#ایلماه
#داستان_واقعی
#قسمت_دوم🎬:
حرفهای مادرش حمیده خانم در گوشش زنگ میزد: نه...اینگونه ناپخته حرف نزن، ملک جهان خانم، همسر اول محمد شاه قاجار بود، درست است که شاه چندین زن داشت و این بدان معنا نبود که از ملک جهان خانم بریده باشد!
اصلا چند زنی بین تمام شاه ها مرسوم است، آخر مگر میشود یک شاه فقط یک زن داشته باشد؟!
شاه مملکت است آنهم مملکت بزرگی مثل ایران! پس باید حرمسرایی داشته باشد تا برای او بچه های زیادی بیاورند و ریشه شاه محکم شود، آخر بچه، آنهم پسر حکم ریشه را دارد، اگر ملک تاج خانم وقت تولد پسرش ناصرالدین میرزا که اینک شاه شده بود، در روستای کهنمو بود، آن دلیل دیگری داشت.
دخترم ایلماه! شاهان ایران معمولا برای حفظ امنیت خانواده شان، در مواقع حساس آنها را از پایتخت دور می کردند و در جایی امن ساکن می نمودند، در آن سالها، محمد شاه به همراه عباس میرزا در ایالت خراسان مشغول جنگ بود، جنگ با قبایل سنی مذهب که خون شیعه ها را در شیشه کرده بودند و برای همین خانواده اش از تهران به تبریز نقل مکان کردند.
اصلا در تبریز عمارت های شاهانه برای اقامت طولانی مدت خانواده شاه برپا کرده بودند، آن زمان هم ملک جهان خانم همراه خانواده اش و برادر و خواهرهایش ساکن تبریز بودند و محمد شاه اینقدر علاقه شدیدی به ملک جهان خانم داشت که مهدی قلی بیک را مامور محافظت از او کرده بود، مهدی قلی بیک برادر ملک جهان خانم بود اما مرد رند سیاست است و حضورش در کنار محمد شاه ضروری بود، اما محمد شاه محافظت از ملک جهان خانم را واجب تر می دانست، آنها در تبریز ساکن بودند که چند سال پیش درست زمان تولد تو و ناصرالدین میرزا، بیماری وبا شایع شد، خیلی از مردم بیگناه در این بیماری از دست رفتند، شنیده ام که پسر دیگر ملک جهان خانم هم در خردسالی از بین رفت و همین باعث شد برای اینکه ملک جهان خانم که پا به ماه بود به این بیماری مبتلا نشود، او را به کهنمو که روستایی پاک پاک بود و هیچ اثری از بیماری در اینجا دیده نمی شد منتقل کنند و بعد از آمدن خانواده شاهانه، این روستا را قرنطینه کردند تا درگیر این بیماری خانمان سوز نشود، که نشد.
ایلماه به یاد حرفهای مادرش افتاده بود، قطره اشکی را که گوشه چشمش کز کرده بود با سر انگشت گرفت و در افکارش غرق شد و ذهن او ، او را به داستان تولدش که از زبان مادرش حمیده خانم شنیده بود، کشاند.
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🔆🔅🔆🔅🔆🔅
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
شناسنامه کتاب نام کتاب :ویشکا 1 نام مولف :مائده افشاری #قسمت_اول #ویشکا_۱ وارد خانه شدم
#قسمت_دوم
#ویشکا_۱
با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدین ؟!
دو پسر در حالے ڪه به مرد نگاه مے ڪردند خودشان را ڪمے جمع جور ڪردند و با صداے بلند گفتند آقا به شما چه ربطے دارد ؟
در همین حین یڪ خانم چادرے با چهره ے نگران دست
مرا ڪشید گفت: عزیزم بیا این جا همسرم داره سعے مے ڪند آن ها را دور ڪند
من ڪه خیلے ترسیده بودم چیزے نگفتم
خانم چادرے ادامه داد روے نیڪمت بشین تا ڪمے برایت آب بیاورم
نگاهم را به آن سمت پارڪ بود دل شوره ی عجیبے داشتم ، نگران بودم اتفاقے براے آن آقا بیفتد ڪمے بعد مرد در حالے ڪه نفس نفس مے زد برگشت و رو به خانمش ڪه داشت لیوان آب را براے من مے آورد گفت قصد دعوا نداشتم فقط مے خواستم از
مزاحمت شان جلو گیرے ڪنم آن دو سوار بر موتور شدند و رفتند
خانم چادرے به آرامے به آرامے ڪنار من نشست و گفت این
موقع شب توے این پارڪ چه مے ڪنے ممڪن بود خطرات بدترے
تهدیدت ڪند ؟
اصلا متوجه گذشت زمان نبودم حالم خوب نبود گفتم
ڪمے بیام تا هوایے عوض ڪنم
خانم چادرے : به آرامے اتفاقے افتاده اگر مشڪلے دارے ؟!
