بوی خوش دوستی🐣🐰
کلاغک هنوز از لانه🪵 بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه🏘 کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد.
اول گفت: « بال چپم درد می کنه.»😕 بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما خوردم🤒. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل.»😮💨🌳
وقتی که مامان کلاغک از گوشهی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ 😯هان؟»
این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! 🤔تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی😊!»
چشم های کلاغک از اشک پر شد🥺 و دیگر طاقت نیاورد😩. پرید توی بغل مامانش و با گریه😭😭 گفت: «آخه مامانی، همکلاسی🎒 هام همدیگر رو با اسم های زشتی😾 صدا می کنن😞. به منم می گن سیاسوخته🥺
. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن😶. خیلی بد هستن مامانی😨. من دوست ندارم برم مدرسه.😪» و به گریه اش ادامه داد.
مامان کلاغک فکری🤓 کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت☺️: «گریه نکن قشنگم😇! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه🦅. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما🥳. می خوام براتون یه کیک🥖 خوشمزه درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم🎭.»
کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه.🤭..»
مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت😋: «ولی آخه نداره!😊 زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!😀»
بالاخره کلاغک با غصه ی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط مدرسه رسید🏡. رو شاخه سومی نشست🪵. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند😄 و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند🙃 تا این که آقای شانه به سر گفت☺️: «ساکت پرنده ها!» و درس را شروع کرد📚.
خورشید🌞 به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد🦜🌿 و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها!🙂 مامانم برای خوردن کیک🥯🥐 همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.»🍒
همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد🥪☘🌿.
بوی کیک از ده تا درخت🌲 مانده به لانه شنیده می شد. پرنده ها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند👒.
کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک🥯 به این خوشبویی😗، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرند ه های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی☘ داری.»
بعد رو به پرنده🐥🦅🐦🐔 ها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده.🥰🥰
قناری... بلبل... گنجشک... طوطی... قرقاول... سینه سرخ... پلیکان... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرنده🐦 ها گذاشت.🥖
یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده ها همین طور که کیک☺️🥖🥨 را می خوردند به فکر فرو😣 رفتند. از روز بعد همه پرنده ها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان😗 صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود.😍
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
✨ #قصه_کودکانه
✨بادبادک و کلاغ✨
🌟بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف و آن طرف رفت و بازی کرد و در میان آسمان ورجه وورجه کرد. اما کم کم خسته شد و از حرکت ایستاد.
بادبادک روی یک نقطه ایستاد و از آن بالا خیره شد به زمین و به بچه هایی که نگاهش می کردند. بادبادک برای بچه ها چشمک زد و دنباله اش را تکان داد. کم کم بچه ها هم خسته شدند. بچه ها نخ بادبادک را به شاخه ی درخت بستند و به خانه برگشتند. اما بادبادک همچنان در اوج آسمان در یک نقطه ایستاده بود و زمین را تماشا می کرد.
بادبادک می دانست که بچه ها یک ساعت دیگر دوباره برمی گردند و با او بازی می کنند. به خاطر همین خسته نمی شد و همچنان خوشحال منتظر بچه ها بود. اما یک ساعت گذشت و بچه ها نیامدند. بادبادک خسته شد. دو ساعت دیگر هم گذشت. انتظار بادبادک را کلافه کرد. نمی دانست چکار کند. هی این طرف و آن طرف می رفت و غر می زد. اما باز هم زمان گذشت و نزدیک بود هوا تاریک شود اما او همچنان در آسمان رها شده بود.
او اصلا دوست نداشت شب همانجا بماند. ممکن بود شب بادهای تندتری بوزد و نخش را پاره کند. حالا دیگر هرطوری شده باید خودش را به پایین می کشید. اما زورش به باد و هوای سنگین پایینتر نمی رسید.
بادبادک باید کاری می کرد که سنگین شود و بتواند پایین بیاید. اگر مچاله می شد حتما سنگین می شد و می افتاد. اما این اصلا فکر خوبی نبود. بهتر بود نخش پاره شود و گم شود، اما مچاله نشود. هیچ بادبادکی دوست ندارد مچاله شود.
دوباره فکر کرد اگر از وسط تا شود و دوباره تا شود و تا شود تا یک مربع کوچک شود می تواند روی زمین بیفتد اما این طوری هم حصیر هایش می شکستند این هم راه خوبی نبود.
همین طور که بادبادک حرص می خورد و فکر می کرد ناگهان کلاغی از نزدیکی بادبادک گذشت. بادبادک فکری کرد و با خوشحالی کلاغ را صدا زد. بادبادک از کلاغ خواست که او را به زمین برساند.
کلاغ خیلی کار داشت و می خواست زود به خانه برگردد اما دلش برای بادبادک سوخت و قبول کرد. کلاغ بادبادک را به نوکش گرفت و آرام آرام به سمت زمین پرید. هر بار که باد می آمد نزدیک بود بادبادک پاره شود. اما کلاغ مقداری صبر می کرد تا هوا آرام شود دوباره کمی پایینتر می آمد. کلاغ هنوز به زمین نرسیده بود که بچه ها برگشتند. کلاغ از ترس بادبادک را رها کرد و پرید و رفت.
بادبادک هم با یک وزش باد، تکان خورد و لای شاخه های درخت گیر کرد. بچه ها با هم کمک کردند و بادبادک را درآوردند. بچه ها بادبادک را به خانه بردند آنها نمی دانستند که باید از بادبادک معذرت خواهی کنند. آخر بچه ها خیلی وقتها حواسشان به این چیزها نیست.
#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
داستان: چشمهای دختر کوچولو👧🏻
: مراقب چشمهامون باشیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچکی نبود. زیر گنبود کبود، دو تا چشم مهربون 👀و خوشگل بودن که توی صورت یه دختر کوچولوی👧🏻 مهربون زندگی می کردند. اون چشم ها از صبح🌞 که بیدار شده بودند برای دختر کوچولو کلی زحمت کشیده بودند. مثلا کمک کرده بودند تا دختر کوچولو لگوهاش رو با دقت ببینه و بتونه با اونها شکلهای قشنگی بسازه. اونا باعث شده بودند که دخترکوچولو بتونه کارتون های📺 خوشگلی ببینه. اگه اونا نبودند دختر کوچولو نمی تونست از توی بشقابش🧆 غذاش رو ببینه و بخوره. اونا به دختر کوچولو کمک کرده بودند که وقتی میخواد راه بره جلوی پاش رو ببینه و نیافته و خیلی کارهای دیگه که دختر کوچولو تونسته بود به خاطر چشماش انجامشون بده.
شب 🌙شده بود و دختر کوچولو مشغول بازی بود و دلش نمی خواست بخوابه که یهو یه صدایی شنید که می گفت:
- 👀 آه، وای، دیگه خسته شدیم. احتیاج به استراحت داریم.
- 👧🏻صدای کی بود؟
- 👀ماییم دختر کوچولو، چشماتیم.
-👧🏻چی شده چشم های من؟ چرا آه و ناله می کنید؟
- 👀آخه ما خیلی خسته ایم . از صبح که بیدار شدیم بهت کمک کردیم که همه جا رو ببینی. یادته وقتی با مامانت رفته بودی پارک، چقدر گلهای🌸🌼خوشگل و درخت🌲 های بلند رو دیدی؟ یادته که وقتی می خواستی سرسره🛝بازی کنی ، با کمک ما از پله های سرسره رفتی بالا؟ یادته که بوسیله ی ما کارتون های📺 قشنگ دیدی؟ یادته که ما هی کمکت کردیم و برات همه جا رو دیدیم. و...
دختر کوچولو فکر کرد و گفت:
- 👧🏻بله! خب اگه شماها نبودید من نمی تونستم همه ی این کارها رو بکنم.
- 👀پس چرا الان شما به ما کمک نمی کنی؟
- 👧🏻من چه جوری باید به شما کمک کنم؟
- 👀اگه الان بخوابی، ما هم استراحت می کنیم و فردا سرحال تر از خواب بیدار میشیم و می تونیم دوباره همه جا رو برات خوب ِ خوب ببینیم. ما واقعا خسته ایم دختر کوچولو.
دختر کوچولو 👧🏻 یه کم فکر کرد و دید حق با چشم هاشه، اونها خیلی خسته بودند و باید استراحت می کردند تا فردا بتونن دوباره همه جا رو خوبِ خوب ببینن.
به خاطر همین دختر کوچولو به چشماش گفت:
- 👧🏻 باشه چشم های مهربونِ👀 من. ببخشید که تا الان نخوابیدم و نذاشتم شما استراحت کنید. حالا شما رو می بندم که خیلی راحت استراحت کنید.
-👀 میشه لطفا چراغ💡 رو خاموش کنی که ما اذیت نشیم و راحت تر استراحت کنیم.
-👧🏻 بله، حتما این کار رو می کنم.
بعد هم دخترکوچولو👧🏻 سرش رو گذاشت روی متکاش و چشماش رو بست تا حسابی استراحت کنند و فردا بتونن باز هم همه چی رو ببینن .
و برای اینکه زودتر خوابش ببره، از مامانش خواست که یه لالایی براش بخونه . و مامانش خوند:
لالالالا لالایی
#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
اسب آبی 🦛
يکی بود يکی نبود غير از خدای مهربون هيچ کس نبود.
توی يک جزيره قشنگ که پر از گل های رنگارنگ بود، حيوانات زيادی وجود داشتند که همگی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. بين اين حيوانات آقای اسب آبی از يک مشکل بزرگ رنج می برد. آقای اسب آبی و خانم اسب آبی چندين سال بود که با هم زندگی می کردند و صاحب سه تا اسب آبی کوچولو بودند که اسامی آن ها به ترتيب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازی بود.
نازنازی از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقای اسب آبی هم مربوط به نازنازی بود، آخه نازنازی قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توی آب و اين يک مسأله برای يک اسب آبي واقعاً مشکل بزرگی بود چون اسب های آبی بايد توی آب شنا کنند و از علف های دريايی استفاده کنند و گرنه مريض ميشن. حتی حاضر نبود پاهاشو توی آب بذاره.
بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبی هر کار که از دستشون بر می اومد انجام دادند اما فايده ای نداشت که نداشت.
نازنازی قصه ما هم در اثر همين کار اشتباه کم کم مريض شد. پوست بدنش زرد شده بود و ديگه نمی تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خيلی بد بود.
آقای اسب ،نازنازی را پيش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهای خيلی معروف جزيره بود. دکتر دارکوب وقتی نازنازی رو معاينه کرد گفت تنها راه درمانش اين است که نازنازی توی دريا بره و از علف های ته دريا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازی قبول نمی کرد.
توی جزيره لاک پشتی زندگی می کرد که معروف به لاکی جون بود. لاکی جون خيلی مهربون بود وقتی که ديد حال نازنازی خيلی بده تصميم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. اين احوال پرسی ها باعث شد نازنازی و لاکی جون حسابی با هم دوست بشن.
لاکی جون هر روز می اومد پيش نازنازی و حسابی با هم بازی می کردند بعضی وقت ها هم لاکی جون نازنازی رو روی لاکش سوار می کرد و توی جنگل دور می زدند.
يک روز لاکی جون به نازنازی گفت: دوست داری بريم دريا!!!
نازنازی گفت: من می ترسم نه نه نه!!!
اما لاکی جون بهش گفت نترس من تو رو روی لاکم سوار می کنم تا توی آب نری. فقط بيا دريا را ببينيم. نازنازی هم قبول کرد چون می دونست که لاکی جون حرف الکی نمی زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دريا رفتن. هنوز چند قدمی دور نشده بودن که ناگهان يک موج هر دوی اون ها را پرت کرد توی آب!!!
نازنازی اولش خيلی ترسيده بود اما کم کم متوجه شد که می تونه به راحتی توی آب شنا کنه و بی خودی می ترسيده. همين طور که شنا می کرد يک کم هم از علف های دريا را به خودش ماليد و ديد که واقعاً خوب شده.
خلاصه نازنازی ما خوب خوب شده بود. وقتی آقا و خانم اسب آبی متوجه شدند خيلی خوشحال شدن و همه حيوون های جنگل را دعوت کردن تا توی جشن شرکت کنن.
