.
_ نه بابا ، ما چیکار داریم !
محیا از صندلی عقب ماشین جلو آمد و در آغوشم خودش را جا کرد . صورتش را قاب کردم و به گونه اش بوسه ای نثار کردم .
امیر حسودانه به من نگاه کرد . لبش را آویزان کرد و رو به محیا گفت:
_ پس من چی ؟!
و خواست خم شود تا محیا را ببوسد .
_ امیر ! حواست به رانندگی باشه ، خودم جات می بوسمش .
و محیا را بوسه باران کردم . رو به محیا گفتم :
_ عزیزکم، اینجا خطرناکه ، میری عقب بشینی؟
محیا مظلومانه نگاهم کرد .
_ دوستم نداری ؟ ولی من اون عقب تنهام، دوس دارم با منم حرف بزنین !
بی خیال شدم و با موهایش بازی کردم ، کف دستانش را روی صورت و دستانم گذاشتم . احساس می کردم با این کار محبتم به او چند برابر می شد .
امیر طاقت نیاورد و گفت :
_ می خوای بشینی روی پای بابا و رانندگی کنی ؟
وای خدای من ! چه کار خطرناکی !
سعی کردم جلو محیا خودم را کنترل کنم و آرام گفتم :
_ محیا ! بابایی چی می گه ؟! فکر کنم می خواد امتحانت کنه ببینه خودت می فهمی نباید بری !!!
و دزدکی چشمان محیا ، اخمی به امیر کردم .
امیر هم دندان گزید و سری تکان داد .
_ بابایی من شنیدم مادر داشت به مامانی چی می گفت . می گفت ….
امیر وسط صحبتش پرید و گفت :
_ یه لحظه بابا جون ، من برای فردا صبحانت از این مغازه ارده و شیره بخرم بیام .
و از ماشین پیاده شد .
_ دخترک مامان ، عزیز دلم ، وقتی من مادری یه جایی با هم آهسته صحبت می کنیم یعنی نمی خوایم دیگران بفهمن ما چی می گیم ، نه ؟!
_ آره ، اما من شنیدم که !
_ پس تو که شنیدی باید رازدار باشی ، راز دار بودن یعنی چیزی که شنیدی به کسی نگی !
محیا رفت روی صندلی عقب نشست . احساس کردم اصلا متوجه حرف هایم نشده . با خودم گفتم : راس می گن این شیوه ها با بچه ها جواب نمیده . توی ذهنم داشتم در مورد رازداری برای امشبش قصه می ساختم که احساس سرما کردم .
به سمت عقب برگشتم ، در ماشین باز بود ! ای وای ! محیا !
خواستم پیاده شوم که محیا را دست در دست امیر دیدم .
این وروجک کی وقت کرده بود خودش را به پدرش برساند !
سوار ماشین که شد با شوق گفت :
_ مامان جون! ببین بابا برام چی خریده !
پاسخی ندادم .
امیر و محیا با تعجب نگاهم کردند .
امیر گفت : فرشته باباش با شما بود ، مامان جون
پشت چشم نازک کردم و آهسته گفتم :
_ مامان جون دلگیره !
امیر نگاهی به محیا کرد و گفت :
_ من که کار بدی نکردم ، تو مامان رو ناراحت کردی ؟
_ مننننمممممم !
و به فکر فرو رفت .
_ مامان من که به بابا نگفتم که مادری چی می گفت !
چشمام گرد شد ! یعنی حرف هام رو فهمیده بود ! خب دیگه وقتش بود قهر رو تمام کنم تا دفعه ی بعد هم جواب بده !
_ گلپر مامان ! من ازت دلگیرم چون به مامان چیزی نگفتی و از ماشین پیاده شدی و رفتی توی مغازه !
امیر یواشکی گفت : همین ؟!
_ ببخشید مامان ، دفعه دیگه می گم !
_ آفرین شاپرکم ، حالا بگو ببینم بابا برات چی خریده؟
محیا ذوقی کرد و خریدش را نشانم داد .
در طول مسیر مدام سعی می کردم با محیا هم ، صحبت کنم تا دوباره به سرش نزند ، جلو بیاید، اما درخواست مکررش برای نگاه کردن به هدایایش حسابی کلافه ام کرد .
_ امیر جان یکم گاز بده ، خسته شدم !
_ چرا ؟
_ خب اون عقب تنهاست ، گناه داره دیگه !
_ منکه می گم بیاد جلو ، اصلا تو بغل خودم بشینه قبول نمی کنی !
و بعد لبخند شیطنت آمیزی زد .
_ هیس ! می شنوه .
_ بهتره یه فکری برای تنهاییش کنیم .
امیر کمی جابجا شد و دنده را عوض کرد . سرعت را بالا برد و گفت الان میرسونمت عزیزم . افکارت رو مدیریت کن !
خیلی زود به خانه رسیدیم . و من در طول مسیر دیگر در این زمینه چیزی نگفتم .
خودم فرزند زیاد دوست دارم ، نه فقط دوست دارم بلکه بخاطر محیا لازم می بینم ولی هر جور فکرش را می کنم توانش را در خودم نمی بینم . پس بهتر است در همین حد اشاره باقی بماند . خب البته فعلا .
مشغول جا دادن خرید های امیر شدم که محیا خواست برایش قصه بگویم . او حسابی خسته شده بود و خوابش می آمد .
امیر از پشت ، محیا را قاپید و روی دوشش سوار کرد و گفت :
_ من برات قصه می گم ، بیا بالا ببینم .
با چشم و ابرو به محیا اشاره کردم و گفتم :
_ من دوست داشتم امشب برای دخملم قصه ی زهرای رازدار رو بگم .
_ خب منم همین قصه رو می گم .
من و امیر قصه گفتن را خوب بلد بودیم . موضوع قصه ها که مشخص بود ، معضلات محیا . شخصیت داستان هم زهرا کوچولو !
محیا خیلی زود خوابید . قبل از خواب امیر پرسید :
_ زهرا برنامه ی سه چهار سال آیندت چیه ؟
از سوالش تعجب کردم !
_ سه چهار سال !؟ من برای ناهار فردام هنوز برنامه ریزی نکردم !
امیر خندید و گفت :
_ خیلی باحالی ، جدی پرسیدم
.
.
.
ادامه دارد … .
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_هجدهم
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg