eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.4هزار دنبال‌کننده
634 عکس
337 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
. رمان جام جم📚 قسمت نوزدهم _ خب محیا سال دیگه میره پیش دبستانی ، بعدم کلاس اول  دستش را زیر سرش تکیه گاه قرار داد و به سمتم چرخید و گفت :  _ برنامه محیا رو که نپرسیدم ، خودت ! خودت چند چندی ؟  _ خب ، یک دست ، دست بچه و دستی به زلف یار !  _ عه زهرا !!! _ خب تو پیشنهاد بده ! با خودم گفتم : حتما امیر می خواهد بحث فرزند دوم را مطرح کند . ذوقم را آماده کردم تا شلیک کنم که با حرف امیر چاشنی ذوقم عمل نکرد و در نطفه خفه شد .  _ برو سر کار !  _ جان ؟! پس الان کجام ؟! سرکارم دیگه !  امیر از شوخیم نخندید و ادامه داد :  _ بری سر کار هم احساس مفید بودن بیشتری می کنی ، هم محبت زیادی به محیا نمی کنی و اون لوس نمیشه ، هم درآمدزایی داری ، یه کمک خرجیه !  _ ولی من اینطوری راضی ترم !  _ راضی تری یا راحت تری ؟!  _ مگه تو راحتی من رو نمی خوای ؟! مگه برا همین هر روز تلاش نمی کنی ؟!  _ نپیچون دیگه رفیق ! قبول کن نشستی تو خونه ، پای محیا ، تمام انرژی و جوانیت داره صرفش میشه ! خب بذار جامعه هم از وجودت بهره ببره !  _ چطوری اونوقت ؟! من جایی کار نمی کنم که در شأنم نباشه ! و ارباب رجوعش هر کسی باشه !  _ اونکه منم اجازه نمیدم ! این همه شغل خوب ! فقط می خواد یکم اراده کنی .  _ من نمیتونم محیا رو تنها بذارم!  _ عزیزم ، محیا از سال بعد صبح ها خونه نیست که تو گیرش باشی !  _ یعنی غذا هم نمی خواد ؟ اصلا غذا هم هیچی ، یه مامان شاد نمی خواد؟!  خب من برم بیرون کار کنم ، رسیدم خونه که مثل تو باید استراحت کنم ، کی به خونه برسه ؟!  محیا ، روی دست چرخید و کمی چشمانش را نیمه باز کرد . امیر من را دعوت به سکوت کرد و چند لحظه ساکت ماند . کلافه گفتم :  _ امیر جان ، من به کم تو هم قانعم و نمی خوام الکی خودم رو پیر کنم .  _ باشه ، ولی هر وقت نظرت عوض شد ، بهم بگو . چرخیدم و پشتم را به امیر کردم و گفتم : _ شمارتو دارم !  من را باش ! چه خوش خیالم ! من در چه فکری بودم ، امیر چه آشی پخته بود !  فکر کردم می خواهد از نظر روحی من را آماده ی فرزند دوم کند ! چه خیال باطلی ! دخلش به خرجش نمی خواند می خواهد من را مثل گوشت قربانی جلو بیندازد ! اصلا به من چه ! نفقه وظیفه اش است !  کمی گذشت . آرام تر شده بودم . اما خوابم نمی برد . شاید امیر ، خیلی هم بد نمی گفت . وقتی محیا نباشد ، وقت خالی زیاد دارم . چقدر کتاب بخوانم ! دیگر وقتش شده که هر آنچه آموخته ام را به محیط اطرافم منتقل کنم !  اما کجا ؟ چطوری؟! کجا هستند اون کارهایی که امیر ، حرف از وفورشان می زند !  اگر درآمد داشته باشم ، تمام چیزهایی که دوست داشتم و همیشه در مرتبه ی آخر خرید می گذاشتمشان،  می خرم .  برای محیا ، هرچه که دوست داشته باشد ، می خرم !  هنوز نه موافقت کرده بودم و نه کاری و نه درآمدی ! اما داشتم خرید می کردم !!  کم کم چشمانم گرم خواب شد . دوست داشتم در خواب هم یک شغل خوب پیدا کنم .  صبح که شد ، بیشتر به خودم و کارهایی که در طول روز انجام می دادم دقت کردم . یعنی من روزانه چقدر وقت خالی و چقدر وقت اتلافی دارم ؟!  آیا من بیش از حد به محیا توجه می کردم و در بازی هایش دخیل بودم ؟!  حتی خاطراتی یادم آمد . جورچینی که برایش خریده بودم ! کنارش نشستم تا حل کند ، نه راستش ! من حل می کردم و او مدام می خواست که اجازه دهم خودش انجام دهد .  در ساخت کاردستی و سفال هم همینطور بود ! محیا مدام دوست داشت خودش بسازد ، ولی من مدام می خواستم کاری را شبیه به من انجام دهد ‌و بسازد !  وای چه حس بدی دارم ! و این یعنی من دچار افراط شده بودم !!  چند روز به همین منوال گذشت و من مدام در فکر بودم . امیر می فهمید ذهنم مشغول است ، اما به روی خودش نمی آورد و اصلا انگار آن شب را فراموش کرده بود .  تا اینکه یک روز عصر ، به فکر یگانه افتادم ! بعد از آنکه به خانه آمده بود ، فقط در عروسی محمد دیده بودمش . حتی آنجا وقت نشد از او بپرسم که با نتیجه ی آزمون استخدامیت کنار آمدی یا نه ؟!!!  گوشی همراهم را برداشتم و سعی کردم صرفا احوالپرسی کنم .  برعکس توقعم ، یگانه خیلی سریع صحبت می کرد ، معلوم بود کار دارد . من هم زیاد مزاحمش نشدم . _ عزیزم ، معلومه کار داری ، ان شاءالله یک وقت دیگه مزاحمت میشم . _ مراحمی ، فقط یکم سرم شلوغه ، شب رفتم خونه بهت زنگ میزنم . و این بود خلاصه ی مکالمه ی ما ! درگیری فکری ام بیشتر شد . یعنی در این مدت چه کاری پیدا کرده بود که وقت مکالمه ی تلفنی هم نداشت ؟!  . ‌. . ادامه دارد … . @mahdiyarorg