eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
27.9هزار ویدیو
214 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
@zekrroozane ذڪرروزانہ20(2).mp3
زمان: حجم: 5.56M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 0⃣2⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ڪـانال مهدویون 🌹 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
@zekrroozane ذڪرروزانہ20(2).mp3
زمان: حجم: 5.56M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 0⃣2⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر 20.mp3
زمان: حجم: 17.95M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « دعا و نقش آن در تعجیل ظهور» ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = 🏴 _مهدویون 🖤 ══❈═₪❅🏴❅₪═❈══ ✤|➟https://eitaa.com/mahdvioon|✤ ══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
به سوی نور20.mp3
زمان: حجم: 13.82M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 20 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_نوزدهم🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، د
🎬: ایلماه پشت در قرار گرفت و تقه ای به در زد، صدای ولیعهد از پشت در بلند شد: بیا داخل بهروز ایلماه در را باز کرد و داخل اتاق شد، این دخترک کنجکاو که همیشه در نگاه هایش همه چیز را آنالیز می کرد، الان با اینکه برای اولین بار بود که داخل این اتاق می شد، خیلی بی توجه به چینش اتاق همان جلوی در ایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید امرتان؟! بنده در خدمتگزاری حاضرم.... ناصر میرزا نفسش را محکم بیرون داد، پای راستش را روی پای چپش قرار داد و‌گفت: ببینم مگر تو‌محافظ مخصوص من نیستی؟! چرا بدون اجازه من و خبر قبلی پستت را ترک کردی و خودت را داخل اتاق حبس کردی؟! ایلماه لبش را به دندان گرفت و گفت: آاااخه...آاااخه... ناصر میرزا از روی مبل کرم رنگ که با کمینه های طلایی بلند تزیین شده بود برخاست و به سمت ایلماه آمد و همانطور که دستانش را پشت سرش حلقه کرده بود به صورت دایره وار دور ایلماه چرخشی زد و سپس روبه روی او ایستاد و گفت: شاید اصلا آوردن تو به تهران از همان بیخ و بن کاری اشتباه بود و اشتباه دوم اینکه من تو را به همراه خود به عمارت ملکه بردم. راستش در بین راه آمدن به تهران، اخباری به گوشم رسید که کمی شک کردم شاید اینبار مادرم نقشه دامادی مرا کشیده باشد، اما به این شک بهایی ندادم، ولی از تو در تعجبم که با شنیدن این حرف اینقدر بهم ریخته ای! من از تو انتظار چنین واکنشی را نداشتم و تو را محکم تر و قاطع تر از این می پنداشتم، تو دختر بسیار باهوشی هستی و باید بدانی که دیر یا زود این اتفاق می افتاد و من به عنوان ولیعهد ایران که قرار است بعد از محمد شاه بر تخت سلطنت بنشینم باید روزی ازدواج کنم و خودت بهتر می دانی که اولین ازدواج من، بسیار مهم و حساس هست، چون معمولا اولین همسر شاه، ملکه ایران میشود پس بنابراین باید طبق قانون خاصی برگزیده شود تا دهان یاوه گویان و خناسان دربار بسته شود و البته این زن باید شرایطی داشته باشد که... ایلماه که دیگر طاقتش طاق شده بود گفت: بله می دانم! همسر شاه باید از بزرگ زادگان و درباریان باشد و دختر رعیت زاده ای