eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.4هزار دنبال‌کننده
633 عکس
337 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
به خانه ی باصفای مادری رسیدیم . من کلید داشتم اما امیر خواست زنگ بزنیم .  در که باز شد ،  انگار دفترچه ی خاطراتم را باز کرده بودند . جای‌جایش پرخاطره و دل انگیز بود .  گل‌هایی که زیر باران حسابی شسته شده بودند و عطرشان با بوی عطر باران گره خورده بود .  برخلاف توقعم ، خانه شلوغ و پرسر و صدا بود . انگار مادرم مهمان داشت .  محیا دوان دوان خودش را در آغوش ما انداخت .  _ سلام بابایی ، سلام مامانی ! میشه نریم و یکم دیگه بمونم ؟! امیر محیا را بغل کرد و گفت : _ کجا بریم ؟! ما تازه اومدیم ! و آغوش گرم و صمیمی پدر و مادر میزبانمان شد . بجز ما ، محمد و سلاله هم مهمان خانه بودند .  در این سرما و باران پاییزی چه جمع گرم و صمیمی ای . حالا خانواده ی چهار نفره ی ما ، هفت نفره شده بود . محیا هر دم به بازی با یکی مشغول بود . هر چند با محمد دوبرابر بقیه !  _ مامان ببین دایی برام چی خریده !!  _ ببینم !  یک سارافون پاییزه خردلی با پاپیونی بزرگ .  _ چقدر قشنگه ! دست دایی و زن دایی درد نکنه !  محمد گفت :  _ آبجی براش بپوش ببینیم رو تنش چطوره ، کم و زیادی بود وقت تعویضش نگذره !  _ پرو نکرده ؟! عجیبه !  سلاله خندید وگفت :  _ این وروجک خانم خیلی نجیبه ، اجازه نداده ما کمکش کنیم .  کمرم را صاف کردم ، صدایم را تصنعی صاف کردم و گفتم :  _ به مامانش رفته !  محمد شروع کرد و گفت :  _ از قدیم الایام گفتن حلال زاده به دائیش میره !  خنده ی جمع بدرقه ی من و محیا شد .  وارد اتاقم شدم در را بستم و به محیا کمک کردم تا لباسش را عوض کند .   کمی نگاهش کردم .  _ خیلی خوشگله محیا جان ، اما بنظرم باید با ساق شلواری بپوشیش !  _ ووی مامانی ساق شلواری همش پاهام رو می خارونه ! _ میدونم ! ولی هر چیز خوشگلی یه دردسری هم داره ! ساق شلواریت کجاس ؟  _ خیلی اذیت بودم . این شلوار رو از مادری گرفتم و اون رو بیرون آوردم .  _ کار خوبی کردی ، ایناهاش اینجاست ، بیا برات بپوشم تا لباست مرتب تر بشه .  محیا با بی‌میلی قبول کرد . واقعا با لباس تنگ اذیت می شد . اما هماهنگی لباسش را چکار کنم ؟! وقتی وارد سالن شدیم همه برایش دست زدند .  _ چه خوشگل شدی ! چقدر بهت میاد !!  مادر که داشت شیربرنج ها را در ظرف می ریخت گفت :  _ کاش قرمزش رو خریده بودین ، بنظرم بیشتر بهش میومد !  امیر که با دیدن زیبایی دخترش دلش غنج رفت گفت :  _ مادر جون این رنگ هم خیلی قشنگه !  محمد ، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:  _ قشنگه یا می ترسی دخترت زیاد بچشم بیاد و چشم زخم بخوره !  من پیش دستی کردم و گفتم : دو تاش !!  سلاله که داشت سفره را می چید گفت : همه ی رنگ ها برای بچه ها خوب و قشنگن ! می خواین آدرس بدیم برید رنگش رو عوض کنین ؟!  بابا جون فصل ختام گفت : حالا یه قرمز هم ما براش هدیه می خریم ! مهم اینه که تو این فصل ، گرمش کنه و توش راحت باشه . همه تایید کردیم و گفتیم :" خوش بحالت محیا " . گرمی روابط به گرمی شیربرنج می چربید . محمد گفت : ان شاءالله یه ده روز دیگه داریم میریم قشم تفریح . مامان جون،  بابا جون،  آقا امیر هر چیزی لازم دارین ، رو سر می ذارم .  محیا که کنار محمد نشسته بود گفت: پس من چی دایی جون ؟  _ تو رو که می خوام با خودم ببرم !  این حرف محمد رو جدی نگرفتم و گفتم :  _ منم می خوای ببری که اسمم رو نیوردی ؟!  _ نه ! می دونم تو چیزی لازم نداری !!!  کل کل های من و محمد تمامی نداشت ، اما به اندازه بود . ما همدیگر را خوب می‌شناختیم و حد و مرز ناراحتیمان را می دانستیم .  موقع خداحافظی ، محمد من را به کناری کشید و گفت :  _ آبجی ! محیا رو ببریم ؟  _ قشم ؟!  _ آره ، یه مسافرت بیاد روحیش عوض می شه .  _ بی خیال داداش ، من از دوریش میمیرم !  _ زود میایم . _ بحث این نیست ، سختشه ، این چند ساعت نذاشته یه لباس براش پرو کنین ، چطور یک هفته اذیت نشه ؟! سلاله نزدیک آمد و گفت : _ من و محمد خیلی دوستش داریم . مطمئن باش براش کم نمی ذاریم . آروم در گوش سلاله گفتم : _ شما تازه ازدواج کردید ، اینطوری راحت ترین. بعد هم رو به محمد گفتم : امیر ، در تدارک یه مسافرته ، شایدم بعد شما ، ما رفتیم سفر . عمرا لیست خریدت رو بگیرم ! و ما با خنده ی سایرین بدرقه شدیم . امیر آرام پرسید : _ محمد جدی می گفت ؟! _ آره واقعا ، چه فکری با خودش کرده !!؟ _ اگر میدونی دلگیر میشه ، می خوای ما که خواستیم بریم سفر ، محیا رو بذاریم خونشون ؟! _ امیر !!! . . . ادامه دارد … . @mahdiyarorg