eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
359 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رمان جام جم قسمت هفدهم محیا را دیدم که کنار یک خانم ایستاده و با دقت به کار او خیره شده. وقتی جلو رفتم متوجه شدم که او مشغول تعویض پوشک نوزاد پسرش است . فورا با دو تا دستم جلوی چشمان محیا رو پوشاندم و با لحن بچگانه گفتم: اگه گفتی من کیَم؟ محیا دستامو لمس کرد و به طرف من برگشت. خدارو شکر که وقتی خانم پوشک پسربچه را در می آورد، نگاه محیا به طرف من برگشته بود. تعجب کردم که چرا درمقابل چشم بچه ، بدون هیچ خجالتی کارش راانجام‌ میداد. حالا محیا بچست ، چرا اون رعایت نمی کرد !!!! محیا رو بوسیدم و تو بغلم گرفتم. _نورچشام، بدو که عروس اومده... _آخ جون!من دلم میخواد نقل و سکه روی سرشون بریزم . وای که وقتی بچه بودیم عاشق بریز و بپاش نقل بودیم ، اونم وقتی که عروس و داماد پا به مراسم میگذاشتند. لبخندی به محیا زدم و گفتم: _برو.فقط باید قول بدی دیگه بدون اجازه من جایی نری. لباس سلاله را که از دور دیدم در دلم بارها تحسینش کردم. لباس سفید ساده و پوشیده ای که او را مثل فرشته ها کرده بود. محمد با حیا سرش را زیرانداخته بود و معلوم بودازحضور در جمع زنانه راحت نیست. مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد و آخر بلند شد و زیرلبی ازجمع اجازه گرفت و سربزیر راهی مجلس مردانه شد. خانمها برایش کل کشیدند و با شادی دور عروس را گرفتند. خانم مولودی خوان وارد مجلس شد و با نوای مولودی، دل همه را شادتر کرد . خانمها با دست و کِل همراهیش می کردند. دلتنگ و نگران امیر بودم و نتوانستم شام بخورم. خواستم به محیا در خوردن غذا کمک کنم اما اعتراض کرد و گفت : _ خودم می تونم مامانی ! _ پس مراقب باش روی لباس نازت نریزه ! خودم به غذایم لب نزدم. چقدر خدا را شکر کردم که هدیه عروس داماد را در مراسم عقدشان دادم وگرنه در این وضعیت چکار می کردم ! سر شام فرصت شد تا خودم را با جوانان مجلس مقایسه کنم ، کار خوبی نیست اما من دوست دارم زیباترین و بهترین باشم . اینجا که خیابان نیست و در جمع هم همه محرمند ! انصافا که بخاطر زیبایی و هنرم خدا را شکر کردم . شب وقتی همه راهی خانه نوعروس و داماد بودند از مامان و بابا اجازه گرفتم تا پیش امیر برگردم. دلم نمی آمد بیشتر از این تنها و گرسنه بماند. به خانه رسیدم . محیا را که در ماشین خوابش برده بود ، بغل گرفتم. _زهراجان ! من بیدارم . فکر میکردم دیرتر بیایین. چی شد؟ _میدونستم بیشتر از این طاقت دوریم رو نداری ! لبخند شیطنت آمیزی زدم . چیزی که نخوردی؟ امیر خندید و گفت: _نه، میدونستم به فکر من هستی... بیار غذا رو بخوریم که دلم غذای خوشمزه عروسی می خواد ! محیا را سر جایش خواباندم و سفره را پهن کردم . آن شب با آب و تاب تا نیمه شب وقایع عروسی را برای امیر تعریف می کردم و هر دو با هم می خندیدیم . گاهی هم با دست جلو دهان هم را می گرفتیم تا محیا بیدار نشود ! نمیدانم چه ساعتی بود که خوابمان برد اما صبح با صدای محیا از خواب بیدار شدم. _پاشو مامانی!!! چقد میخوابی؟ _سلااااام نور چشام... بیا بغل مامان یه بوس بده که مامان قوی و سرحال از جاش پاشه. چشم باز کردم و روز را پر انرژی شروع کردم . روز های زیبایی بود . در عین سختی اما زودتر از آنچه فکرش را می کردم می گذشت . هفته بعد برای باز کردن گچ پای امیر، راهی بیمارستان شدیم. امیر بلافاصله بعد از خلاصی از گچ پایش ، روی پاهاش ایستاد و خواست به گلفروشی برود. به امیر حق می دادم. بنظرم برای مردها خیلی سخت است که سر کار حضوری نروند ! چند روزی از باز کردن گچ‌ پای امیر می گذشت و زندگی داشت به روند سابقش باز می گشت. محمد و سلاله اولین سفر مشترکشان را تجربه می کردند و به کیش رفته بودند . این اولین باری بود که مامان و بابا در این حد تنها بودند . سعی کردم حداقل هر دو روز سری به آنها بزنم . بالاخره ما باید شرایط جدید را می پذیرفتیم. یک روز که به دیدار مادرم رفتم ، من را به کناری کشید و گفت : _ زهرا جان تو اشتباه من رو تکرار نکن ! چشمام گرد شد ! مگه مامانم هم اشتباه کرده ؟! چه اشتباهیه که من نباید تکرار کنم ؟! _ من از توان و انرژی جوانیم تمام بهرم رو نبردم ! من ... _ چی شده قربونت برم ؟! چی می خوای بهم بگی ؟! _ ما تو این سن کاملا لمس کردیم که چقدر تنهاییم و چقدر دوروورمون خلوته ! شما این اشتباه رو نکنین ، تا جوونین ، انرژیتون رو صرف بچه و بچه آوردن کنین ! اوووو توی دلم گفتم چی شده !!! مامان را در آغوش گرفتم و بوسیدم . چشم گذرایی گفتم و سعی کردم آرامش کنم . در مسیر برگشت امیر گفت : _ مادر دختری خلوت کرده بودین ! _ و صد البته حس کنجکاوی شما رو برانگیخته بودیم ... . ‌. ‌. ادامه دارد ... . ... @mahdiyarorg