eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
28هزار ویدیو
214 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
به سوی نور04.mp3
زمان: حجم: 16.27M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 04 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_سوم🎬: حمیده خانم برای ایلماه چنین تعریف کرده بود: دردی جانکاه در جان
🎬: جانم برات بگه ایلماه، انگار قدم ما برای ملک جهان خانم سبک بود و البته مُلک شاهانه هم برای من اومد داشت، چون یک ساعت بعد از اینکه منو در اتاقی مجاور مطبخ جای دادند، تو و ناصر میرزا با هم به دنیا آمدین. ماما سوجان که خدا بیامرزدش اون شب کاری کرد کارستان، مدام بین دو تا اتاق در رفت آمد بود و یک لحظه هم زمین ننشست تا شما دو تا به دنیا اومدین، البته نتیجه کار ماما سوجان عالی بود و هر دو زن با نوزادهاشون سالم بودند و پول خوبی از ملک جهان خانم گرفت، پولی که باعث شد آخر عمری مثل یک زن متمول زندگی کنه البته حقش بود، بچه شاه را به دنیا آورده بود و دستش هم خیر بود. مادرم نگاهی مهربان به من کرد و ادامه داد: واقعا دستش خیر بود، چون برای منی که آرزوی دختر داشتم ایلماهم را به دنیا آورد و برای ملک جهان خانم که دو تا پسرش توی کودکی مرده بودند و الان پسر می خواست، پسری به دنیا آورد، انگار ملک جهان خانم می ترسید اگر بچه او پسر نشه، شاه پسر کوچک، هوویش خدیجه خانم نقشبندی را ولیعهد کند و اگر این اتفاق می افتاد، در آینده ملکه مادر خدیجه خانم میشد و این برای ملک جهان خانم که زنی متکبر و جاه طلب بود مثل مرگ می ماند. من اسم تو را ایلماه گذاشتم، چون برای ایل ما، تو مثل قرص ماه بودی، دختری زیبا که تا به حال کسی به زیباییش ندیده بودند. و از اون طرف خبر تولد ناصر میرزا به محمد شاه زمانی میرسه که محمد شاه بر لشکر سنی مذهب، پیروز میشه و تعداد زیادی از شیعه ها را که در چنگ اونا اسیر بودند آزاد می کند و محمد شاه این آزادی را از قدم خیر پسر نورسیده اش می دونه و پیغام میده اسم پسرم را میگذارم«ناصرالدین میرزا» یعنی کسی که پیروز میدان است... ایلماه با یاد آوری این خاطره از زبان مادرش، لبخند محوی روی لبش نشست و زیر لب گفت: من و تو ، یک شب و یک ساعت به دنیا آمدیم و ان شاالله تا آخرین لحظه عمرم در کنار تو باشم آخه ایلماه بدون ناصرالدین شاه هیچ است هیچ، مهر شاه مرا زنده نگه داشته است و بس.. ادامه دارد... ✏️به قلم:ط_حسینی 💎💎💎💎💎💎💎💎
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سوم #ویشکا_۱ صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و ت
نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس هایے را ڪه آماده ڪرده بودم پوشیدم و سوار ماشین شدم درست یادم نمے آمد دیشب پارڪے ڪه رفته بودم در ڪدام خیابان بود با ڪمے جستوجو به پارڪ رسیدم ، نرگس زودتر از من رسیده بود. سلام ببخشید دیر رسیدم؟ سلام عزیز دلم درست به موقع رسیدے چقدر خوشحالم دوباره مے بیینمتان 😍☺️ ڪجا بنشینم ؟ به نظرم روے این نیڪمت خوب باشد منظره ی زیبایے دارد نگاهے به اطراف ڪردم حق با نرگس بود منظره ے بسیار زیبا با حوض آب ، در حالی ڪه تصویر درختان در حوض افتاده بود حس خوبی در وجودم ایجاد مے ڪرد درختان بالاے سرمان هم سایه مناسبے ایجاد ڪرده بودند و هوا بسیار دلپذیر بود احساس مے ڪنم سبڪ زندگیم تغییر ڪرده دیگر مثل قبل نیستم از چه نظر می گویید ؟ خوب دیشب ڪه همو ڪاملا اتفاقے توے پارڪ دیدیم من دوست نداشتم به مهمانے بروم و با بے حوصلگے از خانه خارج شدم نرگس با دقت به صحبت هاے من گوش مے داد علاقه ام نسبت به این جور مهمانے ها ڪم شده دیگر دنبال هیجانات زود گذر نیستم من قبلا عاشق این جور برنامه ها بودم اما الان حس خوبے بهشون ندارم. نرگس لبخندے زد : خدا یڪ جمله ے خیلے زیبا به بنده هاش می گوید عاشقم بشوید🥰 عاشقتان میشوم اولین مرحله عاشق شدن این هست ڪه دلبستگے هامون عوض بشود. نویسنده : تمنا❤️🕊🪶
موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی آن کردم تماس برقرار شد سلام خانم دهقان بله خودم هستم بفرمائید از بیمارستان خدمتون تماس می گیرم حال آقای ناظری خوب نیست پاهایم سست شد روی صندلی نشستم چه اتفاقی افتاده ایشان فوت کردند دنیا روی سرم چرخید نمی توانستم حرفی بزنم گوشی را کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم چند دقیقه بعد آرام تر شدم لباس پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم سر خیابان تاکسی گرفتم تا به خانه نرگس بروم هر چقدر با گوشی نرگس تماس می گرفتم جواب نمی داد دلشوره ام بیشتر شد با خواهر شوهرش تماس گرفتم هر چقدر تماس با نرگس می گرفتم گفت نرگس حالش خوب نبود بستری ایش کردیم بیمارستان نشانی بیمارستان را از (مریم) خواهر شوهر نرگس گرفتم به راننده گفتم مسیر عوض شد راننده غری زد 😏 کرایه دو برابر می شود باشه آقا فقط تند بروید بیمارستان ورودی بیمارستان با مریم تماس گرفتم مریم خودش با آسانسور به طبقه ی پائین آمد ٫. سلام مریم خانم سلام عزیزم چی شده ؟ چقدر آشفته ای ! مریم خانم از بیمارستان تماس گرفتند نتوانستم جمله ام را کامل کنم خودم را در بغل او انداختم و بی اختیار اشک می ریختم مریم هم شروع گریه کرد قطرات اشک روسری ام را خیس کرد. مدتی بعد ..... ویشکا آرام باش نرگس وضعیت خوبی ندارد باید خودمان را کنترل کنیم به سمت اتاق رفتیم نرگس بی حال روی تخت خوابیده بود چشمش که به من افتاد لبخندی زد. ویشکا اینجا چیکار می کنی اما طولی نکشید لبخند اش محو شد چشمات قرمز هست اتفاقی افتاده نرگس جان آرام باش ویشکا راستش را بگو علی طوری شده 😱 سرم را زیر انداختم اشک از چشمانم جاری شد نرگس که رنگ روی خوبی نداشت دستانش را بر سرش کوبید وای خدایا! نویسنده :تمنا 🤍🌹
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سوم #زمان_مشروط 🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده
🕰 وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست کردیم به سمت انباری رفتم، تا کمی آرد برای مادرم بیاورم هر چند بار را گشتم آرد نداشتیم تمام ذخیره ما تمام شده بود، با صدایی که از نگرانی می‌لرزید به مادرم گفتم :مادر جان مادر جان چی شده دختر ؟! آرد تمام شده😱 مادر رنگ از صورتش پرید خدا مرگم دهد در این زمان آرد از کجا بخریم! کمی خودش را عقب کشید و بعد روی تنه🪵 چوبی که از چوب درخت گردو پدرم آماده کرده بود نشست بعد چند دقیقه گفت ... برو خانه صدیقه خانوم و از او درخواست کن آرد به ما بدهد اگر او نداشت به بازار برو و کمی گندم تهیه کن احتمال فروش کشاورز دستفروش داشته باشد چادرم را سر کردم ، روبنده زدم کمی پول از داخل صندوقچه آبی رنگ فلزی🪞 برداشتم و از خانه خارج شدم به سمت خانه صدیقه خانم رفتم چند تق به در زدم🚪 در که باز شد چهره ی غمگین صدیقه خانم جلوی چشمم نمایان شد سلام 🙃 سلام فخر السادات چی شده ؟! آرد ما تمام شده مقداری گندم داریم به ما قرض بدهیم صدیقه خانم آهی کشید نه دختر جان ما الان دو هفته هست که آرد نداریم میرزا علی هم پول ندارد. که گندم تهیه کند از آنجا به سمت بازار رفتم ،فضای بازار شلوغ بود مردم در تکاپوی پیدا کردن اقلام مورد نیازشان بودند همه با کمبود مواجه بودیم، بیشتر کاسب‌ها فریاد می‌زدند اقلام تمام شده اینجا نایستید. به سمت کشاورز دستفروش رفتم که همیشه مقداری گندم🌾 را با الاغش به بازار می‌آورد. سلام آقا سلام چه می‌خواهی ؟! مقداری گندم گندم مقدارش کم است، فقط می‌توانم نیم من به تو بدهم. آهی کشیدم باشه نویسنده :تمنا🍀🌱
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سوم #سالهای_نوجوانی تعمیر پشت بام خانه ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از
عروسی در راه هست...😍 دو روز بعد ازآن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر های فامیل برویم خانه ی مادر و پدر عروس تا زن پسر عمویم را ببینم و هم این که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و چادر عروس آماده کند. عصر که شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم دورهم چای و شیرینی خوردیم خانم خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد. فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند افراد فامیل هم اعلام کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند. وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم چند نفر ساز دهل می زدند وارد اتاق که شدیم تعداد زیادی جعبه باز نشده بود همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیم و شیرینی خوردیم🧁 فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن گلدان گل🌹، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده شود. امشب مراسم حنابدان برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف دست عروس و داماد حنا می گذارند شب خانه عمو رفتیم مهمان ها در حیاط جمع شده بودند، داخل اتاق رفتیم دو صندلی گذاشته بودند و سینی بزرگی خالی خیس شدع با تزئین آماده کردن همه خیلی شاد خوشحال بودند . بعضی از زن ها کل می کشیدند و بعضی شعر ها ترانه های محلی می خوانند بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد و عروس خانم همراه با آقا داماد داخل خانه آمدند. نویسنده : تمنا❤️
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سوم #جهاد_در_نوجوانی در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خانه
زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید؟ من به ابراهیم اشاره کردم و گفتم: این پسرم دوست دارد درس شما را بخواند. منظورم این بود که حوزه برود و درس طلبگی شروع کند. آقای فقیهان گفت :پسر جان شما الان باید درس های مدرسه را بخوانی اما ابراهیم در این کار اصرار داشت ،حاج آقا که این اصرار را دید گفت: من که شما را می شناسم ولی خب باید سه نفر بیاند و شهادت بدهند که این پسر متدین هست و می توانند برود حوزه ماهم قبول کردیم و سه شاهد پیدا کردیم یکی از آنها پدر شهید بود. ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند. حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن در یکی از دو مدرسه جا به جا می شد ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد. -------------------------------------------------- تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من و پدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم من و پدرش می گفتیم ،تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم. من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود. او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند. روز دیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود. حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد در تاریخ 17/2/1365 به همراه تعداد زیادی از رزمندگان به جبهه ها اعزام شد ابراهیم دو ماه در جبهه ماند و در این مدت خیلی در جبهه کار یاد گرفته بود. فعالیت هایی از قبیل کمک های امدادی ،غواصی و... بعد از دو ماه به خانه آمد ، آمده بود برای طلب حلالیت می‌گفت :من دیگه برنمیگردم! به او می‌گفتیم این حرف ها را نزن تو را با این سن کم که به جا های خطرناک نمی برند. اما او می‌گفت : نه این بار آخر است! خیلی خوشحال بود و به قول خودش پیشرفت کرده بود و به خط مقدم رسیده بود می‌گفت: مامان من جلو رفتم! در جبهه سنگر می کند ،کمک امداد بود ، غواصی میکرد ، درس یاد میداد و...من می گفتم خیلی خول انشالله موفق باشید ، پیروز بشوید محسن یک هفته ای مرخصی داشت ولی سه شب بیشتر خانه نماند و دوباره به جبهه برگشت. من هر چه اصرار می کردم که بیشتر بمان می گفت: فردا شب قرار است حمله کنند و من هم می خواهم آن جا باشم . در مدتی که محسن جبهه بود نامه های زیادی برای من می نوشت گزارش کارهایش را به ما می داد ،سعی می کرد همیشه ما را راضی نگه دارد، حدود شش ماه در جبهه ماند. نویسنده :تمنا 🥰☔️
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سوم #سادات_بانو🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ن
🧕🏻 نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند . برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود سلام مریم بانو سلام زهرا سادات چرا چشمات قرمز شده !؟ هیچی کمی در فکر فرو رفتم بیا بنشین . وای عزیزم زینب کوچولو چطوره زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم . مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید . مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟ مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم . صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم . مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است . نویسنده :تمنا☘👌🏻🧡
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_سوم #افق مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام
نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته خواب را از چشمانم گرفته بود، درست متوجه نشدم که چقدر زمان گذشت که چشمانم بسته شد با صدای اذان از گلدسته های مسجد بیدار شدم در زیر زمین را به آرامی باز کردم حیاط تاریک جلوی چشمانم نمایان شد ازشیرکنارحوض وضو گرفتم، دوباره به زیر زمین برگشتم نمازم را روی تکه حصیری که گوشه زیر زمین بود خواندم دستانم را مقابل صورتم بالا آوردم و به خانم حضرت زهرا (س) توسل کردم که ناگهان صدای در حیاط چنان لرزه ای بر تنم انداخت بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده پاک کردم از پنجره ی کوچک زیر زمین به در حیاط نگاه کردم. چند لحظه بعد .... مرد صابخانه در حالی که حسابی عرق کرده بود به سمت زیر زمین آمد خودم را جمع جور کردم و در حالی که مرد صابخانه از پله پایین می آمد به او سلام کردم ،به آرامی پرسیدم اتفاقی افتاده؟ مرد صاحبخانه قبل آن که لب از لب بگشاید پرسید جوان اسمت چیست ؟ زیر لب گفتم : مهدی چهره ی مرد گشاده شد و باصدای بلند گفت یا صاحب الزمان مرد صاحبخانه که محمد رضا نام داشت، گفت یکی از دوستان بود در حیاط با او صحبت می کردم. گفت ماموران از دیشب تا به حال دنبال یک فراری می گردند احتمال زیاد ناامید بشوند و امروز بروند. نفسم را در سینه حبس کردم با دقت به صحبت های محمد رضا گوش می دادم. مردم بر علیه رژیم تظاهرات کردند قرار هست از یک ساعت دیگر به خیابان ها بیایند. تو تصمیت چیست ؟ چند لحظه بین ما سکوت بر قرار شد ،من گوش به فرمان حرف امام هستم اینجا ماندن من بی فایده هست من هم با شما می آیم. نویسنده:تمنا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#طلوع_دل #قسمت_سوم به سمت ماشین رفتم نگاهی به ظاهرش کردم که متوجه ی شکسته شدن آیینه ی سمت راننده ش
آیفون را زدم با باز شدن وارد شدم نگاهی به اطراف کردم مامان مشغول جارو کشیدن روی مبل ها بود بابا هم مشغول صحبت با گوشی بود مثل همیشه پاسخ گوی تماس های کاری اش بود ،به طرف مامان رفتم سلام سلام چقدر دیر برگشتی ؟! با آیه رفتیم رستوران بعد هم تا پاساژ او را رساندم مامان نگاهی به من کرد نگران به نظر می رسی ، تا خواستم پاسخش را بدهم بابا گفت : چی شده طنین ؟ سلام بابا سلام دختر بابا خوبی ؟ بد نیستم طلوع کجاست ؟ با بچه های دانشگاه قرار گذاشتند به کوه بروند بعد از ظهر ؟ آره به سمت اتاق رفتم تا لباس‌هایم رو عوض کنم ،قبل از ورود قبل از وارد شدن به اتاق رفتم تا لباس‌هایم عوض کنم با صدای بابا برگشتم امروز ماشین را برده بودی در حالی که قلبم به تپش افتاده بود عرق بر روی پیشانی‌ام نشست گفتم بله چطور سوئیچ را روی میز بگذار، ماشین را می‌خواهم باشه فقط! فقط چی ؟ فردا دانشگاه دارم با چی بروم؟ مامان قبل از آنکه بابا جواب بدهد گفت اتوبوس بقیه چه می‌کنند مثل بقیه😬 حرفی نزدم سوئیچ رو روی میز گذاشتم در اتاق را باز کردم کیف رو گوشه‌ای قرار دادم و خودم روی تخت نشستم، عجب روز مزخرفی بود! به خاطر یک بی‌احتیاطی ساده مشخص نیست چه اتفاقی بیفتد ! بابا بابا جانش به ماشین بسته است ، گفتن واقعیت به او کار آسانی نیست . گوشی را برداشتم و به آیه پیامک زدم سلام عزیزم کجایی؟! بعد بلند شدم و لباس‌هایم را عوض کردم بلوز و شلوار سر هم پوشیدم با دمپایی های گربه ی پشمالو 😻🩴 دمپایی ها برای من خاطرات دوران کودکی را زنده می کرد. بعد از شستن دست و صورتم به سراغ گوشی رفتم پیام آیه را باز کردم. چی شد بابات ماجرای ماشین را فهمید ؟ در حال نوشتن پیام بودم ،که صدای بابا را از سالن شنیدم. طنین بیا 😱 با دلهره گوشی را روی زمین گذاشتم ، به سمت سالن رفتم .... نویسنده :تمنا🍀🥲