eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
27.9هزار ویدیو
214 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
@zekrroozane ذڪرروزانہوقایع آخرالزمان3.mp3
زمان: حجم: 50.81M
وقــایــع آخــرالـزمــانــی در ایــران3⃣ () ✅ درانتشاراین فایل بکوشیم وقــایــع آخــرالـزمــانــی در ایــران نشر به نیت یاری حضرت 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻🍃🌸🍃🌻🍃 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور03.mp3
زمان: حجم: 14.83M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 03 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🎬: حمیده خانم برای ایلماه چنین تعریف کرده بود: دردی جانکاه در جانم می پیچید و ول می کرد، به گمانم ساعت نزدیک نیمه شب بود، دردها تندتر از قبل شده بود. ماما سوجان که از سرشب به خانه ما آمده بود، به رنگ و رخم نگاه می کرد و همانطور که دهان بی دندانش را با خنده از هم می گشود سری تکان می داد و میگفت: حمیده خانم! طاقت بیار دخترم، دردهات تازه گرم شدن، ان شاالله این بار بعد از چهارتا پسر، یک دختر شیرین شکر برای آقا سید باقر بیاری، پس اینقدر ناراحتی نکن، ارزشش را داره باید یه مونس داشته باشی، یه گریه کن که اگر فردا روزی دور از جون افتادی مردی بیاد بالا مزارت گریه کنه که نگن مجلسش بی سرو صدا بود... ماما سوجان همانطور که آب گرم که بخار از آن به هوا بلند بود را توی تشت میریخت، اینطور حرف میزد تا من دردها را راحت تر تحمل کنم. توی همین عالم بودم که کسی محکم به در چوبی کلبه زد. ماما ساجون به خیال اینکه پدرت سید باقر صبرش سر اومده و داره به در میکوبه صداش را بلند کرد و گفت: آقا سید، چرا شتاب می کنی بابا؟! صدای گریه نوزاد شنیدی که اینطور بی طاقت شدی؟! نه سید، هنوز خبری نیست با پسرات همون جلو در نگهبانی بدین تا... هنوز جمله ماما تموم نشده بود که صدای مردی از پشت در بلند شد: ماما سوجان! فوری بیا بیرون کارت دارم. سوجان این پیرزن مهربان یکه ای خورد و گفت: وای بلا به دور! این دیگه کیه، گمونم از اهالی روستا نباشه، صداش که نا آشناست، لهجه اش هم به ما نمی خوره... همانطور که از شدت درد گوشه چارقدم را توی دهانم جا میدادم گفتم: از وقتی خانواده شاه اومدن اینجا، رفت و آمد غریبه ها به کهنمو زیاد شده که دوباره لگدی به در آمد و پشت سرش فریادی بلند شد: آخه زن حسابی مگه به تو نیستم؟! جان ملک جهان خانم و بچه اش در خطره، اگر مویی از سرشون کم بشه به خدا قسم میدم به درختای همین جنگل ببندنت و اونقدر بزننت تا بمیری یا اصلا با همین اسلحه میکشمت... ماما سوجان نگاهی به من کرد و هراسان از جا بلند شد، رفت پشت پرده جلو در و لنگه در را باز کرد و گفت: چی شده مرد غریبه؟! چرا هنوز نیومده ما را به تیر و تفنگت میبندی؟! مرد که مشخص بود عجله دارد، گفت: من مهدی قلی بیگ هستم، حتما آوازه ام را داری، رفیق گرمابه و گلستان محمد شاه، برادر ملک جهان خانم! ملکه ایران حالش خوب نیست، پا به ماه هست و از بخت بد، مامای دربار بیمار شد و مرخصش کردیم و قرار بود مامایی از تهران برامون بفرستند و الانم حکمن توی راه رسیدن به اینجاست اما حال ملکه خوب نیست، پرس و جو کردیم و فهمیدیم توی این روستا تو کاربلد مامایی هستی حالا هم بیا، سوار بر گاری بشو، تا خونه موقت شاهانه راهی نیست... ماما سوجان با لحنی لرزان گفت: ببخشید نشناختم، اما وضع من را میبینید، زائو دارم، اگر از اینجا برم این زن معصوم و بچه اش از دست میرن.. مهدی قلی بیگ فریاد زد: به جهنم که از دست برن من میگم ملک جهان... در این هنگام صدای پدرت سید باقر بلند شد که به مهدی قلی بیگ اعتراض می کرد، خلاصه بحثشون بالا گرفت و حالا سر وجود ماما سوجان دعوا به پا شده بود، اما مشخص بود زور از مهدی قلی بیگ میشه، آخه اونا درباری بودن و ما مردم عامی، من دردم شدید شده بود و ملک جهان خانم هم انگار مثل من بود، چاره ای نبود باید فکری می کردند. انگار مغز همه قفل شده بود که در این لحظه ماما ساجون که زنی دنیا دیده بود پیشنهادی داد که مورد قبول هر دو طرف قرار گرفت و بنا به پیشنهاد ماما سوجان، من را با اون حال نزار به همراه ماما سوجان سوار گاری کردند تا من هم داخل یکی از اتاق های امارت موقت شاهانه بشم که ماما سوجان همزمان بتونه بالای سر هر دو زن زائو که یکی زن روستایی و یکی هم ملکه مملکت بود، حضور داشته باشد. ادامه دارد... ✏️✏️به قلم:ط_حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و تختم را مرتب ڪردم از پله پائین رفتم نگاهے به خانه ڪردم هیچ ڪس نبود مامان، وردشاد ڪه مثل همیشه بیرون رفته بودند بابا هم ڪه چند روزے مے شد در سفر بود داخل آشپزخانه رفتم و با زیر رو ڪردن یخچال توانستم صبحانه ای براے خودم آماده ڪنم من خیلی ڪار خانه انجام نداده بودم و مواقعے که تنها هستم خیلے برایم سخت هست صبحانه آماده ڪنم مشغول صبحانه ڪه شدن یادم افتاد ڪه به نرگس پیام بدم و احوال پرسے ڪنم بابت دیشب هم از او هم تشڪر ڪنم صفحه ے پیام را باز ڪردم ڪ نوشتم سلام خوبید من ویشڪا هستم همون ڪه دیشب جمله را ادامه ندادم و فقط نوشتم مے خواستم تشڪر ڪنم پیام را ارسال ڪردم طولے نڪشید دینگ گوشے به صدا درآمد نرگس : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبید شب خوبے را گذرانید ؟🥰 من هم نوشتم بله خوب بود این قدر خوابیدم ڪه تازه الان صبحانه مے خورم ببخشید میشه امروز همو ببینم خیلے دلم می خواهد باهاتون آشنا بشوم ؟ نرگس بله عزیزم نظرت چیه ساعت ۵عصر توے همون پارڪ همو ببینم. نوشتم عالیه بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم حمام ڪنم یڪ دوش آب سرد می توانست ڪمے حالم را بهتر ڪند تا عصر فرصت چندانے نداشتم باید خودم را زودتر آماده مے ڪردم بعد از حمام دوباره به اتاق رفتم سعے ڪردم لباس مناسبی براے عصر انتخاب ڪنم یڪ مانتوے بلند و یڪ شال مناسب ڪه خیلے ڪوتاه یا نازڪ نباشد. بعد از آن مشغول ڪتاب خواندن شدم این بهترین ڪارے بود ڪه می توانستم در تنهایے انجام بدهم و باعث مے شد حالم را خوب ڪند. نویسنده :تمنا❤️🤍🌹
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_دوم #ویشکا_2 قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگ
سلام دختر بابا 🥰 سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کند ویشکا چقدر دیر آمدی ؟ مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد. بفرمائید شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم ،عمه ادامه داد ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی ؟ من الان در شرایطی نیستم ... دختر بابا ، حرف عمه را گوش بده سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا هیچی چیز مهمی نیست به سمت پله ها رفتم که با صدای وردشاد به خندم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده نه فقط امروز بیمارستان بودم. بیمارستان برای چی؟ چیز خاصی نیست نویسنده تمنا 🌹😍 کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_دوم #زمان_مشروط 🕰 نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا
🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده بود ،مردم مانند دیگ در حال انفجار بودند . روحانیون اوضاع را به دست گرفته بودند یکی از روحانیون ،پدر من بود آقا سید مرتضی که مردم محلی به او آسد مرتضی می‌گفتند شروع به بسط نشینی نزدیک دربار کردند هوای سرد آذر ماه لرزه‌ای بر بدنم انداخته بود حیات خانه ما پر از برگ‌های نارنجی🍂 زرد پاییزی شده بود ،کم کم داشتیم به زمستان ❄️نزدیک می‌شدیم زمستانی که خبر از اتفاق‌های بدی می‌داد ،مردم بی‌خانمان در این هوای سرد چه بلایی بر سرشان می‌آمد ،در این فکر و خیال ها که صدای مادرم رو از اتاق شنیدم به سمت آنجا رفتم. بله مادر جان فخرالسادات برو مسجد و به حاج آقا طباطبایی بگو از پدرت خبر دارد یا نه؟! بدجور دلم شور می‌زند چادرم را سرم کردم زیر لب زمزمه می‌کردم خدایا رحم کن به کسی که جز تو رحم کنند ای ندارد ، نکند بلایی سر آقا جان آمده باشد. در خانه را که باز کردم پدر با عبای خاکی رنگش روبروی خود دیدم. اتفاقی افتاده دخترم؟! راستش مادر نگران شما بود ، گفت بروم سراغ شما را از حاج آقا طباطبایی بگیرم بیا تو عزیزم ، بیا اوضاع مناسب نیست هر دو وارد خانه شدیم مادرم تا چشمش به پدر افتاد با صدای بلند گفت خدا را شک آمدی🥰 پدر عبای خودش را روی طاقچه حیاط کنار گلدان شمعدانی قرار داد، بعد کنار حوض رفت و وضو گرفت . مادر چی شده مبارزه به کجا رسید؟! پدر زیر لب زمزمه کرد، خدا می‌داند شرایط چطور شد! نویسنده :تمنا☘💔
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_دوم #سالهای_نوجوانی🐣☘ در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟! من هم با
تعمیر پشت بام خانه ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از زمین پنهان می کرد من درسهای 📚مدرسه ام را نوشته بودم و قرار بود که به مادرم در کارهای خانه کمک کنم فصل پائیز باران های شدیدی می بارد و توده ی هوای بارانی غلبه ی زیادی بر روستا دارد همین آب و هوا باعث می شود در فصل پائیز شب های بارانی زیادی داشته باشیم خب این طبیعی است که کاهگل خانه ها خراب شود و محبور باشیم دوباره آن ها را ترمیم کنیم. من و مادرم برای این که بتوانیم خاک جمع آوری کنیم و با آن کاهگل درست کنیم داخل کوچه رفتیم و با جاروی چوبی و خاک انداز آهنی خاک های کف کوچه را جمع کردیم و آن را داخل تشت بزرگی ریختیم. بعد از این کار خاک ها را تبدیل به کاهگل کردیم ، از نردبان چوبی بالا رفتم چند پله که بالا رفتم مادرم تشت بزرگ پر از کاهگل را به دستم داد تا آن را روی پشت بام بگذارم بعد از آن مادرم به پشت بام آمد و با هم شروع کردیم به کاهگل کشیدن پشت بام کارمان خیلی طول کشید با صدای اذان مغرب 🌇دست از کار کشیدیم. هوا تاریک شده بود اما آسمان روستا به دلیل تمیز بودن هوا روشن بود از نردبان چوبی پائین آمدیم من رفتم از شیر حیاط وضو گرفتم آبش سرد بود در غروب پائیز🍂 که سوز سرما می آمد احساس خوشایندی نداشتم. داخل اتاق رفتم نماز را با چادر گل دار خواندم، بعد از آن شروع به مرتب کردن اتاق کردم چون شب ها فامیل برای شب نشینی به خانه ی ما می آیند البته بعضی اوقات هم ما به خانه ی آن ها می رویم. ظرف بزرگی برداشتم و از یخچال چند انار ، نارنگی و چند سیب درون ظرف گذاشتم میوه ها آماده شد به اتاق رفتم لباس های👚👢 را عوض کردم و آماده شدم. من عاشق مهمانی های شب نشینی هستم در این در این مهمانی ها با دختر عمه هایم و دختر عمو هایم کلی صحبت می کنم. ساعت ۷ شب بود صدای در خانه آمد رفتم در خانه را باز کردم ،چند تا از عمو هایم و عمه هایم داخل خانه آمدند ، پدر و برادرم هم با فاصله ی کمی به خانه آمدند طولی نکشید همه دورهم جمع شدیم و صحبت کردیم مادرم میوه تعارف کرد. من همراه با دختر عمه ها و دختر عموهایم انار دانه کردیم روی آن ها نمک پاشیدیم و خوردیم عموی بزرگم گفت انشاءالله هفته ی آینده همزمان با ولادت پیامبر(ص) عروسی👰 مصطفی هست. مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای سورسات داریم، به ما کمک کنید تا انشاءالله کار ها خوب انجام بشود. نویسنده :تمنا 💔
