به خانه ی باصفای مادری رسیدیم . من کلید داشتم اما امیر خواست زنگ بزنیم .
در که باز شد ، انگار دفترچه ی خاطراتم را باز کرده بودند . جایجایش پرخاطره و دل انگیز بود .
گلهایی که زیر باران حسابی شسته شده بودند و عطرشان با بوی عطر باران گره خورده بود .
برخلاف توقعم ، خانه شلوغ و پرسر و صدا بود . انگار مادرم مهمان داشت .
محیا دوان دوان خودش را در آغوش ما انداخت .
_ سلام بابایی ، سلام مامانی ! میشه نریم و یکم دیگه بمونم ؟!
امیر محیا را بغل کرد و گفت :
_ کجا بریم ؟! ما تازه اومدیم !
و آغوش گرم و صمیمی پدر و مادر میزبانمان شد .
بجز ما ، محمد و سلاله هم مهمان خانه بودند .
در این سرما و باران پاییزی چه جمع گرم و صمیمی ای .
حالا خانواده ی چهار نفره ی ما ، هفت نفره شده بود .
محیا هر دم به بازی با یکی مشغول بود . هر چند با محمد دوبرابر بقیه !
_ مامان ببین دایی برام چی خریده !!
_ ببینم !
یک سارافون پاییزه خردلی با پاپیونی بزرگ .
_ چقدر قشنگه ! دست دایی و زن دایی درد نکنه !
محمد گفت :
_ آبجی براش بپوش ببینیم رو تنش چطوره ، کم و زیادی بود وقت تعویضش نگذره !
_ پرو نکرده ؟! عجیبه !
سلاله خندید وگفت :
_ این وروجک خانم خیلی نجیبه ، اجازه نداده ما کمکش کنیم .
کمرم را صاف کردم ، صدایم را تصنعی صاف کردم و گفتم :
_ به مامانش رفته !
محمد شروع کرد و گفت :
_ از قدیم الایام گفتن حلال زاده به دائیش میره !
خنده ی جمع بدرقه ی من و محیا شد .
وارد اتاقم شدم در را بستم و به محیا کمک کردم تا لباسش را عوض کند .
کمی نگاهش کردم .
_ خیلی خوشگله محیا جان ، اما بنظرم باید با ساق شلواری بپوشیش !
_ ووی مامانی ساق شلواری همش پاهام رو می خارونه !
_ میدونم ! ولی هر چیز خوشگلی یه دردسری هم داره ! ساق شلواریت کجاس ؟
_ خیلی اذیت بودم . این شلوار رو از مادری گرفتم و اون رو بیرون آوردم .
_ کار خوبی کردی ، ایناهاش اینجاست ، بیا برات بپوشم تا لباست مرتب تر بشه .
محیا با بیمیلی قبول کرد . واقعا با لباس تنگ اذیت می شد . اما هماهنگی لباسش را چکار کنم ؟!
وقتی وارد سالن شدیم همه برایش دست زدند .
_ چه خوشگل شدی ! چقدر بهت میاد !!
مادر که داشت شیربرنج ها را در ظرف می ریخت گفت :
_ کاش قرمزش رو خریده بودین ، بنظرم بیشتر بهش میومد !
امیر که با دیدن زیبایی دخترش دلش غنج رفت گفت :
_ مادر جون این رنگ هم خیلی قشنگه !
محمد ، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ قشنگه یا می ترسی دخترت زیاد بچشم بیاد و چشم زخم بخوره !
من پیش دستی کردم و گفتم : دو تاش !!
سلاله که داشت سفره را می چید گفت : همه ی رنگ ها برای بچه ها خوب و قشنگن ! می خواین آدرس بدیم برید رنگش رو عوض کنین ؟!
بابا جون فصل ختام گفت : حالا یه قرمز هم ما براش هدیه می خریم ! مهم اینه که تو این فصل ، گرمش کنه و توش راحت باشه .
همه تایید کردیم و گفتیم :" خوش بحالت محیا " .
گرمی روابط به گرمی شیربرنج می چربید .
محمد گفت : ان شاءالله یه ده روز دیگه داریم میریم قشم تفریح . مامان جون، بابا جون، آقا امیر هر چیزی لازم دارین ، رو سر می ذارم .
محیا که کنار محمد نشسته بود گفت: پس من چی دایی جون ؟
_ تو رو که می خوام با خودم ببرم !
این حرف محمد رو جدی نگرفتم و گفتم :
_ منم می خوای ببری که اسمم رو نیوردی ؟!
_ نه ! می دونم تو چیزی لازم نداری !!!
کل کل های من و محمد تمامی نداشت ، اما به اندازه بود . ما همدیگر را خوب میشناختیم و حد و مرز ناراحتیمان را می دانستیم .
موقع خداحافظی ، محمد من را به کناری کشید و گفت :
_ آبجی ! محیا رو ببریم ؟
_ قشم ؟!
_ آره ، یه مسافرت بیاد روحیش عوض می شه .
_ بی خیال داداش ، من از دوریش میمیرم !
_ زود میایم .
_ بحث این نیست ، سختشه ، این چند ساعت نذاشته یه لباس براش پرو کنین ، چطور یک هفته اذیت نشه ؟!
سلاله نزدیک آمد و گفت :
_ من و محمد خیلی دوستش داریم . مطمئن باش براش کم نمی ذاریم .
آروم در گوش سلاله گفتم :
_ شما تازه ازدواج کردید ، اینطوری راحت ترین.
بعد هم رو به محمد گفتم : امیر ، در تدارک یه مسافرته ، شایدم بعد شما ، ما رفتیم سفر . عمرا لیست خریدت رو بگیرم !
و ما با خنده ی سایرین بدرقه شدیم .
امیر آرام پرسید :
_ محمد جدی می گفت ؟!
_ آره واقعا ، چه فکری با خودش کرده !!؟
_ اگر میدونی دلگیر میشه ، می خوای ما که خواستیم بریم سفر ، محیا رو بذاریم خونشون ؟!
_ امیر !!!
.
.
.
ادامه دارد … .
@mahdiyarorg
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_بیست_و_سوم
#هر_هفته_روزهای_زوج