چون من را چه به این مقام که چشم طمع داشته باشم و احتمالا اگر ملک جهان خانم با خبر شود، چشمان طمع مرا نیز به میل داغ خواهد کشد ناصرمیرزا که بسیار ایلماه را دوست می داشت و نمی خواست ناراحتی اش را ببینید و از طرفی نمی توانست اینک کاری کند گفت: ببین ایلماهم! تو تنها کسی هستی که در قلب من جای داری و اگر الان به حکم مادرم من مجبور به ازدواج با گلین خانم، عموزاده پدرم که بیش از یک سال از من بزرگتر است، هستم، به این معنا نیست که من او را بر تو برتری دادم، هرگز چنین نیست و بعد سرش را به گوش ایلماه نزدیک کرد و ادامه داد: تو نزد من، همیشه ملکه بوده ای و خواهی ماند، چه الان که در عقد من نیستی و هیچ مناسبتی بین ما نیست و چه سالها بعد که تو را به عقد خویش در می آورم، تنها ملکه قلب ناصرالدین میرزا، ایلماه است و بس.... روح ایلماه که ساعتی قبل شکسته بود اینک با این نغمه های عاشقانه ولیعهد گویی بهم بند خورد . ناصر میرزا با دلیل و منطق و البته همراه با احساسات لطیف به ایلماه فهماند هرآنچه را که می بایست بفهمد و ایلماه تصمیم گرفت حالا که قلب ولیعهد را تماما در دست دارد، نگذارد هیچ زمانی این مهر به دست دیگری بیافتد، او نقشه ها داشت و می خواست بالاخره تخت ملکه ایران را از آن خود کند، درست است که ایلماه از ملک جهان خانم دل خوشی نداشت، اما او را الگوی خود قرار داده بود تا ملک جهان خانم دیگری در کشور ایران شود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_نوزدهم #ویشکا_۱ به سمت ماشین پگاه رفتیم در سمت جلو را باز ڪردم به آرامے روی صندلے نشستم پگا
با دقت به صفحه ی لپ تاپ نگاه می کردم انگشت های دستم را روی صفحه کلید حرکت می دادم ذهنم را متمرکز کردم تا مطالبی که در کتابخانه خوانده بودم وارد (ورد) کنم که ناگهان در اتاق به صدا در آمد بفرمائید وردشاد در حالی که در به آرامی باز می کرد اجازه هست لبخندی زدم و روی صندلی چرخیدم وردشاد روی تخت نشست. ویشکا جان من چطور هست ؟ ویشکا خیلی خوب هستم امروز به کتابخانه رفته بودم مطالب خیلی مفیدی در مورد هدف خلقت خواندم توضیح بده هدف از خلقت انسان زندگی پوچ بی هدف و سرگرمی هایی که ما بیشتر به آن پرداخته نیست این کارها بیشتر ما را به زندگی بی هدف و پوچ نزدیک می کند تا به هدف اصلی خلقت وردشاد در حالی که با دهن باز و چشمانی گشاد به من نگاه می کرد ادامه دادم. ویشکا هدف از خلقت عبادت و بندگی خالق خودمان هست وقتی زندگی ما در مسیر خدا باشد هر کاری که انجام میدهیم حتی خوردن ،خوابیدن ، درس خواندن عبادت محسوب می شود و به آرامش می رسیم تا این که بخواهیم برای به دست آوردن آرامش نسبی در کلاس های گوناگون شرکت کنیم. نکات جالبی شنیدم که تا بحال به از دید به زندگی نگاه نکرده بودم به نظر من چند کتاب در این موضوع مطالعه کن خیلی بهت کمک می کند وردشاد از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفت بعد نگاهی به من کرد خوشحالم که زندگی خودت را در جهت درست تغییر دادی؟ وردشاد از اتاق بیرون رفت و من مشغول ادامه نوشتن شدم که دینگ گوشی به صدا در آمد صفحه ے گوشے روشن شد نرگس پیامڪ زده بود گوشے راد دست گرفتم و پیامڪ را باز ڪردم . نرگس سلام ویشڪا خانم چطورے ؟ چند وقت هست خبرے ندارم از شما خیلے دلم تنگ شده وقت دارین؟ همدیگر را ببینم سلام عزیزم ممنون شما خوبین؟ من خیلے دلتنگتون هستم مے خواستم به شما پیام بدهم براے دیدار البته قرار هست با یڪے از دوستان بیایم پیام را ارسال ڪردم . زمان زیادے نبرد ڪه نرگس پیام داد به به خیلے هم عالے سشنبه چطور هست ؟ در پایگاه ڪسے نیست با دوستتان تشریف بیاورید. بعد از صحبت با نرگس به پگاه پیام دادم سلام پگاه جان خوبے با نرگس هماهنگ ڪردم براے سشنبه برویم پایگاه برنامه ات جور هست ؟ پیام را ارسال ڪردم گوشے را روے میز قرار دادم. ادامه مطالب را با سرعت بیشترے وارد ورد ڪردم بعد از تمام شدن ڪار ، لپ تاپ خاموش ڪردم ، از پله ها پائین رفتم مامان مشغول تماشاے تلویزیون بود ،نگاهے به ساعت دیوارے ڪردم ساعت 2 نیمه شب بود مامان تا این موقع شب بیدارے ؟ خوابم نمے آمد قهوه درست ڪردم مے خورے ؟ نه مے خواهم بخوابم به آشپزخانه رفتم پارچ آب را از یخچال بیرون آوردم و لیوان را پر ازآب ڪردم و با لیوان در دست به سمت اتاق رفتم در اتاق را باز ڪردم. و روے تخت نشستم لیوان را روے میز گذاشتم و روے تخت دراز ڪشیدم. ڪم ڪم پلک هام سنگین شد، به خواب رفتم. نویسنده :تمنا 🙈🥰 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ✨️ 💠https://eitaa.com/mahdvioon ✅️ کپی مطالب حلال است.
داستان ظهور20.mp3
زمان: حجم: 8.04M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور" 📝 20: آنچه در این قسمت می شنوید: «پیش به سوی کوفه!» 🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال) = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ✨️ 💠https://eitaa.com/mahdvioon ✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_نوزدهم #افق وارد راهرو شدم چشمم به اعظم خانم افتاد خدا را شکر شما آزاد شدید سلام محمد رضا
ماجرای دل قفل شده نزد خانم پرستار را با اعظم خانم در میان گذاشتم اعظم خانم لبخندی زد! به میمنت مبارکی چقدر خوب می شود بعد از این همه ماجرای تلخ یک شادی داشته باشیم. قرار شد روز دوشنبه اعظم خانم با طیبه خانم صحبت کند و جواب را از او بگیرد تا برای خواستگاری به خانه ی آن ها برویم. در این دو روز دل توی دلم نبود در خانه ی کوچکم در فکر فرو می رفتم اگر طیبه خانم جواب مثبت ندهد خیلی سخت هست در این مدت که با ایشان بودم متوجه شجاعت او شدم. رشته افکارم با صدای زنگ در پاره شد به طرف در حیاط رفتم از کنار باغچه ی کوچک رد شدم و در کرمی رنگ را باز کردم چشمانم در چشمان محمد رضا گره خورد خوشحال از این که از بیمارستان مرخص شده محمد رضا را در آغوش کشیدم محمد رضا چای لب سوز را به دهانش نزدیک کرد با لبخند ادامه داد : طیبه خانم برای خواستگاری موافق هستند فردا شب قرار گذاشتیم. لبخند بر لبانم نشست ،بلند شدم تا خودم را برای فردا شب آماده کنم. ---------------------------------------------------------------------------------------- طیبه خانم با سینی چایی به سمت من آمد در حالی که چادر سفید رنگی بر سر داشت سینی در دستانش می لرزید سرم را بالا گرفتم نگاهی به او کردم بعد از تعارف چای طیبه خانم به گوشه ای نشست منتظر ماند تا بزرگتر ها صحبت کنند. 14تا سکه یک جلد کلام الله و چند شاخه نبات مهریه طیبه خانم شد بعد از این خانم ها شروع به کل کشیدن کردند ، قرار عقد روز عید مبعث گذاشته شد. نویسنده: تمنا 😍🌼