.
رمان جام جم📚
قسمت نوزدهم
_ خب محیا سال دیگه میره پیش دبستانی ، بعدم کلاس اول
دستش را زیر سرش تکیه گاه قرار داد و به سمتم چرخید و گفت :
_ برنامه محیا رو که نپرسیدم ، خودت ! خودت چند چندی ؟
_ خب ، یک دست ، دست بچه و دستی به زلف یار !
_ عه زهرا !!!
_ خب تو پیشنهاد بده !
با خودم گفتم : حتما امیر می خواهد بحث فرزند دوم را مطرح کند . ذوقم را آماده کردم تا شلیک کنم که با حرف امیر چاشنی ذوقم عمل نکرد و در نطفه خفه شد .
_ برو سر کار !
_ جان ؟! پس الان کجام ؟! سرکارم دیگه !
امیر از شوخیم نخندید و ادامه داد :
_ بری سر کار هم احساس مفید بودن بیشتری می کنی ، هم محبت زیادی به محیا نمی کنی و اون لوس نمیشه ، هم درآمدزایی داری ، یه کمک خرجیه !
_ ولی من اینطوری راضی ترم !
_ راضی تری یا راحت تری ؟!
_ مگه تو راحتی من رو نمی خوای ؟! مگه برا همین هر روز تلاش نمی کنی ؟!
_ نپیچون دیگه رفیق ! قبول کن نشستی تو خونه ، پای محیا ، تمام انرژی و جوانیت داره صرفش میشه ! خب بذار جامعه هم از وجودت بهره ببره !
_ چطوری اونوقت ؟! من جایی کار نمی کنم که در شأنم نباشه ! و ارباب رجوعش هر کسی باشه !
_ اونکه منم اجازه نمیدم ! این همه شغل خوب ! فقط می خواد یکم اراده کنی .
_ من نمیتونم محیا رو تنها بذارم!
_ عزیزم ، محیا از سال بعد صبح ها خونه نیست که تو گیرش باشی !
_ یعنی غذا هم نمی خواد ؟ اصلا غذا هم هیچی ، یه مامان شاد نمی خواد؟! خب من برم بیرون کار کنم ، رسیدم خونه که مثل تو باید استراحت کنم ، کی به خونه برسه ؟!
محیا ، روی دست چرخید و کمی چشمانش را نیمه باز کرد . امیر من را دعوت به سکوت کرد و چند لحظه ساکت ماند .
کلافه گفتم :
_ امیر جان ، من به کم تو هم قانعم و نمی خوام الکی خودم رو پیر کنم .
_ باشه ، ولی هر وقت نظرت عوض شد ، بهم بگو .
چرخیدم و پشتم را به امیر کردم و گفتم :
_ شمارتو دارم !
من را باش ! چه خوش خیالم ! من در چه فکری بودم ، امیر چه آشی پخته بود !
فکر کردم می خواهد از نظر روحی من را آماده ی فرزند دوم کند ! چه خیال باطلی ! دخلش به خرجش نمی خواند می خواهد من را مثل گوشت قربانی جلو بیندازد ! اصلا به من چه ! نفقه وظیفه اش است !
کمی گذشت . آرام تر شده بودم . اما خوابم نمی برد . شاید امیر ، خیلی هم بد نمی گفت . وقتی محیا نباشد ، وقت خالی زیاد دارم . چقدر کتاب بخوانم ! دیگر وقتش شده که هر آنچه آموخته ام را به محیط اطرافم منتقل کنم !
اما کجا ؟ چطوری؟! کجا هستند اون کارهایی که امیر ، حرف از وفورشان می زند !
اگر درآمد داشته باشم ، تمام چیزهایی که دوست داشتم و همیشه در مرتبه ی آخر خرید می گذاشتمشان، می خرم .
برای محیا ، هرچه که دوست داشته باشد ، می خرم !
هنوز نه موافقت کرده بودم و نه کاری و نه درآمدی ! اما داشتم خرید می کردم !!
کم کم چشمانم گرم خواب شد . دوست داشتم در خواب هم یک شغل خوب پیدا کنم .
صبح که شد ، بیشتر به خودم و کارهایی که در طول روز انجام می دادم دقت کردم . یعنی من روزانه چقدر وقت خالی و چقدر وقت اتلافی دارم ؟!
آیا من بیش از حد به محیا توجه می کردم و در بازی هایش دخیل بودم ؟!
حتی خاطراتی یادم آمد . جورچینی که برایش خریده بودم ! کنارش نشستم تا حل کند ، نه راستش ! من حل می کردم و او مدام می خواست که اجازه دهم خودش انجام دهد .
در ساخت کاردستی و سفال هم همینطور بود ! محیا مدام دوست داشت خودش بسازد ، ولی من مدام می خواستم کاری را شبیه به من انجام دهد و بسازد !
وای چه حس بدی دارم ! و این یعنی من دچار افراط شده بودم !!
چند روز به همین منوال گذشت و من مدام در فکر بودم . امیر می فهمید ذهنم مشغول است ، اما به روی خودش نمی آورد و اصلا انگار آن شب را فراموش کرده بود .
تا اینکه یک روز عصر ، به فکر یگانه افتادم ! بعد از آنکه به خانه آمده بود ، فقط در عروسی محمد دیده بودمش . حتی آنجا وقت نشد از او بپرسم که با نتیجه ی آزمون استخدامیت کنار آمدی یا نه ؟!!!
گوشی همراهم را برداشتم و سعی کردم صرفا احوالپرسی کنم .
برعکس توقعم ، یگانه خیلی سریع صحبت می کرد ، معلوم بود کار دارد . من هم زیاد مزاحمش نشدم .
_ عزیزم ، معلومه کار داری ، ان شاءالله یک وقت دیگه مزاحمت میشم .
_ مراحمی ، فقط یکم سرم شلوغه ، شب رفتم خونه بهت زنگ میزنم .
و این بود خلاصه ی مکالمه ی ما ! درگیری فکری ام بیشتر شد . یعنی در این مدت چه کاری پیدا کرده بود که وقت مکالمه ی تلفنی هم نداشت ؟!
.
.
.
ادامه دارد … .
@mahdiyarorg
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_نوزدهم
#هر_هفته_روزهای_زوج