eitaa logo
باشگاه اولیاء مهدی یار
2.4هزار دنبال‌کننده
633 عکس
337 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ادمین @davate_jahani وبسایت باشگاه بین المللی مهدی یار Mahdiyar.org وبسایت مجمع بین المللی دعوت جهانی Davatejahani.ir Globalinvitation.org https://eitaa.com/mahdiyarorg2 کانال ویژه کودکان مهدی یار
مشاهده در ایتا
دانلود
. ❄️سلام مجدد شبتون بخیر و نیکی عزیزان .
. ❄️میدونم منتظر قسمت جدید رمان هستین بیشتر از این منتظرتون نمیذارم🙂 .
از حرف حسام حسابی جا خوردم !  بیچاره این مدت توی آن ذهن کوچولو و کنجکاوش چه گذشته ؟!!  من را بگو که فکر می کردم ، حتی مرگ پدرش را درک نکرده است !!!  قبل از اینکه من لب به پاسخ باز کنم ، زینب گفت :  _ آخه مسیر زمین به بهشت از زیر خاکه ، فرشته ها از اونجا آدم ها رو میبرن بهشت .  حسام اخمی کرد و گفت :  _ اونجا که ماشین رد نمی شه !  زینب مصر ادامه داد :  _ دونه ی سبزی رو ندیدی ؟! اگه بره زیر خاک میتونه بیاد بیرون ، آدم ها هم اگر بذاریمشون زیر خاک ، فرشته ها میتونن ببرنشون بهشت !  اما سوال های حسام تمامی نداشت و در هر پاسخ زینب ان قلت می آورد .  صدای زنگ در ، خاتمه تمام حرف ها بود .  آیفون را برداشتم . کمی صدایم را بم کردم . _  کیه ؟  _ منم آبجی باز کن !  _ کیه مامان ؟  _ دایی جواده !  حسام از شدت شادی جیغی کشید و به طرف حیاط لی لی کنان دوید .  چیزی نگذشت که خانه ی سرد ما با حضور جواد ، گرما گرفت .  همانطور که لیوان شربت را لبریز از قالب های کوچک رنگی یخ می کردم ، به جواد گفتم :  _ خوش اومدی داداش ! فرشته کجاست ؟  _ امشب شیفت شب بود . زنگ زدم مامان ، گفت شیر شدی ، اومدم ببینم پاستوریزه ای ! شیر آبی ؟! یا واقعا شیر جنگلی !  زینب قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت :  _ ما نمی ترسیم دایی ، شیر شیریم !  جواد که مراقب حساسیت ها و غرور گذرای زینب بود ، دستی به روی موهای زیبای زینب کشید و گفت :  _ مطمئن بودم دایی ، دلم هوای مامانت رو کرده بود ، بالاخره ما خواهر برادریم !  بعد هم چشمکی به من زد و گفت :  _ برای داداش تنهات ، امشبی جای خواب خنک دارین ؟!  لبخند زدم و گفتم :  _قدمت سر چشم  !  جواد مشغول بازی با حسام شد . از آن بازی هایی که احسان برایش کم نمی گذاشت .  از آن بازی هایی که حتما آخرش یکی آسیب می دید یا حسام گریه می کرد ‌!  از همان هایی که وقتی بود مدام غر می زدم که " بچه را ول کن ، آخه این چه طرز بازی کردنه ! دست و پاش آسیب می بینه " !  حیف وصد حیف ! کاش سکوت کرده بودم !  خدا را شکر که جواد هست . البته جواد هم اخلاقیات خاصی دارد . اما هر چه باشد دایی بچه هاست .  صدای جیغ زینب من را از آشپزخانه به سالن کشاند .  زینب را دیدم که دلخور به سمت اتاقش راه افتاد .  _ چی شده زینب جان ؟! خانومی با شمااام !  اما زینب بی توجه به حرفهایم به اتاقش رفت ‌.  دلم گرفت !  چه رفتار زشتی !  خواستم دلیلش را از جواد بپرسم اما با این رفتار زینب شک کردم ! حسام پیش دستی کرد و گفت :  _ مامان من که عمدا نزدم ، دایی هلم داد خوردم به آبجی ، بعدشم کوسن مبل ام که بهش خورد ، خودش جاخالی نداد !  با اعترافات حسام ، فهمیدم که قضیه چی بوده !  اولش خواستم به روی خودم نیاورم تا گذشت زمان ماجرا را حل کند .  اما کمی که فکر کردم دیدم گذر زمان فقط فاصله ی ما را بیشتر می کند .   زینب باید بداند که احساساتش برای من مهم است .  کمی گذشته بود ‌. جواد و حسام جلو تلوزیون میخ کوب شده بودند .  به بهانه ی گرفتن خودکار ، به سمت اتاقش حرکت کردم .  با خودم گفتم : " کاش خونمون اتاق نداشت ! این در و دیوار ، جزیره ای شدن ، برای بچه ها ! تا قهر می کنن هم میرن توی جزیرشون ! کاش می شد به بهانه ای در اتاقها رو بر می داشتم " !  در نزده وارد اتاقش شدم !  با لحنی که کمی چاشنی ناراحتی داشت گفتم :  _ گل مامان ، خودکار لازم دارم ‌.  با نگاهی که از درخواست هم صحبتی موج می زد ، جعبه ی پر از خودکار رنگارنگش را مقابلم گرفت و گفت :  _ بفرما ! برا چی می خواین ؟  _ می خوام اسم بدها رو بنویسم ، حسام رو بنویسم یا دایی جواد رو ؟!  زینب آروم گفت : ببخشید که جواب ندادم ، خیلی ناراحت بودم !  _ راستش منم جلو داداشم خیلی خجالت کشیدم !  _ خب مامان این چه بازیه !  فقط می زنن به من ! انگار نه انگار ما بابامون مرده ! قهقه می خندن و خوشحالن !  این حرف زینب ، میوه ی درخت تفکراتش بود و باید درست می شد ‌. لبه ی تختش نشستم . صدای جریق و جروقش بالا رفت .  اتاقی که با سلیقه ی زینب چیده شده بود . ساده اما شیک و تا دلت بخواهد نامرتب و بی نظم !  چند ثانیه سکوت برای حلاجی کردن حرفش لازم بود .  بالاخره دیوار نازک سکوت بینمان با صدای ظریف و دخترانه ی زینب ترک برداشت :  . . ‌ ادامه دارد … @mahdiyarorg .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃همنشینی با قرآن فزونی در هدایت ... @mahdiyarorg .
. ❄️سلاااام صبحتون بخیر و دلتون پر امید الهی امروز کلی اتفاق بی‌نظیر در انتظارتون باشه✨ . .
باشگاه اولیاء مهدی یار
. ❄️بریم سراغ توضیحات تکمیلی درباره دوره مهدکودک مجازی 👇👇👇 .
. ❄️امروز ان شاءالله به تعدادی از سوالات شما عزیزان درباره دوره پاسخ میدم 😊 .
. ✨سلااام مجدد وقتتون بخیر و اما بریم سراغ پاسخ به سوالات شما درباره دوره مهد مجازی 🤩 .
. ⁉️ اگر فرزند ما در یکی از فعالیت ها مثل نقاشی استعداد بیشتری نسبت به سطح آموزشی که میدین داشته باشه کلاس براش کسل کننده نمیشه؟؟ ✅ ما برای کودکانی که مستعد هستند محتواهای ویژه در نظر گرفتیم که با توجه به توانایی کودک و همچنین نظر مربی پشتیبان، این محتواها به دلبند شما آموزش داده خواهد شد😊 .
. ⁉️ آیا ارسال تمام تکالیف الزامی است؟ ✅ قطعا با توجه به سن ، علاقه و توانایی فرزند شما، میزان فعالیتش در تمام رشته ها یکی نخواهد بود، بنابراین تمرکز ما روی استعداد فرزند شماست و الزام و اجباری روی انجام تمام تکالیف نیست، اما نوآموزانی که بیشتر فعالیت دارند امتیاز بالاتری خواهند گرفت و جزء نفرات برتر دوره خواهند بود.🤩 .
. ⁉️ پسرم خیلی به نقاشی علاقه داره ، بعد از اتمام دوره، اگر بخوام پسرم رو در دوره نقاشی ثبت نام کنم تا ادامه بده، از کجا متوجه بشم کدوم سطح مناسبشه؟ ✅ مربی پشتیبان با بررسی سطح فعالیت های دلبندتون قطعا راهنمای شما خواهد بود، همونطور که عرض کرده بودم این دوره یک دوره استعدادیابی هم محسوب میشه 👌 .
. ⁉️ دوره مهدکودک مجازی همینجا تموم میشه؟ ✅خیر 😊 دوره رایگان فقط شش درس از دوره مهدکودک مجازی قرآن و عترت باشگاه مهدی یار رو شامل میشه ، بعد از اتمام این شش هفته، برای ادامه دوره میتونید از طریق سایت اقدام کنید. .
. ⁉️ امتیاز تمام فعالیت ها یکسانه؟ فرزندمون چطور میتونه امتیاز بیشتر بگیره؟ ✅با توجه به نوع فعالیت، امتیاز متفاوت خواهد بود، ان شاءالله هنگام شروع دوره ، مربی پشتیبان کامل درباره روند امتیازدهی خدمتتون توضیح خواهند داد🎁 .
. ❄️ همچنان پاسخگوی سوالات شما عزیزان درباره دوره مهد کودک مجازی خواهم بود✍ 👇👇👇 @davate_jahani @davate_jahani .
. 💫ای ان که کتابش برای پرواپیشگان مایه پند و یادآوری است.... 🌙شبتون بخیر عزیزان در پناه خداوند متعال باشید @mahdiyarorg .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❄️نیکوکار از کار نیکویش بهتر است ... @mahdiyarorg .
. ❄️سلاااام عزیزان وقتتون بخیر و سلامتی 😊 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی .
. ❄️چشم بهم زدیم رسیدیم به روزهای پایانی اولین هفته دی ماه...⌛️⏳ .
. ❄️هفته آینده برای والدین دغدغه‌‌مند ‌هفته ویژه‌ای خواهد بود😇 و دلبندانشون آموزش در مهد کودک مجازی مهدی‌یار رو تجربه میکنند .
. و اما بریم سراغ قسمت جدید رمان میم مثل مقاومت .
_ آخه فقط یه هفتست که بابا …. به چشمانش زل زدم . نگاهش را دزدید . انگار خودش هم فهمیده بود . _ دختر نازم ! زینب مامان ! زینت بابا ! ما هممون ناراحتیم .  منم دلم برای بابا تنگ شده ! منم هر اتفاقی میوفته خاطره هاش به یادم میاد . اما اگر غمگین باشیم نباید زندگیمون رو ادامه بدیم ؟ !! مخالف بودن زینب ، از چشمانش می بارید . اما من محکم ادامه دادم :  _ فکر می کنی  بخندیم یا حسام بازی کنه ، بابا ناراحت می شه ؟! مطمئن باش به اون فرشته ای که خط واحدش از زیر خاک تا بهشته میگه اولین ایستگاه پیادش کنه تا برگرده !  زینب نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و با کلی تلاش و کنترل ، لبخندی تحویلم داد . _ بخند مامان ! راحت بخند ! بابا تمام عمرش رو برای شادی شما تلاش کرد .  لبخندی به زینب زدم و خواستم که به جمعمان بپیوندد.  خواستم از اتاقش خارج شوم اما به سختی جای خالی برای گذاشتن کف پایم پیدا می کردم . کلافه گفتم :  _ زینب مامان نگاه ! چه وضعیه آخه ؟! جمع جور کن دختر ! امشب دایی اومده .  _ خب دایی اومده چه ربطی به اتاق من داره مهربون ! ؟ _ نکنه توقع داری تو اتاق ما بخوابه ؟! امشب شما پیش من مهمونی .  _ وای مامان نه ! من به تختم عادت دارم ! اونجا خوابم نمی بره ! چرا توی سالن براشون ….  نگذاشتم حرفش تمام شود ، گفتم :  _ چند شبه که حسام شب ادراری گرفته ، چیز تمیزی نیست که براش پهن کنم !  زینب که چاره ای ندید ، موافقت کرد . و با اکراه برای مرتب کردن اتاقش دست جنباند .  آن شب هم مانند شب های قبل به سختی گذشت . انگار عقربه ها هم دل و دماغ حرکت نداشتند . چندین بار به ساعت نگاه کردم . منتظر بودم به ده برسند و به بهانه ای خاموشی بزنم .  _ آبجی شما کی می خوابین ؟ من خیلی خستم ! فکر نکنم تو بچگیم هم انقدر بازی کرده باشم !  خوشحال شدم و گفتم :  _ هر وقت شما بخوای بخوابی .  بلند شد و گفت :  _ خب پس شب همگی بخیر . به سمت اتاق زینب اشاره کردم . _ بفرما داداش !  _ خب پس خودش کجا می خوابه ؟  _ میاد پیش من .  _ نه آبجی ! یه پتو بده من همینجا رو مبل می خوابم ! بذار رو تختش بخوابه !  در دل خدا خدا می کردم که زینب خودش چیزی بگوید .  اما زینب سکوت کرده بود . چرا از جزیره اش دل نمی کند ؟!! جواد دوباره روی مبل نشست و درخواست پتو کرد .  با چشم و ابرو به زینب اشاره کردم . زینب بالاخره زبان آمد  _ اینجا که خنک نیست دایی . اتاق من خیلی خنکه ، برید اونجا بخوابید ‌. من دوست دارم امشب پیش مامانم بخوابم .  آن شب زینب و حسام سر روی دستانم گذاشتند . هر چند خسته بودیم اما انگار تازه به حرف آماده بودیم . از خاطرات گذشته می گفتیم .  گاهی آرام می خندیدیم و گاهی بغض می کردیم .  احساس صمیمیت بیشتری با بچه ها کردم . هم خلأ روحی خودم پر می شد و هم جا پای محبتم را در دل بچه ها محکم تر می کردم .  حسام زودتر از ما بخواب رفت .  دست نوازشم از مو و گونه های زینب جدا نمی شد . غرق در احساسات بودم که یکباره زینب گفت :  . . . ادامه دارد … .  @mahdiyarorg .
. ❄️فردا ان شاءالله قسمت دوم سوالات شما عزیزان رو پیرامون دوره مهدکودک مجازی پاسخ خواهم داد😊 .
. ❄️ای پروردگار صحراها و دریاها... شبتون بخیر عزیزان @mahdiyarorg .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❄️سلاااام همراهان عزیز روزتون بخیر و سلامتی 😊 ان شاءالله پایان هفته بینظیری پیش رو داشته باشین .