📚رمان جام جم
قسمت هفدهم
محیا را دیدم که کنار یک خانم ایستاده و با دقت به کار او خیره شده.
وقتی جلو رفتم متوجه شدم که او مشغول تعویض پوشک نوزاد پسرش است .
فورا با دو تا دستم جلوی چشمان محیا رو پوشاندم و با لحن بچگانه گفتم: اگه گفتی من کیَم؟
محیا دستامو لمس کرد و به طرف من برگشت.
خدارو شکر که وقتی خانم پوشک پسربچه را در می آورد، نگاه محیا به طرف من برگشته بود. تعجب کردم که چرا درمقابل چشم بچه ، بدون هیچ خجالتی کارش راانجام میداد.
حالا محیا بچست ، چرا اون رعایت نمی کرد !!!!
محیا رو بوسیدم و تو بغلم گرفتم.
_نورچشام، بدو که عروس اومده...
_آخ جون!من دلم میخواد نقل و سکه روی سرشون بریزم .
وای که وقتی بچه بودیم عاشق بریز و بپاش نقل بودیم ، اونم وقتی که عروس و داماد پا به مراسم میگذاشتند.
لبخندی به محیا زدم و گفتم:
_برو.فقط باید قول بدی دیگه بدون اجازه من جایی نری.
لباس سلاله را که از دور دیدم در دلم بارها تحسینش کردم. لباس سفید ساده و پوشیده ای که او را مثل فرشته ها کرده بود.
محمد با حیا سرش را زیرانداخته بود و معلوم بودازحضور در جمع زنانه راحت نیست.
مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد و آخر بلند شد و زیرلبی ازجمع اجازه گرفت و سربزیر راهی مجلس مردانه شد.
خانمها برایش کل کشیدند و با شادی دور عروس را گرفتند.
خانم مولودی خوان وارد مجلس شد و با نوای مولودی، دل همه را شادتر کرد .
خانمها با دست و کِل همراهیش می کردند.
دلتنگ و نگران امیر بودم و نتوانستم شام بخورم. خواستم به محیا در خوردن غذا کمک کنم اما اعتراض کرد و گفت :
_ خودم می تونم مامانی !
_ پس مراقب باش روی لباس نازت نریزه ! خودم به غذایم لب نزدم.
چقدر خدا را شکر کردم که هدیه عروس داماد را در مراسم عقدشان دادم وگرنه در این وضعیت چکار می کردم !
سر شام فرصت شد تا خودم را با جوانان مجلس مقایسه کنم ، کار خوبی نیست اما من دوست دارم زیباترین و بهترین باشم . اینجا که خیابان نیست و در جمع هم همه محرمند ! انصافا که بخاطر زیبایی و هنرم خدا را شکر کردم .
شب وقتی همه راهی خانه نوعروس و داماد بودند از مامان و بابا اجازه گرفتم تا پیش امیر برگردم.
دلم نمی آمد بیشتر از این تنها و گرسنه بماند.
به خانه رسیدم . محیا را که در ماشین خوابش برده بود ، بغل گرفتم.
_زهراجان ! من بیدارم . فکر میکردم دیرتر بیایین. چی شد؟
_میدونستم بیشتر از این طاقت دوریم رو نداری ! لبخند شیطنت آمیزی زدم . چیزی که نخوردی؟
امیر خندید و گفت:
_نه، میدونستم به فکر من هستی... بیار غذا رو بخوریم که دلم غذای خوشمزه عروسی می خواد !
محیا را سر جایش خواباندم و سفره را پهن کردم .
آن شب با آب و تاب تا نیمه شب وقایع عروسی را برای امیر تعریف می کردم و هر دو با هم می خندیدیم . گاهی هم با دست جلو دهان هم را می گرفتیم تا محیا بیدار نشود !
نمیدانم چه ساعتی بود که خوابمان برد اما
صبح با صدای محیا از خواب بیدار شدم.
_پاشو مامانی!!! چقد میخوابی؟
_سلااااام نور چشام... بیا بغل مامان یه بوس بده که مامان قوی و سرحال از جاش پاشه.
چشم باز کردم و روز را پر انرژی شروع کردم .
روز های زیبایی بود . در عین سختی اما زودتر از آنچه فکرش را می کردم می گذشت .
هفته بعد برای باز کردن گچ پای امیر، راهی بیمارستان شدیم. امیر بلافاصله بعد از خلاصی از گچ پایش ، روی پاهاش ایستاد و خواست به گلفروشی برود. به امیر حق می دادم. بنظرم برای مردها خیلی سخت است که سر کار حضوری نروند !
چند روزی از باز کردن گچ پای امیر می گذشت و زندگی داشت به روند سابقش باز می گشت.
محمد و سلاله اولین سفر مشترکشان را تجربه می کردند و به کیش رفته بودند .
این اولین باری بود که مامان و بابا در این حد تنها بودند .
سعی کردم حداقل هر دو روز سری به آنها بزنم .
بالاخره ما باید شرایط جدید را می پذیرفتیم.
یک روز که به دیدار مادرم رفتم ، من را به کناری کشید و گفت :
_ زهرا جان تو اشتباه من رو تکرار نکن !
چشمام گرد شد ! مگه مامانم هم اشتباه کرده ؟! چه اشتباهیه که من نباید تکرار کنم ؟!
_ من از توان و انرژی جوانیم تمام بهرم رو نبردم ! من ...
_ چی شده قربونت برم ؟! چی می خوای بهم بگی ؟!
_ ما تو این سن کاملا لمس کردیم که چقدر تنهاییم و چقدر دوروورمون خلوته ! شما این اشتباه رو نکنین ، تا جوونین ، انرژیتون رو صرف بچه و بچه آوردن کنین !
اوووو توی دلم گفتم چی شده !!!
مامان را در آغوش گرفتم و بوسیدم . چشم گذرایی گفتم و سعی کردم آرامش کنم .
در مسیر برگشت امیر گفت :
_ مادر دختری خلوت کرده بودین !
_ و صد البته حس کنجکاوی شما رو برانگیخته بودیم ...
.
.
.
ادامه دارد ... .
...
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_هفدهم
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg