@zekrroozane ذڪرروزانہ۱۲.mp3
زمان:
حجم:
5.57M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_دوازدهُم
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر12.mp3
زمان:
حجم:
14.68M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_دوازدهم: «الفبای امامت را دوباره بیاموزیم »
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر12.mp3
زمان:
حجم:
14.68M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_دوازدهم: «الفبای امامت را دوباره بیاموزیم »
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور12.mp3
زمان:
حجم:
16.68M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_دوازدهُم 12
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
https://eitaa.com/joinchat/3330736345Cfb4ce748ea
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_دوازدهم🎬:
بهروز، محافظی غریبه بود که در ابتدا تمام سربازان با دید دیگری نگاهش می کردند اما در طول سفر و دیدن محبت بهروز به ولیعهد و همچنین چالاکی و جنگاوری این جوان بلند قد و لاغر اندام، به او ارادت پیدا کردند و هر کدام می خواستند به نحوی با بهروز رفیق شوند.
اما بهروز محافظ شخصی ولیعهد بود، او شبانه روز می بایست در کنار ناصر میرزا باشد، زمانی که اسب می راندند در کنارش بود و وقت استراحت هم جلوی خیمه او نگهبانی می داد، گویی به او تکلیف شده بود که با کسی جز ولیعهد هم کلام نشود و با هیچ کدام از سربازان ارتباط دوستانه برقرار نکند و اصلا بعضی از قشونی که همراه ناصرمیرزا شده بودند تا او را به سلامت به پایتخت برسانند، گمان می کردند بهروز در عین اینکه بسیار شجاع است و در سوار کاری و تیراندازی و شکار مهارتی ستودنی دارد اما سربازی لال است که توان سخن گفتن ندارد.
و عجیب اینکه این افکار کم کم تبدیل به پچ پچی شد که به گوش ناصر میرزا رسید و ناصر میراز در یک موقعیت کوتاه که کسی حضور نداشت این حرفهای خاله زنکی را به گوش ایلماه رساند و بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدند که در طول سفر همین رویه را ادامه دهند، بگذارند تا همه فکر کنند بهروز لال است.
از تبریز تا تهران، راهی طولانی بود، کاروان در هر منزلی که اتراق میکرد، بهروز ناگهان از چشم ها پنهان می شد و وقتی بر می گشت با شکار کبک و تیهو و خرگوش و آهو بر می گشت و خود این شکارها را بریان مینمود به خدمت شاه می برد.
او می خواست تا حد توان به ولیعهد خدمت کند و این حرکات هم ناصر میرزا و هم قشون را سر ذوق میاورد و عده ای هم متعجب از اینهمه مهارت که در هر زمینه ای بود، میشدند.
روزها مثل برق و باد می گذشت و کاروان ولیعهد به نزدیکی تهران رسیده بود و درست چند فرسخی تهران که سایه های شهر در دید بود، کاروان اتراق کرد و قاصدی به پایتخت روان شد تا همه را از رسیدن ولیعهد باخبر سازند و گروهی به رسم دربار برای استقبال ناصرالدین میرزا بیایند.
چادرها برپا شد، ناصرالدین میرزا که سرشار از شوق رسیدن بود سوار بر اسب به طرف تپه ای که مشرف به زمینی سرسبز بود و از بالای تپه تهران و زمین های زراعی اطرافش کاملا در دید بود رفت.
ایلماه هم چون همیشه سایه به سایه ناصرمیرزا حرکت کرد و وقتی به نزدیکی ناصر میرزا رسید، با ضربه ای که به کپل اسب زد از ولیعهد جلو افتاد و خود را به بالای تپه رساند، اطراف را نگاه کرد، کسی در نزدیکی آنها نبود پس با ذوقی دخترانه که از او بعید بود فریاد زد: دوباره من بردم، من زودتر از تو به تپه رسیدم.
ناصر میرزا که حالا نزدیک او رسیده بود گفت: تو همیشه بر من پیشی می گیری و من تو را به جرم اینکه همیشه مسابقه ها را می بری در بند خواهم کرد و بعد به قلبش اشاره کرد و گفت: زندانی مخوف در اینجا برایت آماده نمودم که به زودی تو را در آنجا می اندازم.
ادامه دارد...
✏️به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
داستان ظهور12.mp3
زمان:
حجم:
10.46M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور"
📝 #قسمت_دوازدهم 12: آنچه در این قسمت می شنوید:
«لباس ضد آتش و عصای شگفت انگیز!»
🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال)
#نشر = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_یازدهم #ویشکا_۱ ساعت دو بعد ظهر ڪلاس اندیشه اسلامے داشتیم موضوع ڪلاس در مورد هدف خلقت بود ا
#قسمت_دوازدهم
#ویشکا_۱
پگاه با هیجان زیاد مشغول تعریف خاطرات خنده دار شد نگین نگاهے به من ڪرد ویشڪا خیلے توے فڪر هستے،لبخندے زدم نه داشتم خاطره ے پگاه را گوش مے ڪردم
نیم ساعت بعد به مرڪز خرید رسیدیم پگاه جلوے مرڪز ماشین را پارڪ ڪرد داخل مرڪز رفتیم سالن بزرگ ڪه دور تا دور آن فروشگاه هاے زیادے بود ڪه در آن اجناس مختلف به فروش مے رسد،به سمت فروشگاه ے رفتیم ڪه انواع مانتو در آن وجود داشت
مانتوها رنگ هاے شاد و بسیار دلنشین بودند،بیست دقیقه اے زمان گذاشتم تا توانستم چند تا مانتوے بلند و رنگ شاد انتخاب ڪنم و به سمت پیشخوان فروشنده بردم تا هزینه را پرداخت ڪنم پگاه جلو آمد
این مانتو ها ڪه انتخاب ڪردے خیلے بلند هست ببین آن طرف فروشگاه مانتو هاے جلو باز با ڪلے طرح وجود دارد
آن مانتو ها خیلے ڪوتاه هستند اصلا احساس راحتے نمے ڪنم وقتے آن ها را مے پوشم از فروشگاه بیرون آمدیم
نگین نگاه عصبانے به من ڪرد
ویشڪا بیست دقیقه هست ما توے این فروشگاه منتظر هستیم آن وقت تو این مانتو ها را خریدے اگر قرار بود این را بخرے پس براے چے به ما گفتے برای خرید بیایم؟!
عزیزم چرا ناراحت می شوی ؟
به نظرم خیلے مانتو هاے زیبایے خریدم من واقعا این را دوست داشتم
بیاید برویم توے ڪافه ے طبقه ے بالا دورهم یڪ قهوه مےخوریم و صحبت می ڪنیم.
به سمت پله برقے رفتیم نگین و پگاه هم چنان اخم ڪرده بودند و صحبتے نمے ڪردند وارد ڪافه شدیم ، فضایے آرام با موزیڪ ملایم یک میز خالے با سه صندلے در گوشه ے سمت راست ڪافه قرارداشت روے صندلے ها نسشیم، مرد جوانے به طرف آمد در حالے منو را روے میز قرار مے داد منتظر ثبت سفارش شد، بعد از رفتن مرد جوان پگاه روبه من ڪرد.
ویشڪا راستش را بگو واقعا چه اتفاقے افتاده ڪه تو این قدر تغییر ڪردے ؟
اتفاق خاصے نیفتاده فقط با پوشیدن این سبڪ لباس ها و آرامش ڪمتر احساس امنیت بیشترے مے ڪنم
پگاه لبخند تمسخر آمیزے زد فڪر نمے ڪنم این حرف استدلال درستے باشد
مرد جوان سفارش ها را به سمت ما آورد و مشغول خوردن شدیم.
براے آخر هفته برنامه تان چطور هست ؟
ممڪن هست با دوستان پدرم به مسافرت برویم.
مشخص نیست😐
اگر فرصت دارید دورهم یڪ تفریح برویم.
نویسنده :تمنا ☺️🥰
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون✨️
💠https://eitaa.com/mahdvioon
✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_یازدهم #ویشکا_2 نیم ساعتی در ماشین بودم تا به خانه مریم رسیدیم شلوغی خیابان ها به قدری کلافه ک
#قسمت_دوازدهم
#ویشکا_2
درست یک هفته بعد تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم این دو هفته به قدری سرم شلوغ بود که بیشتر کلاس ها را شرکت نکرده بودم
ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم
خانواده که تازه از مسافرت برگشته بود این موقع صبح تصمیم به بیدار شدن نداشتند
وردشاد هم با عجله در حال گرفتن قلمه نان بود
در حالی که زمزمه می کرد
وای خدایا دیر شد
به سمت او رفتم
دادشی حالا خودت جا نگذاری
این قدر عجله نکن
من امروز ماشین می برم جایی می خواهی بری
نگاهی به ساعت دیواری کردم
با صدایی که حاکی از اضطراب بود
دانشگاه
البته به لطف شما دیر می رسم
شایان از خانه خارج شد و کمی بعد من هم خانه را ترک کردم
مسیر دانشگاه تا خانه فاصله زیادی نداشت اما خوب باید دو اتوبوس سوار می شدم
تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد با تاکسی خودم را برسانم
به دلیل شلوغی اول صبح خیابان چهل دقیقه طول کشید تا به دانشگاه رسیدم
وارد محوطه شدم
حیاط خلوت شده بود کلاس شده بود عده ی کمی در حال رفت و آمد بودند
که به کلاس 816 رفتم
چند تق محکم به در زدم
استاد بفرمائید
سلام ببخشید
به به خانم دهقان
تشریف نمی آوردید
ببخشید خیلی درگیر بودم
بله درگیری برای همه هست حالا چرا مشکی پوشیدید ؟!
هیچی اجازه هست بنشینم
بفرمائید
سرکلاس مدام ذهنم درگیر بود نمی توانستم تمرکز لازم را روی درس بکنم با صدای استاد به خودم آمدم
خانم دهقان شما جواب بدید
چی استاد ؟
مثل این که حواستون اصلا نیست
شما دو جلسه غیبت داشتید و الان هم سر کلاس توجه لازم و کافی ندارید
بهتر نیست مشکلاتتان را حل کنید بعد تشریف بیاورید.
در حالی که سرخ شده بودم حرارت بدنم چند برابر شد.
فقط یک جمله گفتم ...
اجازه دارم از کلاس بیرون بروم.
بله فقط ترم بعد این درس را بردارید به دلیل دیر آمدگی و غیبت حذف شدید !
با چهره ای غم زده از کلاس خارج شدم ،در محوطه دانشگاه شروع به قدم زدن کردم.
نویسنده :تمنا🌹🍃
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_یازدهم #سالهای_نوجوانی شوق رفتن🌹😍 هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل🌷 های رنگارنگ در دش
#قسمت_دوازدهم
#سالهای_نوجوانی
روز دیدار...☺️
روز ها یک از پس دیگری می گذشت ،تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت برای آن روز خیلی کار داشتم، باید حیاط را فرش می کردم و دستی بر سر و روی زندگی می کشیدم.
پدرم هم چند کیلو میوه🍎 ، شیرینی🍪 خریده بود که باید شسته و آماده می شد بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها🧁 را چیدم و میوه ها شستم.
همه چیز را برای روز استقبال آماده کردم،
انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و بلند صلوات فرستادند من جلو رفتم، بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم ، زیارت قبول گفتم حس کردم ،تمام سختی های این مدت با یک نگاه گرم او از بین رفت. مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند .
هرکس به خانه ی زائران رفتند و زیارت قبول گفتند. خانه ی ما هم از مهمان ها پر شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الحرمین می گفت گوش می دادند در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بود.
نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سراغ ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلند و بسیار زیبایی به دستم داد خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم ،شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم.
آروزی دیدن...😍
چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد تا کمی آب و هوا عوض کنیم و من هم به آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود برسم خیلی هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم چند روز دیگر قرار است برویم یک ساک سورمه ای رنگ از داخل کمد بیرون آوردم و هر چیزی که لازم بود در ساک قرار دادم البته کلی چیز اضافه هم برداشتم ساک به قدری پر شده بود که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده بود.
