eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.4هزار دنبال‌کننده
633 عکس
337 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
‌.📚رمان جام جم قسمت چهاردهم . مراقبم هر دم عطر نزند ، برهنه ی کامل وارد حمام نشود . ضمن اینکه خودم هم همواره در حال چله گرفتن نیستم !  این مطالب را از دفتر مادرم خواندم . خلاصه ای از دوره های استاد اوحدی !  صدای زنگ هشدار گوشیم من را به سمت سالن کشاند .  _ ذکر غروب !  یادم آمد زمان ذکری را که تا چند روز باید ادامه دهم ، رسیده :  _ اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین  همین طور که زیر لب ده مرتبه آن را تکرار می کردم ، کنترل را برداشتم و تلوزیون را روشن کردم .  محیا تا صدای آن را شنید ، بازی را رها کرد و به سمت من آمد.   _ مامان بزن شبکه کودک !  _ عروسکم عصرها برنامه ی مناسب سن شما رو نداره  . _ زهرا جان گوشی من رو بیار !  کنترل را روی میز گذاشتم و به سمت امیر راه افتادم .  صدای برنامه های شبکه کودک آمد،  حتما محیا کانال را عوض کرده بود . بروی خودم نیاوردم !  _ بیا عزیزم  _ این چند روز سری به مغازه نزدی ؟ گل های طبیعی رو چک نکردی ؟ _ چون گفتی دوستت کلید داره و باهات هماهنگه ، من دیگه نرفتم . یه بار هم مادر جون زنگ زد گفت رفته مغازه ، مشکلی نبوده ، منم چیز بیشتری نپرسیدم . _ آره به مجید گفتم بره !  _ آقا مجید ؟ دوست قدیمیت ؟!  _ آره بعد چقدر وقت زنگ زده بود ، احوالپرسی . گفت هر کاری داری بهم بگو ، منم دیدم گیر کردم ، گفتم بره مغازه !  وای خدای من ! بهش نگه من بدهی امیر را باهاش صاف کردم !؟ اصلا نکنه بهش گفته ، برای همینم امیر بداخلاق شده ؟!!  _ زهرا ! حواست کجاس ؟!  _ جان ؟!  _ چوب دستی ها رو بده ، کمکم کن برم توی حیاط هوایی تازه کنم .  _ باشه ، اتفاقا چایی هم برات گذاشتم .  و من دوباره در ذهنم با افکارم تنها شدم . هزار روش برای گفتن آنچه بوده ، به امیر آماده کردم . فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودم .   آرایش ملیحی کردم . چای را در فنجان مورد علاقه ی امیر ریختم و وارد حیاط شدم . امیر مشغول صحبت با موبایلش بود .  انگار خیالش از بابت مغازه راحت شده باشد ، نفس عمیقی کشید و گفت :  _ ممنون بابت چایی ، بوی عطر گلابش دلچسب ترش می کنه !  و بعد محیا را صدا زد .  _ محیا ! بابایی بیا دور هم باشیم !  برخلاف انتظارم ، امیر درباره آقا مجید و بدهی هیچی نگفت .  محیا کنار ما جا گرفت و گفت :  _ مامان بيسکوئيت نداریم ؟ بزنم توی چای بخورم ؟   دستی روی سرش کشیدم و گفتم :  _ تمومش کردی بلا ! ولی دوباره می خریم برات !  امیر اشاره ای به حضور محیا کرد و پرسید:  _ اوضاع اقتصادی ابریه یا طوفانی ؟!  بلند خندیدم و گفتم :  _ نیمه ابری  و هر دو با هم خندیدیم و زیر لب گفتیم ، خدا کریمه ! _ بابا ! مامانی منو شهر بازی نبرده ، بهش میگی ببرتم؟!  _ آره بابا ، اصلا خودم میبرمت . حالم که خوب بشه ، ان شاءالله یه مسافرت عالی میبرمت چطوره ؟!  توی دلم گفتم : " یا خدا ! مسافرت ! با اون همه خرجش ! "  بعد هم گفتم حتما فکر پولش را کرده ! من چرا خودم را می خورم ! ذوقی در نگاهم انداختم و گفتم : _ چه خوب امیر ! بعد عروسی محمد بریم ؟!  _ بگید ان شاءالله،  خدا جور می کنه .  این مدت کمی به سختی گذشت . بی حوصلگی های امیر. وزش شدید باد و باران در مسائل اقتصادی !!!  اما هر چه بود روز ها و شب ها پشت سر هم می گذشت و من شکرگزار از گذر ایام سپری می کردم .  امیر که طاقت نیاورد و چند روز بعد ترخیص سری به مغازه زد . وقتی برگشت حسابی روحیه اش عوض شده بود ‌. خوشحال بود و لحظه شماری می کرد که گچ پاهایش را باز کنند .  سعی کردم این مدت در خانه ، کانال ها و پیج های مختلف گلفروشی را نشانش دهم تا کار در فضای مجازی را بیشتر جدی بگیرد .  امیر خودش تصمیم گرفت که فروش مجازی هم راه بیاندازد . اینطوری هم آمار مغازه را داشت و هم حوصله اش سر نمی‌رفت و مهم تر آنکه به فضای اقتصاد خانه ، هوای تازه می رسید .  امیر از آقا مجید بابت این چند روز تشکر کرد و سهم فروش این مدت را با او حساب کرد . حس خوبی داشتم . یک حس پیروزی بزرگ !  به لطف خدا ، ما این تهدید را تبدیل به فرصت کردیم و توانستیم از این مرحله ی سخت هم عبور کنیم .  تنها دو روز تا مراسم ازدواج محمد باقی مانده بود و علیرغم تمایلم ، کمتر به خانه ی پدرم میرفتم و کمتر می توانستم به آنها کمک کنم . این روزها آرزوی من بود . اما فعلا امیر واجب تر بود . نمی دانستم برای مراسم با او چکار کنم ؟! چطوری او را ببرم ؟! آیا او را تنها بگذارم؟!!  این فکر ها از خود آن روز سخت تر بود .  و بالاخره آن روز زیبا ، اما سخت رسید .  . . ‌. ادامه دارد … .