.
❄️میدونم منتظر قسمت جدید رمان هستین
بیشتر از این منتظرتون نمیذارم🙂
.
از حرف حسام حسابی جا خوردم !
بیچاره این مدت توی آن ذهن کوچولو و کنجکاوش چه گذشته ؟!!
من را بگو که فکر می کردم ، حتی مرگ پدرش را درک نکرده است !!!
قبل از اینکه من لب به پاسخ باز کنم ، زینب گفت :
_ آخه مسیر زمین به بهشت از زیر خاکه ، فرشته ها از اونجا آدم ها رو میبرن بهشت .
حسام اخمی کرد و گفت :
_ اونجا که ماشین رد نمی شه !
زینب مصر ادامه داد :
_ دونه ی سبزی رو ندیدی ؟! اگه بره زیر خاک میتونه بیاد بیرون ، آدم ها هم اگر بذاریمشون زیر خاک ، فرشته ها میتونن ببرنشون بهشت !
اما سوال های حسام تمامی نداشت و در هر پاسخ زینب ان قلت می آورد .
صدای زنگ در ، خاتمه تمام حرف ها بود .
آیفون را برداشتم . کمی صدایم را بم کردم .
_ کیه ؟
_ منم آبجی باز کن !
_ کیه مامان ؟
_ دایی جواده !
حسام از شدت شادی جیغی کشید و به طرف حیاط لی لی کنان دوید .
چیزی نگذشت که خانه ی سرد ما با حضور جواد ، گرما گرفت .
همانطور که لیوان شربت را لبریز از قالب های کوچک رنگی یخ می کردم ، به جواد گفتم :
_ خوش اومدی داداش ! فرشته کجاست ؟
_ امشب شیفت شب بود . زنگ زدم مامان ، گفت شیر شدی ، اومدم ببینم پاستوریزه ای ! شیر آبی ؟! یا واقعا شیر جنگلی !
زینب قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت :
_ ما نمی ترسیم دایی ، شیر شیریم !
جواد که مراقب حساسیت ها و غرور گذرای زینب بود ، دستی به روی موهای زیبای زینب کشید و گفت :
_ مطمئن بودم دایی ، دلم هوای مامانت رو کرده بود ، بالاخره ما خواهر برادریم !
بعد هم چشمکی به من زد و گفت :
_ برای داداش تنهات ، امشبی جای خواب خنک دارین ؟!
لبخند زدم و گفتم :
_قدمت سر چشم !
جواد مشغول بازی با حسام شد . از آن بازی هایی که احسان برایش کم نمی گذاشت .
از آن بازی هایی که حتما آخرش یکی آسیب می دید یا حسام گریه می کرد !
از همان هایی که وقتی بود مدام غر می زدم که " بچه را ول کن ، آخه این چه طرز بازی کردنه ! دست و پاش آسیب می بینه " !
حیف وصد حیف ! کاش سکوت کرده بودم !
خدا را شکر که جواد هست . البته جواد هم اخلاقیات خاصی دارد . اما هر چه باشد دایی بچه هاست .
صدای جیغ زینب من را از آشپزخانه به سالن کشاند .
زینب را دیدم که دلخور به سمت اتاقش راه افتاد .
_ چی شده زینب جان ؟! خانومی با شمااام !
اما زینب بی توجه به حرفهایم به اتاقش رفت .
دلم گرفت ! چه رفتار زشتی !
خواستم دلیلش را از جواد بپرسم اما با این رفتار زینب شک کردم !
حسام پیش دستی کرد و گفت :
_ مامان من که عمدا نزدم ، دایی هلم داد خوردم به آبجی ، بعدشم کوسن مبل ام که بهش خورد ، خودش جاخالی نداد !
با اعترافات حسام ، فهمیدم که قضیه چی بوده !
اولش خواستم به روی خودم نیاورم تا گذشت زمان ماجرا را حل کند .
اما کمی که فکر کردم دیدم گذر زمان فقط فاصله ی ما را بیشتر می کند .
زینب باید بداند که احساساتش برای من مهم است .
کمی گذشته بود . جواد و حسام جلو تلوزیون میخ کوب شده بودند .
به بهانه ی گرفتن خودکار ، به سمت اتاقش حرکت کردم .
با خودم گفتم : " کاش خونمون اتاق نداشت ! این در و دیوار ، جزیره ای شدن ، برای بچه ها ! تا قهر می کنن هم میرن توی جزیرشون ! کاش می شد به بهانه ای در اتاقها رو بر می داشتم " !
در نزده وارد اتاقش شدم !
با لحنی که کمی چاشنی ناراحتی داشت گفتم :
_ گل مامان ، خودکار لازم دارم .
با نگاهی که از درخواست هم صحبتی موج می زد ، جعبه ی پر از خودکار رنگارنگش را مقابلم گرفت و گفت :
_ بفرما ! برا چی می خواین ؟
_ می خوام اسم بدها رو بنویسم ، حسام رو بنویسم یا دایی جواد رو ؟!
زینب آروم گفت : ببخشید که جواب ندادم ، خیلی ناراحت بودم !