می خواهے ڪمڪت ڪنیم، ببین اسم من نرگس هست مے تونے راحت صدا بزنے به نظرم امشب برو خونه اگر دوست دارے فردا با هم صحبت ڪنیم.
احساس خاصے در وجودم مے ڪرد نمے دانست چرا شنیدن صداے آن خانم حس خوبے بهم مے داد قبول ڪردم.
نرگس : عزیزم این شماره ے من هست هر موقع دوست دارے باهام
تماس بگیر راستے اسمت چیه ؟
___________________________
سوار ماشین شدم حوصله ے خانه رفتم نداشتم اما مے دانستم
الان کسی در خانه نیست
وارد خانه ڪه شدم چشمانم گرد شد
سلام
سلام پس چرا این قدر دیر آمدے نگرانت شدم خواهرے
رفتم یکه دوری بزنم پس چرا تو نرفتے مهمانے ناسلامتے خسته بودم تازه از سفر برگشتم.
لبخندے زدم و از پله ها بالا رفتم
وردشاد دوباره صدایم ڪرد نمے خوای یڪ قهوه با هم بخوریم
خیلے وقت هست با هم صحبت نڪردیم
باشه بگذار لباس ها را عوض ڪنم
متنظرم
وارد اتاق شدم چقدر بهم ریخته بود تازه چند روزے مے شد ڪه دستے به اتاق نڪشیده بودم لباس هایم را عوض ڪردم و از پله ها پائین رفتم
وردشاد قهوه را آماده ڪرده بود هر دو شروع به قهوه خوردن ڪردیم
چے شد تو یهو این قدر تغییر ڪردے ؟
چطور مگه ؟
بیخیال تو این طورے نبود ؟
راستش را بخواهی خودم هم دقیق نمےدانم اما دیگر علاقه اے به این جور مهمانے ها ندارم
وردشاد سڪوت در ڪرد و قهوه اش☕️ را نوشید.
به ساعت دیواری بزرگ سالن نگاه ڪردم
وردشاد من سرم خیلے درد مے ڪنه میرم بخوام.
امروز خیلے خوابیدے باشه برو
شب بخیر
شبت تو هم بخیر
وقتے رفتم توے اتاق شماره ے نرگس توے گوشیم ذخیره ڪردم.
احساس ڪردم یڪ دوست جدید پیدا ڪردم متفاوت از بقیه دوستانم روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم سعے ڪردم به هیچ چیزی فڪر ڪنم.
نویسنده :تمنا 🌹🤍
@zekrroozane ذڪـرروزانـــه@zekrroozane ذڪـرروزانـــه - Part02_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
زمان:
حجم:
13.16M
#کتاب_صوتی_سلام_برابراهیم
#جلد_اول
#قسمت_دوم
( زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی )
🌷https://eitaa.com/mahdvioon
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
شناسنامه کتاب عنوان : ویشکا 2 مولف : مائده افشاری تاریخ 22/2/1402 برگرفته از از مستند های از لاک ج
#قسمت_دوم
#ویشکا_2
قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد
نرگس به آرامی چشمانش را باز کرد
بیداری شدی عزیزم ؛نگران نباش دکتر گفت چیزی نیست
علی کجاست ؟
چی ؟
ویشکا علی کجاست ؟
نرگس جان آرام باش عزیزم تو الان شرایط مناسبی نیستی
ویشکا منو ببر پیش علی
باشه اما علی توی این بیمارستان نیست
تو حالت بد شده و با اورژانس آوردیمت اینجا علی نو بیمارستان شهید مطهری هست .
نرگس شروع به اشک ریختن کرد برای علی اتفاقی افتاده تو به من نمیگویی
نرگس جان آرام باش
از دکتر اجازه می گیرم تو را منتقل کنند به بیمارستان شهید مطهری
نیم ساعت بعد هر دو سوار آمبولانس به سمت بیمارستان در حرکت بودیم
ویشکا چی شده چرا من حالم بد شد ؟!
علی چه بلایی سرش آمده چه خبر است؟ اینجا ؟😱
لبخندی زدم تو که باید خوشحال باشی خدا جمع دو نفرتون را سه نفره کرد اما واقعا از علی آقا خبر ندارم
آمبولانس با سرعت زیاد خودش را به بیمارستان رساند از نرگس تعهد گرفتند که اگر حالش بد شد مسئولیتش با خودش است
نرگس در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به ته راهرو رساند در اتاق عمل را باز و بسته می شد و پرستار ها در رفت و آمد بودند
نرگس خودش را به خانم پرستار همسرم حالش چطوره
شما همسر آقای ناظری هستید
بله چی شده ؟😨
فعلا در اتاق عمل هستند اما برایش دعا کنید تیر نزدیک قلبش خورده دکتر ها همه تلاش مان را می کنند.
اما ...
حرفش را ادامه نداد و رفت
نرگس دستش را به دیوار گرفت
نرگس جان بیا عزیزم تو الان فقط نباید خودت را در نظر بگیری بچه هم مهم هست
نرگس در حالی که اشک می ریخت وقتی پدر بچه حالش خوب نیست بچه را چطور تنهایی بزرگ کنم ؟😭
دو ساعت بعد علی آقا از اتاق عمل بیرون آمد اما طولی نکشید که به کما رفت
نرگس توان ماندن در بیمارستان نداشت خواهر شوهرش خودش را به بیمارستان رساند و من آن ها را به خانه نرگس رساندم
ساعت هشت شب به خانه رسیدم بی حوصله نگران نرگس و همسرش بودم خبری از بچه های پایگاه نداشتم با فرشته تماس گرفتم.
و ماجرا را گفتم خیلی نگران شده بود فقط تاکید کردم ،به بچه ها چیزی نفهمد چند روزی با این وضعیت پایگاه تعطیل است
در اتاق را که باز کردم مثل همیشه با استقبال بی نظیرشان روبرو شدم و...
نویسنده :تمنا 🥰🌹
@zekrroozane ذڪرروزانہpart02_salam bar ebrahim.mp3
زمان:
حجم:
9.7M
🎧#قسمت_دوم کتاب«سلام بر ابراهیم جلد ۲»
#سلام_بر_ابراهیم_جلد۲
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون✨️
💠https://eitaa.com/mahdvioon
✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_اول #زمان_مشروط 🕰 آفتاب در حال غروب بود ، دستانم را داخل حوض بردم چند مشت آب به صورتم زدم
#قسمت_دوم
#زمان_مشروط 🕰
نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا کردم
صدای پدر از داخل مطبخ میآمد ،که مشغول صحبت با مادرم بود .
سلام پدر جان
سلام عزیزکم ، حال فخرالسادات چطور است؟
لبخندی زدم به مرحمت شما خوب هستم بعد سینی که درون آن ظرفهای شام بود را از مادرم گرفتم و به سمت اتاق رفتم سفره را از درون سینی برداشتم ، پهن کردم بعد هم بشقابها را چیدم.
مادرم هم غذا را آورد چند برگ ریحان که از باغچه چیده بودم در سفره قرار دادم
از زمانی که دو خواهرم ازدواج کرده بودند خانه ما خیلی خلوت شده بود مادرم به تنهایی مشغول کارهایش میشد غذای ساده را در ظرفها کشیدم نخود پخته شده را با آبی که به آن مرق داده بود ، با نانی که مادر درست کرده بود خوردیم
پدر شروع به صحبت کرد چه بیشتر میگذرد اوضاع و شرایط کشور بدتر میشود قجری امان مردم را بریده ،ناامنی همه جا را فرا گرفته است کشور نیروی نظامی زیادی نداریم خرابی های جنگ جهانی اول هنوز ساخته نشده است، ناصرالدین شاه به قانون اساسی که با نظر مردم تصویب شد عمل نمیکند.
مادرم آهی کشید خدا به دادمان برسد
پدر زیر لب زمزمه کرد احتمال دارد. اعتراضات گستردهای صورت بگیرد ، چون هیچ کس حاضر نیست ،زیر بار ظلم و استبداد زندگی کند.
قلمهای را که در دهانم قرار داده بودم توان قورت دادنش را نداشتم اشک روی صورتم جاری شد، نگران حال برادرم بودم که برای خدمت سربازی به اجبار باید با متفقین میجنگید.
نویسنده :تمنا ☔️💔🥲
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ایمان در آتش امتحان | علت طولانی شدن غیبت چیست؟!
✨ بازسازی تشرّف یکی از عابدان نجف خدمت حضرت ولیعصر علیهالسلام
چرا امام زمان ظهور نمی کنند؟! | داستان زاهدترین مرد نجف (#قسمت_دوم)
🔹️👈قسمت اول
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون✨️
💠https://eitaa.com/mahdvioon
✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 تقدیم به مردم عزیز سرزمینم (رمان نوشته شده بر اساس واقعی😍)
#قسمت_دوم
#سالهای_نوجوانی🐣☘
در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟!
من هم با لبخندی گفتم: هیچی!
بعد از ناهار به سراغ کتاب هایم رفتم تا درس های فردا را مرور کنم معمولا یک ساعت تا دو ساعت وقت خودم را برای مطالعه📚 می گذاشتم
عصر دوستانم به دنبالم آمدند گفتند بیا در هوای پائیز به دشت برویم تا تفریح کنیم از مادرم اجازه گرفتم و با دوستانم حرکت کردیم.
هوای پائیز🍂 خنک و دلپذیر شده بود دم غروب کمی باد می وزید که احساس سرما کردم کشاورزان گندم ها🌾 را درو کرده بودند با دوستانم به آرامی قدم در دشت گذاشتیم صدای پارس سگ ها از دور و نزدیک شنیده می شد گله گوسفند ها🐑 همراه با چوپان به طرف روستا می آمدند من و دوستانم از غروب🌤 دل انگیز خورشید لذت میبردیم خورشید رنگ سرخش را در دشت پهن کرده بود با غروب خودش اعلام می کرد که شب به زودی فرا می رسد!
وقتی به خانه برگشتم بوی نان تازه خانه را پر کرده بود، مادرم معمولا عصر ها نان می پخت تا صبح ها بیشتر به کار هایش برسد.
داخل اتاق رفتم، بعد وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم چادر نمازی که مادربزرگم از مشهد آورده بود سر کردم و مشغول خواندن نماز شدم.
در حال خواندن نماز بودم که صدای برادرم را شنیدم که همراه پدرم و دام ها از دشت به خانه باز گشتند.
نمازم که تمام شد دویدم تا به آن ها خسته نباشید بگویم خوشحال بودم که برادرم را بعد یک روز تلاش می دیدم
پدر و برادم لباس هایشان خاکی شده بود لباس هایشان را عوض کردند و دستانشان را شستند.
وقتی به اتاق آمدند سفره شام را پهن کردیم دورهمی غذا خوردیم ، گفتیم ، خندیدیم بعد از شام دورهم نشتیم کلی خاطره تعریف کردیم از روزی که گذشت ، تفریحی که با دوستانم در دشت رفتم و...
برادرم می گفت امروز طبیعت دشت خیلی زیبا بود ، برگ درختان زرد و نارنجی خیلی منظره ی قشنگی بود.
کم کم چشمانم خواب را به ماندن در کنار خانواده ترجیح می داد.
بلند شدم رخت خواب را پهن کردم و در فکر آرزو های فردا به خواب رفتم، تا صبحی تازه با خاطراتی زیبا را آغاز کنم.
نویسنده :تمنا ❤️
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
بسم الله الرحمن الرحیم🦋 به قول حاج قاسم 💔☔️..... اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او
#قسمت_دوم
#پلاک_۱۷
یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم من رفتم و از آشپزخانه چای آوردم 🫖موقع خوردن چای به همسایه گفت: طاهره خانم توی چای فوت نکنید از نظر اسلام درست نیست من مانده بود بچه پنج ساله این حرف را از کجا شنیده بود!😃🤨
به پدرش میگفت: پیغمبر (ص) گفته اند پای جلوی بزرگتر دراز نکنید پس من این کار را نمیکنم چون باید پیرو آنها باشم 😍
زمانی که ماه محرم فرا می رسید خودش را برای روضه امام حسین(ع) آماده میکرد کرد وقتی به روضه وارد می شد مودب با وقار در گوشه ای می نشست و مداحی گوش می کرد.
به طوری که هر کسی این بچه را می دید کلی تعریف تمجید از او می کرد
در روضه ها کمک می کرد مثلا استکان ها را میشست یک جورایی با همان کوچکی خادم الحسین(ع) شده بود.🙏🏻
به خاطر شرایط شغلی پدرش بیشتر وقت ها با خودم روضه می آمد به حرف های سخنران خیلی گوش میکرد و گاهی به من میگفت : مامان یادته حاج آقا فلان حرف رو گفت؟
ابراهیم علاقه ی زیادی به مسجد رفتن داشت از همان هشت سالگی نماز خواندن را آغاز کرد بیشتر ، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را میخواند .
