ! حواست کجاس ؟!  _ جان ؟!  _ چوب دستی ها رو بده ، کمکم کن برم توی حیاط هوایی تازه کنم .  _ باشه ، اتفاقا چایی هم برات گذاشتم .  و من دوباره در ذهنم با افکارم تنها شدم . هزار روش برای گفتن آنچه بوده ، به امیر آماده کردم . فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودم .   آرایش ملیحی کردم . چای را در فنجان مورد علاقه ی امیر ریختم و وارد حیاط شدم . امیر مشغول صحبت با موبایلش بود .  انگار خیالش از بابت مغازه راحت شده باشد ، نفس عمیقی کشید و گفت :  _ ممنون بابت چایی ، بوی عطر گلابش دلچسب ترش می کنه !  و بعد محیا را صدا زد .  _ محیا ! بابایی بیا دور هم باشیم !  برخلاف انتظارم ، امیر درباره آقا مجید و بدهی هیچی نگفت .  محیا کنار ما جا گرفت و گفت :  _ مامان بيسکوئيت نداریم ؟ بزنم توی چای بخورم ؟   دستی روی سرش کشیدم و گفتم :  _ تمومش کردی بلا ! ولی دوباره می خریم برات !  امیر اشاره ای به حضور محیا کرد و پرسید:  _ اوضاع اقتصادی ابریه یا طوفانی ؟!  بلند خندیدم و گفتم :  _ نیمه ابری  و هر دو با هم خندیدیم و زیر لب گفتیم ، خدا کریمه ! _ بابا ! مامانی منو شهر بازی نبرده ، بهش میگی ببرتم؟!  _ آره بابا ، اصلا خودم میبرمت . حالم که خوب بشه ، ان شاءالله یه مسافرت عالی میبرمت چطوره ؟!  توی دلم گفتم : " یا خدا ! مسافرت ! با اون همه خرجش ! "  بعد هم گفتم حتما فکر پولش را کرده ! من چرا خودم را می خورم ! ذوقی در نگاهم انداختم و گفتم : _ چه خوب امیر ! بعد عروسی محمد بریم ؟!  _ بگید ان شاءالله،  خدا جور می کنه .  این مدت کمی به سختی گذشت . بی حوصلگی های امیر. وزش شدید باد و باران در مسائل اقتصادی !!!  اما هر چه بود روز ها و شب ها پشت سر هم می گذشت و من شکرگزار از گذر ایام سپری می کردم .  امیر که طاقت نیاورد و چند روز بعد ترخیص سری به مغازه زد . وقتی برگشت حسابی روحیه اش عوض شده بود ‌. خوشحال بود و لحظه شماری می کرد که گچ پاهایش را باز کنند .  سعی کردم این مدت در خانه ، کانال ها و پیج های مختلف گلفروشی را نشانش دهم تا کار در فضای مجازی را بیشتر جدی بگیرد .  امیر خودش تصمیم گرفت که فروش مجازی هم راه بیاندازد . اینطوری هم آمار مغازه را داشت و هم حوصله اش سر نمی‌رفت و مهم تر آنکه به فضای اقتصاد خانه ، هوای تازه می رسید .  امیر از آقا مجید بابت این چند روز تشکر کرد و سهم فروش این مدت را با او حساب کرد . حس خوبی داشتم . یک حس پیروزی بزرگ !  به لطف خدا ، ما این تهدید را تبدیل به فرصت کردیم و توانستیم از این مرحله ی سخت هم عبور کنیم .  تنها دو روز تا مراسم ازدواج محمد باقی مانده بود و علیرغم تمایلم ، کمتر به خانه ی پدرم میرفتم و کمتر می توانستم به آنها کمک کنم . این روزها آرزوی من بود . اما فعلا امیر واجب تر بود . نمی دانستم برای مراسم با او چکار کنم ؟! چطوری او را ببرم ؟! آیا او را تنها بگذارم؟!!  این فکر ها از خود آن روز سخت تر بود .  و بالاخره آن روز زیبا ، اما سخت رسید .  . . ‌. ادامه دارد … .
📚رمان جام جم قسمت پانزدهم . . _ پاشو عروسک مامان ! امروز یه روز خیلی قشنگه  محیا چشمای نازش رو باز کرد و نگاهم کرد  _ امروز عروسیه دایی جونه !  _ هورااااا ، من برم لباس قشنگم رو بپوشم ؟!  _ تا شب که بخوایم بریم کثیف میشه ! اول باید کارهای دیگه ای انجام بدیم !  امیر که چند دقیقه ای بود بیدار شده بود و حسابی مشغول موبایلش بود ، نگاهش را از صفحه نمایش گرفت و گفت :  _ خوشبحالتون! اونجا جای منم شادی کنین ! با تعجب بهش نگاهی کردم و گفتم :  _ یعنی چی ؟! مگه نمیای ؟!  _ نه چطوری بیام !! _ مامان ! یعنی بابایی نمیاد ! ؟ یک تشنج دیگر ! هر چند که من انتظارش را داشتم .  _ محیا برو لباس خوشگلت رو بیار ببینم اتو داره ، بدو بدو !! رو به امیر کردم و گفتم :  _ رفیق نیمه راه نبودی !  _ نیستم ! می بینی که پای اومدن ندارم !  _ با ویلچر بریم ؟!  _ نه بابا ضایست !  هر چه سعی کردم  امیر را راضی کنم نشد که نشد .  _ خب اینطوری ۶ ساعت تنهایی توی خونه ! ؟  _ می گم مامانم بیاد پیشم !  _ وای امیر ! شاید دوست داشته باشه بیاد عروسی ، خودم پیشت بمونم ؟!  خودمم می دانستم که تعارف الکی ای کردم . اما خب چه می شود کرد ، زبان است دیگر ! می چرخد .  امیر آگاه به نیتم نیشخندی زد و گفت :  _ ای بلا ! با مامان برید من به دوستم میگم یه سر بیاد پیشم !  آخيش ! چه مرد با درکی !  _ عزیزم ولی اگر نیاز دیدی بیام ، زنگ بزن میام .  _ باشه ، شمارتو دارم !  صدای قهقهه ام فضای اتاق را پر کرد . مشتی به سوی بازویش روانه کردم و گفتم :  _ خیلی باحالی !  فکر هم نمی کردم با یک گفت و گوی چند ثانیه ای ، این دلفکری ، به این راحتی ، حل شود و هر دو راضی از نتیجه باشیم . زیر لب الحمدالله گفتم . خواستم از اتاق خارج شوم تا ببینم چرا محیا دیر کرده ! که امیر صدایم کرد .  _ خانمی ؟! برگشتم و نگاهش کردم . _ جانم ؟  _ می خوای بری آرایشگاه ؟ لباس مناسب داری ؟  دوست داشتم واقعیت را بگویم ! اما چون می دانستم رگبارهای پراکنده اقتصادی رهایش نکرده ! گفتم :  _ لباس که دارم،  آرایشگاه هم که نه ، خوشگلی چون من چه نیازی به دست آرایشگر داره ؟!  _ بر منکرش لعنت ! می خوای با همینی که هست به برنامه هات برسی ؟!  کاش می شد بگم بله ! آخه واقعا دوست داشتم تک باشم ! اما ، اما نه ! توی اون جمع میانسال ، زیباییم را به کی نشان میدادم ! حالا اگر امیر بود که بخاطرش دلبری می کردم هم ، باز یک چیزی !  _ نه عزیزم ، بخاطر تو میرم آرایشگاه،  ان شاءالله سر فرصت .  تا عصر چندین مدل شنیون مو با روش های ساده را نگاه کردم و چندین مدل را هم روی موهای محیا تست کردم ! محیا یکی را پسندید ، پس لباسش را پوشیدم .  محیا ذوق زده به سمت پدرش دوید .  _ زهرا جان ، بیا  صدای امیر بود .  _ عمرم ؟  _ دخترمون ساق شلواری زیر لباسش بپوشه ، قشنگ تر میشه ها !  بعد هم محیا را مخاطب قرار داد و گفت :  _ آره بابایی ؟!  محیا با سر تایید کرد .  زیر لب با لحنی که محیا نفهمد گفتم :  _ عروسیه امیر،  مجلس که جدا هست ، داماد هم داییشه !  _ ولی این دختر گل باباشه ، عزیز دلم نجیبه ! خجالت می کشه پاهاش رو دیگران ببینن ، مگه نه !  محیا که محبت باباش رو میدید ، محکم تایید می کرد و من پذیرفتم که ساق شلواری برایش بپوشم !  امیر مانند فرشته ها با محیا برخورد می کرد . ذوقش می کرد . قربان صدقه اش می رفت .  اما من هنوز آماده نشده بودم !   هر لحظه با مدلی جلو امیر ظاهر می شدم و نظرش را می خواستم . چقدر خندیدیم ! چقدر خوش گذشت ! بیشتر از خوشی ای که در ذهنم برای روز ازدواج محمد ، توقع داشتم .  بالاخره این مهم ، بدون رفتن به آرایشگاه محقق شد ! بدک هم نبود ! قبل از رفتن ، دوباره از امیر پرسیدم :  _ مطمئنی نمیای  ؟  لبخند زد و دست راستش را بالا آورد و گفت : _ حله ، برو به سلامت .  ماسک زدم تا حین رانندگی آرایشم مشخص نشود . سوار ماشین شدم . محیا بیشتر از من ذوق داشت . کل مسیر دست می زد و شادی می کرد .  . . . ادامه دارد … . 