روز شنبه صبح ساعت ده حرکت کردیم ،چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده رویم و از آن جا ماشین بگیریم و به یکی از شهر های اطراف روستا برویم سپس سوار مینی بوس شویم ، وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم دلم بد جوری گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر رسیدیم شهر خیلی بزرگ زیبا بود پر از چراغ های بلند و سه رنگ ماشین و های شیک بود بعد از پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت ماشین زرد رنگی که بزرگ به نظر می رسید داخلش سیستم پیشرفته ای داشت.
ماشین به راه افتاد مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم زمانی که در تاکسی بودم به خیابان های اطراف نگاه می کردم شهر چقدر با روستا متفاوت هست خیابان های شلوغ ،مردمی که با سرعت فقط با سکوت سردی از کنار هم می گذرند خیابان ها آسفالت سختی دارند و آدم نمی تواند به راحتی رویشان راه برود مثل روستا نیست که در خاک های نرم پا می گذاریم و در اوج تواضع قدم بر می داریم
درختان🌳 زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توقف کرد پدرم گفت رسیدیم، بعد از حساب کردن پول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان های بلند کردم. ساختمان هایی که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید ببینم داخل خانه رفتیم فضای کوچک روبروی ما باز شد و یک آسانسور راه پله بود در آستانه وجود داشت از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد بود به نفس نفس افتاده بودم جلوی در خانه که رسیدیم مادرم گفت همین جاست.
زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم، فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود.
نویسنده :تمنا😍🌱
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_یازدهم #سادات_بانو🧕🏻 در حالی که کوبیده شدن در با صدای بلند به گوش می رسید. قلبم از سینه
#قسمت_دوازدهم
#سادات_بانو🧕🏻
مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را از دالان به حیاط رساند پدر جلو آمد در حالی که می لرزید
بانو چی شده ؟
مادر که نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرید با هق هق
همسر سید ضیا الدین....
پدر در حالی که زمزمه می کرد همسر سید ضیا الدین چی شده ؟
آژان شهیدش کرد😱
در حالی که چشمانم سیاهی می رفت نگاهی به آسمان کردم ، به آرامی اشک ریختم.
کمی بعد مادر آرام شد و توانست محل شهادت همسر سید ضیا الدین که نجمه بانو نام داشت را بگوید.
چادر قجری را سر کردم و به سمت میدان اصلی شهر دویدم، پدر در حالی که فریاد می زد زهرا سادات صبر کن با هم برویم
در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم به نجمه بانو افتاد.
غرق در خون بود فرزند شیرخوار گریه می کرد جلوی او زانو زدم و شروع به اشک ریختن کردم بعد از چند لحظه بچه کوچک را در آغوش گرفتم .
فرزند کوچک در بغلم آرام شد، نگاهی به پدر کردم.
پدر در حالی که دست و پاچه مانده بود به من اشاره کرد به خانه بروم فقط سید متوجه حضور بچه نشود، تا من پیگیر خاک سپاری باشم .
سید کنار حوض که دست هایش را می سشت که چشمش به فرزند افتاد.
ناگهان زیر لب
این بچه از کجا آمده ...
نویسنده :تمنا🌱🧡
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_یازدهم #افق با حالتی آکنده از استرس روی موزائیک های حیاط قدم بر می داشتم قلبم تند تند می زد
#قسمت_دوازدهم
#افق
دیوار های اتاق پر بود از تصاویر روحانیون مبارز در زمان مشروطه تا به امروز ...
من در خانواده ی اهل علم و فرهنگ اروپایی متولد شدم و زندگی کردم به هیچ وجه اهل تظاهرات و انقلاب نیستم از این که به شما و دوستتون کمکم کردم فقط احساس هم وطن بودن داشتم
من سکوت کردم و منتظر ماندم کسی صحبتی کند
طولی نکشید اعظم خانم باب تشکر را باز کرد و حسابی از خجالت خانم پرستار در آمد.
اتاق شلوغ بود کودکان در گوشه و کنار اتاق مشغول بازی بودند چند دختر نوجوان مشغول تمیز کردن خانه بودند
یکی از دختران با دامن گلدار بلوز صورتی رنگ در حالی که رادیو طوسی کوچکی در دست داشت مشغول شنیدن اخبار امروز بود که ناگهان کلمه ای ذهن همه ما را دگرگون کرد انقلابی در دلهای ما برقرار کرد که نمی دانستیم باید چه کنیم ؟
خانم پرستار که در آن لحظه ایستاده بود تا از خانه خارج شود یک دفعه با صدایی ناامید ،حالا من باید چه کنم ؟
چند لحظه بعد اعظم خانم شروع به صحبت کرد می خواهید شب را در کنار ما بمانید ما به حضور شما نیاز داریم در این صورت نیاز نسیت پاسخ گوی سوالات مامورین باشید
پرستار سری تکان داد چاره ای ندید من به سمت زیر زمین رفتم در حالی که در فکر فرو رفته بودم کنار حوض نشستم و به آسمان نگاه کردم ،آسمان مانند فرش نیلی رنگ برافراشته با نگین های سفید بود ،اگر ماموران دیروز مرا دستگیر می کردند شاید ماجرا جور دیگری رقم می خورد.
نویسنده:تمنا🥺🌿
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_یازدهم #طلوع_دل وارد محوطه دانشگاه شدم، با آیه تماس گرفتم ارتباط برقرار شد. کجایی دختر؟ بیا
#قسمت_دوازدهم
#طلوع_دل
وارد بوفه شدیم، فضایی متشکل از چند میز و صندلی غذاخوری ، اقلام موجود برای فروش بوفه در برخی از ساعات ساندویچ سرد و گرم
برای فروش می گذاشت .
به آیه نگاهی کردم کاپوچینو میخوری ؟
لبخندی زد، اگر مهمان تو باشم مشکلش چیست؟!
به سمت پیشخوان رفتم دو کاپوچینو لطف کنید هزینه را کارت کشیدم و به سمت میزی که آیه روی صندلی آن نشسته بود رفتم هر دو غرق در سکوت شدیم؛ که آیه سکوت را شکست پیشنهاد سلف میدهی بعد سکوت میکنی .
آهی کشیدم ،این روزها فکرم خیلی مشغول هست.
چرا ؟
دست طلوع شکسته هست ،ماجرای آن روز استاد اسلامی برخورد نگهبان ...
آیه وسط حرف من پرید ،خیلی سخت میگیری نگهبان دانشگاه به همه گیر میدهد .
نکند به دختر ما از گل نازک تر گفتند!
لبخندی زدم به نظرم قضیه به این سادگیها نیست تو بهتر از هر کس دیگر می دانی ، در زندگی احساس آرامش ندارم.
اما برخورد آن روز استاد متفاوت بود ، وقتی صحبت کرد، احساس خیلی خوبی به او داشتم
آیه سکوت کرد، دوباره ادامه دادم تو چند ماه طی جلسات متعدد مشاوره و روان درمانی انجام دادی اما باز به نتیجه دلخواه نرسیدی آقای میانسالی در حالی که کاپوچینو ها را جلوی ما قرار داد گفت چیز دیگری میل دارید؟
سری به علت نفی تکان دادم، آیه سرش را بالا آورد و گفت : افسردگی من به خاطر فشار زیاد کار شرکت بود پروازها به تاخیر افتاده بود و مردم داد و فریادها را سر ما می زدند.
البته حق داشتند آمار پروازهای به تعویق افتاده حدود ۱۰۰ مورد رسید و مسافران زیادی از کارشان عقب افتادند.
بعد از تمام شدن حرف آیه هر دو سکوت کردیم با وجود اینکه در کنار هم بودیم اما نیاز به سکوت بیشتر از نیاز به حرف زدن بود عد از خوردن نوشیدنی گرم از صندلی بلند شدم کلاس زبان تخصصی داریم ، عجله کن دیر میرسیم.
هر دو به سمت ساختمان ۸ رفتیم و وارد کلاس ۸۰۳ شدیم این کلاس نسبت به کلاسهای دیگر کوچکتر و دنج بود تعداد دانشجویانی که در این کلاس حضور داشتند انگشت شمار بودند من و آیه مثل همیشه کنار هم در دو صندلی مجزا نشستیم، منتظر ورود استاد به کلاس شدیم.
نویسنده. : تمنا 😍🙃