در مسجد موذن بود و بعد از نماز جماعت دعای سلامتی امام زمان (عج) را برای مردم با صدای رسا می خواند.
همین اهل نماز بودنش باعث شده بود که خیلی نظم و ترتیب را در زندگی رعایت کند و همیشه کارهایش را مرتب انجام می داد 🕘
زمانی که قرار شد به مدرسه برود من او را در مدرسه نزدیک خانه خودمان ثبت نام کردم
مدرسه ی جلالی دقیقا کنار مسجد فاضل هندی بود📝
ابراهیم همیشه سر وقت به مدرسه می رفت و به موقع با پسر عموهایش از مدرسه بر می گشت همیشه یک عالمه دوست برای خودش پیدا میکرد و به خانه می آورد.
در راه مدرسه شیطنت و بازی های خطرناک نمی کرد زمانی که از مدرسه به خانه بر می گشت.
وقت خودش را تلف نمی کرد و مشغول درس خواندن می شد.
در مدرسه به دوستانش و به خصوص پسر عموهایش کمک می کرد خیلی روی نظم و ترتیب کتاب📚 هایش حساس بود هوش زیادی داشت و درس اش هم خوب بود.
نویسنده :تمنا ☔️🍀
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷 #قسمت_اول #سادات_بانو🧕🏻
#قسمت_دوم
#سادات_بانو🧕🏻
نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید ،هوای شهر سرد و خشک بود ، به حیاط رفتم تا از شیر آب کنار حوض وضو بگیریم ؛آب را که به صورتم زدم لرزه ای بر اندام من افتاد ، وضو را تمام کردم و به سمت اتاق رفتم، تا نماز را اول وقت بخوانم چند دقیقه بعد از پایان نماز صدای در آمد به سمت در رفتم مادر در حالی که چادرش را مرتب می کرد ، به سمت در آمد هر دو به استقبال خانواده عمویم رفتیم .
همگی در در پذیرایی گرد هم آمدیم ، مادر از جای خود بلند شد ، تا به سمت مطبخ برود که با صدا ی عمو ایستاد.
زن داداش زحمت نکش خبری مهمی باید برای شما بگویم بیاید بشینید .
نگاه مان به دهان عمو دوخته شده بود منتظر شنیدن کلامی از او بودیم .
رضا خان دستور کشف حجاب را علنی کرده از فردا مصادف با ۱۷ دی دیگر خانمی نمی تواند با حجاب بیرون برود ، مردم باید لباس های متحد الشکل بپوشند ( مردان با کلاه های پهلوی و زنان با بلوز دامن ، بلوز شلوار همراه با کلاه )..
تار های ذهنم در هم پیچیده شد ، احساس گیجی در سرم داشتم با صدای گرفته رو به عمو دیگر نمی توان به مدرسه رفت !
عمو آهی از سر تاسف کشید بله اما هر چیزی چاره ای دارد .
یک ساعت بعد هم دور سفره گرد آمدیم سفره ی قلمکاری که دور آن آن مملو از زیتون تازه و سبزی که مادر در باغچه کاشته بود ، مادر غذای سنتی مشهد را پخته بود. (شله مشهدی )
نگرانی در چهره ی همه نمایان بود ، دستور کشف حجاب مسئله ای نبود که بتوان به راحتی با آن آن کنار آمد غیر ممکن بود.
بعد از جمع کردن سفره تصمیم بر این شد چند روزی از خانه بیرون نرویم اما مبارزه را به صورت پنهان انجام بدیم .
(رضاخان با هر چیزی که رنگ دین می داد مخالف بود.
برگزاری روضه های خانگی ، اعیاد مذهبی ..)
خورشید طلایی رنگ در حال غروب بود، مادر همه را دعوت را به خوردن عصرانه کرد ، پدر فرش بزرگی پهن کرد، همه روی آن نشستیم.
طولی نکشید مادر با کاسه های ملامین که درون آن پر بود، از نخودچی و کشمش به سمت ما آمد کاسه ها را مقابل عمو و بچه قرار داد.
در حالی که با لبخند تصنعی سعی می کرد روحیه اش را حفظ کند، مشغول خوردن شد .