📚رمان جام جم قسمت هفدهم محیا را دیدم که کنار یک خانم ایستاده و با دقت به کار او خیره شده. وقتی جلو رفتم متوجه شدم که او مشغول تعویض پوشک نوزاد پسرش است . فورا با دو تا دستم جلوی چشمان محیا رو پوشاندم و با لحن بچگانه گفتم: اگه گفتی من کیَم؟ محیا دستامو لمس کرد و به طرف من برگشت. خدارو شکر که وقتی خانم پوشک پسربچه را در می آورد، نگاه محیا به طرف من برگشته بود. تعجب کردم که چرا درمقابل چشم بچه ، بدون هیچ خجالتی کارش راانجام‌ میداد. حالا محیا بچست ، چرا اون رعایت نمی کرد !!!! محیا رو بوسیدم و تو بغلم گرفتم. _نورچشام، بدو که عروس اومده... _آخ جون!من دلم میخواد نقل و سکه روی سرشون بریزم . وای که وقتی بچه بودیم عاشق بریز و بپاش نقل بودیم ، اونم وقتی که عروس و داماد پا به مراسم میگذاشتند. لبخندی به محیا زدم و گفتم: _برو.فقط باید قول بدی دیگه بدون اجازه من جایی نری. لباس سلاله را که از دور دیدم در دلم بارها تحسینش کردم. لباس سفید ساده و پوشیده ای که او را مثل فرشته ها کرده بود. محمد با حیا سرش را زیرانداخته بود و معلوم بودازحضور در جمع زنانه راحت نیست. مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد و آخر بلند شد و زیرلبی ازجمع اجازه گرفت و سربزیر راهی مجلس مردانه شد. خانمها برایش کل کشیدند و با شادی دور عروس را گرفتند. خانم مولودی خوان وارد مجلس شد و با نوای مولودی، دل همه را شادتر کرد . خانمها با دست و کِل همراهیش می کردند. دلتنگ و نگران امیر بودم و نتوانستم شام بخورم. خواستم به محیا در خوردن غذا کمک کنم اما اعتراض کرد و گفت : _ خودم می تونم مامانی ! _ پس مراقب باش روی لباس نازت نریزه ! خودم به غذایم لب نزدم. چقدر خدا را شکر کردم که هدیه عروس داماد را در مراسم عقدشان دادم وگرنه در این وضعیت چکار می کردم ! سر شام فرصت شد تا خودم را با جوانان مجلس مقایسه کنم ، کار خوبی نیست اما من دوست دارم زیباترین و بهترین باشم . اینجا که خیابان نیست و در جمع هم همه محرمند ! انصافا که بخاطر زیبایی و هنرم خدا را شکر کردم . شب وقتی همه راهی خانه نوعروس و داماد بودند از مامان و بابا اجازه گرفتم تا پیش امیر برگردم. دلم نمی آمد بیشتر از این تنها و گرسنه بماند. به خانه رسیدم . محیا را که در ماشین خوابش برده بود ، بغل گرفتم. _زهراجان ! من بیدارم . فکر میکردم دیرتر بیایین. چی شد؟ _میدونستم بیشتر از این طاقت دوریم رو نداری ! لبخند شیطنت آمیزی زدم . چیزی که نخوردی؟ امیر خندید و گفت: _نه، میدونستم به فکر من هستی... بیار غذا رو بخوریم که دلم غذای خوشمزه عروسی می خواد ! محیا را سر جایش خواباندم و سفره را پهن کردم . آن شب با آب و تاب تا نیمه شب وقایع عروسی را برای امیر تعریف می کردم و هر دو با هم می خندیدیم . گاهی هم با دست جلو دهان هم را می گرفتیم تا محیا بیدار نشود ! نمیدانم چه ساعتی بود که خوابمان برد اما صبح با صدای محیا از خواب بیدار شدم. _پاشو مامانی!!! چقد میخوابی؟ _سلااااام نور چشام... بیا بغل مامان یه بوس بده که مامان قوی و سرحال از جاش پاشه. چشم باز کردم و روز را پر انرژی شروع کردم . روز های زیبایی بود . در عین سختی اما زودتر از آنچه فکرش را می کردم می گذشت . هفته بعد برای باز کردن گچ پای امیر، راهی بیمارستان شدیم. امیر بلافاصله بعد از خلاصی از گچ پایش ، روی پاهاش ایستاد و خواست به گلفروشی برود. به امیر حق می دادم. بنظرم برای مردها خیلی سخت است که سر کار حضوری نروند ! چند روزی از باز کردن گچ‌ پای امیر می گذشت و زندگی داشت به روند سابقش باز می گشت. محمد و سلاله اولین سفر مشترکشان را تجربه می کردند و به کیش رفته بودند . این اولین باری بود که مامان و بابا در این حد تنها بودند . سعی کردم حداقل هر دو روز سری به آنها بزنم . بالاخره ما باید شرایط جدید را می پذیرفتیم. یک روز که به دیدار مادرم رفتم ، من را به کناری کشید و گفت : _ زهرا جان تو اشتباه من رو تکرار نکن ! چشمام گرد شد ! مگه مامانم هم اشتباه کرده ؟! چه اشتباهیه که من نباید تکرار کنم ؟! _ من از توان و انرژی جوانیم تمام بهرم رو نبردم ! من ... _ چی شده قربونت برم ؟! چی می خوای بهم بگی ؟! _ ما تو این سن کاملا لمس کردیم که چقدر تنهاییم و چقدر دوروورمون خلوته ! شما این اشتباه رو نکنین ، تا جوونین ، انرژیتون رو صرف بچه و بچه آوردن کنین ! اوووو توی دلم گفتم چی شده !!! مامان را در آغوش گرفتم و بوسیدم . چشم گذرایی گفتم و سعی کردم آرامش کنم . در مسیر برگشت امیر گفت : _ مادر دختری خلوت کرده بودین ! _ و صد البته حس کنجکاوی شما رو برانگیخته بودیم ... . ‌. ‌. ادامه دارد ... . ... @mahdiyarorg
‌. _ نه بابا ، ما چیکار داریم !  محیا از صندلی عقب ماشین جلو آمد و در آغوشم خودش را جا کرد . صورتش را قاب کردم و به گونه اش بوسه ای نثار کردم .  امیر حسودانه به من نگاه کرد . لبش را آویزان کرد و رو به محیا گفت:  _ پس من چی ؟!  و خواست خم شود تا محیا را ببوسد .  _ امیر ! حواست به رانندگی باشه ، خودم جات می بوسمش .  و محیا را بوسه باران کردم . رو به محیا گفتم :  _ عزیزکم،  اینجا خطرناکه ،  میری عقب بشینی؟ محیا مظلومانه نگاهم کرد . _ دوستم نداری ؟ ولی من اون عقب تنهام،  دوس دارم با منم حرف بزنین !  بی خیال شدم و با موهایش بازی کردم ، کف دستانش را روی صورت و دستانم گذاشتم . احساس می کردم با این کار محبتم به او چند برابر می شد .  امیر طاقت نیاورد و گفت :  _ می خوای بشینی روی پای بابا و رانندگی کنی ؟  وای خدای من ! چه کار خطرناکی !  سعی کردم جلو محیا خودم را کنترل کنم و آرام گفتم :  _ محیا ! بابایی چی می گه ؟! فکر کنم می خواد امتحانت کنه ببینه خودت می فهمی نباید بری !!!  و دزدکی چشمان محیا ، اخمی به امیر کردم .  امیر هم دندان گزید و سری تکان داد .  _ بابایی من شنیدم مادر داشت به مامانی چی می گفت . می گفت …. امیر وسط صحبتش پرید و گفت :  _ یه لحظه بابا جون ، من برای فردا صبحانت از این مغازه  ارده و شیره بخرم بیام .  و از ماشین پیاده شد .  _ دخترک مامان ، عزیز دلم ، وقتی من مادری یه جایی با هم آهسته صحبت می کنیم یعنی نمی خوایم دیگران بفهمن ما چی می گیم ، نه ؟!  _ آره ، اما من شنیدم که !  _ پس تو که شنیدی باید رازدار باشی ، راز دار بودن یعنی چیزی که شنیدی به کسی نگی !  محیا رفت روی صندلی عقب نشست . احساس کردم اصلا متوجه حرف هایم نشده . با خودم گفتم : راس می گن این شیوه ها با بچه ها جواب نمیده . توی ذهنم داشتم در مورد رازداری برای امشبش قصه می ساختم که احساس سرما کردم .  به سمت عقب برگشتم ، در ماشین باز بود ! ای وای ! محیا !  خواستم پیاده شوم که محیا را دست در دست امیر دیدم .  این وروجک کی وقت کرده بود خودش را به پدرش برساند !  سوار ماشین که شد با شوق گفت :  _ مامان جون! ببین بابا برام چی خریده !  پاسخی ندادم . امیر و محیا با تعجب نگاهم کردند .  امیر گفت : فرشته باباش با شما بود ، مامان جون  پشت چشم نازک کردم و آهسته گفتم : _ مامان جون دلگیره !  امیر نگاهی به محیا کرد و گفت :  _ من که کار بدی نکردم ، تو مامان رو ناراحت کردی ؟  _ مننننمممممم !  و به فکر فرو رفت .  _ مامان من که به بابا نگفتم که مادری چی می گفت !  چشمام گرد شد ! یعنی حرف هام رو فهمیده بود ! خب دیگه وقتش بود قهر رو تمام کنم تا دفعه ی بعد هم جواب بده !  _ گلپر مامان ! من ازت دلگیرم چون به مامان چیزی نگفتی و از ماشین پیاده شدی و رفتی توی مغازه !  امیر یواشکی گفت : همین ؟!  _ ببخشید مامان ، دفعه دیگه می گم !  _ آفرین شاپرکم ، حالا بگو ببینم بابا برات چی خریده؟  محیا ذوقی کرد و خریدش را نشانم داد .  در طول مسیر مدام سعی می کردم با محیا هم ، صحبت کنم تا دوباره به سرش نزند ، جلو بیاید،  اما درخواست مکررش برای نگاه کردن به هدایایش حسابی کلافه ام کرد .  _ امیر جان یکم گاز بده ، خسته شدم !  _ چرا ؟  _ خب اون عقب تنهاست ، گناه داره دیگه !  _ منکه می گم بیاد جلو ، اصلا تو بغل خودم بشینه قبول نمی کنی !  و بعد لبخند شیطنت آمیزی زد .  _ هیس ! می شنوه .  _ بهتره یه فکری برای تنهاییش کنیم .  امیر کمی جابجا شد و دنده را عوض کرد . سرعت را بالا برد و گفت الان می‌رسونمت عزیزم . افکارت رو مدیریت کن !  خیلی زود به خانه رسیدیم . و من در طول مسیر دیگر در این زمینه چیزی نگفتم .  خودم فرزند زیاد دوست دارم ، نه فقط دوست دارم بلکه بخاطر محیا لازم می بینم ولی هر جور فکرش را می کنم توانش را در خودم نمی بینم . پس بهتر است در همین حد اشاره باقی بماند . خب البته فعلا . مشغول جا دادن خرید های امیر شدم که محیا خواست برایش قصه بگویم . او حسابی خسته شده بود و خوابش می آمد .  امیر از پشت ، محیا را قاپید و روی دوشش سوار کرد و گفت :  _ من برات قصه می گم ، بیا بالا ببینم .  با چشم و ابرو به محیا اشاره کردم و گفتم :  _ من دوست داشتم امشب برای دخملم قصه ی زهرای رازدار رو بگم . _ خب منم همین قصه رو می گم . من و امیر قصه گفتن را خوب بلد بودیم . موضوع قصه ها که مشخص بود ، معضلات محیا . شخصیت داستان هم زهرا کوچولو !  محیا خیلی زود خوابید . قبل از خواب امیر پرسید :  _ زهرا برنامه ی سه چهار سال آیندت چیه ؟  از سوالش تعجب کردم !  _ سه چهار سال !؟ من برای ناهار فردام هنوز برنامه ریزی نکردم !  امیر خندید و گفت :  _ خیلی باحالی ، جدی پرسیدم  .  . . ادامه دارد … . @mahdiyarorg
. رمان جام جم📚 قسمت نوزدهم _ خب محیا سال دیگه میره پیش دبستانی ، بعدم کلاس اول  دستش را زیر سرش تکیه گاه قرار داد و به سمتم چرخید و گفت :  _ برنامه محیا رو که نپرسیدم ، خودت ! خودت چند چندی ؟  _ خب ، یک دست ، دست بچه و دستی به زلف یار !  _ عه زهرا !!! _ خب تو پیشنهاد بده ! با خودم گفتم : حتما امیر می خواهد بحث فرزند دوم را مطرح کند . ذوقم را آماده کردم تا شلیک کنم که با حرف امیر چاشنی ذوقم عمل نکرد و در نطفه خفه شد .  _ برو سر کار !  _ جان ؟! پس الان کجام ؟! سرکارم دیگه !  امیر از شوخیم نخندید و ادامه داد :  _ بری سر کار هم احساس مفید بودن بیشتری می کنی ، هم محبت زیادی به محیا نمی کنی و اون لوس نمیشه ، هم درآمدزایی داری ، یه کمک خرجیه !  _ ولی من اینطوری راضی ترم !  _ راضی تری یا راحت تری ؟!  _ مگه تو راحتی من رو نمی خوای ؟! مگه برا همین هر روز تلاش نمی کنی ؟!  _ نپیچون دیگه رفیق ! قبول کن نشستی تو خونه ، پای محیا ، تمام انرژی و جوانیت داره صرفش میشه ! خب بذار جامعه هم از وجودت بهره ببره !  _ چطوری اونوقت ؟! من جایی کار نمی کنم که در شأنم نباشه ! و ارباب رجوعش هر کسی باشه !  _ اونکه منم اجازه نمیدم ! این همه شغل خوب ! فقط می خواد یکم اراده کنی .  _ من نمیتونم محیا رو تنها بذارم!  _ عزیزم ، محیا از سال بعد صبح ها خونه نیست که تو گیرش باشی !  _ یعنی غذا هم نمی خواد ؟ اصلا غذا هم هیچی ، یه مامان شاد نمی خواد؟!  خب من برم بیرون کار کنم ، رسیدم خونه که مثل تو باید استراحت کنم ، کی به خونه برسه ؟!  محیا ، روی دست چرخید و کمی چشمانش را نیمه باز کرد . امیر من را دعوت به سکوت کرد و چند لحظه ساکت ماند . کلافه گفتم :  _ امیر جان ، من به کم تو هم قانعم و نمی خوام الکی خودم رو پیر کنم .  _ باشه ، ولی هر وقت نظرت عوض شد ، بهم بگو . چرخیدم و پشتم را به امیر کردم و گفتم : _ شمارتو دارم !  من را باش ! چه خوش خیالم ! من در چه فکری بودم ، امیر چه آشی پخته بود !  فکر کردم می خواهد از نظر روحی من را آماده ی فرزند دوم کند ! چه خیال باطلی ! دخلش به خرجش نمی خواند می خواهد من را مثل گوشت قربانی جلو بیندازد ! اصلا به من چه ! نفقه وظیفه اش است !  کمی گذشت . آرام تر شده بودم . اما خوابم نمی برد . شاید امیر ، خیلی هم بد نمی گفت . وقتی محیا نباشد ، وقت خالی زیاد دارم . چقدر کتاب بخوانم ! دیگر وقتش شده که هر آنچه آموخته ام را به محیط اطرافم منتقل کنم !  اما کجا ؟ چطوری؟! کجا هستند اون کارهایی که امیر ، حرف از وفورشان می زند !  اگر درآمد داشته باشم ، تمام چیزهایی که دوست داشتم و همیشه در مرتبه ی آخر خرید می گذاشتمشان،  می خرم .  برای محیا ، هرچه که دوست داشته باشد ، می خرم !  هنوز نه موافقت کرده بودم و نه کاری و نه درآمدی ! اما داشتم خرید می کردم !!  کم کم چشمانم گرم خواب شد . دوست داشتم در خواب هم یک شغل خوب پیدا کنم .  صبح که شد ، بیشتر به خودم و کارهایی که در طول روز انجام می دادم دقت کردم . یعنی من روزانه چقدر وقت خالی و چقدر وقت اتلافی دارم ؟!  آیا من بیش از حد به محیا توجه می کردم و در بازی هایش دخیل بودم ؟!  حتی خاطراتی یادم آمد . جورچینی که برایش خریده بودم ! کنارش نشستم تا حل کند ، نه راستش ! من حل می کردم و او مدام می خواست که اجازه دهم خودش انجام دهد .  در ساخت کاردستی و سفال هم همینطور بود ! محیا مدام دوست داشت خودش بسازد ، ولی من مدام می خواستم کاری را شبیه به من انجام دهد ‌و بسازد !  وای چه حس بدی دارم ! و این یعنی من دچار افراط شده بودم !!  چند روز به همین منوال گذشت و من مدام در فکر بودم . امیر می فهمید ذهنم مشغول است ، اما به روی خودش نمی آورد و اصلا انگار آن شب را فراموش کرده بود .  تا اینکه یک روز عصر ، به فکر یگانه افتادم ! بعد از آنکه به خانه آمده بود ، فقط در عروسی محمد دیده بودمش . حتی آنجا وقت نشد از او بپرسم که با نتیجه ی آزمون استخدامیت کنار آمدی یا نه ؟!!!  گوشی همراهم را برداشتم و سعی کردم صرفا احوالپرسی کنم .  برعکس توقعم ، یگانه خیلی سریع صحبت می کرد ، معلوم بود کار دارد . من هم زیاد مزاحمش نشدم . _ عزیزم ، معلومه کار داری ، ان شاءالله یک وقت دیگه مزاحمت میشم . _ مراحمی ، فقط یکم سرم شلوغه ، شب رفتم خونه بهت زنگ میزنم . و این بود خلاصه ی مکالمه ی ما ! درگیری فکری ام بیشتر شد . یعنی در این مدت چه کاری پیدا کرده بود که وقت مکالمه ی تلفنی هم نداشت ؟!  . ‌. . ادامه دارد … . @mahdiyarorg
. رمان جام جم📚 قسمت بیستم من باید اول با خودم کنار می آمدم . باید درست تصمیم می گرفتم . اول باید نسبت به زندگیم می فهمیدم چند ساعت می توانم وقت بگذارم و دوم اینکه با شرایط من چه شغل هایی با چه منزلت اجتماعی بود .  ای کاش شغلی باشد که در خانه خودم باشم . یادش بخیر ، بچه بودم ، اما خوب یادم است که مادربزرگم در خانه دار قالی داشت ‌.  فرش دستباف هم قیمت خوبی دارد  . اما منکه نقشه خوانی بلد نیستم !  خب به کنار !  یعنی مدارس غیر دولتی معلم یا دبیر نمی خواهند ؟!  الان که سال تحصیلی شروع شده ، همه جا نیروی کار گرفته اند . اینم هیچی !!  خیاطی ؟  یکم هم بلدم . خب منکه چرخ صنعتی ندارم !  گچ بری مدرن را خیلی دوست دارم ، اما باید دوره ببینم ، بلد نیستم .  یک دفعه نوری در دلم تابید و چشمانم را با شوق باز کرد !  _ برم مغازه پیش امیر !  اینطوری در کنار هم بودیم  !  نه اصلا چرا به مغازه بروم ؟! گلفروشی مجازیش را من بر عهده می گیرم . هم در خانه ام ، هم طرف حسابم امیر است . هم گلها را از امیر می خرم .  _ آره این عالیه !!!  محیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت :  _ با من بودی مامان ؟  _ نه عزیزکم ، با خودم بودم .  و از شادی سجده شکر کردم . گوشی تلفن را برداشتم و به امیر زنگ زدم . با ذوق و شوق فراوان سلام کردم .  اما امیر بعد از پاسخ دادن به سلامم گفت :  _ عزیزم مشتری دارم ، شلوغم ! بهت زنگ می زنم !  وای که این کارش چقدر کلافه ام می کرد !!!  تلفن را قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم تا بر خشمم غلبه کنم .  صدای جیغ محیا آمد . نگران به سمت صدا دویدم . از روی پله ها زمین خورده بود . الحمدالله مشکل خاصی نداشت ‌ اما نمی دانم چرا نمی توانستم جلو خودم را بگیرم . با گریه اش گریه می کردم .  _ قربونت برم چی شد ؟! الهی فدات شم گریه نکن ! مامان بمیره !  محیا آرام شده بود اما من هنوز جلزوولز می کردم .  همان موقع امیر تماس گرفت .  پی در پی و بی وقفه ماجرای زمین خوردن محیا را برایش تعریف کردم . فقط گفت :  _ کیسه آب سرد بذار براش !  _ همین ؟! کیسه ی آب سرد بذارم ؟!  _ ببخشید عزیزم ، مشتری دارم ، دوباره تماس می گیرم ، الهی شکر که مشکلی براش پیش نیومده!  و صدای بوق ممتد تلفن !  چقدر امیر بی احساس بود ! محیا زمین خورده بود ! اونم نه روی زمین صاف ، روی پله ها !  چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت . دوست نداشتم صحبت کنم . گوشی را به محیا دادم . محیا با کلی عشق با باباش صحبت کرد .  _ مامانی ، بابایی سلام رسوند .  کیسه ی آب سرد روی پاهای محیا گذاشتم . ناهار درست کردم و سعی کردم یک بازی نشسته برایش انتخاب کنم تا به پاهاش فشار نیاد ‌.  چیزی نگذشت که امیر به خانه آمد . زودتر از همیشه !  محیا را بغل کرد و بوسید . حالش را پرسید .‌ لبخند گرمی زد و گفت : _ دخترک بلا ! مامان رو حسابی نگران کردی ! بیشتر مراقب خودت باش .  لبخندم به معنای ختم غائله بود . امیر من را مخاطب قرار داد و گفت : _ زهرا جان به پیشنهادم فکر کردی ؟!  آخه من فکر خودتم . وابستگی زیاد بیشتر آزارت می ده !  _ خب برای همین هم بهت زنگ زده بودم !  _ آره راستی ، شمارمو داشتی !  _ هوم ! امیر به شرط مشارکت بیشترت توی کار خونه و روزی یک ساعت بازیت با محیا ! _ با هم کنار میایم ! خب نظرت به چه کاریه ؟  _ گلفروشی مجازی !  امیر دیس پلو را وسط سفره گذاشت و گفت:  _ گلفروشی مجازی من ؟! _ دیگه مال منه عزیزم !  امیر کمی مکث کرد . انصافا چقدر فکر کردی تا جیب منو بزنی !؟  صدای قهقهه ام فضای خانه را پر کرد . محیا از خنده ی ما می خندید . روی فرش ولو شده بودیم . امیر بین خنده هاش می گفت :  _ ینی آخر سیاستین! چقدر نشستی وارسی کردی ! تو دیگه کی هستی !  _ ارادت داریم ، بشین غذات رو بخور که کار زیاد داریم .  _ می خوای از سال دیگه شروع کنی ؟  _ نه توی خونست کارم،  خیلی برام فرقی نمی کنه ! . . ‌. ادامه دارد … @mahdiyarorg
. رمان جام جم📚 قسمت بیست و یکم از فردای آن روز ، من شروع کردم به دیدن گلها و دسته گلهای طبیعی و مصنوعی در فضای مجازی .  از امیر خواسته بودم تا گلهای طبیعی فروش نرفته اش را به خانه بیاورد ، بلکه بتوانم با روش های مختلف ، آنها را خشک کنم و در سفارش ها استفاده کنم .  مشتری های قبلی را داشتیم ، اما باید یک فکر اساسی برای جان گرفتن فروش مجازیمان می کردم .  با ذوق و شوق ، گوشی را بدست می گرفتم به امید یک سفارش حسابی ، اما دریغ !  تمام این کارها را در وقت خواب یا تماشای تلویزیون محیا انجام می‌دادم . دوست نداشتم احساس بدی کند .  اوایل فقط تبلیغ بود . اما بعد وقتم را بیشتر گرفت . سعی کردم کیفیت محبت را جایگزین کمیت ساعات آن کنم . اما خودم هم می دانستم که مثل قبل دل به محیا نمی دهم  و مدت تماشای تلویزیون را نیز برایش بیشتر کرده بودم . همه ی فکر و ذهنم درگیر بود . چطوری می توانم کسب و کارم را بهتر کنم ؟!  هیچ وقت اولین سفارش را فراموش نمی کنم . بی اختیار با محیا جیغ می کشیدیم .  _ آخ جووون ، هوررراااااا  مدل سفارش را به محیا نشان دادم . _ ببین ، مامان باید اين دسته گل رو براشون درست کنه !  _ بلدی مامان ؟  _ خب آره دیگه !  بعد هم تلفن را برداشتم و گلهای لازم را به امیر سفارش دادم .  ظهر که امیر آمد ، دوست داشتم قبل از خوردن ناهار دست بکار شوم . اما خویشتن داری پیشه کردم .  ناهار خوردیم و من با پهن کردن سفره ای بزرگ ، دست بکار شدم .  هر آنچه تئوری خوانده بودم و از امیر شنیده بودم را بکار بستم .  اما کار سخت تر از آن بود که بنظر می رسید .  محیا کنارم نشسته بود و مدام سوال می پرسید و گاهی به وسایل دست می زد .  مگسی خسته ، که حتی حال پرداز نداشت ، دور سرم می چرخید !  واقعا کلافه و عصبانی شده بودم ! نه از خودم ، از امیر ! بلند شدم و به اتاق رفتم . آقا تخت خوابیده بود . در را بستم تا محیا متوجه نشود .  _ امیر ! امیر ! _ جان ؟  _ پاشو دیگه ، استراحت کردی !  _ ساعت کوک کردم ، بذار بخوابم !  _ اون وقتیه که باید بری مغازه ، الان باید پاشی محیا رو بگیری !  چشمانش را بزور باز کرد و گفت :  _ چرا ، مگه محیا چشه ؟ _ چیزیش نیست ، رو اعصابمه ! می خوام دسته گل رو آماده کنم ، نشسته مدام سوال می پرسه و به وسایل دست می زنه . اینطوری تمرکز ندارم . _ زهرا واقعا تویی که داری درمورد محیا اینطوری صحبت می کنی ؟!  _ اینم واقعا تویی که گیر داده بودی که برم سر کار ؟! حالا که تازه کارم توی خونه هست ، همکاری نمی کنی چه برسه به اینکه بخوام برم بیرون !  _ حالا یه دسته گله دیگه ، یه ساعت دیگه آمادش کن ! موقعی که خوابه ! وقتی پای تلویزیونه!  باید الان که من خسته و خورد ، یک ساعت خوابیدم شروع کنی ؟  دیگه داشت شورش را در می آورد . باید همین اول کار قول هایش را یادآوری می کردم !  _ خودت قول دادی محیا رو روزی یک ساعت بگیری ! خودت قول دادی توی کارها کمکم کنی ! اینطوری ؟! با خواب ؟!  _ عزیز من ، این دسته گل بیست دقیقه وقت میبره ، یک ساعته دورشی منهای غر و نِقِت !  احساس می کردم از بینی و گوشم آتش زبانه می کشد . ترسیدم بگو مگویمان بالا بگیرد ، پس ، از اتاق خارج شدم .  بی توجه به محیا ،،داخل حیاط رفتم  . دست به کمر کمی راه رفتم  و البته غر زدم :  _ فک می کنه فقط خودش کار بلده ! فقط هم کار خودش کاره ، بقیه باید برنامشون رو با آقا تنظیم کنن ! اگر صبح سر کار بودی آآآقا ، منم داشتم به کارهای خونه می رسیدم . اگر خسته ای هر دو خسته ایم !  انصافه من هم صبح و هم عصر کار خونه کنم و بچه بگیرم ، ظهر هم که می خوام به سفارش شما کار کنم ، یه ساعت بچه خودت رو نمیگیری !   آقا یه قورت و نیمش هم باقیه ! که بیست دقیقه کار داره ، ها !!! حیاط را گز می کردم و غر می زدم .  _ اصلا تویی که صبح سر کار بودی ، انصافا به اندازه ی یک ساعت دلت برای دخترت تنگ نشده که کنارش باشی ! از این طرف ، من !! من یک ساعت نیاز ندارم مشغول هر چه غیر از محیا باشم ؟!!!!  کماکان حق را به خودم میدادم و خودخوری می کردم !  _ یکم مسئولیت پذیری هم بد نیس ! بچه یا باید پیش من باشه یا خواب یا تلوزیون !  اصلا کار من هیچی ! به کنار !  تو پدرش نیستی ؟! نمی خوای یکمی براش وقت صرف کنی ؟!  فقط بلدی با پولت براش هدیه و اسباب بازی بخری ؟!  تنها روش دلبریت همینه !!!  پس چرا آرام نمی شدم و مدام عصبانی تر می شدم !  . . . ادامه دارد … ‌. @mahdiyarorg
. خسته شدم . نشستم و سه تا نفس عمیق کش دار کشیدم .  _ هووووف . سرم را بالا گرفتم و به آسمان نگاه کردم . ابرهای تیره دست در دست هم ، آماده ی غرش شدند و این پهنای صورت من بود که میزبان اولین قطره ی باران پاییزی شد .  باران را به فال نیک گرفتم . دوست دارم خیال خوش کنم کما اینکه به آن محتاجم .  با خودم گفتم :  _ این یعنی خدا منو دیده و هوامو داره . مگه میشه راه بروز استعداد های بنده ای که آفریده رو پیش پاش نذاره ؟! از خدایی خدا بعیده !  لبخند زدم و بوی خاک باران خورده را به درون ریه هایم کشیدم .  _ خدایااااااا ، دوستت دارم ! بازم شرمندم کردی !  سرشار از انرژی شدم . داخل سالن شدم . همه چیز همانطور بود . فقط محیا و امیر لباس بیرون پوشیده بودند .  امیر روسری گلدار بنفش محیا را برایش گره زد و پیشانی او را بوسید . رو به من کرد و گفت :  _ میای بریم بیرون قدم بزنیم ؟ من و محیا منتظرت بودیم .  با لبخند به هر دو نگاه کردم .  _ خوبه که توی اولین بارون ، یه روز پدر دختری داشته باشین !  من با این گفته ، عدم همراهیم را اعلام کردم .  محیا لی لی کنان در کنار امیر حرکت می کرد . چتر کوچکش را که باز کرد ، انگار آسمان را رنگ رنگی میدید . چه لذتی می برد .  _ برید به سلامت . امیر جان ، نون نداریم . یادت نره بخری !  _ تو جون بخواه ، رو چشم می ذارم . الکی !  دیوونه ! برگشتم و به شاخه های گل و عکس دسته گل سفارشی زل زدم . _ حالا وقتشه که شروع کنم .  شروع کردم ، چیدم و باز کردم . چیدم و باز کردم . اما واقعا درست شد . زیبا و دلفریب !  به ساعت نگاه کردم . دسته گل بیست دقیقه ای را در یک ساعت و نیم آماده کردم ! چقدر دیر ! ولی خب کار اولم بود و احتمالش را میدادم . گوشی همراهم را برداشتم و با امیر تماس گرفتم .  _ سلام امیرم ، کی برمیگردین ؟  _ سلام مهربون ، من اومدم مغازه . _ پس محیا کجاس ؟  _ گذاشتمش خونه ی مامانت !!!  خواستی برو اونجا . اگر هم کار داری شب خودم میارمش !  _ نه کار که ندارم ، تموم شد . راستش امیر من ….. _ برای عذرخواهی وقت زیاده !  با خنده گفتم : _ لوس ، چنین قصدی نداشتم ! خواستم بهت بگم کار آمادست ، باید برسونیم به مشتری !  _ خب حالا که قصد عذرخواهی نداشتی بذار شرمندت کنم !  _ یعنی نمی بریش ؟!  _ این گل رو خودم با آیدی یکی از بچه ها ، سفارش دادم . خواستم دلت شاد شه ، یکم هم دستت راه بیوفته !  جملات امیر در سرم می پیچید ! وای خدای من ! چقدر خراب کرده بودم !  _ عشقم ، بذارش توی سالن ، از هنر دستت لذت ببریم ، دوست داشتی هم هدیه بده به مامانت . مشتری اومد . کاری نداری ؟  با شرمندگی گفتم :  _ برو به سلامت !  چه امتحانی شدم من ؟!!  چه خرابکاری ای کردم من !!!!  تا چند دقیقه دستم زیر چانه ام بود و به دسته گل نگاه می کردم و در افکارم از دسته گلی که به آب داده بودم خجالت می کشیدم .  با خودم گفتم : خدایا ببخشید ، خراب کردم ، قول میدم امتحان بعدیت سنگ تموم بذارم .  یا ارحم الراحمین ! من رو یک لحظه به خودم وا نگذار ، ای خدای بزرگ از دست خودم به تو پناه میارم .  لباس پوشیدم تا به دنبال محیا بروم ‌ دوست نداشتم بدون خودم جایی بماند . هر چند امیر مخالف این بود و می گفت :  _ وقتی جایی مطمئنه بذار تو شرایط جدید ،  رشد می کنه !  خواستم در حال را قفل کنم که صدای بسته شدن در حياط توجهم را جلب کرد . امیر بود . با تعجب به نزدیک شدنش خیره شدم .  _ سلام خاااانم ، خوبه به موقع رسیدم !  با تعجب جواب سلامش را دادم .  _ داشتم میرفتم خونه ی بابام . چیزی شده این وقت روز برگشتی خونه ؟ محیا رو نیوردی ؟ _ محیا جاش خوبه . تو که نمی ذاری اتاق خوابش رو جدا کنیم ، لااقل بذار تنهایی مهمونی بره ! بعد هم در حال رو باز کرد و دستم رو کشید .  _ می خوای دسته گل رو نشونت بدم؟  _ حالا نه ! خودت گلی . توجه ویژه امیر به حیا در این موارد برایم بسیار جذاب بود . شب با هم بدنبال محیا رفتیم . سر راه هم یک بستنی دلچسب زیر بارش باران خوردیم . تصمیم گرفتم که گاهی محیا را تنها به خانه ی مادرم یا مادر امیر بگذارم . برای روزهای جدایی پیش دبستانی سال آینده اش هم ، آماده تر می شود . . ‌. . ادامه دارد ... . @mahdiyarorg
به خانه ی باصفای مادری رسیدیم . من کلید داشتم اما امیر خواست زنگ بزنیم .  در که باز شد ،  انگار دفترچه ی خاطراتم را باز کرده بودند . جای‌جایش پرخاطره و دل انگیز بود .  گل‌هایی که زیر باران حسابی شسته شده بودند و عطرشان با بوی عطر باران گره خورده بود .  برخلاف توقعم ، خانه شلوغ و پرسر و صدا بود . انگار مادرم مهمان داشت .  محیا دوان دوان خودش را در آغوش ما انداخت .  _ سلام بابایی ، سلام مامانی ! میشه نریم و یکم دیگه بمونم ؟! امیر محیا را بغل کرد و گفت : _ کجا بریم ؟! ما تازه اومدیم ! و آغوش گرم و صمیمی پدر و مادر میزبانمان شد . بجز ما ، محمد و سلاله هم مهمان خانه بودند .  در این سرما و باران پاییزی چه جمع گرم و صمیمی ای . حالا خانواده ی چهار نفره ی ما ، هفت نفره شده بود . محیا هر دم به بازی با یکی مشغول بود . هر چند با محمد دوبرابر بقیه !  _ مامان ببین دایی برام چی خریده !!  _ ببینم !  یک سارافون پاییزه خردلی با پاپیونی بزرگ .  _ چقدر قشنگه ! دست دایی و زن دایی درد نکنه !  محمد گفت :  _ آبجی براش بپوش ببینیم رو تنش چطوره ، کم و زیادی بود وقت تعویضش نگذره !  _ پرو نکرده ؟! عجیبه !  سلاله خندید وگفت :  _ این وروجک خانم خیلی نجیبه ، اجازه نداده ما کمکش کنیم .  کمرم را صاف کردم ، صدایم را تصنعی صاف کردم و گفتم :  _ به مامانش رفته !  محمد شروع کرد و گفت :  _ از قدیم الایام گفتن حلال زاده به دائیش میره !  خنده ی جمع بدرقه ی من و محیا شد .  وارد اتاقم شدم در را بستم و به محیا کمک کردم تا لباسش را عوض کند .   کمی نگاهش کردم .  _ خیلی خوشگله محیا جان ، اما بنظرم باید با ساق شلواری بپوشیش !  _ ووی مامانی ساق شلواری همش پاهام رو می خارونه ! _ میدونم ! ولی هر چیز خوشگلی یه دردسری هم داره ! ساق شلواریت کجاس ؟  _ خیلی اذیت بودم . این شلوار رو از مادری گرفتم و اون رو بیرون آوردم .  _ کار خوبی کردی ، ایناهاش اینجاست ، بیا برات بپوشم تا لباست مرتب تر بشه .  محیا با بی‌میلی قبول کرد . واقعا با لباس تنگ اذیت می شد . اما هماهنگی لباسش را چکار کنم ؟! وقتی وارد سالن شدیم همه برایش دست زدند .  _ چه خوشگل شدی ! چقدر بهت میاد !!  مادر که داشت شیربرنج ها را در ظرف می ریخت گفت :  _ کاش قرمزش رو خریده بودین ، بنظرم بیشتر بهش میومد !  امیر که با دیدن زیبایی دخترش دلش غنج رفت گفت :  _ مادر جون این رنگ هم خیلی قشنگه !  محمد ، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:  _ قشنگه یا می ترسی دخترت زیاد بچشم بیاد و چشم زخم بخوره !  من پیش دستی کردم و گفتم : دو تاش !!  سلاله که داشت سفره را می چید گفت : همه ی رنگ ها برای بچه ها خوب و قشنگن ! می خواین آدرس بدیم برید رنگش رو عوض کنین ؟!  بابا جون فصل ختام گفت : حالا یه قرمز هم ما براش هدیه می خریم ! مهم اینه که تو این فصل ، گرمش کنه و توش راحت باشه . همه تایید کردیم و گفتیم :" خوش بحالت محیا " . گرمی روابط به گرمی شیربرنج می چربید . محمد گفت : ان شاءالله یه ده روز دیگه داریم میریم قشم تفریح . مامان جون،  بابا جون،  آقا امیر هر چیزی لازم دارین ، رو سر می ذارم .  محیا که کنار محمد نشسته بود گفت: پس من چی دایی جون ؟  _ تو رو که می خوام با خودم ببرم !  این حرف محمد رو جدی نگرفتم و گفتم :  _ منم می خوای ببری که اسمم رو نیوردی ؟!  _ نه ! می دونم تو چیزی لازم نداری !!!  کل کل های من و محمد تمامی نداشت ، اما به اندازه بود . ما همدیگر را خوب می‌شناختیم و حد و مرز ناراحتیمان را می دانستیم .  موقع خداحافظی ، محمد من را به کناری کشید و گفت :  _ آبجی ! محیا رو ببریم ؟  _ قشم ؟!  _ آره ، یه مسافرت بیاد روحیش عوض می شه .  _ بی خیال داداش ، من از دوریش میمیرم !  _ زود میایم . _ بحث این نیست ، سختشه ، این چند ساعت نذاشته یه لباس براش پرو کنین ، چطور یک هفته اذیت نشه ؟! سلاله نزدیک آمد و گفت : _ من و محمد خیلی دوستش داریم . مطمئن باش براش کم نمی ذاریم . آروم در گوش سلاله گفتم : _ شما تازه ازدواج کردید ، اینطوری راحت ترین. بعد هم رو به محمد گفتم : امیر ، در تدارک یه مسافرته ، شایدم بعد شما ، ما رفتیم سفر . عمرا لیست خریدت رو بگیرم ! و ما با خنده ی سایرین بدرقه شدیم . امیر آرام پرسید : _ محمد جدی می گفت ؟! _ آره واقعا ، چه فکری با خودش کرده !!؟ _ اگر میدونی دلگیر میشه ، می خوای ما که خواستیم بریم سفر ، محیا رو بذاریم خونشون ؟! _ امیر !!! . . . ادامه دارد … . @mahdiyarorg
. تا سوار ماشین شدیم ، امیر دوباره ادامه داد :   _ شاید نتونم ببرمتون ، می خوای محیا بره ؟    لب گزیدم و به محیا اشاره کردم .  _ بعد با هم صحبت می کنیم .  در طول مسیر هیچ کس صحبتی نکرد . صدای اعلان گوشی ، دست امیر را سمت موبایلش کشاند .  _ گوشی تو بوده انگار !  ببببللللله ! با هیجان آن چیزی که روی گوشی موبایلم می دیدم بلند خواندم.  _ امییییییر ! سفارشششش داررررمممم ، نه یکی و دو تا هشت تاااااا !  هر دو با هم می خندیدیم و داد می زدیم . امیر گفت :  _ هوراااا ، اما سرکاری نباشه دختر ! کی سفارش داده ؟  _ خانم‌ سروی ، برای مراسم ختم پدرشون !  _ آره بنده خدا ، شنیدم رحمت خدا رفتن .  _ خدا بیامرزتش ! روحش شاد باشه که ما رو شاد کرد !  عجیب بود که صدای محیا نميومد.  _ محیا جون ، تو خوشحال نیستی ؟  چرخیدم و نگاهش کردم . ناراحت بود و مدام اشک هایش را پاک می کرد . _ چی شده گل مامان ؟ چرا گریه می کنی ؟ بمیرم ، نبینم اشکاتو !  محیا با آن صدای زیبا اما غمگین گفت :  _ شما منو دوس ندارین ؟!  من و امیر هاج و واج به محیا نگاه کردیم گفتیم :  _ چی ؟!!! یعنی چی ؟!!!  _ اگه دوسم دارین پس چرا نمی ذارین با دایی جون برم ؟!!!  _ خدایا ! خدایا ! الان باید چه عکس العملی نشون بدم که درست باشه ؟!  خدایا خواهش می کنم !  امیر گفت : دخترم برای این تصمیم مهم ، من و مامان باید با هم مشورت کنیم . .دلتنگی را بهانه کردیم ، طول مسیر،  خستگی و…، اما محیا راضی نمیشد  . ما همچنان طفره می رفتیم بلکه جواب نه را مستقیم نگوییم .  به خانه رسیدیم . تلخی انتظار بی‌جای محیا به شیرینی سفارشات گل می چربید .  محیا دلگیر ، در کنجی نشست . امیر آرام گفت :  _ نمی خوام ناراحتت کنم اما این هفته مثل برق و باد می گذره ، تو هم گرم کاری ، تازه تو دست و پات هم نیست . _ این چه حرفیه امیر ؟! می خوای کار خودت رو راحت کنی و نگیریش ؟!  یکدفعه بیاد آزمایش امروزم افتادم ، دوباره نباید حقایق را با زبان تلخ بیان کنم . پس ادامه دادم :  _ ببخشید ، به حرفت فکر می کنم .  چند روز به همین منوال گذشت و از ناراحتی محیا کم نشد .  با اصرار دوباره ی محمد و امیر ، نرم شدم و تصمیم گرفتم این دوری را تحمل کنم .  محیا سر از پا نمی شناخت . خیلی خوشحال بود و روز شماری می کرد .  نمی دانستم تصمیم درستی گرفته ام یا نه ، اما بالاخره روز موعود فرا رسید . و محیا همراه دایی و سلاله راهی مسافرت شد .  بوسیدمش ، گفتم که اگر دوست ندارد برود همین الان هم بگوید ، دیر نیست، اما انگار دیگر دیر شده بود .  محمد و سلاله هر روز از محیا عکس و فیلم می گرفتند و برایم ارسال می کردند . محیا شاد بود ، شاد شاد ! راستش را بخواهید کمی دلم گرفت . چقدر بچه ها راحت فراموش می کنند !!! حالا خوب فهمیدم که ما والدین بیشتر به بچه ها وابسته ایم نه آنها به ما . الهی شکر که در این مدت فراغ،  کاری بود که سرگرمش باشم ، بلکه کمی دلتنگی را احساس نکنم .  دو روز مانده به بازگشت محیا ، سفارشم را تحویل دادم . و این دو روز مانند دو سال گذشت .  امیر سرزنشم می کرد و می گفت :  _ زهرا جان ، جاش خوبه ، بهش هم خوش می گذره ، برو کارهایی که همیشه دوست داشتی بکن . برو شنا ، برو سینما ، برو قدم بزن . به هر نحوی بود آن دو روز هم گذشت . ذوق دیدار من و ناراحتی محیا بخاطر جدایی از سلاله تعجب آور بود . چه احساس بدی داشتم ! انگار دل دخترم را دزدیده بود .  نمی توانستم احساساتم را کنترل کنم .  . . .  ادامه دارد … .
