.
در شب تولد محیا ، همه جمع بودیم اما محمد و سلاله خیلی دیر کرده بودند .
هر چه تماس می گرفتیم ، پاسخی جز بوق ممتد نمی شنیدیم . فضای تولد از حال و هوای شادی به اضطراب تغییر پیدا کرده بود .
هیچکس به کیک ، لب نزده بود .
دل مردانه ی پدرم با آن وسعت ، تاب نیاورد و سوئیچ را برداشت تا به خانه شان برود و از سلامتیشان مطمئن شود .
مادرم تحمل نمی کرد و گوشی همراهش از دستش نمی افتاد .
شماره ی پدرم را گرفتم :
_ الو ، سلام بابا جون ، رسیدین ؟! …… باشه پس ، خداحافظ.
امیر نگران به کنارم آمد .
_ بابا چی گفت ؟
_ توی ترافیک گیر کرده ، گفت رسیدم بهتون زنگ میزنم .
چشمم به مادر امیر افتاد . به سختی و توأمان با درد کمرش را به سمت عقب کشید . خسته شده بود . با آن زانو درد و کمردردش همین مدت را هم که تحمل کرده بود ، خیلی حرف بود .
اشاره ای به امیر کردم و گفتم :
_ قدمشون سر چشم ولی بنده خدا خستست، می خوای برسونیشون؟
مادر امیر عذرخواهی کرد و خواست خبر سلامتی سلاله و محمد را حتی شده تا دیر وقت ، به او اطلاع دهیم .
همین که امیر رفت ، محیا هم بخواب رفت . سالن پر از صدای سکوت وهم انگیز بود .
ترکیدن ناگهانی یک بادکنک جیغ غیرارادی من و مادرم را به همراه داشت .
محیا از خواب پرید . ترسید و گریه کرد . گریه ای که بند نمی آمد .
تازه آرام تر شده بود و دوباره داشت به خواب می رفت که صدای زنگ تلفن همراه مامان ، سکوت تازه حاکم شده را شکست .
_ الو ! جانم ؟! خونه بودن ؟!
ادامه ی صحبت های مادرم به زور شنیده می شد .
_ چی شد مامان ؟!
_ خونه نبودن !
_ حالا چیکار کنیم ؟! یعنی کجان ؟! دوباره شماره محمد رو بگیر مامان !
اما فایده ای نداشت . امیر و پدرم مسیر خانه شان تا خانه ی ما را چند بار گَز کردند ، اما هیچ خبری نبود که نبود !
آنها دست از پا درازتر به خانه برگشتند .
_ کجاها رو سر زدین ؟!
_ همه جا ، اصلا انگار توی این شهر نبودن !
رو به امیر کردم و گفتم :
_ توی خونه حالشون بد نشده باشه ! گاز بخاری خطرساز نشده باشه ، یا شاید …
امیر نگذاشت بقیه جمله ام را تمام کنم با سردی گفت :
پا گرفتیم ، داخل حیاط هم رفتیم ، ماشینش هم نبود . معلومه بیرون اومدن .
از شدت استرس گردنبندم رو محکم گرفته بودم .
_ خدا کنه یه شوخی خیلی بی مزه باشه محمد ! تو کجایی داداش بلا !؟
بابا جون رو به مادرم کرد که روی سجاده ذکر می گفت و به خدا التماس می کرد . نزدیکش شد . کنارش نشست .
_ زینب جان ، می خوام بازم برم دنبالشون بگردم ، می خوای تو رو ببرم خونه ، شاید خبری ازشون شد ؟!
مامان بی هیچ مقاومتی پذیرفت .
من اما دلم آشوب بود . رو به پدرم گفتم :
_ بابا جون ، مامان تا برگردید تنهاست . اینجا پیش ما باشن بهتر نیست ؟! اینطوری هوای همو بهتر داریم !
مامان در جواب پیش قدم شد و گفت :
_ نه دورت بگردم ، اونجا راحت ترم ! شاید خبری بشه ، همه که خونه ی تو رو بلد نیستن !
این جمله ی مادر تا ته دلم را لرزاند ! خدایا ! خودت امشب رو بی خطر صبح کن .
بعد از رفتن پدر و مادرم ، امیر هم قصد بیرون کرد .
_ کجا میری امیر ؟
_ باید بیمارستان های اطراف مسیر رو بگردم .
سر جایم میخکوب شدم .
_ بیمارستان ؟!
_ ان شاءالله که اونجا نباشن . امیدوارم سالم باشن ، حالا هر جایی که باشن !!!
صدای بسته شدن در دروازه ی ورود من به دنیای خیالات موهوم بود .
نکند اتفاق خیلی بدی افتاده باشد ! اگر تصادف کرده باشند چه ؟!
و هزار اگر بی اساس دیگر !
سعی کردم خودم را کنترل کنم . اشک هایم را پاک کردم . وضو گرفتم و روی سجاده ام ، جای مامان ، نشستم . تسبیح تربتم را برداشتم و بوئیدم . کمی آرام شدم . شروع به گفتن ذکر کردم .
خواب از چشمانم فرار کرده بود و اشک جایگزین گرمایش شده بود .
صدای گوشی همراهم در سالن پیچید . بی اختیار دویدم . شماره ی محمد بود . دستانم می لرزید اما به هر زحمتی بود تماس را وصل کردم .
صدای گرفته ی محمد انگار از ته چاه می آمد . محزون و گرفته !
_ الو آبجی ….
_ دورت بگردم ، شما کجائین ؟ حالتون خوبه ؟ سالمین ؟
_ الحمدالله ، می خواستیم امشب غافلگیرتون کنیم و خبر بارداری سلاله رو توی تولد اعلام کنیم ، اما متاسفانه …
محمد به سختی حرف می زد . غم سنگینی مانع بیرون آمدن الفاظ کلامش می شد .
_ محمد چی شده ؟ سلاله خوبه ؟
_ نه خوب نیست . ما بیمارستان امام حسین ع هستیم . میشه بیای پیش سلاله ؟! این وقت شب درست نیست به خواهرهاش زنگ بزنم !
_ آره الان میام ، نگران نباش !
_ به بابا و مامان خبر بده ، اما ناراحتشون نکن !
و کلامی که در پشت هق هق گریه گم شد .
.
.
.
ادامه دارد … .
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#هر_هفته_روزهای_زوج