.📚رمان جام جم
قسمت چهاردهم
.
مراقبم هر دم عطر نزند ، برهنه ی کامل وارد حمام نشود . ضمن اینکه خودم هم همواره در حال چله گرفتن نیستم !
این مطالب را از دفتر مادرم خواندم . خلاصه ای از دوره های استاد اوحدی !
صدای زنگ هشدار گوشیم من را به سمت سالن کشاند .
_ ذکر غروب !
یادم آمد زمان ذکری را که تا چند روز باید ادامه دهم ، رسیده :
_ اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین
همین طور که زیر لب ده مرتبه آن را تکرار می کردم ، کنترل را برداشتم و تلوزیون را روشن کردم .
محیا تا صدای آن را شنید ، بازی را رها کرد و به سمت من آمد.
_ مامان بزن شبکه کودک !
_ عروسکم عصرها برنامه ی مناسب سن شما رو نداره .
_ زهرا جان گوشی من رو بیار !
کنترل را روی میز گذاشتم و به سمت امیر راه افتادم .
صدای برنامه های شبکه کودک آمد، حتما محیا کانال را عوض کرده بود . بروی خودم نیاوردم !
_ بیا عزیزم
_ این چند روز سری به مغازه نزدی ؟ گل های طبیعی رو چک نکردی ؟
_ چون گفتی دوستت کلید داره و باهات هماهنگه ، من دیگه نرفتم . یه بار هم مادر جون زنگ زد گفت رفته مغازه ، مشکلی نبوده ، منم چیز بیشتری نپرسیدم .
_ آره به مجید گفتم بره !
_ آقا مجید ؟ دوست قدیمیت ؟!
_ آره بعد چقدر وقت زنگ زده بود ، احوالپرسی . گفت هر کاری داری بهم بگو ، منم دیدم گیر کردم ، گفتم بره مغازه !
وای خدای من ! بهش نگه من بدهی امیر را باهاش صاف کردم !؟ اصلا نکنه بهش گفته ، برای همینم امیر بداخلاق شده ؟!!
_ زهرا ! حواست کجاس ؟!
_ جان ؟!
_ چوب دستی ها رو بده ، کمکم کن برم توی حیاط هوایی تازه کنم .
_ باشه ، اتفاقا چایی هم برات گذاشتم .
و من دوباره در ذهنم با افکارم تنها شدم . هزار روش برای گفتن آنچه بوده ، به امیر آماده کردم . فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودم .
آرایش ملیحی کردم . چای را در فنجان مورد علاقه ی امیر ریختم و وارد حیاط شدم . امیر مشغول صحبت با موبایلش بود .
انگار خیالش از بابت مغازه راحت شده باشد ، نفس عمیقی کشید و گفت :
_ ممنون بابت چایی ، بوی عطر گلابش دلچسب ترش می کنه !
و بعد محیا را صدا زد .
_ محیا ! بابایی بیا دور هم باشیم !
برخلاف انتظارم ، امیر درباره آقا مجید و بدهی هیچی نگفت .
محیا کنار ما جا گرفت و گفت :
_ مامان بيسکوئيت نداریم ؟ بزنم توی چای بخورم ؟
دستی روی سرش کشیدم و گفتم :
_ تمومش کردی بلا ! ولی دوباره می خریم برات !
امیر اشاره ای به حضور محیا کرد و پرسید:
_ اوضاع اقتصادی ابریه یا طوفانی ؟!
بلند خندیدم و گفتم :
_ نیمه ابری
و هر دو با هم خندیدیم و زیر لب گفتیم ، خدا کریمه !
_ بابا ! مامانی منو شهر بازی نبرده ، بهش میگی ببرتم؟!
_ آره بابا ، اصلا خودم میبرمت . حالم که خوب بشه ، ان شاءالله یه مسافرت عالی میبرمت چطوره ؟!
توی دلم گفتم : " یا خدا ! مسافرت ! با اون همه خرجش ! "
بعد هم گفتم حتما فکر پولش را کرده ! من چرا خودم را می خورم ! ذوقی در نگاهم انداختم و گفتم :
_ چه خوب امیر ! بعد عروسی محمد بریم ؟!
_ بگید ان شاءالله، خدا جور می کنه .
این مدت کمی به سختی گذشت . بی حوصلگی های امیر. وزش شدید باد و باران در مسائل اقتصادی !!! اما هر چه بود روز ها و شب ها پشت سر هم می گذشت و من شکرگزار از گذر ایام سپری می کردم .
امیر که طاقت نیاورد و چند روز بعد ترخیص سری به مغازه زد . وقتی برگشت حسابی روحیه اش عوض شده بود . خوشحال بود و لحظه شماری می کرد که گچ پاهایش را باز کنند .
سعی کردم این مدت در خانه ، کانال ها و پیج های مختلف گلفروشی را نشانش دهم تا کار در فضای مجازی را بیشتر جدی بگیرد .
امیر خودش تصمیم گرفت که فروش مجازی هم راه بیاندازد . اینطوری هم آمار مغازه را داشت و هم حوصله اش سر نمیرفت و مهم تر آنکه به فضای اقتصاد خانه ، هوای تازه می رسید .
امیر از آقا مجید بابت این چند روز تشکر کرد و سهم فروش این مدت را با او حساب کرد . حس خوبی داشتم . یک حس پیروزی بزرگ !
به لطف خدا ، ما این تهدید را تبدیل به فرصت کردیم و توانستیم از این مرحله ی سخت هم عبور کنیم .
تنها دو روز تا مراسم ازدواج محمد باقی مانده بود و علیرغم تمایلم ، کمتر به خانه ی پدرم میرفتم و کمتر می توانستم به آنها کمک کنم . این روزها آرزوی من بود . اما فعلا امیر واجب تر بود . نمی دانستم برای مراسم با او چکار کنم ؟! چطوری او را ببرم ؟! آیا او را تنها بگذارم؟!!
این فکر ها از خود آن روز سخت تر بود .
و بالاخره آن روز زیبا ، اما سخت رسید .
.
.
.
ادامه دارد … .
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_چهاردهم
#هر_هفته_روزهای_زوج