eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
28.1هزار ویدیو
216 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: مدتی از اون اتفاق شوم، همانکه می خواست به قیمت جان عباس و روح الله تمام شود. می گذشت و روح الله کاملا متوجه شده بود که از راه شیطان و طلسم های شیطانی نه می شود به جایی رسید و نه می توان به شیطان ضربه زد. اوضاع زندگی شان به گونه ای بود که هر روز و هر روز خانواده به طریقی اذیت می شد، یک بار بچه ها دچار کابووس و ترس میشدند و یک بار خودش ناگهان دچار خفگی می شد،فشار خون و قند روح الله هم مضاف بر همه چیز باعث آزار روح الله بود،بیماری فاطمه هم انگار برگشته بود و علاوه بر آن او در وقت تنهایی و اکثر شبها هنگام خواب سایه هایی را میدید،سایه هایی که از هر واقعیتی واقع تر بودند و مدام در پی آزار او بودند، گاهی موهایش را می کشیدند و گاهی با جابه جایی وسائل باعث ترس او میشدند و این ترس به عباس و زینب و حسین هم منتقل میشد،زینب این روزها وضعش بدتر بود، هر شب با کابوس و ترس از خواب میپرید و همراه مادر گریه می کرد و اشک میریخت. و این موضوعات به همین جا ختم نمیشد، با اینکه ماه ها بود که روح الله درخواست جدایی از شراره را داده بود اما هیچ خبری از طرف دادسرا نمی شد و این خیلی عجیب بود، در عصر کنونی که تمام ارتباطات توسط عالم مجازی ست و احکام به راحتی در پرونده الکترونیکی جای میگیرند و به دست فرد میرسند، یک پرونده ناگهان مهرو موم شود ، خیلی عجیب است، روح الله چندین بار حضوری به دادسرا مراجعه کرد و هر بار با این جواب روبه رو میشد: اصلا درخواستی از شما به این شرح در سیستم ما موجود نیست و روح الله چندین بار درخواست کتبی نوشت و به محضر دادگاه ارائه کرد و در کمال تعجب هر بار همین جواب را میشنید، پرونده ای که به محض باز شدن، نامریی میشد و دست او به جایی بند نبود و روح الله حالا خوب میدانست که مشکل این پرونده از کجا آب می خورد. دیدن این وضعیت و تحمل آن برای روح اللهی که قلبش در گرو مهر همسر و فرزندانش بود زجر آور و کشنده تر از هر چیزی بود، پس به دنبال راه حل افتاد و کتاب های حوزوی و فقهی زیادی را جستجو کرد، دستش باز بود و به علمای زیادی دسترسی پیدا کرد، می خواست کاری کند، اما قبل از آن باید می فهمید که این کار در دین امری پسندیده و طاهر است و منعی برای آن نشده؟ تمام علما و مطالب کتاب هایی که خوانده بود همه متفق القول بر این مطلب دلالت می کردند که : تسلط بر علوم غریبه و به خدمت درآوردن روحانیت های پاک و علوی برای ازبین بردن موکل های سفلی و شیطانی که باعث آزار بندگان مومن خدا میشوند و گره در کار و زندگیشان می اندازند، اگر برای آسایش بندگان باشد، کاری پسندیده است و بنا بر حکم همه علما روح الله که زندگی اش تحت تاثیر ماورایی ها قرار گرفته و بسیار اذیت شده بود می توانست در دفاع از خود با توسل و کمک از موکلین علوی و مسلمان، به موکلین سفلی و شیطانی حمله کند و از زندگی خود و فرزندانش دفاع کند. چندین روز روح الله درگیر این موضوع بود و حال که به او ثابت شده بود، کارش درست است، پس نیت کرد تا با توکل به خدا و طبق دستوراتی که گفته شده بود دست بکار شود و گویا این آخرین و تنها راه باقی مانده برای او بود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon🌻
@zekrroozane ذڪرروزانہ14.mp3
زمان: حجم: 6.48M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 4⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر 14.mp3
زمان: حجم: 20.64M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « دعا برای تعجیل فرج » ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور14.mp3
زمان: حجم: 15.57M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 14 🎙 به کلام و تنظیم : (مدیرکانال) دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ https://eitaa.com/joinchat/3330736345Cfb4ce748ea ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🎬: بالاخره گروه استقبال از ولیعهد ایران به خارج از شهر آمد و ناصرالدین میرزا با جلال و شکوهی بسیار وارد شهر شد ایلماه با نگاهی سرشار از تعجب همه جا را زیر نظر داشت، وقتی جلوی دروازه بزرگ تهران رسیدند، زیر لب سوت ریزی کشید و غرق عظمتش شد، وارد شهر شدند، صدای برخورد سم اسب با سنگفرش زمین، آهنگی زیبا در گوش ایلماه بوجود می آورد. او که تا به حال پایش را از کهنمو بیرون نگذاشته بود، اینک با دیدن تهران و مردمش، مردمی که از همه طیف در آن بود، غرق دید زدن اطراف شده بود. ناصر میرزا که در کنار مهدی قلی بیگ و عباس میرزا اسب می راند، تمام حواسش در پی ایلماه بود و کاملا می دید که این دخترک جسور چگونه از دیدن این شهر غرق شگفتی شده است. مردم کوچه و بازار با دیدن کاروان شاهی، راه را باز کرده بودند و به داخل حجره ها هجوم برده بودند و هر کدام از پشت شیشه، ولیعهد جوانشان را می دیدند و در گوش هم پچ پچ می کردند. کاروان از شهر گذشت و به ورودی قصر رسید، دروازه قصر با پارچه های نواری شکل رنگ رنگی تزئین شده بود و با ورود ناصر میرزا شیپورهای دو طرف دروازه که داخل برجکهای ورودی قصر بودند به صدا در آمدند. ایلماه هنوز عجایب شهر را هضم نکرده بود که با عظمت قصر روبه رو شد و احساس می کرد روح او هم چنین عظمتی می خواهد و آرزو می کرد کاش او در قصر می بود، او هنوز از خطرات این قصر مرموز چیزی ندیده بود و گمان می کرد که مردم قصر هم دلی زیبا و بزرگ به زیبایی قصر دارند. جلوی ورودی قصر، کالسکه ای اعیانی که بر روی دیواره اش کنده کاری هایی از شیری شرزه شده بود، انتظار ولیعهد را می کشید. ناصر میرزا از اسب به زیر آمد و با احترامی زیاد سوار کالسکه شد و همانطور که از پله های کالسکه بالا می رفت، نگاهی به ایلماه کرد و اشاره نمود که با اسب در کنار کالسکه حرکت کند، ایلماه که وظایفش را خوب می دانست با تکبری که مخصوص خودش بود، سری تکان داد . کالسکه در جاده ای کم عرض و سنگ فرش که دو طرفش زمین های بزرگ چمن به چشم می خورد و ردیف درختان سر به فلک کشیده و سبز مانند دو خط موازی دو طرف جاده را پوشانده بودند، حرکت کرد و ایلماه هم به دنبالش و دیگر محافظان در پی ایلماه حرکت کردند، حالا همه محافظان فهمیده بودند که بهروز مورد اعتمادترین آدمی هست که ولیعهد به همراه دارد و نا خوداگاه بدون در نظر گرفتن سن کم این سرباز جوان، از او تبعیت می کردند. بالاخره به عمارت شاهانه رسیدند، ناصر میرزا از کالسکه پیاده شد و به همراه مهدی قلی بیک داخل تالار عمارت شد تا به پدرش، محمد شاه عرض احترام کند و تمام محافظین و سربازان و در کنارشان بهروز، جلوی درب عمارت شاهانه که محل اقامت شاه قاجر بود منتظر دستور بعدی ایستادند. جلوی عمارت حوض آبی بزرگ دایره مانند بود که با رنگ آبی رنگ گرفته بود و پر از آب بود و وسط حوض فواره ای به چشم می خورد که آب را به اطراف می پاشید و در اطراف این حوض گلدان هایی که هر کدام گلی زیبا از انواع رنگها داشتند جای گرفته بود. ایلماه نفسش را محکم به داخل کشید تا عطر گلها را که هوش از سرش پرانده بود به جان کشد ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سیزدهم #ویشکا_۱ ساعت هشت شب وردشاد پنج بار تماس گرفته بود من گوشیم روے حالت سڪوت بود و متوجه
نگاهے را به ساعت مچے ڪردم یڪ ربع به چهار را نشان مے داد زمان زیادے نداشتم مسافت دانشگاه تا پایگاه زیاد بود پگاه نگاهے به من ڪرد ویشڪا چے شده چقدر آشفته هستے ؟ ساعت چهار و نیم قرار دارم، پگاه : با چه ڪسے ؟ با ڪے از دوستان تازه آشنا شدم پگاه شروع ڪرد به شوخے پگاه حالا دیگر ما دوستت نیستم رفتے دوست جدید پیداڪرد نگین لبخندے زد و چیزے نگفت باعجله خداحافظے ڪردم ، از دانشگاه خارج شدم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم پنج دقیقه بعد اتوبوس در ایستگاه توقف ڪرد سوار اتوبوس شدم در سمت راست اتوبوس ڪنار یڪ دختر نوجوان نسشتم،دختر نگاهے به من ڪرد و با اشاره مرا متوجه ڪرد ڪه موهایم بیرون آمده روسرے را مرتب ڪردم و در فڪر فرو رفتم بعد از بیست دقیقه در ایستگاه پیاده شدم و سوار اتوبوس دیگرے شدم تا به پایگاه بروم ،اتوبوس دوم خیلے شلوغ بود ڪنار درب اتوبوس ایستاده بودم و با دست راست میله ے ڪنار در را گرفتم گوشیم زنگ خورد نرگس پشت خط بود سلام عزیزم ڪجایے سلام نرگس جون شرمنده ڪلاس هاے دانشگاه طول ڪشید تا ده دقیقه دیگر پایگاه میرسم. باشه عزیزم انشاءالله تماس را قطع ڪردم دستانم عرق ڪرده بود و در وجودم گرماے زیادے احساس مے کردم در دلم آشوب بود چون نمے دانستم باید چه سوالاتے را از حاج آقا بپرسم اتوبوس در ایستگاه توقف ڪرد پیاده شدم از ایستگاه تا پایگاه مسافت زیادے نبود وارد پایگاه شدم برخلاف هفته ے پیش پایگاه خلوت بود و برنامه شروع نشده بود نرگس جلو آمد. سلام عزیزم سلام نرگس جون ببخشید دیر شد به سمت سالن رفتم به حاج آقا سلام ڪردم بعد از دریافت جواب سلام روبروے حاج آقا نسشتم حاج آقا در خدمتتان هستم. ماجرا از جایے شروع مے شود یڪ شب من با خانواده بحث داشتم ڪه نمے خواهم در مهمانے شرڪت ڪنم و از خانه بیرون رفتم و درگیر مزاحمت خیابانے شدم بعد همسر نرگس با آن دو نفر برخورد ڪردند و من با نرگس آشنا شدم به تدریج طرز پوشش تغییر ڪرد و باعث اعتراض خانواده و دوستان شد اما خودم احساس آرامش بیشتر دارم اما دوست دارم دلایل زیاد تری در مورد حجاب بدانم. حاج آقا با دقت به صحبت هاے من گوش داد. حاج آقا در این جا چند دلیل مطرح مے شود 1- سلامت جسمے دلیل بیشتر بیمارے هاے جسمے بخاطر وجود اضطراب است در زمینه حجاب اضطراب ناشے در پوشش و عدم آرامش ڪافے سبب مے شود. 2- زمینه سازے رشد علمے وقتے فڪر ما اسیر لباس پوشیدن و آرایش هاے مختلف باشد و نوع رفتارے ڪه در مقابل نامحرم داریم باعث مے شود هیجان و اشتیاق ما نسبت به زمینه هاے علمے و فعالیت هاے آموزشے ڪمرنگ مے شود. 3- ارزش والا زن در اسلام جامعه ے اسلامی یڪ خانم مسلمان ارزش زیادے در جامعه دارد ڪه بخواهد خود را با پوشش نامناسب براے دیگران عرضه ڪند. این ڪار باعث مے شود،شخصیت او پایین بیاید چون هر چیز با ارزش پوشیده است مانند یڪ ڪادو ڪه براے تقدیم به دوست ڪاغذ ڪادو مےبچیم صحبت هاے حاج آقا را با دقت گوش دادم و به فڪر فرو رفتم دلایل بسیار جالبے بود بخصوص در ارزش بالاے خانم در جامعه ..... نویسنده :تمنا❤️😍 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ✨️ 💠https://eitaa.com/mahdvioon ✅️ کپی مطالب حلال است.
داستان ظهور14.mp3
زمان: حجم: 7.27M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور" 📝 14: آنچه در این قسمت می شنوید: «آنانی که بار دیگر زنده شده اند!» 🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال) = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سیزدهم #ویشکا_2 چند باری با نگین تماس گرفتم ذهنم خسته ناامید بود به سمت نیکمت فلزی که رنگ سبز
در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشگرکشی بودند نگاهی به به ساعت دیواری کردم درست ساعت یازده صبح بود ،که گوشی همراهم زنگ خورد . به طرف گوشی رفتم شماره ی ناشناسی را روی صفحه ی آن نشان می داد . سلام بفرمائید سلام خانم دهقان دقت تون بخیر متشکرم از کلانتری 12خدمتتان تماس می گیرم شما باید امروز ساعت 13 کلانتری تشریف بیاورید . در چه موضوعی؟! شما تشریف بیاورید ، خدمتتان عرض می کنیم تماس را قطع کردم نگاهی به اطراف کردم خانه ما انگار بمب ترکانده بودند یک ساعتی فرصت داشتم تا خانه را مرتب کنم و بعد به کلانتری بروم ساعت 12:15 از خانه به سمت کلانتری خارج شدم می دانستم اگر ماشین را ببرم جای پارک مناسبی پیدا نمی کنم به همین دلیل تا سر خیابان پیاده رفتم و با سوار شدن یک خط اتوبوس خودم را به کلانتری رساندم نگاهی به اطراف کردم فضای کلانتری مثل هفته ی قبل بود دیوار های کرم رنگ با صندلی های فلزی که ناگهان چشم به نرگس افتاد کنارش رفتم سلام نرگس جانم سلام ...😐 چی شده اتفاقی افتاده ویشکا خانم ماجرا ها را باید از شما شنید من برای چی ؟! درست زمانی که نرگس دهانش را باز کرد جمله ای بگوید سروان احمدی از اتاقش بیرون آمد و ما را صدا کرد خانم دهقان و خانم صالحی تشریف بیاورید هر دو به طرف اتاق سروان احمدی کردیم وارد اتاق شدیم که ناگهان دلم ریزش کرد شایان در حالی که روی صندلی مشکی رنگ در سمت چپ اتاق نشسته بود در حالی که دستانش با دستبند فلزی بسته بود نگاهی به من کرد ویشکا جانم آمدی مات مبهوت مانده بودم چه بگویم وضعیت خیلی سختی بود عرق سردی بر پیشانی ام نشست دستم بالا بردم تا آن را پاک کنم که صدای سروان احمدی مرا متوجه خودش کرد خانم صالحی مثل این که حال شما خوب نیست نرگس در حالی که تقلا می کرد حالش را خوب نشان بدهد نه خوبم بفرمائید آقای مقدم و دو نفر دیگر متهم ردیف اول به قتل شهید ناظری هستند ما باز جویی ها را انجام می دهیم شما منتظر روز دادگاه باشید نرگس در حالی که زیر لب چیزی گفت از اتاق بیرون رفت شایان تقلا می کرد، ویشکا بگو کار من نیست ویشکا جان تو که ... سروان احمدی با صدای بلندی خانم دهقان شما بیرون تشریف داشته باشید. از اتاق خارج شدن نرگس در حالی که دستانش را دور سرش حلقه کرده بود، شروع به اشک ریختن کرد... نویسنده :تمنا🌹🍃
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سیزدهم #سادات_بانو🧕🏻 فرزند کوچک با صدای بلندی شروع به گریه کرد با دست پاچگی سعی کردم آرام
🧕🏻 صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه شده بود چه بلایی سرش آمده ، بلند شدم و او را در آغوش گرفتم مادر در حالی که روسری مشکی اش را سرش می کرد زهرا سادات بلند شو ،مادر مراسم کم کم شروع می شود. اشک روی گونه هایم جاری شد فخر السادات را تکان دادم بعد سراغ صندوقچه ی قدیمی مادر رفتم . صندوقچه بزرگ قرمز رنگ که رویش با نقش های گل نسترن کشیده شده بود را باز کردم لباس های مشکی را از داخل آن بیرون آوردم و شروع به پوشیدن کردم در حالی که نگاهم متوجه حیاط بود منتظر پدر و سید ضیاالدین بودم . حال سید خوب نبود پدر نمی توانست او را تنها بگذارد. در همین فکر بودم که صدای در آمد مادر در حالی که به سمت در می دوید با صدای بلند یا جد السادات خودت رحم کن آمدند سید ضیا الدین در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به حیاط رساند به آرامی چیزی به مادر گفت. مادر با صدای بلند زهرا ،فخر سادات را داخل حیاط بیاور. پدر در حالی که اشک می ریخت نگاهی به سید کرد همگی در سکوت به هم نگاه کردیم. فخر سادات نگاه معصومانه ای به پدرش کرد و در آغوش او خوابش برد نیم ساعت بعد جمعیت زیادی با زنان با چادر های قجری و مردان با لباس های معمولی در میدان شهر جمع شده بودند تا به تشیع جنازه نجمه بانو بیایند. آژان ها که با اتفاق پیش آمده می ترسیدند حرفی بزنند مجبور به سکوت بودند تا مراسم تمام شود. زمانی که تابوت نجمه بانو را آوردند مادر خودش را روی تابوت چوبی او انداخت شروع به شیون کرد، سید در حالی که دستش روی صورتش گذاشته بود به آرامی اشک می ریخت. من هم به آرامی شروع گریستن کرد در حالی که سعی می کردم صدای گریه ام فخر سادات را بیدار نکند. نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود 🌿
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سیزدهم #افق چشم هایم درست و حسابی گرم نشده که سر صدایی های از از طبقه ی بالا مرا به آنجا کشا
عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد ،چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه وجودم عرق کرده بود قفسه ی سینه ی محمد رضا به سختی بالا و پایین می رفت لبانش خشک شده بود از محل زخمش چرک خون بیرون می آمد اعظم خانم مرتب در خانه راه می رفت با تسبیح مشغول ذکر گفتن بود هر چه زمان می گذشت دلشوره من بیشتر می شد کنار محمد رضا رفتم با دستمال مرهمش را تعویض کردم محمد رضا در حالت خواب بیداری شروع به گفتن چند کلمه کرد. صدایش ضعیف بود به سختی می توانستم متوجه بشوم دو ساعت بعد در خانه به صدا در آمد من و اعظم خانم به سمت در دویدیم اعظم خانم زمانی که خانم پرستار را دید بسیار خوشحال شد ، خوشحالی او با داروهای در دستش دو چندان شد. خانم پرستار درنگی نکرد خودش را بر بستر محمد رضا رساند دارو های مورد نیاز را به او داد اجازه داد تا کمی استراحت کند طیبه خانم شما خیلی خسته شدید بهتر هست بروید کمی استراحت کنید خانم پرستار به سمت اتاق رفت من هم در کنار محمد رضا نشستم تا مراقب او باشم. نویسنده:تمنا🥺♥️
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سیزدهم #طلوع_دل بعد از تموم شدن کلاس زبان با آیه در حالی که قدم می‌زدیم تا درب دانشگاه رفتیم
جلوی درب خانه ماشین را پارک کردم طلوع پیاده شد ،بعد از زدن قفل فرمان وارد خانه شدم. سلام کردم طلوع در حالی که سکوت کرده بود از راه پله‌ها بالا رفت مامان نگاهی به من کرد دیر کردی طنین ؟! آهی کشیدم مسیر شلوغ بود، تا رفتم دنبال طلوع زمان برد. به سمت بابا رفتم که روی کاناپه دراز کشیده بود. سلام بابا جان بابا نگاهی به من کرد، سلام ماشین چطور هست؟ گره ای در ابروهایم انداختم دستم را به سمت او بردم بفرمایید این هم ماشین شما ،سالم هست بابا سوئیچ را روی میز گذاشت تشکر کرد. به سمت پله‌ها رفتن وقع بالا رفتن از پله‌ها احساس کردم پاها من نمی‌تواند مرا تا بالا یاری کند. عرق سردی وجودم را گرفت، تمام توانم را جمع کردم، تا به سمت اتاق بروم با وارد شدن به اتاق و دیدن صحنه آشفته آن حالم بدتر شد روی تخت نشستم ، ضعف پا اذیتم می‌کرد، چند دقیقه‌ای نفس نفس زدم کمی که بهتر شدم . شروع به جمع کردن اتاق کردم درگیری ذهن سست شدن پا نمی‌توانست علائم خوبی باشد با این کار ذهن خود را از افکار منفی دور کردم. بعد از مرتب کردن اتاق لپ‌تاپ را برداشتم و شروع به جستجو کردم چرا از نظر اسلام حجاب توصیه شده است؟ علت پوشش اجباری در محیط دانشگاه چیست؟ چند صفحه‌ای جلوی روی من باز شد. چشم من به جمله ی جالبی خورد ،ایجاد آرامش خانم در جامعه و دانشگاه تمرکز بیشتر در محیط‌های آموزشی و احترام به حقوق زنان از عوامل مهم حجاب در جامعه هست . البته نه فقط طبق ماده قانون اساسی حجاب کامل در جامعه الزامی است و رعایت نکردن آن ممنوع می‌باشد، از لپ‌تاپ کمی فاصله گرفتم و سرم را به دیوار تکیه دادم. بارها و بارها دم دختران محجبه‌ای که با آرامش در خیابان قدم می‌گذارند و پسران اوباش با آنها کاری ندارد. شاید آرامش واقعی را بتوان در پوشش آنها پیدا کرد یا حداقل اینکه برای ورود به دانشگاه به مشکل نخوریم. نویسنده :تمنا😍👌🏻