اون جشن، جشن خيلی خوبی شد و خيلی به حيوون های جزيره خوش گذشت.
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
ادب ازکه آموختی؟؟ازبی ادبان.mp3
3.53M
اسم قصه: ادب ازکه آموختی؟؟ازبی ادبان
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
دانه ي خوش شانس
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
1_7346549944.mp3
2.23M
بستنی خوشمزه🍦
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🧁با صدای خاله مریم نشیبا 🧁
«هدی» مشغول خوردن بستنیه که «عزیزجون» بهش یادآوری میکنن که هنوز سرماخوردگیاش کاملا خوب نشده و نباید قولش رو برای خوردن بستنی تا زمان خوب شدنش از یاد میبُرد.....
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🌿 بهترین راه
در جنگلی سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل فروشی داشت. عسل های او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی می گفتند.
یک روز صبح وقتی عسلی خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد.
عسلی با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند.
عسلی رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست.
مدتی گذشت.
میمون دم قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای افتادند و شکستند.
عسلی به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم.
میمون که سرتا پایش عسلی و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن دم قهوه ای، عسلی تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟
عسلی گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم.
زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد.
عسلی که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست.
او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی رفت و با یک اره برگشت.
سنجاب خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود.
عسلی گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند.
سنجاب خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد.
عسلی خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود.
سنجاب خانم خندید و گفت:
همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
💕💕
قصه گل سر گمشده
یکی بود یکی نبود.غیر ازخدا هیچ کَس نبود. یه جنگل 🌳🌳🌳داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت.حیوونهای🐿🦉🐰 زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه.قصّه از اون جا شروع شد که……
تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد.گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.همه ی حیوونهای جنگل 🌳🌳🌳تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن.یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر،سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…
تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت.مادر در حال آماده کردن صبحانه بود.تانا به مادرش گفت:مادر جون ،گل سر منو ندیدی؟
مادر گفت؟سلامت کو عزیزم؟تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کردو گفت:مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست.مامان باتعجب گفت یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون داد.
مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت:برو توی جنگل🌳🌳🌳 و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی .تانا به سمت جنگل 🌳🌳🌳پرواز کرد.اول از همه پیش سنجاب ،یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کردرفت.اسم سنجاب🐿 نانی بود.نانی وقتی تانارو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بودوقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کردو گفت:نانی تو گل سر منو ندیدی؟نانی با تعجب گفت:مگه گمش کردی؟تانا با ناراحتی گفت:با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم.نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم.
تانا از نانی تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد .اسم خرگوش🐰 پِتی بود.پتی مشغول تمیز کردن دورو بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشیدو به سمت اون رفت.تانا به دوستش سلام کردوبدون معطلی پرسید؟پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟پتی گفت: همون که رنگش سفیدِو خیلی برق میزنه؟ تانا گفت:آره درسته همونه، دیروزگمش کردم .پتی با ناراحتی گفت:چه حیف شد خیلی قشنگ بود.
خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود.جغددانا 🦉تانا رو دیدو دلیل ناراحتیش رو پرسید.تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد.جغد دانا🦉 لبخندی زدو گفت:من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجاباید باشه .تانا خندیدو باخوشحالی پرسید:واقعا می گی جغد دانا🦉؟کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم.جغد دانا🦉 لبخندی زدو گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا.دوتایی پرواز کردن ورفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن.تانا با تعجب پرسید:برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا🦉 گفت:وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل🌳🌳🌳 می گرده و این وسائل رو جمع می کنه. وا رد مغازه ی پرسیاه شدن ودیدین که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه.هر دو به پرسیاه سلام کردن .پرسیاه گفت:سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم.جغد دانا 🦉لبخندی زدوگفت:پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده ،می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل 🌳🌳🌳چرخ میزدی ،پیداش نکردی؟پر سیاه خودش رو کمی تکون دادو ابروهاشو تو هم کشید و گفت:این گل سر چه شکلی بود؟تانا گفت:یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت :پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟من اونو پایین درخت توت پیدا کردم.تاناخیلی خوشحال شدو گفت:آره خودشه بالای درخت🌳 توت خونه ی ماست.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🦆 قصه کاکلی و میوچی 🐈
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود🦩
گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. 🐱
یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.
یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. »
میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. »
کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟»
میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟»
میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد.
با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!»
میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند.
از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت.
🐱#قصه_کودکانه
🐱#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
مرد نویسنده_صدای اصلی_220198-mc.mp3
4.19M
مرد نویسنده📋
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃روزی روزگاری مرد جوانی بود که بسیار مطالعه میکرد اون دوست که نویسنده شود اما اون با وجود این علاقه ناامید بود؛ چرا که فکر میکرد نویسندگان قبل از او همه چیز را نوشته اند
و دیگر موضوع جدیدی برای او وجود ندارد.
روزها گذشت نویسنده...
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
محبت و دوستی - @mer30tv.mp3
3.72M
محبت و دوستی 🐝🐻
قصه برای بچه های مهربون و با محبت😍❤️
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
📚#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
حضرت زهرا🦚
حضرت فاطمه (س) دختر گرامی پیامبر و همسر حضرت علی (ع) زمان زیادی را صرف کارهای منزل می کردند. آن حضرت کارهای منزل مانند پختن غذا، جمع آوری هیزم، نظافت منزل، آسیاب کردن گندم برای پختن نان و دیگر کارهای خانه را به تنهایی انجام می دادند. در آن زمان برای تهیه آب آشامیدنی باید مسافت زیادی را راه می رفتند تا آب را از چشمه بیاورند. برای پختن نان باید ابتدا گندم را با آسیاب دستی آسیاب می کردند و بعد نان را می پختند و برای پختن غذا باید هیزم روشن می کردند و ….و به همین شکل همه کارهای خانه برای حضرت فاطمه (س) سخت بود.
در قدیم معمولا برای انجام کارهای خانه شخصی به عنوان کنیز و خدمتکار در خانه ها وجود داشته اما حضرت فاطمه کارهای خانه را به تنهایی انجام می دادند و از کسی کمک نمی گرفتند. روزی انجام کارهای خانه برای آن حضرت به قدری سخت شد که به همسر خود امام علی (ع) گفتند که انجام این همه کار برای من سخت است و از بس کار کرده ام دست هایم تاول زده است. حضرت علی به حضرت فاطمه گفتند که برای حل این مشکل از پدر خود حضرت محمد (ص) کمک بگیر و از ایشان درخواست کن تا کنیزی به تو بدهند تا در کارها به تو کمک کند.
حضرت فاطمه (س) پیش پدرشان رفتند ولی چون دیدند که پیامبر تنها نیستند رویشان نشد که حرف خود را به پدر بگویند و بازگشتند. پیامبر که این صحنه را دیدند فردای آن روز به خانه دخترشان فاطمه رفتند و از او پرسیدند که دیروز با من چه کاری داشتی که نگفتی و برگشتی؟
حضرت فاطمه داستان را برای پدرشان گفتند و از او تقاضای کمک نمودند. پیامبر (ص) به دخترشان گفتند آیا می خواهی راه حلی برای مشکلت پیدا کنم که بدون داشتن کنیز و خدمتکار بتوانی از عهده انجام کارهای خانه بربیایی؟ حضرت فاطمه کنجکاو شدند که پدرشان چه می خواهد بگوید. گفتند بله پدر.
پیامبر گفتند دخترم بعد از هر نمازی که می خوانی و قبل از خواب این ذکرها را بگو:
34 مرتبه الله اکبر
33 مرتبه الحمدلله
33 مرتبه سبحان الله
پیامبر به دخترشان گفتند هر زمانی که احساس کردی کارها برایت سخت شده اند و از عهده آن ها برنمیایی این ذکرها را بگو تا خداوند به تو کمک کند و فرشتگان را به کمک تو بفرستد. میبینی که انجام کارها برای تو آسان شده و تحمل سختی ها برایت امکان پذیر می شود.
از آنجایی که این تسبیحات را پیامبر به دخترشان حضرت زهرا هدیه کردند به آن تسبیحات حضرت زهرا یا تسبیحات حضرت فاطمه می گویند. حضرت فاطمه از پیشنهاد پدر بسیار خوشحال شدند و با پارچه پشمی یک نخ تسبیه درست کردند و دانه های تسبیح را در آن انداختند و تا زمانی که زنده بودند تسبیحات حضرت زهرا را فراموش نکردند و همیشه بعد از همه نمازهای خود و همچنین قبل از خواب این ذکرها را می گفتند.
وقتی که حضرت حمزه عموی پیامبر به شهادت رسید حضرت فاطمه از خاک مزار او دانه های تسبیح را درست کردند. بعد از حضرت فاطمه امامان دیگر نیز تسبیحات حضرت فاطمه زهرا را می گفتند و به دیگران سفارش می کردند و معتقد بودند که ذکر تسبیحات حضرت زهرا باعث آمرزش گناهان می شود و انسان را از ناامیدی نجات می دهد.
گفتن تسبیحات حضرت فاطمه کار ساده ای است و نیاز به زمان زیادی ندارد اما ثواب بسیاری دارد که باعث شده سفارش زیادی به انجام آن شود🌿
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
Audio_45125.mp3
4.32M
📚داستان:کلاغ و موش و لاکپشت و آهو
🎙گوینده :سارینا اژکان
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
D1738473T14218508(Web)-mc (۱).mp3
3.64M
☆قصه پلیس کوچولو ☆
#قصه_صوتی #قصه_کودکانه
با صدای بانو نشیبا ❤️
احسان تازه امسال به کلاس اول رفته. او مدرسه را خیلی دوست دارد... بهتر است ادامهی داستان را بشنوید...
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
خارخاری
#محبت_قدردانی
🐸
یکی بود یکی نبود.
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟
خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید.🐸
خانم فیله گفت: «چی شده؟»🐘
خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟»
خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»🐍
آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می توانم بکنم، هم می توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!!»😳
قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را ...»🦔
؛اما با دیدن تیغ های خارپشت فهمید که او فقط می تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.🌳
گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»🐦
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می خارانی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می توانم!» با انگشت های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه ای داد گنجشگ هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»☺️😄
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
🦈مهربان♡
يك كوسه ماهى بچه بود كه خيلى بزرگ و تپلى بود. به خودش می گفت: «مهربان! »
ماهی های ديگر هم به او می گفتند: «مهربان! »
يك روز مثل هميشه مهربان می گشت و براى خودش آواز می خواند. این طرف می رفت
آواز می خواند. آن طرف می رفت آواز می خواند.
یک دفعه صدايى شنيد كه گفت: «كمك! كمك! »
صداى يك ماهى بود كه كمك می خواست. مهربان به طرف صدا رفت. ماهى راه راه را ديد كه لاى سنگ ها گير افتاده بود.
مهربان جلو رفت و گفت: «سلام راه راهی، صبر كن! الآن تو را نجات می دهم. » مهربان خواست لاى سنگ ها برود. نتوانست. ماهى راه راهی تند و تند می گفت: «مهربان، كمكم كن! نجاتم بده! » مهربان می خواست از لاى سنگ ها رد بشود، اما نتوانست. با ناراحتى گفت: «راه راهی! من نمی توانم از لاى سنگ ها رد بشوم. بگو چه کار كنم؟ » راه راه ماهى گریه اش گرفت و گفت: «كمكم كن، اگر نه هیچ وقت نجات پيدا نمی کنم. »
یک دفعه مهربان دور خودش چرخید و داد زد: «آهاى كمك! کمک» راه راه ماهى تعجب كرد و
گفت: «تو كه گير نيفتادى! من گير افتادم. كمك! كمك! »
اما مهربان دوباره داد زد: «كمك! كمك! »
صداى كمك، كمك مهربان را ماهی ها شنيدند و به
كمك آمدند. مهربان خوش حال شد.
ماهی ها راه راه ماهى را از لاى سنگ ها نجات دادند.
آن وقت راه راه ماهی فهميد كه چرا مهربان داد زد: «كمك!
كمك! »
مهربان هم با خوشحالی رفت تا براى خودش بخواند و شاد باشد.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
غـیــبت مـمـــنــــوع.mp3
4.3M
اسم قصه:غــیــبت مـمــنـــوع🚫
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz