eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
360 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
. در شب تولد محیا ، همه جمع بودیم اما محمد و سلاله خیلی دیر کرده بودند .  هر چه تماس می گرفتیم ، پاسخی جز بوق ممتد نمی شنیدیم . فضای تولد از حال و هوای شادی به اضطراب تغییر پیدا کرده بود .  هیچکس به کیک ، لب نزده بود .  دل مردانه ی پدرم با آن وسعت ، تاب نیاورد و سوئیچ را برداشت تا به خانه ‌شان برود و از سلامتیشان مطمئن شود .  مادرم تحمل نمی کرد و گوشی همراهش از دستش نمی افتاد .  شماره ی پدرم را گرفتم :  _ الو ، سلام بابا جون ، رسیدین ؟! …… باشه پس ، خداحافظ. امیر نگران به کنارم آمد .  _ بابا چی گفت ؟  _ توی ترافیک گیر کرده ، گفت رسیدم بهتون زنگ میزنم .  چشمم به مادر امیر افتاد . به سختی و توأمان با درد کمرش را به سمت عقب کشید . خسته شده بود . با آن زانو درد و کمردردش همین مدت را هم که تحمل کرده بود ، خیلی حرف بود .  اشاره ای به امیر کردم و گفتم :  _ قدمشون سر چشم ولی بنده خدا خستست،  می خوای برسونیشون؟  مادر امیر عذرخواهی کرد و خواست خبر سلامتی سلاله و محمد را حتی شده تا دیر وقت ، به او اطلاع دهیم .  همین که امیر رفت ، محیا هم بخواب رفت . سالن پر از صدای سکوت وهم انگیز بود .  ترکیدن ناگهانی یک بادکنک جیغ غیرارادی من و مادرم را به همراه داشت .  محیا از خواب پرید . ترسید و گریه کرد . گریه ای که بند نمی آمد .  تازه آرام تر شده بود و دوباره داشت به خواب می رفت که صدای زنگ تلفن همراه مامان ، سکوت تازه حاکم شده را شکست .  _ الو ! جانم ؟! خونه بودن ؟!  ادامه ی صحبت های مادرم به زور شنیده می شد ‌.  _ چی شد مامان ؟!  _ خونه نبودن ! _ حالا چیکار کنیم ؟! یعنی کجان ؟! دوباره شماره محمد رو بگیر مامان  !  اما فایده ای نداشت . امیر و پدرم مسیر خانه شان تا خانه ی ما را چند بار گَز کردند ، اما هیچ خبری نبود که نبود !  آنها دست از پا درازتر به خانه برگشتند .  _ کجاها رو سر زدین ؟!  _ همه جا ، اصلا انگار توی این شهر نبودن !  رو به امیر کردم و گفتم :  _ توی خونه حالشون بد نشده باشه ! گاز بخاری خطرساز نشده باشه ، یا شاید … امیر نگذاشت بقیه جمله ام را تمام کنم با سردی گفت :  پا گرفتیم ، داخل حیاط هم رفتیم ، ماشینش هم نبود . معلومه بیرون اومدن .  از شدت استرس گردنبندم رو محکم گرفته بودم .  _ خدا کنه یه شوخی خیلی بی مزه باشه محمد ! تو کجایی داداش بلا !؟  بابا جون رو به مادرم کرد که روی سجاده ذکر می گفت و به خدا التماس می کرد . نزدیکش شد . کنارش نشست .  _ زینب جان ، می خوام بازم برم دنبالشون بگردم ، می خوای تو رو ببرم خونه ، شاید خبری ازشون شد ؟!  مامان بی هیچ مقاومتی پذیرفت .  من اما دلم آشوب بود . رو به پدرم گفتم :  _ بابا جون ، مامان تا برگردید تنهاست . اینجا پیش ما باشن بهتر نیست ؟! اینطوری هوای همو بهتر داریم !  مامان در جواب پیش قدم شد و گفت :  _ نه دورت بگردم ، اونجا راحت ترم ! شاید خبری بشه ، همه که خونه ی تو رو بلد نیستن !  این جمله ی مادر تا ته دلم را لرزاند !  خدایا ! خودت امشب رو بی خطر صبح کن .  بعد از رفتن پدر و مادرم ، امیر هم قصد بیرون کرد .  _ کجا میری امیر ؟  _ باید بیمارستان های اطراف مسیر رو بگردم .  سر جایم میخکوب شدم .  _ بیمارستان ؟!  _ ان شاءالله که اونجا نباشن . امیدوارم سالم باشن ، حالا هر جایی که باشن !!!  صدای بسته شدن در دروازه ی ورود من به دنیای خیالات موهوم بود .  نکند اتفاق خیلی بدی افتاده باشد ! اگر تصادف کرده باشند چه ؟!  و هزار اگر بی اساس دیگر !  سعی کردم خودم را کنترل کنم . اشک هایم را پاک کردم . وضو گرفتم و روی سجاده ام ، جای مامان ، نشستم . تسبیح تربتم را برداشتم و بوئیدم . کمی آرام شدم . شروع به گفتن ذکر کردم .  خواب از چشمانم فرار کرده بود و اشک جایگزین گرمایش شده بود .  صدای گوشی همراهم در سالن پیچید . بی اختیار دویدم . شماره ی محمد بود . دستانم می لرزید اما به هر زحمتی بود تماس را وصل کردم .  صدای گرفته ی محمد انگار از ته چاه می آمد . محزون و گرفته !  _ الو آبجی …. _ دورت بگردم ، شما کجائین ؟ حالتون خوبه ؟ سالمین ؟  _ الحمدالله ، می خواستیم امشب غافلگیرتون کنیم و خبر بارداری سلاله رو توی تولد اعلام کنیم ، اما متاسفانه … محمد به سختی حرف می زد . غم سنگینی مانع بیرون آمدن الفاظ کلامش می شد .  _ محمد چی شده ؟ سلاله خوبه ؟  _ نه خوب نیست . ما بیمارستان امام حسین ع هستیم . میشه بیای پیش سلاله ؟! این وقت شب درست نیست به خواهرهاش زنگ بزنم !  _ آره الان میام ، نگران نباش !  _ به بابا و مامان خبر بده ، اما ناراحتشون نکن !  و کلامی که در پشت هق هق گریه گم شد . . . . ادامه دارد … .