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_دوم #پلاک_۱۷ یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم من رفتم و از آشپزخانه چ
در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خانه و محلی رونق داشت. هرکس هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد تا انقلاب پیروز شود ابراهیم آن روزها 10 سال بیشترنداشت که مشغول فعالیت های انقلابی بود اعلامیه پخش می کرد ،کوکتل مولوتف درست می کرد تا بتواند کمی جلوی ماموران نظامی را بگیرد که به مردم حمله نکنند در همین روز ها بود که ابراهیم توسط ماموران ساواک دستگیر شد همه ی خانواده نگران شدند دستگیری یک پسر کوچک در آن زندان های وحشتناک خیلی درد آور است. من رفتم سراغ پسرم و به ماموران🧑🏻‍✈️ التماس کردم تا آزادش کنید آخر این بچه کوچک چطوری می تواند فعالیت انقلابی انجام بدهد 🥰 اما ماموران قبول نمی کردند و می گفتند همین بچه ها هستند که برای نظام شاهنشاهی دردسر درست می کنند بلاخره با واسطه گری یک از آشنایان ارتشی پسرم را آزاد کردند و به خانه بازگشت از انقلاب چیزی نگذشته بود، که صدام به ایران حمله کرد😱 خیلی سخت بود تازه داشتیم نفس می کشیدیم و با آرامش زندگی می کردیم چاره ای نبود خوب ما هم باید تلاش می کردیم تا این ماجرا زودتر حل شود . ابراهیم در پشت جبهه خیلی فعالیت می کرد چون سنش پایین بود نمی توانست به جبهه برود همه ی تمرکز اش در پشت جبهه بود آن روزها ابراهیم ابراهیم 11 ساله بود که برای تهیه لوازم مربا به بازار می رفت میوه ی هر فصلی را می خرید مانند بالنگ ،آلبالو و هر میوه ای که در هر فصلی بود می خرید و در خانه می آورد تا من برای جبهه درست کنم.😍🫂 خودم هم دست کمی از او نداشتم و در مسجد حضرت رسول(ص) به همراه خانم ها برای رزمنده ها لباس می دوختیم. ابراهیم خیلی در مسجد خیلی کار می کرد موذن بود ،فعالیت های جبهه را انجام میداد و همچنین در ساخت مسجد که نیمه کاره بود خیلی کمک می کرد پیش هر کسی می رفت و رو می زد تا بتواند سیمان و شن مصالح ساختمانی تهیه کند و ساخت این مسجد راتمام کند. خودش هم همیشه نمازش را اول وقت می خواند. حتی در نوجوانی نماز شب میخواند آن روز ها ابراهیم حدود 14 سال داشت یک روز در مسجد حضرت رسول(ص) بودم که ابراهیم پیش من آمد، گفت برویم پیش آقای فقیهان (احمد فقیهان پیش نماز مسجد حضرت رسول(ص) ) من هم قبول کردم. نویسنده :تمنا 👌🏻☘☔️
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_دوم #سادات_بانو🧕🏻 نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش م
🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم. با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم . مریم مقابل دیدگانم نمایان شد. سلام مریم خانم مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت س سلااام می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟ بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟ این حرف ها برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی روشنفکر باشی ، باید با این پوشش تغییر کند. اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند. اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند. بله مردانی هستند که به اسم اسلام نگاه شرقی به زن دارند ، زن را در خانه زندانی می کنند، اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند . در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت. نویسنده :تمنا🥰🌷
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_دوم #افق صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالت
مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام آمده شد برایت می آورم امشب در این مکان باش تا فکری کنیم. مرد صاحبخانه در حالی از پله های بزرگ سنگی🪨 بالا می رفت نگاهم را به نور خورشید دوختم که پرتوش اش از پنچره کوچک زیر زمین نمایان شده بود نور نارنجی رنگ خورشید آشفتگی دلم را بیشتر می کرد لحظه ای از فکر دوستانم بیرون نمی آمدم اگر ماموران آن ها را دستگیر کرده باشند چه می شود همان طور که در فکر فرو رفته بودم قطرات اشک روی صورتم جاری شد🥺 صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید به سمت پله ها رفتم بالا و پایین رفتن از این پله ها خیلی مشکل بود نگاهی به اطراف کردم از آن همه هیاهو خبری نبود کنار حوض آب نشستم از شیر آب کنار حوض وضو گرفتم مشتی آب سرد به صورتم زدم سردی آب احساس لرزشی در وجودم ایجاد کرد ، نسیم شهریور ماه صورتم را نوازش کرد. بعد از وضو به زیر زمین برگشتم نگاهی به طاقچه انداختم در جستوجوی مهر برای نماز بودم مهر کوچکی روی طاقچه بود برداشتم تبرک کربلا را بوسیدم ،بعد از نماز دوباره در فکر فرو رفتم مدتی بعد مرد صاحبخانه با سینی بزرگی به طرف من آمد ،ببخشید باعث زحمت شما شدم. مهمان حبیب خداست رحمت هستید بفرمایید! تکه نانی برداشتم کمی بادمجان🍆 درونش قرار دادم لقمه نان را در دهانم گذاشتم آرام مشغول خوردن شدم خیلی خسته به نظر می رسی بهتر است زود تر استراحت کنی اما با وجود این بچه موش ها🐭 نمی شود . مرد صاحبخانه بلند شد و کمد چوبی که روی آن چند وسیله بود را هل داد به کناری کشید همه توجه من به او بود ناگهان چشمانم گرد شد با کنار رفتن کمد چوبی اتاقی نسبتا برزگ نمایان شد که درونش پر از برگه اعلامیه و دستگاه چاپ بود. با لکنت زبانش شما ه ه هم ا از این کار ررر ها می می کنید ؟ مرد صاحبخانه سری تکان داد ما برای حرف امام، جان هم می دهیم. نویسنده :تمنا😍🙃
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#طلوع_دل #قسمت_دوم وارد رستوران شدیم ، نگاهی به اطراف کردم صندلی های قهوه‌ای رنگ با تزئین گلدان های
به سمت ماشین رفتم نگاهی به ظاهرش کردم که متوجه ی شکسته شدن آیینه ی سمت راننده شدم وای از دست تو آیه با نگرانی به سمت من آمد چی شده عزیزم ؟! ببین چی شده قبل از رفتن به رستوران گفتم جای ماشین مناسب نیست آیه لبخندی زد؛ طنین الکی شلوغش نکن احتمال دارد یک موتور سوار بی احتیاطی کرده باشد. پروفسور جان این را هم خودم می دانم بعد نگاهی به آیه کردم بار آخرت باشه دختر آیه اخمی کرد ، حرفم را تکرار کرد هر دو خندیدیم بعد در حالی که سوار می شدیم گفتم خانه یا پاساژ برسانمت ؟ پاساژ میرم امروز صاحب مغازه هست به زور چند ساعتی ازش مرخصی گرفتم در طول مسیر حرف خاصی نزدیم هر دو فکر مان مشغول بود فقط موقع توقف برای چراغ قرمز آیه زیر لب می غر می زد پشت قرمز ردیف اول ماشین ها ایستادم ، که صدای پسر جوانی توجه ما را جلب کرد من و آیه به نگاه کردیم. ماشین گران قیمت با سرنشینان نچسب ، پسر جوانی که پشت فرمان نشسته بود با صدای بلند به من گفت برو پشت ماشین ظرف شویی بنشین با این رانندگی تا خواستم دهانم را باز کنم و فریادی سرش بزنم. جمله های بعدی اش را تند تند تکرار کرد دو دوست دیگرش هم از فرصت سؤ استفاده کردند و چند جمله ای نثار آیه کردند چراغ که سبز شد با اعصابی خط خطی شده به مسیر ادامه دادم یک ربع بعد جلوی پاساژ توقف کردم آیه آرایش خود را تمدید کرد و شالش را کمی عقب کشید ،بعد از ماشین پیاده شد. نگاهی به آیه کردم و زیر لب گفتم خدا به خیر بگذراند. بعد به سمت خانه حرکت کردم فکرم خیلی مشغول بود نمی دانستم برای شکستن ماشین چه جوابی به بابا بدهم. با شلوغی خیابان نیم ساعت طول کشید تا به خانه رسیدم ، جلوی آپارتمان ماشین قرار داده بودند، ناچار را ماشین را کنار جدول قرار دادم و به سمت خانه رفتم. نویسنده :تمنا 😍❤️