@zekrroozane ذڪرروزانہ17.mp3
زمان:
حجم:
6.36M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_هفدهُم 7⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
ڪـانال مهدویون 🌹
💠https://eitaa.com/mahdvioon✨️
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_هفدهم 🎬:
روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبیح را میشمرد، آخرین دانه ها بود که با صدای پراز هیجان زینب و دست های او که شانه هایش را تکان میداد از عالم عبادت بیرون آمد.
بابا..بابا...بابا پاشو...
روح الله سر از سجده برداشت و رو به زینب لبخندی زد و گفت: چی شدی بابا؟! امشب حواسم بهت بود کابوس ندیدی، تازه تو خواب لبخند هم میزدی، معلوم خواب شیرینی میدیدی
زینب کنار سجاده نشست دست پدرش را در دست گرفت وگفت: خیلی خواب خوبی بود، اصلا انگار واقعی بود، یه جای خوشگل پر از گلهای محمدی، تازه گلهاش مثل گلهای دنیای ما نبود یک رنگ و یک بویی داشت بابا... یکدفعه یه فرشته نورانی از آسمان اومد یه کلید درخشان و نورانی بهم داد و گفت اینو بده به بابات و بعد سرش را به بازوی پدرش چسپاند وگفت: بابا خوابش خیلی خوب بود، معنیش چی میشه؟!
روح الله که انگار تپش قلبش زیاد شده بود، دستی روی سر زینب کشید و گفت: خوابش خیلی خوبه، ان شاالله فرجی بشه و مشکلات زندگیمون تموم بشه، حالام اگر دوست داری بگیر بخواب عزیزم، فردا با هم حرف میزنیم..
زینب نگاهی به سجاده بابا کرد و گفت: تا اذان صبح خیلی مونده؟!
روح الله سری تکان داد و گفت: اندازه اینکه یه نماز شب بخونیم همین..
زینب از جا بلند شد و همانطور که به طرف سرویس ها میرفت گفت: الان خیلی ناجور دلم می خواد نماز شب بخونم.
روح الله که با نگاهش زینب را دنبال می کرد گفت: برو وضو بگیر و بیا منم رکعت آخر نماز شب را می خونم، بعد با هم حسابی حرف میزنیم.
روح الله سلام نماز را داد، احساس میکرد بوی خیلی خوشی از سمت راستش می آید،به عادت همیشه بعد از سلام نماز، رویش را سمت راستش کرد و با دیدن چیزی که پیش چشمش بود یکه ای خورد، اما با صدای ملکوتی او آرامشش به او برگشت.
پیرمردی ملکوتی که نور از چهره اش می بارید، با محاسنی بلند و سفید که روی شانه هایش ریخته بود و دشداشه ای سفید که از تمیزی میدرخشید به او سلام کرد و گفت: قبول باشه فرزندم و دستش را به سمت روح الله دراز کرد.
روح الله دست گرم و مردانهٔ پیرمرد را در دست گرفت، آرامشی عجیب در جانش نشست.
پیرمرد لبخند زیبایی زد و گفت: من نتیجهٔ تمام دعاها و راز و نیازها و ریاضت های تو هستم، به من ابلاغ شده که در خدمت تو باشم و هر خواسته ای که داشته باشی عمل کنم.
روح الله که از شوق انگار زبانش بند آمده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: پس تو موکلی از موکلین روحانی و علوی هستی و در قبال خدمتت چه سوره ای باید تلاوت کنم و چه تعهدی بدهم.
لبخند پیرمرد پررنگ تر شد و گفت: آری من از روحانیت های علوی هستم و هیچ از تو نمی خواهم...آنکه آفریدگار من و توست، به من امر نموده که بی چشم داشت در خدمتت باشم، انگار خاطرت برای خدا خیلی عزیز است پسرم..
روح الله نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند، انگار ذهنش هنگ کرده بود و در همین حین زینب با چادر سفید نمازش کنار پدر ایستاد و گفت: به به...بابا چه بوی خوبی اینجا میاد، درست مثل همون عطری که توی خواب شنیدم، یه عطر گل محمدی که نمونه اش را توی دنیا ندیدم و وقتی دید پدرش خیره به نقطه ای در سمت راستش هست و به حرفهای او توجهی نمی کند به شانه اش زد و گفت: بابا این بو را تو هم میشنوی؟
صدای اذان بلند شد، روح الله بدون اینکه کلامی حرف بزند، به نماز ایستاد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon🦋
@zekrroozane ذڪرروزانہ17.mp3
زمان:
حجم:
6.36M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_هفدهُم 7⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر 17.mp3
زمان:
حجم:
12.01M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_هفدهم: « توسل به امام عصر(عج)»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور17.mp3
زمان:
حجم:
13.95M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_هفدهُم 17
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
#کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_شانزدهم🎬: روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراح
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هفدهم🎬:
فاصله عمارت شاهانه تا اقامتگاه ملکه زیاد نبود و البته این فاصله کم، بسیار روح افزا و مملو از گلهای رنگانگی بود که ایلماه با اینکه بچه روستا و جنگل بود، نمونه اش را در آنجا ندیده بود، اصلا نگاه کردن به اینهمه زیبایی و گلهای مختلف روح او را جلا میداد و کمی از استرسش کم می نمود.
جلوی پله های عمارت ملکه رسیدند، ایلماه می خواست همانند قبلا که جلوی عمارت شاهانه به انتظار نشسته بود، منتظر ناصر میرزا باشد که ناصر میرزا با نگاه کوتاهی که به پشت سرش کرد به او اشاره ای نامحسوس نمود تا دنبالش بیاید و این نشان میداد که ناصر میرزا علاقه شدیدی به ایلماه دارد و از نگرانی او آگاه است و می خواهد ایلماه در همان لحظه اول از علت احضارش توسط مادر باخبر شود.
البته ایلماه هم کلاهی بر سر داشت که تا روی ابروهایش را پوشش می داد و چهره اش قابل تشخیص نبود و از طرفی ملک جهان خانم چندین سال بود ایلماه را ندیده بود و نمی توانست چهره او را که اینک همچون دخترکی نوجوان و سرزنده در قالب مردی جوان در زیر کلاه و لباس سربازی پنهان بود، تشخیص دهد.
ایلماه در حالیکه چهره اش جدیت همیشگی را داشت اما در دل از اینهمه توجه ناصر میرزا به او شاد بود، پس به دنبال ناصر میرزا حرکت کرد و باز جلوی ورودی در عمارت ، نگهبان مانع ورود او شد و ناصر میرزا با لحنی قاطع گفت: بهروز محافظ مخصوص من است و باید سایه به سایه ام حرکت کند.
نگهبان که بی اجازه ملک جهان خانم قادر نبود حرکتی کند ، منتظر امر ملک جهان خانم بود که در این هنگام ملکه ایران نگاهی سرسری به ایلماه کرد و با اشاره دست به نگهبان فهماند مانع ورود ایلماه نشود و سپس خودش را نزدیک ولیعهد کشانید و گفت: مگر صد بار به تو نگفتم که به هیچ کس جز خودت اعتماد نکن، این محافظ شخصی آیا آنقدر مطمين است که می تواند به عمارت ملکه قدم نهد؟! و بعد آهسته تر ادامه داد: اینبار برای اینکه شان و منزلتت در بین سربازان حفظ شود با این کار مخالفتی نکردم، اما دیگر تکرار نشود و هیچ وقت، هیچکس را اینقدر به خود نزدیک نکن...
در ضمن در فرصتی مناسب باید به من توضیح دهی که این محافظ را از کجا و چگونه برگزیدی و چه جور امتحان خود را پس داده که اینگونه مورد اعتماد ولیعهد مملکت ایران قرار گرفته است.
ناصر میرزا سری تکان داد و گفت چشم...
حالا وارد عمارت ملکه شدند، عمارتی که درست شبیه عمارت ولیعهد بود اما با این تفاوت که بزرگتر از آن بود و تزیینات بیشتری داشت.
ملک جهان خانم به سمت اتاقی در انتهای تالار حرکت کرد و ناصر میرزا هم به دنبالش و ایلماه هم با یک قدم عقب تر آنها را تعقیب می کرد.
ملک جهان خانم وارد اتاق شد و ولیعهد هم به دنبالش داخل شد که صدای ملکه بلند شد: آن در را ببند، نکند توقع داری محافظ شخصی ات را در خلوت مادر و پسری وارد کنی؟! نترس اینجا خطری تو را تهدید نمی کند تا تو مجبور باشی با خود محافظ بیاوری و بلند تر فریاد زد: آن در را ببند.
در اتاق بسته شد و ایلماه پشت در ایستاد و سراپا گوش شده بود تا بفهمد چه چیزی بین این مادر مرموز و پسر نوجوانش در حال رخ دادن و گفتگوست.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#قسمت_هفدهم
#ویشکا_۱
با صداے باز شدن در اتاق ،چشمانم را باز کردم بابا در حالے ڪه
لبخند مے زد وارد اتاق شد
دختر بابا چقدر خوابیدے !
واے خیلے خسته بودم
بیا پائین دخترم همه منتظرت هستند دورهم صبحانه بخوریم
بلند شدم تختم را مرتب ڪردم به سمت دستشویے رفتم صورتم راشستم و از پله ها پائین رفتم
خواهر چقدر خوابیدے
به به چه میز صبحانه اے
ویشڪا بنشین با هم صحبت ڪنیم عمه دیشب تماس گرفت تو به شایان گفتے دنیاے من با تو خیلے متفاوت هست
هنوز لقمه ے نان را در دهانم نگذاشته بودم دستم را پایین آوردم حرارت بدنم بالا رفت با خودم گفتم شایان هنوز نرسیده خانه ماجرا را ڪف دست عمه گذاشته است
مامان دوباره صدایم زد
ویشڪا پاسخ سوال من را بده
بله دقیقا همین را گفتم
چرا باید دنیا تو با شایان متفاوت باشد
شایان پسر مناسبے هست چه چیزے از او تو را ناراحت ڪرده است
لقمه نان را در دهانم گذاشتم سڪوت ڪردم
بعد از چند لحظه شروع به صحبت ڪردم من اصلا دلم نمے خواهد
مثل قبل زندگے ڪنم دوست ندارم رفتار هاے ڪه در این چند سال انجام مے دادم را تڪرار ڪنم هدف زندگے ما خرید بهترین لباس ها وخوردن بهترین غذا ها نیست من مے خواهم متفاوت از گذشته زندگے ڪنم
بابا نگاهے متعجب به من ڪرد چطور به این نتیجه رسیدے
زندگے ما خیلے ارزش دارد پس باید به درستے از آن استفاده ڪنیم و به چیز هاے ڪم اهمیت نپردازیم.
از روے صندلے بلند شدم به سمت اتاق رفتم در اتاق را ڪه باز ڪردم
گوشے را از روے تخت برداشتم و با نرگس تماس گرفتم بعد از شنیدن چند بوق ارتباط برقرار شد
سلام عزیز دلم
سلام نرگس جان
خوبے خانم چه خبر
خیلے خوب نیستم امروز وقت دارے امروز با هم صحبت ڪنیم
بله عزیزم یڪ ساعت دیگر آزاد هستم نظرت در مورد پارڪ فدک چیست ؟
ویشڪا : عالیه
بعد از قطع تماس اتاق را جمع و جور ڪردم و آماده شدم تا به محل قرار بروم
از پله ها پائین رفتم
دختر بابا کجا میرے ؟
با دوستم قرار دارم
مے خواهے برسونمت
نه خودم میروم
صبر ڪن !
مےخواهم باهات صحبت ڪنم، وردشاد به اتاقش رفت تا آماده شود، بابا نگاه پرسش گرایانه را به من ڪرد سرم را پائین انداختم تا در تیرس نگاهش نباشم.
نمے خواهے در مورد دوست جدیدت صحبت ڪنے
فرصت شد در موردش باهاتان صحبت مے ڪنم.
از اتاق بیرون آمد هر دو به سمت پارڪینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم
ویشڪا چرا این قدر لجبازے مے ڪنے خوب بگو چے باعث شده علاقه ات تغییر ڪند
در حالے ڪه از پارڪینگ خارج می شدیم
ببین الان من با فردے قرار دارم ڪه باعث شد مسیر زندگے من تغییر ڪند
وردشاد نگاه تعجب برانگیز به من ڪرد
نڪند معجزه ڪرده است.
نه ، نرگس مسئول پایگاه فرهنگے من در برنامه هاے فرهنگے شرڪت ڪردم و از جمع صمیمے آن ها خوشم آمد باعث شد
ڪم ڪم پوشش هم تغییر ڪند در حالے ڪه وردشاد خنده اے ڪرد.
پس اسمش نرگس ببین داداشی همسر دارد خیالات برندارد.
نویسنده :تمنا ❤️😊
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون✨️
💠https://eitaa.com/mahdvioon
✅️ کپی مطالب حلال است.
داستان ظهور17.mp3
زمان:
حجم:
6.71M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور"
📝 #قسمت_هفدهم 17: آنچه در این قسمت می شنوید:
«آن سنگ بزرگ را بیاورید!»
🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال)
#نشر = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
🌼˹➜˼ @mahdvioon
کانال ܩܣܥویوܔ
@zekrroozane ذڪرروزانہpart17_salam bar ebrahim.mp3
زمان:
حجم:
10.43M
🎧#قسمت_هفدهم کتاب«سلام بر ابراهیم جلد ۲»
#سلام_بر_ابراهیم_جلد۲
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون✨️
💠https://eitaa.com/mahdvioon
✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_شانزدهم #افق چشمانم مقابل جسم سیاه رنگی باز کردم کمی خودم را روی صندلی تکان دادم ،خواستم د
#قسمت_هفدهم
#افق
زخم های تنم عفونت کرده بود بدنم بشدت درد می کرد توان حرکت نداشتم به دیوار تکیه زده بودم در فکر حال محمد رضا بودم از روزی که من از خانه ی آن ها بیرون آمدم ده روزی می گذشت خبری از آن ها نداشتم نکند ...
جمله در ذهنم کامل نشده بود که صدای باز شدن در آهنی آمد سربازی به طرف من آمد چشمانم را بست و مرا کشان کشان از سلول خارج کرد صدای همهمه در سلول پیچید کجا می بریدش ؟
آخر تازه شکنجه اش کردید بس اس دیگر !
دلم شور می زد چه اتفاقی افتاده که مرا به اتاق باز جویی می ببرند در با صدای ملایم باز شد سرباز مرا به سمت صندلی هل داد چشمانم را باز کرد ....
قلبم تند تند می زد نگاهم خیره مبهوت ماند اشک در چشمانم حلقه بست بعد از چند لحظه...
خانم پرستار در حالی که که صورتش سرخ شده لبش زخمی با چهره ای نگران به من نگاه می کرد.
زیر لب زمزمه کردم
شما اینجا چه می کنید ؟پرستار سکوت کرد
مامور ساواک دهان باز کرد
یار غارتان را آوردیم پرستاری که خدمت اعلی حضرت می کند مجبورش می کنید فعالیت انقلابی بکند
می خواستم بگویم کدام فعالیت که سکوت کردم
بعد از چند لحظه خانم پرستار شروع به صحبت کرد
این آقا مقصر نیست من به او پیشنهاد دادم
با چشمانی گشاد و دهانی باز به پرستار نگاه کردم که چرا می خواهد همه چیز را گردن را بگیرد
مامور ساواک که این بار حسابی گیج شده بود ،چهراش را درهم کشید
بس کنید هر دو شما باعث آزردگی اعلی حضرت شدید ، بعد از چند لحظه
خانم پرستار را به اتاق دیگری منتقل کردند و مرا هم کت زدند
درد بدنم زیاد شد با ناراحتی غصه ی فروان گوشه سلول نسشته بودم که یک دفعه صوت قرآن از سلول کناری به گوش رسید.
وصبروا و صابرو ان الله مع الصابرین
نویسنده:تمنا🙃💭