سخت غرق در افکارش بود . حتی صدای محیا را که از بالای قلعه بادی مدام صدایش می کرد و برایش دست تکان می داد  نمی شنید .  اجازه دادم کمی با خودش خلوت کند . می دانستم آدم بی منطقی نیست و از سر علاقه عکس العمل نشان داده .  چند لحظه بعد ، دوباره همان خانم با دخترش آمدند . دخترک سوار قلعه بادی شد . مادرش هم روی صندلی ، کمی با فاصله از ما نشست .  چیزی نگذشت که دوباره با محیا با هم دوست شدند و با هم بازی کردند . خوش بحال بچه ها ! چه زود می بخشند و چه زود فراموش می کنند !   نگاهی به سلاله کردم ‌. او باید اين صحنه را می دید .  _ سلاله  !! سلاله !! محیا رو ببین چه شاده !  سلاله ، انگار که از خواب بیدار شده باشد با حیرت به محیا و دوستش نگاه می کرد . سپس گفت :  _ خدااای من! ممنون زهرا جان ، الهی شکر که برای تربیت بچه هام یه خواهرشوهر با تجربه کنارمه !  دستش را فشردم و گفتم :  _ البته با کمک دفتر مامانی !  هر دو بلند خندیدیم .  _ نگفتی چی میل داری ؟ مهمونم هستیا !  _ ببینم دست کَرَم خواهر شوهر چی میگیره ! لبخند گرمی مهمانش کردم و برای خرید ، او را ترک کردم .  در راه مدام با خودم می گفتم :  _ نکنه بد بهش گفتم ؟! خدا کنه ازم دلگیر نشه !  و صد البته به خودم دلداری می دادم :  _ چرا ناراحت بشه ؟! منکه چیز بدی نگفتم ! بعدشم سلاله کینه ای نیست ، مؤمنه،  خب این یعنی حق پذیره دیگه !  به کافه ی باغ رسیدم . چند تا رولت خریدم و با سه نوشیدنی گرم برگشتم .  محیا را دیدم که روی پای سلاله نشسته بود . سلاله  دو انگشت میانه و اشاره اش را مثل راه رفتن روی کمر محیا حرکت می داد و صدای قهقهه ی او را بلند می کرد .  _ قربون خنده هات برم من ! ببین براتون چی خریدم !  _ به‌به خواهر شوهر دست و دلباز!  _ آخ جون من عاشق خامم ! عه مامان چرا از اون بزرگاش نخریدی ؟!! من از اونا می خوام !  تو ذوقم خورد .  _ اونو برای تولدت میگیرم ! حالا یکم اینو بچش ببین دوست داری ؟  _ نه نمی خوام ! من از اونا می خوام !  سلاله با چشم و ابرو اشاره کرد که اجازه بدهم برایش کیک مورد علاقه اش را بخرد .  به سلاله نگاه کردم و گفتم : اینطوری که کیک تولدش براش تکراری میشه ! تازه زن دایی جونش اگر الان اون کیک بزرگا براش بخریم ، روز تولدش دیگه کیک نداره ! محیا ! حیف نیست اونروز که همه دور همیم کیک نباشه ؟!  سلاله ابروهایش را  به معنای "آهان،  فهمیدم" بالا انداخت ودر راستای صحبت من گفت :  _ حیف می شه نه محیا ؟!  بعد هم اشاره ای به رولت روکش توت فرنگی کرد و گفت :  _ زن دایی اینو خیلی دوست داره ، تو دوست داری کدومش رو بچشی ؟!  محیا به خامه ها نگاهی انداخت ، اما هنوز سکوت کرده بود .  قطعا به عدم پاسخ به این نیاز بی‌جای محیا ، لجبازی یا عدم برآورده کردن مایحتاج کودک نمی گویند . واقعا خواسته اش نابجا بود و ما باید به لطایف الحیل راضیش می کردیم .  من با اشتیاق گفتم : من عاشق این یکیم ، شکلاتی هووووم ! از این نمونه دو تا خریدم چون محیا طعم شکلاتی رو خیلی دوست داره .  بعد هم خطاب به محیا گفتم :  _ دو تاش رو مامان بخوره یا یکیشم برای شما بذاره ؟  و مشغول خوردن شدیم . یخ محیا کم کم آب شد و شروع به خوردن کرد .  آن روز عصر ، فصل جدیدی از ارتباط با سلاله را برایم باز کرد . و عامل این ارتباط صمیمانه ، محیا کوچولوی خودم بود !  یک گوشه از پارک صدای مداحی می آمد . انگار که مراسم یا غرفه ای بپا بود .  رو به سلاله گفتم : چه خبره بنظرت ؟  _ بچه های پایگاه هستند ‌. کار فرهنگی می کنن . این هفته توی این پارک هستند .  _ می شناسیشون ؟  _ آره ، دوستام هستن . می خوای یه سر بریم ؟  _ آره،  خیلی خوبه ، محیا هم با این فضاها از نزدیک آشنا بشه بهتره . با هم راه افتادیم . چه فضای صمیمی و خوبی بود . جمعی که واقعا بینشان احساس خوبی داشتم . کسی خودش را بهتر از مخاطبش نمی دانست . من هم سعی کردم با آنها همکاری کنم .  حتی قرار بعدیشان را پرسیدم . دوست داشتم باز هم درجمعشان باشم .  کم کم ارتباطم را با محیط کاری سلاله بیشتر کردم و درعین حال ارتباط عاطفی محیا با سلاله را مدیریت کردم .  احساس رضایت بیشتری از خودم می کردم . توانایی ها و استعداد هایم را بیشتر درک و سعی در تقویت آنها می کردم . راستش را بخواهید من با این کارها بیشتر به خودم کمک می کردم . به رشدم ، به پرورشم ! به تربیت خودم !! و در نتیجه روی تربیت محیا نیز اثر بهتری می گذاشتم .  امیر هم موافق بود . فقط گاهی مجبور می شدم ، سفارشات را به گردن امیر بیندازم ! کمی شاکی می شد ، اما در کل شادی ام را ترجیح می داد !  رفت و آمدمان با محمد و سلاله خیلی بیشتر شده بود و ما کمتر احساس تنهایی می کردیم .  تا اینکه …. . . . ادامه دارد … . 
. در شب تولد محیا ، همه جمع بودیم اما محمد و سلاله خیلی دیر کرده بودند .  هر چه تماس می گرفتیم ، پاسخی جز بوق ممتد نمی شنیدیم . فضای تولد از حال و هوای شادی به اضطراب تغییر پیدا کرده بود .  هیچکس به کیک ، لب نزده بود .  دل مردانه ی پدرم با آن وسعت ، تاب نیاورد و سوئیچ را برداشت تا به خانه ‌شان برود و از سلامتیشان مطمئن شود .  مادرم تحمل نمی کرد و گوشی همراهش از دستش نمی افتاد .  شماره ی پدرم را گرفتم :  _ الو ، سلام بابا جون ، رسیدین ؟! …… باشه پس ، خداحافظ. امیر نگران به کنارم آمد .  _ بابا چی گفت ؟  _ توی ترافیک گیر کرده ، گفت رسیدم بهتون زنگ میزنم .  چشمم به مادر امیر افتاد . به سختی و توأمان با درد کمرش را به سمت عقب کشید . خسته شده بود . با آن زانو درد و کمردردش همین مدت را هم که تحمل کرده بود ، خیلی حرف بود .  اشاره ای به امیر کردم و گفتم :  _ قدمشون سر چشم ولی بنده خدا خستست،  می خوای برسونیشون؟  مادر امیر عذرخواهی کرد و خواست خبر سلامتی سلاله و محمد را حتی شده تا دیر وقت ، به او اطلاع دهیم .  همین که امیر رفت ، محیا هم بخواب رفت . سالن پر از صدای سکوت وهم انگیز بود .  ترکیدن ناگهانی یک بادکنک جیغ غیرارادی من و مادرم را به همراه داشت .  محیا از خواب پرید . ترسید و گریه کرد . گریه ای که بند نمی آمد .  تازه آرام تر شده بود و دوباره داشت به خواب می رفت که صدای زنگ تلفن همراه مامان ، سکوت تازه حاکم شده را شکست .  _ الو ! جانم ؟! خونه بودن ؟!  ادامه ی صحبت های مادرم به زور شنیده می شد ‌.  _ چی شد مامان ؟!  _ خونه نبودن ! _ حالا چیکار کنیم ؟! یعنی کجان ؟! دوباره شماره محمد رو بگیر مامان  !  اما فایده ای نداشت . امیر و پدرم مسیر خانه شان تا خانه ی ما را چند بار گَز کردند ، اما هیچ خبری نبود که نبود !  آنها دست از پا درازتر به خانه برگشتند .  _ کجاها رو سر زدین ؟!  _ همه جا ، اصلا انگار توی این شهر نبودن !  رو به امیر کردم و گفتم :  _ توی خونه حالشون بد نشده باشه ! گاز بخاری خطرساز نشده باشه ، یا شاید … امیر نگذاشت بقیه جمله ام را تمام کنم با سردی گفت :  پا گرفتیم ، داخل حیاط هم رفتیم ، ماشینش هم نبود . معلومه بیرون اومدن .  از شدت استرس گردنبندم رو محکم گرفته بودم .  _ خدا کنه یه شوخی خیلی بی مزه باشه محمد ! تو کجایی داداش بلا !؟  بابا جون رو به مادرم کرد که روی سجاده ذکر می گفت و به خدا التماس می کرد . نزدیکش شد . کنارش نشست .  _ زینب جان ، می خوام بازم برم دنبالشون بگردم ، می خوای تو رو ببرم خونه ، شاید خبری ازشون شد ؟!  مامان بی هیچ مقاومتی پذیرفت .  من اما دلم آشوب بود . رو به پدرم گفتم :  _ بابا جون ، مامان تا برگردید تنهاست . اینجا پیش ما باشن بهتر نیست ؟! اینطوری هوای همو بهتر داریم !  مامان در جواب پیش قدم شد و گفت :  _ نه دورت بگردم ، اونجا راحت ترم ! شاید خبری بشه ، همه که خونه ی تو رو بلد نیستن !  این جمله ی مادر تا ته دلم را لرزاند !  خدایا ! خودت امشب رو بی خطر صبح کن .  بعد از رفتن پدر و مادرم ، امیر هم قصد بیرون کرد .  _ کجا میری امیر ؟  _ باید بیمارستان های اطراف مسیر رو بگردم .  سر جایم میخکوب شدم .  _ بیمارستان ؟!  _ ان شاءالله که اونجا نباشن . امیدوارم سالم باشن ، حالا هر جایی که باشن !!!  صدای بسته شدن در دروازه ی ورود من به دنیای خیالات موهوم بود .  نکند اتفاق خیلی بدی افتاده باشد ! اگر تصادف کرده باشند چه ؟!  و هزار اگر بی اساس دیگر !  سعی کردم خودم را کنترل کنم . اشک هایم را پاک کردم . وضو گرفتم و روی سجاده ام ، جای مامان ، نشستم . تسبیح تربتم را برداشتم و بوئیدم . کمی آرام شدم . شروع به گفتن ذکر کردم .  خواب از چشمانم فرار کرده بود و اشک جایگزین گرمایش شده بود .  صدای گوشی همراهم در سالن پیچید . بی اختیار دویدم . شماره ی محمد بود . دستانم می لرزید اما به هر زحمتی بود تماس را وصل کردم .  صدای گرفته ی محمد انگار از ته چاه می آمد . محزون و گرفته !  _ الو آبجی …. _ دورت بگردم ، شما کجائین ؟ حالتون خوبه ؟ سالمین ؟  _ الحمدالله ، می خواستیم امشب غافلگیرتون کنیم و خبر بارداری سلاله رو توی تولد اعلام کنیم ، اما متاسفانه … محمد به سختی حرف می زد . غم سنگینی مانع بیرون آمدن الفاظ کلامش می شد .  _ محمد چی شده ؟ سلاله خوبه ؟  _ نه خوب نیست . ما بیمارستان امام حسین ع هستیم . میشه بیای پیش سلاله ؟! این وقت شب درست نیست به خواهرهاش زنگ بزنم !  _ آره الان میام ، نگران نباش !  _ به بابا و مامان خبر بده ، اما ناراحتشون نکن !  و کلامی که در پشت هق هق گریه گم شد . . . . ادامه دارد … .
. در میان آن همه شلوغی چشم من فقط احسان را می دید که در پارچه ی سفید کفن ، پیچیده شده بود .  لحد را که میگذاشتند ، دیگر همان جسم سرد سفید پوشش را هم ندیدم .  حالم دست خودم نبود . دیگر حتی توان شيون و گریه نداشتم .  تنها ناله ی ضعیفی که خاکستر دل سوخته ام را به لب می رساند ، هنوز مانوسم بود . اولین مشت خاک را که عمویم روی احسان ریخت ، ناباورانه به او خیره شدم .  _ نه ! نننههه !! نننننننههههههه!!! اما انگار جز تسلیم راهی نبود .  صدای " الفاتحه " در فضا پیچید .  مراسم خاکسپاری مَردم ، عزیز دلم ، شریک زندگی ام تمام شد!  _ همین ؟!!! تمام شد ؟!!!  انگار نه انگار که چهارده سال در کنارش ، قدم به قدمش ، نفس به نفسش زندگی کردم !  _ احسان بلند شو ! من به امید تو پا به خونت گذاشتم ! من چطور بدون تو بچه ها رو بزرگ کنم ! احسسسساااان !!! زن عمویم کنارم نشست . زیر بغلم را گرفت و گفت :  _ بلند شو دخترم ، خدا رحمتش کنه !  بی توجه به حرف هایش به قبر خیره شدم . انگار منتظر بودم احسان باز هم مثل قبل بگوید "بریم خانمی ؟" و من چادرم را جلو بکشم و پشت سرش راه بیافتم ! گاهی هم غر بزنم که "بالاخره که باید باهم برسیم ، این یک متر چیه که جلوتر راه میری رفیق ؟! "  صدای زن عمویم دوباره خلوتم را به هم زد . _ پاشو عزیزم ، به بچه هات نگاه کن ! چشم ازت بر نمی دارن . بخاطر اونها پاشو !  _ بچه هام ؟!!!  شاید تنها به خاطر آنها بود که قدرت پیدا کردم و چشم از قبر سرد احسان گرفتم .  نگاهم از روی آدم ها به آرامی رد می شد . چشمان کنجکاوم به دنبال زینب و حسام می گشت . اما جز چهره های غریبه و آشنا ندیدم . بعضی از آنها را سالی یک بار هم نمی دیدم ، اما حالا برای تسلی خاطرم جمع شده بودند . نگاه های ترحم آمیز شان آزارم می داد . حرکت چشمانم را که حالا از شدت گریه می سوخت ، بیشتر کردم .  زینب و حسام ، پایین قبر پدرشان نشسته بودند و بی صدا اشک می ریختند . دلداری و صحبت اطرافیان آرامشان نمی کرد .  چشم به من دوخته بودند .  دلم سوخت !  چرا هیچ کس حواسش به آنها نبود !!!  چرا هیچ کس حسام را به چیزی سرگرم نکرده بود ؟!! چرا پسر کوچک من باید صحنه ی دفن پدرش را ببیند !!!  چه توقعی از دیگران است !   بخاطر بچه ها باید خودم را جمع و جور می کردم .   آنها را به آغوشم دعوت کردم . زینب یازده ساله ام ، حسام ۷ ساله ام به دامان من پناه آوردند .  هر سه بلند گریه کردیم . زار زدیم و برای دیروز ، امروز و فردایمان گریستیم .  سعی کردم خودم را کنترل کنم . از این به بعد من تکیه گاه بچه ها بودم .  کمر شکسته ام را راست کردم و آنها را نوازش کردم .  _ عزیزای دلم ، دلخوشی من و بابا ، آروم باشین . بابا دلش میگیره ها !  حرف هایم آب سردی بر آتش دل بچه ها بود .  سعی کردم خودم را قوی نشان بدهم .  اما چقدر سخت بود . . . . ادامه دارد … . @mahdiyarorg .
مراسم تدفین و یادبود ، سریعتر از آنچه تصور می کردم ، تمام شد .  در میان آن شلوغی ها مدام گوشه ی نگاهم به بچه ها بود .  حسام مشغول بازی با بچه های دوست و آشنایی بود که برای همدردی به خانه مان می آمدند .  گاهی فکر می کردم اصلا متوجه مرگ پدرش نشده و در عالم بچگی خودش سیر می کند .  زینب اما حال و هوای دیگری داشت . گوشه گیر شده بود و به بهانه های مختلف جمع را ترک می کرد و به اتاق می رفت .  روزهای شلوغ خانه مان بالاخره به سر رسید و ما ماندیم و ما !  شب های اول ، مادرم مهمان ما شد . برادرم ، هر شب ، سری به ما می زد . خواهرم مدام زنگ می زد . اما بین اینهمه کس حس بی کسی خانه مان را پر کرده بود .  آنها از من می خواستند تا خانه را بفروشم و در نزدیکی آنها خانه بخرم ، تا بهتر هوایم را داشته باشند .  اما من نیاز به فکر بیشتر ، آن هم در شرایط روحی آرام تری داشتم . هر چه بود خانه ، اموال یتیمان احسان بود . و از آن مهم تر اینکه من یک خواهر مجرد در خانه داشتم ، بهاره ، از نظر عقیده و نوع پوشش اصلا شبیه من نبود و نزدیکی خانه ام به مامان، نگرانی من را از بابت تربیت زینب ، دو چندان می کرد .  یک هفته پس از خاکسپاری ، در آن غروب دلگیر ، گوشی همراهم را برداشتم و شماره مادرم را پیدا کردم .  _ الو ! مامان جون ! سلام ! _ سلام عزیز دل مامان !  اتفاقا داشتم آماده می شدم بیام پیشتون    ! چیزی لازم دارین براتون بیارم ؟!  مامان به ما لطف داشت . اما من خوب می دانستم که شب ها خواب به چشمانش نمی رفت . او به تخت و اتاق خودش خو گرفته بود . نمی خواستم بیشتر از این مزاحم زندگی آرامَش شوم .ضمن اینکه از تنهایی بهاره هم نگران بودم .  _ نه دورت بگردم ! مامانی ممنون که این مدت تنهام نذاشتی !  _ این چه حرفیه ، تو دخترمی ! کاری که نتونستم برات بکنم . خدا رحمت کنه احسان رو ، داماد که چی بگم ، برای من مثل پسر بود .  _ مامان ! ما باید به این وضعیت عادت کنیم . خواستم دیگه زحمتتون ندم . امشب رو می گذرونیم اگر اذیت بودیم بهتون زنگ میزنیم بازم زحمتتون میدم .  _ این چه حرفیه مامان ؟!!!  من که تنهات نمی ذارم . میام پیشت ! _ ممنون مهربون ، ولی تا کی ؟! حرف یه هفته و یه ماه نیست که ! بالاخره که ما باید روی پای خودمون بایستیم !  مامان راضی نمی شد . تمام سعیم را کردم که دیگر زحمتش ندهم .  قبول کرد که امشب را تنها سپری کنیم ، اما اگر به مشکلی برخوردیم یا ترسیدیم سریع تماس بگیریم .  موبایلم را که قطع کردم ، نفس عمیقی کشیدم . به در و دیوار خانه نگاه کردم . هنوز خورشید غروب نکرده بود ، وحشتناک بنظر می رسید .  _ زینب جان ، عزیز دل مامان !  صدایی سرد گفت : بله مامان !  _ بیا !  _ میشه بگین ؟!  _ نه بیا !  با بی میلی از اتاقش بیرون آمد و در چهارچوبه در قاب شد .  _ جانم مامان ؟!  _ گفتم امشب مادربزرگ نیاد پیشمون ، نظرت چیه ؟  _ نیاد ؟؟!!!! یعنی تنها باشیم ؟!!!  _ خب می تونیم ، نمی تونیم ؟!  حسام از جلو تلویزیون به سمت ما آمد و گفت : ولی من می ترسم !  بادی به گلویم انداختم و گفتم : اما من نمی ترسم ! چون زینب هست ، تو هستی ، تازه تو خودت یه نیمچه مردی ! مگه به بابا نمی گفتی بعد تو من مرد خونم ؟! خب مرد خونه ای دیگه !  حسام را در آغوش کشیدم و بوسیدم . زینب را به کنارم دعوت کردم ،  کنارم جا گرفت .  حسام پرسید :  _ مامان ، بابا مراقبمونه ؟ _ آره مامان ، حتما مراقبمونه !  _ چطوری ؟ شما که زیر خاک گیرش انداختین ؟!!!!  . . ‌. ادامه دارد … @mahdiyarorg .
از حرف حسام حسابی جا خوردم !  بیچاره این مدت توی آن ذهن کوچولو و کنجکاوش چه گذشته ؟!!  من را بگو که فکر می کردم ، حتی مرگ پدرش را درک نکرده است !!!  قبل از اینکه من لب به پاسخ باز کنم ، زینب گفت :  _ آخه مسیر زمین به بهشت از زیر خاکه ، فرشته ها از اونجا آدم ها رو میبرن بهشت .  حسام اخمی کرد و گفت :  _ اونجا که ماشین رد نمی شه !  زینب مصر ادامه داد :  _ دونه ی سبزی رو ندیدی ؟! اگه بره زیر خاک میتونه بیاد بیرون ، آدم ها هم اگر بذاریمشون زیر خاک ، فرشته ها میتونن ببرنشون بهشت !  اما سوال های حسام تمامی نداشت و در هر پاسخ زینب ان قلت می آورد .  صدای زنگ در ، خاتمه تمام حرف ها بود .  آیفون را برداشتم . کمی صدایم را بم کردم . _  کیه ؟  _ منم آبجی باز کن !  _ کیه مامان ؟  _ دایی جواده !  حسام از شدت شادی جیغی کشید و به طرف حیاط لی لی کنان دوید .  چیزی نگذشت که خانه ی سرد ما با حضور جواد ، گرما گرفت .  همانطور که لیوان شربت را لبریز از قالب های کوچک رنگی یخ می کردم ، به جواد گفتم :  _ خوش اومدی داداش ! فرشته کجاست ؟  _ امشب شیفت شب بود . زنگ زدم مامان ، گفت شیر شدی ، اومدم ببینم پاستوریزه ای ! شیر آبی ؟! یا واقعا شیر جنگلی !  زینب قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت :  _ ما نمی ترسیم دایی ، شیر شیریم !  جواد که مراقب حساسیت ها و غرور گذرای زینب بود ، دستی به روی موهای زیبای زینب کشید و گفت :  _ مطمئن بودم دایی ، دلم هوای مامانت رو کرده بود ، بالاخره ما خواهر برادریم !  بعد هم چشمکی به من زد و گفت :  _ برای داداش تنهات ، امشبی جای خواب خنک دارین ؟!  لبخند زدم و گفتم :  _قدمت سر چشم  !  جواد مشغول بازی با حسام شد . از آن بازی هایی که احسان برایش کم نمی گذاشت .  از آن بازی هایی که حتما آخرش یکی آسیب می دید یا حسام گریه می کرد ‌!  از همان هایی که وقتی بود مدام غر می زدم که " بچه را ول کن ، آخه این چه طرز بازی کردنه ! دست و پاش آسیب می بینه " !  حیف وصد حیف ! کاش سکوت کرده بودم !  خدا را شکر که جواد هست . البته جواد هم اخلاقیات خاصی دارد . اما هر چه باشد دایی بچه هاست .  صدای جیغ زینب من را از آشپزخانه به سالن کشاند .  زینب را دیدم که دلخور به سمت اتاقش راه افتاد .  _ چی شده زینب جان ؟! خانومی با شمااام !  اما زینب بی توجه به حرفهایم به اتاقش رفت ‌.  دلم گرفت !  چه رفتار زشتی !  خواستم دلیلش را از جواد بپرسم اما با این رفتار زینب شک کردم ! حسام پیش دستی کرد و گفت :  _ مامان من که عمدا نزدم ، دایی هلم داد خوردم به آبجی ، بعدشم کوسن مبل ام که بهش خورد ، خودش جاخالی نداد !  با اعترافات حسام ، فهمیدم که قضیه چی بوده !  اولش خواستم به روی خودم نیاورم تا گذشت زمان ماجرا را حل کند .  اما کمی که فکر کردم دیدم گذر زمان فقط فاصله ی ما را بیشتر می کند .   زینب باید بداند که احساساتش برای من مهم است .  کمی گذشته بود ‌. جواد و حسام جلو تلوزیون میخ کوب شده بودند .  به بهانه ی گرفتن خودکار ، به سمت اتاقش حرکت کردم .  با خودم گفتم : " کاش خونمون اتاق نداشت ! این در و دیوار ، جزیره ای شدن ، برای بچه ها ! تا قهر می کنن هم میرن توی جزیرشون ! کاش می شد به بهانه ای در اتاقها رو بر می داشتم " !  در نزده وارد اتاقش شدم !  با لحنی که کمی چاشنی ناراحتی داشت گفتم :  _ گل مامان ، خودکار لازم دارم ‌.  با نگاهی که از درخواست هم صحبتی موج می زد ، جعبه ی پر از خودکار رنگارنگش را مقابلم گرفت و گفت :  _ بفرما ! برا چی می خواین ؟  _ می خوام اسم بدها رو بنویسم ، حسام رو بنویسم یا دایی جواد رو ؟!  زینب آروم گفت : ببخشید که جواب ندادم ، خیلی ناراحت بودم !  _ راستش منم جلو داداشم خیلی خجالت کشیدم !  _ خب مامان این چه بازیه !  فقط می زنن به من ! انگار نه انگار ما بابامون مرده ! قهقه می خندن و خوشحالن !  این حرف زینب ، میوه ی درخت تفکراتش بود و باید درست می شد ‌. لبه ی تختش نشستم . صدای جریق و جروقش بالا رفت .  اتاقی که با سلیقه ی زینب چیده شده بود . ساده اما شیک و تا دلت بخواهد نامرتب و بی نظم !  چند ثانیه سکوت برای حلاجی کردن حرفش لازم بود .  بالاخره دیوار نازک سکوت بینمان با صدای ظریف و دخترانه ی زینب ترک برداشت :  . . ‌ ادامه دارد … @mahdiyarorg .
_ آخه فقط یه هفتست که بابا …. به چشمانش زل زدم . نگاهش را دزدید . انگار خودش هم فهمیده بود . _ دختر نازم ! زینب مامان ! زینت بابا ! ما هممون ناراحتیم .  منم دلم برای بابا تنگ شده ! منم هر اتفاقی میوفته خاطره هاش به یادم میاد . اما اگر غمگین باشیم نباید زندگیمون رو ادامه بدیم ؟ !! مخالف بودن زینب ، از چشمانش می بارید . اما من محکم ادامه دادم :  _ فکر می کنی  بخندیم یا حسام بازی کنه ، بابا ناراحت می شه ؟! مطمئن باش به اون فرشته ای که خط واحدش از زیر خاک تا بهشته میگه اولین ایستگاه پیادش کنه تا برگرده !  زینب نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و با کلی تلاش و کنترل ، لبخندی تحویلم داد . _ بخند مامان ! راحت بخند ! بابا تمام عمرش رو برای شادی شما تلاش کرد .  لبخندی به زینب زدم و خواستم که به جمعمان بپیوندد.  خواستم از اتاقش خارج شوم اما به سختی جای خالی برای گذاشتن کف پایم پیدا می کردم . کلافه گفتم :  _ زینب مامان نگاه ! چه وضعیه آخه ؟! جمع جور کن دختر ! امشب دایی اومده .  _ خب دایی اومده چه ربطی به اتاق من داره مهربون ! ؟ _ نکنه توقع داری تو اتاق ما بخوابه ؟! امشب شما پیش من مهمونی .  _ وای مامان نه ! من به تختم عادت دارم ! اونجا خوابم نمی بره ! چرا توی سالن براشون ….  نگذاشتم حرفش تمام شود ، گفتم :  _ چند شبه که حسام شب ادراری گرفته ، چیز تمیزی نیست که براش پهن کنم !  زینب که چاره ای ندید ، موافقت کرد . و با اکراه برای مرتب کردن اتاقش دست جنباند .  آن شب هم مانند شب های قبل به سختی گذشت . انگار عقربه ها هم دل و دماغ حرکت نداشتند . چندین بار به ساعت نگاه کردم . منتظر بودم به ده برسند و به بهانه ای خاموشی بزنم .  _ آبجی شما کی می خوابین ؟ من خیلی خستم ! فکر نکنم تو بچگیم هم انقدر بازی کرده باشم !  خوشحال شدم و گفتم :  _ هر وقت شما بخوای بخوابی .  بلند شد و گفت :  _ خب پس شب همگی بخیر . به سمت اتاق زینب اشاره کردم . _ بفرما داداش !  _ خب پس خودش کجا می خوابه ؟  _ میاد پیش من .  _ نه آبجی ! یه پتو بده من همینجا رو مبل می خوابم ! بذار رو تختش بخوابه !  در دل خدا خدا می کردم که زینب خودش چیزی بگوید .  اما زینب سکوت کرده بود . چرا از جزیره اش دل نمی کند ؟!! جواد دوباره روی مبل نشست و درخواست پتو کرد .  با چشم و ابرو به زینب اشاره کردم . زینب بالاخره زبان آمد  _ اینجا که خنک نیست دایی . اتاق من خیلی خنکه ، برید اونجا بخوابید ‌. من دوست دارم امشب پیش مامانم بخوابم .  آن شب زینب و حسام سر روی دستانم گذاشتند . هر چند خسته بودیم اما انگار تازه به حرف آماده بودیم . از خاطرات گذشته می گفتیم .  گاهی آرام می خندیدیم و گاهی بغض می کردیم .  احساس صمیمیت بیشتری با بچه ها کردم . هم خلأ روحی خودم پر می شد و هم جا پای محبتم را در دل بچه ها محکم تر می کردم .  حسام زودتر از ما بخواب رفت .  دست نوازشم از مو و گونه های زینب جدا نمی شد . غرق در احساسات بودم که یکباره زینب گفت :  . . . ادامه دارد … .  @mahdiyarorg .
_ وای مامان ! با حسام روی یه تخت خوابیدیم !  دستم را جلو دهنش گذاشتم و گفتم :  _ هیسسسس! چته ؟! خب خوابیدیم دیگه .  _ آخه حسام شب ادراری داره !  آرام گفتم :  _ شب ادراری که نه ، بعضی شب ها خراب می کنه !  زینب غرید و گفت : _ چه فرقی می کنه مامان ؟!  _ خب بعد فوت بابا اینطوری شده ، فقط یک هفتس ! احتمالا فشار روحیه !  _ بالاخره که نتیجه یکیه !  خنده ام را در پشت لب باد شده ام خفه کردم و گفتم :  _ نه ، امشب حسابی بازی کرده ، روحیش خوبه ، هندوانه هم که بهش ندادم ، یک قاشق هم عسل خورده ‌‌.  _ همین ها جواب میده ؟ _ امتحان می کنیم .  _ بنظرم آب آخری رو نباید می خورد .  _ نمی شد که ! تشنش بذارم ؟! بازی کرده بود خیلی تشنه شده بود ‌.     اصلا همین که امشب با روحیه ی خوب می خوابه خودش داروشه.  _ برای نماز صبح صداش بزنیم ؟  _ چرا ؟ هنوز زوده براش ، یکی دوسال دیگه . _ حداقل وضو بگیره !  صدای خنده ام در اتاق پیچید . اینبار زینبم که شوخ طبعی اش حسابی گل کرده بود ، جلو خنده ام را گرفت ‌.  تصمیم گرفتیم دیگر صحبت نکنیم تا بقیه بیدار نشوند .  بین زینب و حسام چفت شده بودم . در این شرايط خوابیدن چقدر سخت بود . باید زودتر مستقل می شدیم .  هر چند لطف خانواده ام بسیار زیاد بود و مهر و محبتشان آنها را به اینجا می کشاند اما هم خودمان راحت نبودیم و هم حس عذاب وجدان از اینکه مزاحم زندگی‌شان هستیم ناراحتمان می کرد ‌.   وقایع روزم را مرور کردم و خدا را برای تک تک داده ها و نداده ها و حتی گرفته هایش شکر کردم .  یادم به نگاهی افتاد که به زینب انداخته بودم . اگر آن طور نگاهش نمی کردم جزیره اش را ترک نمی کرد .  آن نگاه ، اولین نگاه شبه پدرانه من به زینب بود !  نگاهی مقتدر اما مهربان !  برایم عجیب بود که توانستم مثل احسان انجامش دهم !  یعنی چه جاها و چجوری باید احسان شوم ؟!!  شاید بهتر باشد در موقعیتش تصمیم بگیرم . باید زودتر می خوابیدم . فردا روز شلوغی داشتم .  زود خوابم برد . صبح که برای نماز بلند شدم ، حسام را هم بیدار کردم . لازم بود !  خدا را شکر تدابیر جواب داد و شب خشکی را گذراندیم .  جواد که رفت ، آهسته آماده شدم . باید به خرید می رفتم . یخچال خالی خالی بود !  زینب و حسام خواب بودند ‌.  تا سوپرمارکت سر خیابان راهی نبود ‌.   خرید کردم . هر آنچه را که لازم داشتم . اما فقط ضروری ها را برداشتم ‌.  مثل همیشه شاگرد مغازه گفت :  _ خانم‌ سلیمی تا در خونه بیارم ؟  این جمله ، جمله ی همیشگی اش بود ! اما چرا آن لحظه حس خیلی بدی به من دست داد ؟!  _ نه نه ! ممنونم ، چیزی نیست می برم .  سری تکان داد و بین اجناس محو شد .  دو پلاستیک بزرگ سنگین و یک هندوانه !  تا به خانه رسیدم ، چندین بار وسایل را روی زمین گذاشتم ‌ .  چندین بار خودم را سرزنش کردم که چرا پیشنهاد شاگرد سوپرمارکت را رد کردم . او که کارش همین بود !  اما خودم خوب می دانستم که مثل قبل به من نگاه نکرد . شاید هم من اینطور فکر می کردم . چه حس بدی بود !  سنگینی وسایل ، گرمای هوا ، تفسیر منفی نگاه اطرافیان ، کلافه ام کرده بود .  مسیرهم  که انگار کششششش آمده بود .  وقتی به خانه رسیدم ، از شدت عطش و خستگی نفس نفس می زدم .  کلید را در در چرخاندم و از اینکه رسیدم ، با لبخند خدا را شکر کردم .  وارد حیاط شدم . بوی عطر ریحان فضا را پر کرده بود . درخت نارنجی که همین زمستان قبل احسان هرسش کرده بود با نارنج های سبز کوچکش چشمک می زد .  دلم هوای شربت بهار نارنج کرد . همانی که از گل بهار همین درخت درست کرده بودم .  در ذهنم مشغول سر کشیدن لیوان دوم شربت خنک بهار نارنج بودم که صدای داد و فریاد بچه ها من را از خیالات خنکم اخراج کرد !  تا به در سالن رسیدم ، هزار فکر به سرم زد . یعنی چه شده ؟!  در را که باز کردم ، زینب و حسام را دیدم که در حال دعوا و کتک کاری بودند .  . . ‌. ادامه دارد … .  @mahdiyarorg .