قصههای خاله دینابوی خوش دوستی_۲۰۲۴_۱۲_۲۷_۱۶_۲۹_۰۵_۹۶۴.mp3
زمان:
حجم:
11.76M
--❁ـ﷽ـ❁--
بوی خوش دوستی💞
🎯 هدف: دوستانمون رو مسخره نکنیم و با اونها مهربون باشیم🌱
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
بوی خوش دوستی💞
کلاغک هنوز از لانه بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد.
اول گفت: « بال چپم درد می کنه.» بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما خوردم. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل.»
وقتی که مامان کلاغک از گوشهی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ هان؟»
این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی!»
چشمهای کلاغک از اشک پر شد و دیگر طاقت نیاورد. پرید توی بغل مامانش و با گریه گفت: «آخه مامانی، همکلاسیهام همدیگر رو با اسم های زشتی صدا میکنن. به منم می گن سیاسوخته. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن. خیلی بد هستن مامانی. من دوست ندارم برم مدرسه.» و به گریه اش ادامه داد.
مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: «گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما. می خوام براتون یه کیک خوشمزه درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم.»
کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه...»
مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی آخه نداره! زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!»
بالاخره کلاغک با غصهی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط مدرسه رسید. رو شاخه سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا این که آقای شانه به سر گفت: «ساکت پرندهها!» و درس را شروع کرد.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.»
همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد.
بوی کیک از ده تا درخت مانده به لانه شنیده می شد. پرندهها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند.
کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوشبویی، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرنده های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی داری.»
بعد رو به پرندهها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده.
قناری... بلبل... گنجشک... طوطی... قرقاول... سینه سرخ... پلیکان... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرندهها گذاشت.
یک کیک ساده و بدون تزیین. پرندهها همین طور که کیک را می خوردند به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه پرندهها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود.
#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#شعر_کودکانه
سلام گل توی گلدون
بچه خوب و خندون
ماشاالله چه قدر قشنگی
چه باهوش و زرنگی
تو خیلی دانا هستی
خیلی توانا هستی
واي كه چقدر تو ماهی
بزرگ بشی الهی
اي كه داري دو تا گوش
به حرف من بده گوش
راه برو مثل اردك
پرواز بكن با لك لك
بگو صداي برّه
بیا پیشم یه ذرّه
چه روز خوبي داريم
قصه و بازي داريم
#شعر
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🦈مهربان♡
يك كوسه ماهى بچه بود كه خيلى بزرگ و تپلى بود. به خودش می گفت: «مهربان! »
ماهی های ديگر هم به او می گفتند: «مهربان! »
يك روز مثل هميشه مهربان می گشت و براى خودش آواز می خواند. این طرف می رفت
آواز می خواند. آن طرف می رفت آواز می خواند.
یک دفعه صدايى شنيد كه گفت: «كمك! كمك! »
صداى يك ماهى بود كه كمك می خواست. مهربان به طرف صدا رفت. ماهى راه راه را ديد كه لاى سنگ ها گير افتاده بود.
مهربان جلو رفت و گفت: «سلام راه راهی، صبر كن! الآن تو را نجات می دهم. » مهربان خواست لاى سنگ ها برود. نتوانست. ماهى راه راهی تند و تند می گفت: «مهربان، كمكم كن! نجاتم بده! » مهربان می خواست از لاى سنگ ها رد بشود، اما نتوانست. با ناراحتى گفت: «راه راهی! من نمی توانم از لاى سنگ ها رد بشوم. بگو چه کار كنم؟ » راه راه ماهى گریه اش گرفت و گفت: «كمكم كن، اگر نه هیچ وقت نجات پيدا نمی کنم. »
یک دفعه مهربان دور خودش چرخید و داد زد: «آهاى كمك! کمک» راه راه ماهى تعجب كرد و
گفت: «تو كه گير نيفتادى! من گير افتادم. كمك! كمك! »
اما مهربان دوباره داد زد: «كمك! كمك! »
صداى كمك، كمك مهربان را ماهی ها شنيدند و به
كمك آمدند. مهربان خوش حال شد.
ماهی ها راه راه ماهى را از لاى سنگ ها نجات دادند.
آن وقت راه راه ماهی فهميد كه چرا مهربان داد زد: «كمك!
كمك! »
مهربان هم با خوشحالی رفت تا براى خودش بخواند و شاد باشد.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
بهلول عاقل ترین دیوانه.mp3
زمان:
حجم:
3.96M
اسم قصه:بهلول عاقل ترین دیوانه
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺
📖#حکایات_بهلول_حکیم
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
غـیــبت مـمـــنــــوع.mp3
زمان:
حجم:
4.3M
اسم قصه:غــیــبت مـمــنـــوع🚫
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
831.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی با نیم دایره😍
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz