eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
359 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
‌. _ نه بابا ، ما چیکار داریم !  محیا از صندلی عقب ماشین جلو آمد و در آغوشم خودش را جا کرد . صورتش را قاب کردم و به گونه اش بوسه ای نثار کردم .  امیر حسودانه به من نگاه کرد . لبش را آویزان کرد و رو به محیا گفت:  _ پس من چی ؟!  و خواست خم شود تا محیا را ببوسد .  _ امیر ! حواست به رانندگی باشه ، خودم جات می بوسمش .  و محیا را بوسه باران کردم . رو به محیا گفتم :  _ عزیزکم،  اینجا خطرناکه ،  میری عقب بشینی؟ محیا مظلومانه نگاهم کرد . _ دوستم نداری ؟ ولی من اون عقب تنهام،  دوس دارم با منم حرف بزنین !  بی خیال شدم و با موهایش بازی کردم ، کف دستانش را روی صورت و دستانم گذاشتم . احساس می کردم با این کار محبتم به او چند برابر می شد .  امیر طاقت نیاورد و گفت :  _ می خوای بشینی روی پای بابا و رانندگی کنی ؟  وای خدای من ! چه کار خطرناکی !  سعی کردم جلو محیا خودم را کنترل کنم و آرام گفتم :  _ محیا ! بابایی چی می گه ؟! فکر کنم می خواد امتحانت کنه ببینه خودت می فهمی نباید بری !!!  و دزدکی چشمان محیا ، اخمی به امیر کردم .  امیر هم دندان گزید و سری تکان داد .  _ بابایی من شنیدم مادر داشت به مامانی چی می گفت . می گفت …. امیر وسط صحبتش پرید و گفت :  _ یه لحظه بابا جون ، من برای فردا صبحانت از این مغازه  ارده و شیره بخرم بیام .  و از ماشین پیاده شد .  _ دخترک مامان ، عزیز دلم ، وقتی من مادری یه جایی با هم آهسته صحبت می کنیم یعنی نمی خوایم دیگران بفهمن ما چی می گیم ، نه ؟!  _ آره ، اما من شنیدم که !  _ پس تو که شنیدی باید رازدار باشی ، راز دار بودن یعنی چیزی که شنیدی به کسی نگی !  محیا رفت روی صندلی عقب نشست . احساس کردم اصلا متوجه حرف هایم نشده . با خودم گفتم : راس می گن این شیوه ها با بچه ها جواب نمیده . توی ذهنم داشتم در مورد رازداری برای امشبش قصه می ساختم که احساس سرما کردم .  به سمت عقب برگشتم ، در ماشین باز بود ! ای وای ! محیا !  خواستم پیاده شوم که محیا را دست در دست امیر دیدم .  این وروجک کی وقت کرده بود خودش را به پدرش برساند !  سوار ماشین که شد با شوق گفت :  _ مامان جون! ببین بابا برام چی خریده !  پاسخی ندادم . امیر و محیا با تعجب نگاهم کردند .  امیر گفت : فرشته باباش با شما بود ، مامان جون  پشت چشم نازک کردم و آهسته گفتم : _ مامان جون دلگیره !  امیر نگاهی به محیا کرد و گفت :  _ من که کار بدی نکردم ، تو مامان رو ناراحت کردی ؟  _ مننننمممممم !  و به فکر فرو رفت .  _ مامان من که به بابا نگفتم که مادری چی می گفت !  چشمام گرد شد ! یعنی حرف هام رو فهمیده بود ! خب دیگه وقتش بود قهر رو تمام کنم تا دفعه ی بعد هم جواب بده !  _ گلپر مامان ! من ازت دلگیرم چون به مامان چیزی نگفتی و از ماشین پیاده شدی و رفتی توی مغازه !  امیر یواشکی گفت : همین ؟!  _ ببخشید مامان ، دفعه دیگه می گم !  _ آفرین شاپرکم ، حالا بگو ببینم بابا برات چی خریده؟  محیا ذوقی کرد و خریدش را نشانم داد .  در طول مسیر مدام سعی می کردم با محیا هم ، صحبت کنم تا دوباره به سرش نزند ، جلو بیاید،  اما درخواست مکررش برای نگاه کردن به هدایایش حسابی کلافه ام کرد .  _ امیر جان یکم گاز بده ، خسته شدم !  _ چرا ؟  _ خب اون عقب تنهاست ، گناه داره دیگه !  _ منکه می گم بیاد جلو ، اصلا تو بغل خودم بشینه قبول نمی کنی !  و بعد لبخند شیطنت آمیزی زد .  _ هیس ! می شنوه .  _ بهتره یه فکری برای تنهاییش کنیم .  امیر کمی جابجا شد و دنده را عوض کرد . سرعت را بالا برد و گفت الان می‌رسونمت عزیزم . افکارت رو مدیریت کن !  خیلی زود به خانه رسیدیم . و من در طول مسیر دیگر در این زمینه چیزی نگفتم .  خودم فرزند زیاد دوست دارم ، نه فقط دوست دارم بلکه بخاطر محیا لازم می بینم ولی هر جور فکرش را می کنم توانش را در خودم نمی بینم . پس بهتر است در همین حد اشاره باقی بماند . خب البته فعلا . مشغول جا دادن خرید های امیر شدم که محیا خواست برایش قصه بگویم . او حسابی خسته شده بود و خوابش می آمد .  امیر از پشت ، محیا را قاپید و روی دوشش سوار کرد و گفت :  _ من برات قصه می گم ، بیا بالا ببینم .  با چشم و ابرو به محیا اشاره کردم و گفتم :  _ من دوست داشتم امشب برای دخملم قصه ی زهرای رازدار رو بگم . _ خب منم همین قصه رو می گم . من و امیر قصه گفتن را خوب بلد بودیم . موضوع قصه ها که مشخص بود ، معضلات محیا . شخصیت داستان هم زهرا کوچولو !  محیا خیلی زود خوابید . قبل از خواب امیر پرسید :  _ زهرا برنامه ی سه چهار سال آیندت چیه ؟  از سوالش تعجب کردم !  _ سه چهار سال !؟ من برای ناهار فردام هنوز برنامه ریزی نکردم !  امیر خندید و گفت :  _ خیلی باحالی ، جدی پرسیدم  .  . . ادامه دارد … . @mahdiyarorg