eitaa logo
قصه های کودکانه
241 دنبال‌کننده
278 عکس
210 ویدیو
12 فایل
بچـہ هاے ایران زمین، این کانال براے سرگرمے شما عزیزان هست، פּ هر چیزے کـہ בوست בاشتـہ باشیـב ما בر این کانال قرار می‌ـבهیم 👶یه محیط امن و خوب برای شما👶🦄 راه ارتباطی @Mahdiyezarei تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2514158444C28acee639e
مشاهده در ایتا
دانلود
2053381890_1452550375.mp3
1.92M
همسایه مهربان بانو نشیبا 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقت و تمرکز اختلاف ها رو پیدا کن✅ 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
D1738742T14696858(Web)-mc.mp3
3.81M
🏞در جنگلی قدیمی حیوانات زیادی زندگی می‌کردن. 🐒در بین اونها میمون پیری بود که دیگه نمی‌تونست برای خودش غذایی پیدا کنه و همون مقدار کم غذایی رو که پیدا می‌کرد، براش کافی بود. 🌳 اون دوستان زیادی نداشت. در نزدیکی میمون درخت انجیری بود که ... . 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خدا که هست مهربون 🌱نعمت داده فراوان 🌸ما هم وظیفه داریم 🌱شکرش به جا بیاریم 🌸 یعنی از اون چه داده 🌱 خوب کنیم استفاده 🌸خدای خوب و دانا 🌱اینو به ما یاد داده 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خارخاری 🐸 یکی بود یکی نبود. خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟ خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید.🐸 خانم فیله گفت: «چی شده؟»🐘 خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟» خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم!» قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»🐍 آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می توانم بکنم، هم می توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!!»😳 قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را ...»🦔 ؛اما با دیدن تیغ های خارپشت فهمید که او فقط می تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.🌳 گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»🐦 قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می خارانی؟» گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می توانم!» با انگشت های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه ای داد گنجشگ هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»☺️😄 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میناو فیل کوچولو ی شجاع. 🐘مهدیه.mp3
17.58M
مینا و فیل کوچولوی شجاع 🐘 مهدیه ی قصه گو 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
بوی خوش دوستی_۲۰۲۴_۱۲_۲۷_۱۶_۲۹_۰۵_۹۶۴.mp3
11.76M
--❁ـ﷽ـ❁-- بوی خوش دوستی💞 🎯 هدف: دوستانمون رو مسخره نکنیم و با اونها مهربون باشیم🌱 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
بوی خوش دوستی💞 کلاغک هنوز از لانه بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد. اول گفت: « بال چپم درد می کنه.» بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما خوردم. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل.» وقتی که مامان کلاغک از گوشه‌ی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ هان؟» این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی!» چشم‌های کلاغک از اشک پر شد و دیگر طاقت نیاورد. پرید توی بغل مامانش و با گریه گفت: «آخه مامانی، همکلاسی‌هام همدیگر رو با اسم های زشتی صدا می‌کنن. به منم می گن سیاسوخته. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن. خیلی بد هستن مامانی. من دوست ندارم برم مدرسه.» و به گریه اش ادامه داد. مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: «گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما. می خوام براتون یه کیک خوشمزه درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم.» کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه...» مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی آخه نداره! زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!» بالاخره کلاغک با غصه‌ی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط مدرسه رسید. رو شاخه سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا این که آقای شانه به سر گفت: «ساکت پرنده‌ها!» و درس را شروع کرد. خورشید به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.» همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد. بوی کیک از ده تا درخت مانده به لانه شنیده می شد. پرنده‌ها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند. کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوشبویی، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرنده های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی داری.» بعد رو به پرنده‌ها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده. قناری... بلبل... گنجشک... طوطی... قرقاول... سینه سرخ... پلیکان... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرنده‌ها گذاشت. یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده‌ها همین طور که کیک را می خوردند به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه پرنده‌ها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام گل توی گلدون   بچه خوب و خندون ماشاالله چه قدر قشنگی  چه باهوش و زرنگی تو خیلی دانا هستی     خیلی توانا هستی واي كه چقدر تو ماهی      بزرگ بشی الهی اي كه داري دو تا گوش     به حرف من بده گوش راه برو مثل اردك      پرواز بكن با لك لك بگو صداي برّه  بیا پیشم یه ذرّه چه روز خوبي داريم      قصه و بازي داريم 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦈مهربان♡ يك كوسه ماهى بچه بود كه خيلى بزرگ و تپلى بود. به خودش می گفت: «مهربان! » ماهی های ديگر هم به او می گفتند: «مهربان! » يك روز مثل هميشه مهربان می گشت و براى خودش آواز می خواند. این طرف می رفت آواز می خواند. آن طرف می رفت آواز می خواند. یک دفعه صدايى شنيد كه گفت: «كمك! كمك! » صداى يك ماهى بود كه كمك می خواست. مهربان به طرف صدا رفت. ماهى راه راه را ديد كه لاى سنگ ها گير افتاده بود. مهربان جلو رفت و گفت: «سلام راه راهی، صبر كن! الآن تو را نجات می دهم. » مهربان خواست لاى سنگ ها برود. نتوانست. ماهى راه راهی تند و تند می گفت: «مهربان، كمكم كن! نجاتم بده! » مهربان می خواست از لاى سنگ ها رد بشود، اما نتوانست. با ناراحتى گفت: «راه راهی! من نمی توانم از لاى سنگ ها رد بشوم. بگو چه کار كنم؟ » راه راه ماهى گریه اش گرفت و گفت: «كمكم كن، اگر نه هیچ وقت نجات پيدا نمی کنم. » یک دفعه مهربان دور خودش چرخید و داد زد: «آهاى كمك! کمک» راه راه ماهى تعجب كرد و گفت: «تو كه گير نيفتادى! من گير افتادم. كمك! كمك! » اما مهربان دوباره داد زد: «كمك! كمك! » صداى كمك، كمك مهربان را ماهی ها شنيدند و به كمك آمدند. مهربان خوش حال شد. ماهی ها راه راه ماهى را از لاى سنگ ها نجات دادند. آن وقت راه راه ماهی فهميد كه چرا مهربان داد زد: «كمك! كمك! » مهربان هم با خوشحالی رفت تا براى خودش بخواند و شاد باشد. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهلول عاقل ترین دیوانه.mp3
3.96M
اسم قصه:بهلول عاقل ترین دیوانه قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺 📖 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
غـیــبت مـمـــنــــوع.mp3
4.3M
اسم قصه:غــیــبت مـمــنـــوع🚫 قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨**داستان گردنبند حضرت زهرا( س)**✨ روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید. پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند. بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم. عمار یاسر آن را خرید و مرد فقیر را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است تو را نیز به فاطمه بخشیدم. غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است. حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند. غلام گفت: چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند و غلامی را آزاد کرد. منبع: کتاب قصّه مدینه نوشته حجت الاسلام علی نظری منفرد 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا