eitaa logo
قصه های کودکانه
224 دنبال‌کننده
282 عکس
216 ویدیو
13 فایل
بچـہ هاے ایران زمین، این کانال براے سرگرمے شما عزیزان هست، פּ هر چیزے کـہ בوست בاشتـہ باشیـב ما בر این کانال قرار می‌ـבهیم 👶یه محیط امن و خوب برای شما👶🦄 راه ارتباطی @Mahdiyezarei تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2514158444C28acee639e
مشاهده در ایتا
دانلود
آداب سفره🍞🍖.mp3
زمان: حجم: 4.55M
به لقمه کسی نگاه نکن🥖🍖 🍎مهدیه ی قصه گو 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
@iransedaD1737074T14832948(Web)-mc.mp3
زمان: حجم: 6.21M
😇دختر زیرک😇 🧔🏻‍♂پدر خانواده، کشاورز بود و چندان ثروتی نداشت.او دختری داشت به نام گلنار 🧍🏻‍♀گلنار، دختر زرنگی بود و بیشتر کارهای خانه را انجام می داد... 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
نسیم و ترس از مدرسه.mp3
زمان: حجم: 8.45M
نسیم و ترس از مدرسه👧🏻🎒 📚مهدیه ی قصه گو 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
@iransedaD1739035T10533592(Web)-mc.mp3
زمان: حجم: 4.54M
👧🏻شادی دخترک مهربونی بود که حوصله‌‌ی هیچ کاری رو نداشت. چون همون روز پدربزرگش برگشته بود خونه‌شون؛ 👴🏻 آخه خونه‌ی پدربزرگ توی یه شهر دیگه بود و شادی نمی‌تونست هربار که دلش بخواد بره اونجا و ببیندش... . 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
قصه امام کاظم علیه السلام و مرد کشاورز سلام غنچه ها، بچه های خوب و زیبا، امیدوارم خوب باشید، همیشه محبوب باشید. قصه خیلی قشنگ و آموزنده ای داریم از امام هفتم، امام موسی کاظم علیه السلام. روزهای آخر تابستان بود و تمامی کشاورزان شهر مدینه بعد از گذشت روزهای سخت و طاقت فرسای کار کردن در زیر آفتاب گرم، از این که امسال باران بسیار زیادی باریده بود و تمامی درختان پر بار شده بودند بسیار احساس رضایت می کردند. خوشه های گندم طلایی رنگ، سیب های آب دار سرخ و انگور های یاقوتی بسیار درشت از میان درختان خود نمایی می کردند. بلبل ها در بین گل ها و درختان چه چه می زدند و شادی می کردند. در آن سال کشاورزان که دست رنج زحمات خود را دریافت کرده بودند به خاطر آن همه نعمت شکرگزار خداوند متعال و بخشنده بودند. در میان این همه کشاورز که همگی خوش حال و شکرگزار بودند، یکی از این کشاورزان در کنار زمین کشاورزی خود با ناراحتی نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود. اتفاقاً این مرد غمگین یکی از دوستان نزدیک امام هفتم ما یعنی امام موسی کاظم بود. آن مرد که برای زمین کشاورزی خود بسیار زحمت کشیده بود ثمره خوبی از آن دید و تمام محصولات گندم را برداشت کرد. پس از اینکه آخرین خوشه های گندم را برداشت کرد نفس راحتی کشید و با خوش حالی به منزل رفت. در تمام طول شب در فکر پول هایی بود که از فروش آن گندم ها به دست می آورد. صبح روز بعد بعد از نماز به سمت گندم های خود رفت بچه های خوب چشمتان روز بد نبیند مرد ملخ های قرمز رنگ بسیاری را دید که به محصولات گندم او حمله کرده‌ بودند. با نا امیدی در کنار زمین خود بر روی زمین نشست و به خوشه های گندم خیره شد. چند دقیقه گذشت و تمامی ملخ ها رفتند اما دیگر گندمی باقی نمانده بود. مرد کشاورز با ناامیدی و غصه بسیار زیاد بر روی زمین نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت، در همین حال بود که ناگهان متوجه حضور مردی شد. وقتی سرش را بالا آورد امام موسی کاظم علیه السلام را دید که به او لبخند میزند. مرد غمگین به احترام امام کاظم علیه السلام بلند شد و سلام کرد. امام کاظم علیه السلام جواب سلام او را با لبخند داد. مرد با ناراحتی و گریه گفت: ای فرزند رسول خدا من تمام تابستان را تلاش کردم و در زیر نور خورشید با تحمل آفتاب طاقت فرسا محصولات خود را به ثمر رساندم اما ملخ ها تمام محصولات من را خوردند و دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده است. امام با مهربانی از مرد غمگین پرسید: ارزش این محصولات چقدر بود؟ مرد با ناراحتی آهی کشید و گفت: ۱۲۰ دینار. امام کاظم علیه السلام فرمودند: صد و پنجاه دینار به همراه دو عدد شتر به این مرد بدهید. مرد که بسیار خوشحال شده بود از امام بسیار تشکر کرد و گفت: لطف کنید و به زمین من وارد شوید تا زمین من با دعای شما پربار و پرثمر باشد. امام کاظم علیه السلام در خواست او را پذیرفت، وارد زمین کشاورزی او شد و دست به دعا برداشت. پس از آن مرد کشاورز زندگی و کشاورزی پر رونق و با برکتی داشت. سالیان سال زندگی پربرکت و پر باری را تجربه کرد و حتی دو عدد شتری که امام به او هدیه داده بودند بچه های زیادی به دنیا آوردند که بعد از فروش آن ها بسیار ثروتمند شد. بچه های خوب و نازنین ما در طول زندگی برای رسیدن به اهداف نیازمند تلاش فراوان هستیم. حتما می دانید که هیچ کس بدون تلاش به اهداف خود نمی رسد. در رسیدن به موفقیت علاوه بر تلاش و کوشش فراوان نیاز به کمک دیگران داریم. همه انسان ها برای رسیدن به آرزو ها و اهداف خود نیازمند حضور و کمک های دیگران هستند. در بین مردم بهترین انسان ها ائمه و امامان معصوم هستند. بهترین کار این است که همیشه در زندگی تلاش کنیم و در کنار تلاش از ائمه و امامان معصوم کمک بخواهید. بله بچه های عاقل، امامان معصوم هر چند در این دنیا حضور فیزیکی ندارند اما هر وقت آن ها را صدا بزنید صدای شما را می شنوند و به شما کمک می کنند 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
داستان: 👦🏻 سینا خجالتی یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه شهر قشنگ یه پسر کوچولویی بود به اسم سینا. سینا کوچولو فقط ۸ سالش بود و همراه مامان و بابا و خواهر بزرگش  زندگی می کرد. سینا کوچولو پسر خوب و مهربونی بود و به همه کمک می کرد . مامان و بابا و سنا، خواهر سینا، از سینا راضی بودن .اما سینا از خودش راضی نبود آخه سینا خیلی خجالتی بود. به خاطر همین اگه کسی ازش می خواست کاری براش انجام بده اما سینا دلش نمی خواست که اون کار رو انجام بده، خجالت می کشید، نه بگه سینا توی مدرسه و کلاس، به پسری معروف شده بود که هر کاری بهش بگی، نه نمیگه. بعضی وقتا هم بچه های کلاس از رفتار سینا سوءاستفاده می کردن و هر درس و مشقی که داشتن رو به سینا می سپردن. سینا از این رفتارش ناراحت و ناراضی بود و دلش می خواست این رفتارشو تغییر بده. یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث خوشحالی سینا شد و رفتارش تغییر کرد. اون روز سینا از مدرسه برمی گشت که یهو یه پیرمرد جلوشو گرفت و گفت: به من فقیر کمک کن،من فقیرم. سینا دست کرد توی جیب شلوارش و داشت یه اسکناس پانصد تومانی بیرون می آورد که یهو چشمش خورد به جیب شلوار پیرمرد. گوشه ای از چک پول های صد هزار تومانی از جیب شلوار پیرمرد پیدا بود سینا اسکناس پانصد تومانی خودشو رو برگردوند توی جیب شلوار خودشو و از کنار پیرمرد می خواست عبور کنه که پیرمرد عصبانی شد و آستین سینا رو کشید و گفت: هووی ..کجا؟ می خواستی پول دربیاری و به من کمک کنی؟ پس چی شد؟ سینا برای اینکه دوست نداشت با پیرمرد بحث کنه، گفت: هیچی، ببخشید. بعد آستین‌شو از دست پیرمرد کشید و رفت. وقتی سینا به خونه رسید، مدام به اون پیرمرد فکر می کرد. پیش خودش گفت: پیرمرد اون همه چک پول داره و اون وقت گدایی می کنه! باید یه کاری بکنم. آره یه کاری بکنم که دیگه اون پیرمرد از محله مون بره و دیگه جلوی مردمو نگیره و گدایی نکنه گوشی تلفن رو برداشت و شماره شهرداری محله شونو گرفت. یه آقای مهربون پشت خط تلفن با سینا صحبت کرد و آدرس پیرمرد رو از سینا گرفت. فردای آن روز، توی کلاس، بچه ها پچ پچ می کردن و می گفتن: چرا سینا اینجوری شده؟ چرا امروز هر کی پیشش میره و می خواد کاری براش انجام بده، نه میگه؟ اصلا از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟ سینا پچ پچ ها رو شنید. زنگ تفریح که شد، گفت: بچه ها ! یه دقیقه صبر کنید ! یه دقیقه توی حیاط نرید ! می خوام یه ! چیزی بگم. بچه ها غر غر کردن و بعضی ها هم گفتن زود باش سینا گشنمونه. میخواییم خوراکی هامونو بخوریم زودباش. سینا گلوشو صاف کرد و گفت: ببینید بچه‌ ها ! از این به بعد من دیگه کارهاتونو انجام نمیدم. هرکسی مسئول کارهای خودشه. از این به بعد اگه تحقیق، آقا معلم میگه و بلد نیستید بنویسید، خب برید از توی اینترنت سرچ کنید و بنویسید . بعدشم اگه درس نخوندید و پای تخته می رید به جای اینکه به من هی اشاره می کنید که جواب سوال رو برسونم، به آقا معلم بگید که درس نخوندید . من دوست شما هستم و باهم دوست می مونیم ولی کارهای خودتونو ، خودتون انجام بدین . بچه های کلاس هاج و واج به سینا نگاه می کردن و با تعجب از کلاس بیرون رفتن اما سینا خیلی خوشحال بود. چون تونسته بود برای اولین بار جلوی بچه های کلاس، واضح صحبت کنه و خجالت نکشه. خوشحالی سینا موقع برگشتن از مدرسه به خونه بیشتر شد چون دیگه پیرمرد به ظاهر فقیر رو توی محله شون ندید. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
سينا خجالتی🧒.mp3
زمان: حجم: 12.94M
سينا خجالتی🧒🏻 🦩مهدیه ی قصه گو 🦩 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
قصه کودکانه «فرشته نگهبان»😇 یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه. صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت. باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟ به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید. گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟ به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد. صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم. صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار. بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟ خانم گفت: نه. سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟ خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟ خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره. یکی سلام و یکی خداحافظ. سلام یعنی: دعا برای سلامتی. و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
🦦سمور کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود. در میان جنگل کاج، خانم و آقای سمور صاحب بچه ای شده بودند. لونه خانم سمور کنار برکه بود. بابا سمور هر روز از لونه بیرون می رفت تا برای مامان سمور غذا پیدا کنه تا اون بتونه به سمور کوچولو شیر بده. بچه سمور روز به روز بزرگتر می شد. با این که بزرگ شده بود ولی اجازه نداشت به تنهایی از لونه بیرون بره. چون جنگل خیلی بزرگ بود و خطرناک امکان داشت گم بشه یا حیوانات جنگل شکارش کنند یا این که شکارچی ها شکار کنند، مامان سمور همیشه بهش می گفت: وقتی خوب بزرگ شدی و تونستی از خودت مراقبت کنی اجازه داری تنهایی از خونه بیرون بری. یک روز عصر که همه خوابیده بودند سمور کوچولو از خواب بیدار شد, یواش یواش و پاورچین از لونه بیرون رفت. همین جور که مشغول بازی گوشی بود از خونه دور شد که یک دفعه چشمش به حیوان بزرگ افتاد, جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من فیل هستم. دوباره پرسید: این که باهاش غذاتو ور میداری می خوری چیه؟ فیل گفت: خورطومه این دو تا هم گوش های منه, سمور گفت: شما چقدر بزرگ هستید. فیل گفت: من بزرگترین حیوان جنگل هستم و رفت. سمور کوچولو به راهش ادامه داد که یه حیوان رو دید که سرش بالاتر از بدنش هست و داره از بالاترین شاخه درخت ها برگ می خوره. جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من زرافه هستم! سمور پرسید؟ چرا سرت اون بالاست؟ زرافه خندید و گفت: خب هر حیوانی یک شکلی آفریده شده! من این جوری هستم. مشغول صحبت بودند که سمور دید یک حیوان پر از تیغ از کنارش رد شد صدا زد، سلام شما کی هستید؟ من خار پشت هستم. خار پشت از بچه سمور پرسید: مگه منو تا حالا ندیدی؟ بچه سمور گفت: نه من تا حالا هیچ حیوانی رو ندیده بودم و فکر می کردم همه حیوانات جنگل مثل خودم سمور هستند. ولی امروز با فیل، زرافه و شما آشنا شدم، مامانم اجازه نمیده تنهایی از لونه بیرون بیام. خانم خارپشت گفت: حق با مامانت هست جنگل بزرگ و خطرناک هستش. خانم خارپشت گفت: حتما الان مامانت خیلی نگرانت شده سریع برو به خونه، سمور کوچولو اطرافش رو نگاه کرد و گفت: اما من راه لونه رو بلد نیستم. خارپشت مهربون گفت: بیا من بلدم و می برمت. وقتی به لونه رسیدن مامان سمور از دیدن سمور کوچولو خوشحال شد و از خانم خارپشت تشکر کرد. سمور کوچولو از مامانش معذرت خواهی کرد که بدون اجازه و تنهایی بیرون رفته. 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz