.
عجیب ترین معلم دنیا بود ،
امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!!
اولین باری که برگه ی امتحان خودم
را تصحیح کردم سه غلط داشتم!
نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان،
هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی
بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند
فهمیدم همه بیست شده اند
به جز من!
بجز من که از خودم غلط گرفته بودم
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم!
بعد از هر امتحان آنقدر
تمرین می کردم تا درامتحان بعدی
نمره ی بهتری بگیرم
مدت ها گذشت
و نوبت امتحان اصلی رسید،
امتحان که تمام شد،
معلم برگه ها را جمع کرد
و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود...
آن ها فکر می کردند
این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان
تصحیح می کنند اما این بار فرق داشت
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم
زندگی پر از امتحان است
خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم
تا خودمان را فریب بدهیم
تا خودمان را بالاتر از
چیزی که هستیم نشان دهیم.
اما یک روز برگه ی امتحانمان
دست معلم می افتد
آن روز چهره مان دیدنی ست!
آن روز حقیقت مشخص می شود
و نمره واقعی را می گیریم
راستی در امتحان زندگی از بیست
چند شدیم؟
✍حسین حائریان
#دلنوشته
┄┅═✧❀🦋❀✧═┅┄
@Roye_mahe_khoda
هدایت شده از رِسانو | شاهرخابراهیمی
#دلنوشته
#پیشنهادـویژه
#اربعین
آقاجانم حسین جان، سلام!
گفته بودید وقتی به منزل رسیدیم خبر رسیدنمان را به شما بدهیم تا خیالتان راحت بشود.
خواستم بگویم خیالتان راحت! ما زائرها روی بال فرشتهها قدم گذاشتیم و به خانههایمان برگشتیم.
شکرخدا همهی کودکان در سلامت به سر میبرند و مجبور نشدیم حتی یکی از آنها را در خرابهی کشور غریب بگذاریم و برگردیم.
روسری و چادر همهی خانمها پر از خاک شد اما از سرشانتکان نخورد. اصلا عموهای کاروان آنقدر غیرتی بودند که حتی اجازه ندادند کسی نگاه چپ به آنها بکند، چه برسد به اینکه بخواهند به چشم کنیز نگاهشان کنند!
مردم خیلی ما را دوست داشتند. برایمان لقمه میآوردند و اصرار میکردند بخوریم. خداروشکر لقمهها صدقه نبود.
نگران حالمان بودید، خواستم بگویم هیچ خاری در پایمان فرو نرفته ، روی دستهایمان جای طناب نیست و موهایمان آتش نگرفته. فقط کمی آفتاب سوخته شدیم، همین!
سراغ شش ماههی کاروان را گرفتید، خواستم بگویم الان توی بغل مادرش خواب است و احتمالا دارد رویای شیرین سفر را میبیند.
شما خیلی تاکید کرده بودید تشنه نماند. خواستم بگویم همه خیلی دوستش داشتند، بغلش میکردند و برایش آب میآوردند.
دخترها هم کلی بازی کردند و از این طرف به آن طرف دویدند. ولی خداروشکر در بین انبوه جمعیت نه گوشوارهای گم شد و نه دامنی آتش گرفت.
همسفرهایمان همه عالی بودند، همه مودب و متین صحبت میکردند و هیچ کس به شما و خانواده تان بد نمیگفت.....
آقای مهربانم، خواستم بگویم همه چیز خوب است. همه به خانههایمان برگشتیم و هیچ چیز و هیچ کس را در صحرای کرب و بلا جا نگذاشتیم به جز "دلمان" ....
🖤🖤😭😭😭😭😭😭
✅ @shebrahimiii | رِسانو