eitaa logo
بسیج مهدی یاوران
133 دنبال‌کننده
4هزار عکس
209 ویدیو
20 فایل
مجموعه فرهنگی تربیتی مهدی یاوران خیابان داوران،کوچه میرعابدینی،مسجد میرعابدینی (پایگاه بسیج شهید چراغی) مارا در فضای مجازی دنبال کنید: https://zil.ink/mahdyyavaran ارتباط با خادم: @khadem_mahdyyavar
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیج مهدی یاوران
👆👆👆 مهدی یاوران 🌺🌺🌺 معرفی کتاب کتاب حجت خدا 🔸️نشر شهید ابراهیم هادی 🔹️داستان هایی از شهید مدافع حرم محسن حججی تعداد صفحات : ۹۶ بخشی از متن کتاب : تا مدت ها پیکرش توی دست داعشی ها بود.تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش،تبادلی با هم انجام دهند.به من گفتند:《می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟》می دانستم می‌روم در خطر و امکان دارد داعشی ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما موقع،محسن برای برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم.خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقرّ حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرّ داعش. توی دلِ دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه ی سفید و بلندی پوشیده بود و صورتش را با چفیه ی قرمزی پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت:《این همان جسدی است که دنبالش هستید!》میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید گفتم:《 من چه جور این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!》بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:《پس فطرتا. مگه شما مسلمان نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!》 حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت:《این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.》 دوباره فریاد زدم:《 کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!》 داعشی به زبان آمد. گفت:《 تقصیر خودش بود. از بس حرصمون رو در آورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردم و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!》 هرچه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:《 ما باید این پیکر رو با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر.》 اجازه نداد.با صدای کلفت و خش دارش گفت:《 فقط همین جا.》 نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه ی محسن نبود و داعش می خواست فریبمان بدهد. توی دلم متوسل شدم به حضرت زهرا سلام الله علیها. گفتم:《بی بی جان. خودتون کمک کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یک راه چاره بهمون نشون بدید.》 یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم. بعد... کتاب بسیار زیبا و آموزنده هست. به همه دوستان پیشنهاد می کنم که این کتاب رو بخونید. در صورت علاقه به مطالعه بیشتر درباره شهید محسن حججی می توانید کتابهای سربلند و سرمشق را بخوانید. 🌺🌺🌺 💢 واحد فرهنگی مهدی یاوران
👆👆👆 مهدی یاوران 🌺🌺🌺 معرفی کتاب کتاب تو شهید نمی شوی 🔸️تهیه شده در واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و نشر معارف 🔹️حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی به روایت برادر تعداد صفحات : ۱۵۲ بخشی از متن کتاب : خودشکنی مثل آب خوردن محمودرضا شکسته بود خودش را و به راحتی می شکست خودش را. در این خصوصیت اخلاقی در اوج بود. بدون اغراق می گویم که به جز مقابل دشمن و آدم‌های زورگو ، مقابل همه بندگان خدا اینجور بود؛ افتاده و متواضع و بی ادعا. آنقدر تمرین کرده بود که خودشکنی برایش آسان شده بود. وقتی اولین بار بعد از حدود ۲۰ سال مربی کاراته استاد علی برپور را که سال ۱۳۷۰ با هم پیش ایشان تعلیم می دیدیم ملاقات کرد، خم شد و دست ایشان را بوسید؛ کاری که هیچ وقت من برای مربیانم نکرده بودم. حتی در برخورد با مردم عادی که شاید سلوک بسیجی اش را قبول نداشتند هم همینطور متواضع بود. اوایل دوره پاسداری اش در تهران، از این جور برخورد هایش با مردم، زیاد تعریف می‌کرد؛ برخوردهایی که موجب علاقه‌مندی مردم به محمودرضا می شد. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت. من اعتقاد دارم شهادتش مزد پرکاری اش بود. بعد از شهادتش دو بار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد وسایل شخصی محمودرضا در آن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه‌ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود:《در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته‌اید، همان‌جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است》. 🌺🌺🌺 💢 واحد فرهنگی مهدی یاوران
👆👆👆 ﷽ مهدی یاوران 🌺🌺🌺 معرفی کتاب کتاب اسم تو مصطفاست 🔸️نشر روایت فتح 🔹️زندگی نامه شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده به روایت همسر بخشی از متن کتاب : نشستم با عکست صحبت کردم مثل همین حالا گفتم من سرم نمیشه باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه؟من رو که میشناسی شاید نتونی بیای تو خوابم ولی به خواب هرکی رفتی همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی شب خوابیدم صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش خوابی دیده زنگ زدم به او گفتم اون خواب چی بوده گفت خواب دیدم که در پذیرایی اتاق شما نشسته ام و جلسه داریم. جلسه که تمام شد خونه شلوغ بود به من گفت ناصر بلند شو اینارو جمع کن الان خانمم میاد ناراحت میشه در همین حال محمد علی می خواست بره دستشویی مصطفی گفت صبر کن تا مامانت بیا گفتم مگه باباش نیسی گفت الان یه سری کارها هست که من نمی تونم انجام بدم گفتم پس شما چه کار می کنید گفت باید حواسم به خانمم و بچه ها باشه وبا اونا بیشتر بازی کنم ..همسر شهید :دیگه خیالم راحت شد 🌺🌺🌺 مصطفی صدرزاده:اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید زندگی نامه شهدارا بخوانید شهدا رفته اند وما مانده ایم ولی حقیقت گذر زمان مارو با خود برده است و شهدا مانده اند 🌺🌺🌺 💢 واحد فرهنگی مهدی یاوران
👆👆👆 ﷽ مهدی یاوران 🌺🌺🌺 معرفی کتاب کتاب دلتنگ نباش 🔸️نشر روایت فتح 🔹️روایتی از شهید مدافع حرم روح الله قربانی بخشی از متن کتاب : همیشه قلبش میتپید برای کمک به دیگران همسر شهید: روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود. من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم. یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح‌الله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار می‌دود. هیچ‌کس از ماشینش پیاده نشد. روح‌الله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطره‌ای دیگر می‌کند و می‌گوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد می‌شدیم. مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک می‌خواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمی‌رفت. روح‌الله تا این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آب‌ها را برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد راننده‌اشک می‌ریخت و از روح‌الله تشکر می‌کرد. می‌گفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها روح‌الله را عاقبت به خیر کرد.» یک هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلم برای بچه‌هایی که اینجا به ناحق کشته می‌شوند می‌سوزد. تو هم دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتم‌اشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.» هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. می‌دانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان. 🌺🌺🌺 💢 واحد فرهنگی مهدی یاوران