_ راستش منم جلو داداشم خیلی خجالت کشیدم !
_ خب مامان این چه بازیه ! فقط می زنن به من ! انگار نه انگار ما بابامون مرده ! قهقه می خندن و خوشحالن !
این حرف زینب ، میوه ی درخت تفکراتش بود و باید درست می شد .
لبه ی تختش نشستم . صدای جریق و جروقش بالا رفت .
اتاقی که با سلیقه ی زینب چیده شده بود . ساده اما شیک و تا دلت بخواهد نامرتب و بی نظم !
چند ثانیه سکوت برای حلاجی کردن حرفش لازم بود .
بالاخره دیوار نازک سکوت بینمان با صدای ظریف و دخترانه ی زینب ترک برداشت :
.
.
ادامه دارد …
#رمان_میم_مثل_مقاومت
#رمان_با_مضمون_مسائل_تربیتی
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg
.
.
🍃همنشینی با قرآن
فزونی در هدایت ...
@mahdiyarorg
#صبح_ها_با_نهج_البلاغه
.
.
❄️سلاااام صبحتون بخیر و دلتون پر امید
الهی امروز کلی اتفاق بینظیر در انتظارتون باشه✨
.
.
باشگاه اولیاء مهدی یار
. ❄️بریم سراغ توضیحات تکمیلی درباره دوره مهدکودک مجازی 👇👇👇 .
.
❄️امروز ان شاءالله به تعدادی از سوالات شما عزیزان
درباره دوره پاسخ میدم 😊
.
باشگاه اولیاء مهدی یار
. ❄️و اماااا مسابقه جذاب کانال کودکان 💫 امیدوارم دلبندان شما جزء برندگان باشند😇 👇👇👇 https://eit
.
❄️ همچنان برای شرکت در مسابقه فرصت دارید 🤩✋
.
.
✨سلااام مجدد وقتتون بخیر
و اما بریم سراغ پاسخ به سوالات شما درباره دوره مهد مجازی 🤩
#پرسش_و_پاسخ
.
.
⁉️ اگر فرزند ما در یکی از فعالیت ها مثل نقاشی استعداد بیشتری نسبت به سطح آموزشی که میدین داشته باشه کلاس براش کسل کننده نمیشه؟؟
✅ ما برای کودکانی که مستعد هستند محتواهای ویژه در نظر گرفتیم که با توجه به توانایی کودک و همچنین نظر مربی پشتیبان، این محتواها به دلبند شما آموزش داده خواهد شد😊
.
.
⁉️ آیا ارسال تمام تکالیف الزامی است؟
✅ قطعا با توجه به سن ، علاقه و توانایی فرزند شما، میزان فعالیتش در تمام رشته ها یکی نخواهد بود، بنابراین تمرکز ما روی استعداد فرزند شماست و الزام و اجباری روی انجام تمام تکالیف نیست، اما نوآموزانی که بیشتر فعالیت دارند امتیاز بالاتری خواهند گرفت و جزء نفرات برتر دوره خواهند بود.🤩
.
.
⁉️ پسرم خیلی به نقاشی علاقه داره ، بعد از اتمام دوره، اگر بخوام پسرم رو در دوره نقاشی ثبت نام کنم تا ادامه بده، از کجا متوجه بشم کدوم سطح مناسبشه؟
✅ مربی پشتیبان با بررسی سطح فعالیت های دلبندتون قطعا راهنمای شما خواهد بود، همونطور که عرض کرده بودم این دوره یک دوره استعدادیابی هم محسوب میشه 👌
.
.
⁉️ دوره مهدکودک مجازی همینجا تموم میشه؟
✅خیر 😊 دوره رایگان فقط شش درس از دوره مهدکودک مجازی قرآن و عترت باشگاه مهدی یار رو شامل میشه ، بعد از اتمام این شش هفته، برای ادامه دوره میتونید از طریق سایت اقدام کنید.
.
.
⁉️ امتیاز تمام فعالیت ها یکسانه؟ فرزندمون چطور میتونه امتیاز بیشتر بگیره؟
✅با توجه به نوع فعالیت، امتیاز متفاوت خواهد بود، ان شاءالله هنگام شروع دوره ، مربی پشتیبان کامل درباره روند امتیازدهی خدمتتون توضیح خواهند داد🎁
.
.
❄️ همچنان پاسخگوی سوالات شما عزیزان
درباره دوره مهد کودک مجازی خواهم بود✍
👇👇👇
@davate_jahani
@davate_jahani
.
.
💫ای ان که کتابش برای پرواپیشگان
مایه پند و یادآوری است....
🌙شبتون بخیر عزیزان
در پناه خداوند متعال باشید
@mahdiyarorg
.
.
❄️نیکوکار از کار نیکویش بهتر است ...
@mahdiyarorg
#هر_روز_با_نهج_البلاغه
.
.
❄️سلاااام عزیزان وقتتون بخیر و سلامتی 😊
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی
.
.
❄️چشم بهم زدیم رسیدیم به
روزهای پایانی اولین هفته دی ماه...⌛️⏳
.
.
❄️هفته آینده برای والدین دغدغهمند هفته ویژهای خواهد بود😇
و دلبندانشون آموزش در مهد کودک مجازی مهدییار رو تجربه میکنند
.
.
🖋رمان جدید میم مثل مقاومت
قسمت چهارم
#رمان_با_مضمون_مسائل_تربیتی
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg
.
_ آخه فقط یه هفتست که بابا ….
به چشمانش زل زدم . نگاهش را دزدید . انگار خودش هم فهمیده بود .
_ دختر نازم ! زینب مامان ! زینت بابا ! ما هممون ناراحتیم .
منم دلم برای بابا تنگ شده ! منم هر اتفاقی میوفته خاطره هاش به یادم میاد . اما اگر غمگین باشیم نباید زندگیمون رو ادامه بدیم ؟ !!
مخالف بودن زینب ، از چشمانش می بارید . اما من محکم ادامه دادم :
_ فکر می کنی بخندیم یا حسام بازی کنه ، بابا ناراحت می شه ؟!
مطمئن باش به اون فرشته ای که خط واحدش از زیر خاک تا بهشته میگه اولین ایستگاه پیادش کنه تا برگرده !
زینب نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و با کلی تلاش و کنترل ، لبخندی تحویلم داد .
_ بخند مامان ! راحت بخند ! بابا تمام عمرش رو برای شادی شما تلاش کرد .
لبخندی به زینب زدم و خواستم که به جمعمان بپیوندد.
خواستم از اتاقش خارج شوم اما به سختی جای خالی برای گذاشتن کف پایم پیدا می کردم . کلافه گفتم :
_ زینب مامان نگاه ! چه وضعیه آخه ؟! جمع جور کن دختر ! امشب دایی اومده .
_ خب دایی اومده چه ربطی به اتاق من داره مهربون ! ؟
_ نکنه توقع داری تو اتاق ما بخوابه ؟! امشب شما پیش من مهمونی .
_ وای مامان نه ! من به تختم عادت دارم ! اونجا خوابم نمی بره ! چرا توی سالن براشون ….
نگذاشتم حرفش تمام شود ، گفتم :
_ چند شبه که حسام شب ادراری گرفته ، چیز تمیزی نیست که براش پهن کنم !
زینب که چاره ای ندید ، موافقت کرد . و با اکراه برای مرتب کردن اتاقش دست جنباند .
آن شب هم مانند شب های قبل به سختی گذشت . انگار عقربه ها هم دل و دماغ حرکت نداشتند . چندین بار به ساعت نگاه کردم . منتظر بودم به ده برسند و به بهانه ای خاموشی بزنم .
_ آبجی شما کی می خوابین ؟ من خیلی خستم ! فکر نکنم تو بچگیم هم انقدر بازی کرده باشم !
خوشحال شدم و گفتم :
_ هر وقت شما بخوای بخوابی .
بلند شد و گفت :
_ خب پس شب همگی بخیر .
به سمت اتاق زینب اشاره کردم .
_ بفرما داداش !
_ خب پس خودش کجا می خوابه ؟
_ میاد پیش من .
_ نه آبجی ! یه پتو بده من همینجا رو مبل می خوابم ! بذار رو تختش بخوابه !
در دل خدا خدا می کردم که زینب خودش چیزی بگوید .
اما زینب سکوت کرده بود . چرا از جزیره اش دل نمی کند ؟!!
جواد دوباره روی مبل نشست و درخواست پتو کرد .
با چشم و ابرو به زینب اشاره کردم . زینب بالاخره زبان آمد
_ اینجا که خنک نیست دایی . اتاق من خیلی خنکه ، برید اونجا بخوابید . من دوست دارم امشب پیش مامانم بخوابم .
آن شب زینب و حسام سر روی دستانم گذاشتند . هر چند خسته بودیم اما انگار تازه به حرف آماده بودیم . از خاطرات گذشته می گفتیم .
گاهی آرام می خندیدیم و گاهی بغض می کردیم .
احساس صمیمیت بیشتری با بچه ها کردم . هم خلأ روحی خودم پر می شد و هم جا پای محبتم را در دل بچه ها محکم تر می کردم .
حسام زودتر از ما بخواب رفت .
دست نوازشم از مو و گونه های زینب جدا نمی شد . غرق در احساسات بودم که یکباره زینب گفت :
.
.
.
ادامه دارد … .
#رمان_میم_مثل_مقاومت
#رمان_با_مضمون_مسائل_تربیتی
#هر_هفته_روزهای_زوج
@mahdiyarorg
.
.
❄️فردا ان شاءالله قسمت دوم سوالات شما عزیزان رو پیرامون دوره مهدکودک مجازی پاسخ خواهم داد😊
.
.
❄️ای پروردگار صحراها و دریاها...
شبتون بخیر عزیزان
@mahdiyarorg
.
.
❄️سلاااام همراهان عزیز روزتون بخیر و سلامتی 😊
ان شاءالله پایان هفته بینظیری پیش رو داشته باشین
.