نویسنده :تمنا 🥰🌹
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
بسم الله الرحمن الرحیم رمان انقلابی افق تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) و امام خم
#قسمت_دوم
#افق
صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالتی آشفته
برای چی اجازه دادید یک فراری وارد خانه بشود ؟
این فرد به کمک ما نیاز دارد ما باید به او کمک کنیم
تا شب صبر کنید مرد ها بیایند فکری می کنیم
در همین هیاهو گریه یکی از کودکان به گوش رسید کودک در حالی که مشغول بازی بود به زمین خورد زن با آشفتگی به سمت او می دود در حالی که قربان صدقه اش می رود او را آرام می کند
صدای رفت آمد ها در حیاط بیشتر شد هر چه می گذشت صدا نزدیک تر می شد یکی از زن ها به آهستگی به فردی سلام می کند
خسته نباشید
سلام چقدر آشفته به نظر می رسی
زن با حالتی ناامید ادامه می دهد امروز یک فراری داخل حیاط آمد و کمک خواست من هم به او گفتم داخل زیر زمین پنهان شود،سکوتی بین زن مرد پدید آمد
بعد از چند لحظه صدای پا نزدیک تر شد من خودم را به انتهای زیر زمین رساندم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم را به در دوختم ،مرد به آرامی در را باز کرد واردشد در حالی که با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم
سلام آقا
سلام بر مرد انقلابی
بیا بنشین چرا گوشه ایستاد ای ؟
چند قدم بر داشتم کنار مرد صاحبخانه روی چهار پای نشستم
ماموران چطور تو را شناسایی کردند در کدام مرکز فعالیت می کنید ؟
به آرامی با صدای ملایم مرد جوان من و چند تا از دوستان هم سن سال خودم سخنرانی ها اعلامیه های امام رامینویسیم و شبانه داخل خانه های مردم می اندازیم
هدف شما از فعالییت انقلابی چیست ؟
ما برای مبارزه با طاغوت و استقلال ایران مبارزه می کنیم ؟
چه برنامه هایی برای آینده کشور دارید که مشغول مبارزه هستید؟
برای این که دین اسلام پایه اساس کشور شود
با چه کسانی این فعالیت می کنید ؟
ما در مسجد نبی اکرم با حاج آقا موسوی و چند تن از دوستان مشغول فعالیت هستیم.
من امروز در حالی که چند اعلامیه در دست داشتم تا به دست یکی از دوستان برسانم ماموران به صورت نامحسوس مرا تعقیب کردند به دنبال آمدند من هم به سرعت از دست آن ها فرارکردم و چاره ای ندیدم وارد حیاط شما شدم.
مرد صاحبخانه در حالی داشت با دقت به صحبت های من گوش می داد زیر لب زمزمه کرد.
افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد
نویسنده :تمنا
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#طلوع_دل #قسمت_اول پرتوی خورشید چشمان فندقی رنگم را نوازش کرد ، عینک آفتابی دسته طلایی رنگ را برداش
#طلوع_دل
#قسمت_دوم
وارد رستوران شدیم ، نگاهی به اطراف کردم صندلی های قهوهای رنگ با تزئین گلدان های صورتی با گل های سفید که روی آن بود.
دیوار کوب های طلایی و با حاشیه قهوهای ، پیش خدمت در حال تمیز کردن میز سمت راست بودند.
پیش خدمت دیگر در حال سینی غذای بزرگی در دستش بود.
به سمت یک خانم و آقای جوان می رفتند خانم در حالی چادرش را مرتب می کرد لبخندی زد و همسرش غذا را جلوی او چید
عطر خوبی در رستوران پیچیده بود ،فضایی از عطر های شیرین و بوی چوب بود.
آیه مرا صدا کرد
کجایی ؟
هیچ چند بار صدات کردم
بی خیال
کجا بنشینم .
آیه اشاره به میز دو نفره کنار دیوار انداخت فضایی اختصاصی برای میهمانان دو نفره...
چند دقیقه ...
پیش خدمت نزدیک ما آمد سفارش تون چیه ؟
طنین چی می خوری ؟
نگاهی به پیش خدمت دو پرس سلطانی همراه با دلستر و ماست مخصوص
آیه لبخندی زد، سهم خودت را بگو دختر
هر دو خندیدیم بعد از خوردن دلشوره عجیبی گرفتم.
آیه بلند شو برویم
برای چی ؟
حس بدی در دلم ایجاد شده است ، هر دو بلند شدیم و بعد پرداخت هزینه از رستوران خارج شدیم .
مسیر رفته را با سرعت بیشتری برگشتیم
به ماشین نزدیک شدیم ،دلشوره ی بیشتری گرفتم.
به سمت ماشین رفتم و...
نویسنده :تمنا 🌹🥰