eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 امیر آروم دستم رو به صورتش نزدیک کرد و بوسه ریزی پشت دستم قرار داد. همینطوری داشتم نگاهش میکردم. گفت : ببین تابان، من سنی ازم گذشته. کارایی که خیلی از جوونای ۱۸ ساله و ۲۰ ساله انجام میدن رو نمیتونم انجام بدم. یعنی! نه وقتش رو دارم و نه حوصلش رو. دنبال یه رابطه درست حسابی با آدم درست حسابی ام. رابطه ای که من ازش حرف میزنم باید پر از آرامش و حال خوب باشه. من نمیتونم هر دقیقه با طرفم دعوا کنم، بحث کنم تا به حرفم گوش بده یا درخواستمو انجام بده. من الان فقط به کسی نیاز دارم که بتونه آرامش رو به من هدیه بده. وقتی از سرکار برمیگردم خستم، بیاد پیشم یا باهام صحبت کنه. وقتی کار دارم درکم کنه و وقتی مشکلی دارم به جای بحث کردن و غر زدن آرومم کنه. من دوست دارم با تو باشم. خوشگلی، خوش اخلاقی، چهره معصومی داری که این آرامش رو ناخودآگاه بهم میدی. اگر دوست داشته باشی و بتونی باهم باشیم. اما یه رابطه درست و بدون دردسر نه مثل این جوونای ۱۸ ساله. در حین حرف زدن فقط و فقط نگاهش کردم. حرفاش درست بود و همه رو قبول داشتم. اما! آیا من میتونستم تو چنین رابطه ای باشم؟ میتونم همچنین رابطه ای داشته باشم و اون رو مدیریت کنم؟ امیر : نیازی نیست الان بهم جواب بدی تابان، خوب فکرات رو بکن بعد بهم جواب بده. سری تکون دادم و دستمو از دستش درآوردم. دستامو دور کاسه بستنیم حلقه کردم که امیر گفت : تابان جان؟ _هوم؟ امیر : اگر تصمیم گرفتی با من وارد رابطه بشی، باید دو چیز رو بدونی! سوالی بهش نگاه کردم که خودش ادامه داد. امیر : یک دروغ و نارو زدن ممنوع، دو توقع دارم هر چیزی که برات رخ میده، اذیتت میکنه یا حالتو بد میکنه رو بدون اینکه ازت بخوام بهم بگی. محرم رازت باشم تا بتونم حالتو خوب کنم. این دو مورد خیلی برام مهمن. لبخندی زدم و تو فکر فرو رفتم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
. тo тнᴇ ɪηғɪηɪтʏ, тнɪs нᴇαʀт ßɛαтs ғoʀ ʏoυ...! تـا بی نهـایـت ایـن قـلب واسـه تـو مـیـزنه! @mahee_man
Life is the art of drawing without an eraser. زندگی یعنی هنر نقاشی کردن بدون پاک کن :)) @mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 امیر خیلی جذاب و خوش تیپ بود. خوش اخلاق بود و توی این مدت ثابت کرده بود چقدر هوامو داره.. پولدار بود و از نظر اخلاقی به دلم می نشست. یعنی میتونم باهاش وارد رابطه بشم؟ اصلا من آدم رابطه هستم؟ اصلا بلدم رابطه داشتن چجوریه؟ باید چیکار کنم؟ گیج به امیری که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم. بلاخره لب باز کردم و گفتم : امیر من تا حالا با هیچ پسری به جز هم خونه ام بیرون نرفتم و انقدر راحت بودم. من تاحالا اصلا رابطه دوستی و این چیزا رو نداشتم و حتی نمیدونم چجوریه. نمیدونم میتونم باهات وارد رابطه بشم یا نه! امیر بدون اینکه لبخندشو خراب کنه گفت : میدونم و متوجه شدم که با هیچ کس تاحالا تو رابطه نبودی. بزار من اولین نفرت باشم. قول میدم پشیمونت نکنم و از گل نازکتر بهت نگم. فک کنم خوب باشه یه فرصت به هر دوتامون بدی. اووووووم نسبتا بلندی گفتم. بی هیچ حرفی شروع به خوردن خوراکیم کردم. وقتی تموم شد به امیر که آب پرتغالش رو تموم کرده بود نگاه کردم و گفتم : نظرت چیه بریم؟ امیر : دوست داری بریم؟ نمیخوای اینجا بشینی از فضا لذت ببری؟ _نه خوشم نمیاد به نظرم بریم. امیر : باشه عزیزم بلند شو تا بریم. بلند شدم و قدم به قدم باهم به طرف صندوق رفتیم و حساب کردیم. بعد با هم از کافه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم‌. امیر وقتی نشستیم تو ماشین گفت : خب خانم خانما! امر کنید کجا بریم؟! _نمیدونم برام فرقی نداره. امیر : خب دوست داری الان چیکار کنی؟ _دوست دارم الان... اوووم... برم قدم بزنم آهنگ گوش کنم و شیطنت کنم. امیر با شنیدن حرفم تک خنده ای کرد و بی هیچ حرفی ماشینو روشن کرد. موزیک قشنگی توی ماشین پخش شد و گوش سپردیم به صدای آهنگ. یهو گوشی امیر زنگ خورد. بهش نگاه کردم که گوشی رو خیلی عادی جلوم برداشت و جواب داد : سلام... مرسی تو خوبی... بله درخدمتم... خب... اوکی... شب بهت خبر شو میدم... باشه من جایی هستم شب خبر میدم خدافظ... تا قطع کرد گفتم : کی بود؟ امیر : از بچهای شرکت بود میخواست یه چیزی رو براش چک کنم بهش گفتم شب. بعد از زدن این حرف لپمو کشید و با خنده گفت : فوضول کوچولو . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 ماشین حرکت کرد و کم کم سرعت زیاد شد. تا جایی که تو یکی از خیابونای خلوت با سرعت و صدای بلند آهنگ رد شدیم. کلی دور دور کردیم و آهنگ های قشنگ گوش کردیم. بلاخره بعد از حدود یک ساعت دور دور امیر ماشین رو به جا پارک کرد. به دور و بر نگاه کردم. جلو یه پارک قشنگ بودیم. باهم پیاده شدیم و قدم به قدم با هم شروع به قدم زدن کردیم. تصمیم گرفتم باهاش اوکی شم. دلم یه زندگی خوب میخواست. امیر همه چی تموم بود و هر چیزی که دوستش داشتم برام انجام میداد. جذاب بود و به دل می نشست. توی سکوت کنار هم قدم میزدیم. نفس های عمیقی میکشیدم چون هوا عالی بود. دلم نمی خواست به هیچ چیز بدی فکر کنم. فقط و فقط میخواستم از هوا و فضا لذت ببرم. نمیدونم چقدر قدم زدیم. چند دور پارک رو بالا پایین کردیم که تصمیم گرفتیم روی یه صندلی بشینیم. امیر حرف نمی زد و این خیلی قشنگ بود که نمی خواست آرامش منو به هم بزنه. چرخیدم و به صورتش نگاه کردم. آروم صداش زدم : امیر؟ چرخید با طرفم. نگاهی به چشمام انداخت و گفت : جانم؟ _من تصمیمم رو گرفتم! امیر : تصمیم راجب چی؟ _راجب باهم بودنمون دیگه! امیر : خب؟ تصمیم گرفتی که چه جوابی بدی؟ _امیر من دلم یه زندگی آروم و بی دغدغه میخواد. با وجود آدمهایی که برام ارزش قائلن، دوستم دارن و برای بودنم هر کاری میکنن. میخوام باهات باشم! امیر یه جور خاصی به چشمام نگاه کرد و گفت : کوچولوی من! پشیمونت نمیکنم از انتخابت. لبخندی زدم. چشماش از روی چشم هام به لبام رسید. نگاهش بین چشم و لبم در گردش بود. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. امیر آروم آروم سرشو بهم نزدیک کرد و صورتشو جلو صورتم نگه داشت. با چشماش انگار داشت میگفت اجازه میدی یا نه؟ آروم پلک هام رو باز و بسته کردم و به چشماش نگاه کردم که هر لحظه داشت میومد نزدیک تر ولی! قبل از اینکه لباش روی لبام قرار بگیره صدای گوشیم بلند شد. هر دو . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Smile in front of people who hate you, your happiness kills them. • در مقابل اونایی که ازت متنفرن لبخند بزن، خوشحالیت اونا رو به کشتن میده! @mahee_man
𝕄𝕆ℝ𝔼 𝕋ℍ𝔸ℕ 𝕐𝕆𝕌 𝕋ℍ𝕀ℕ𝕂 𝕀 ℕ𝔼𝔼𝔻 𝕐𝕆𝕌 بیشتر از چیزی که فکرشُ بکنی بهت نیاز دارم! @mahee_man
. тo тнᴇ ɪηғɪηɪтʏ, тнɪs нᴇαʀт ßɛαтs ғoʀ ʏoυ...! تـا بی نهـایـت ایـن قـلب واسـه تـو مـیـزنه! @mahee_man
Life is the art of drawing without an eraser. زندگی یعنی هنر نقاشی کردن بدون پاک کن :)) @mahee_man
𝕄𝕆ℝ𝔼 𝕋ℍ𝔸ℕ 𝕐𝕆𝕌 𝕋ℍ𝕀ℕ𝕂 𝕀 ℕ𝔼𝔼𝔻 𝕐𝕆𝕌 بیشتر از چیزی که فکرشُ بکنی بهت نیاز دارم! @mahee_man
𝕊𝕚𝕟𝕔𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕪 𝕀 𝕜𝕚𝕤𝕤𝕖𝕕 𝕪𝕠𝕦, 𝕥𝕙𝕖 𝕨𝕠𝕣𝕝𝕕 𝕥𝕒𝕤𝕥𝕖𝕤 𝕤𝕨𝕖𝕖𝕥𝕖𝕣! از روزی که بوسیدمت، دنیا طعم شیرین تری داره! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahee_man
ᴏɴᴇ ᴅᴀʏ ʏᴏᴜ’ʟʟ ʟᴀᴜɢʜ ᴀᴛ ᴛʜᴇ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍs ʏᴏᴜ ʜᴀᴠᴇ ᴛᴏᴅᴀʏ یه روز به مشکلاتی که امروز داری میخندی @mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 هر دو سریع از هم فاصله گرفتیم و گوشی رو هول هولکی از توی جیبم در آوردم. آترین بود. سریع بلند شدم و یه کوچولو از امیر فاصله گرفتم. وصل کردم و با صدای آروم گفتم : سلام آقا آترین چی شده یادی از ما کردی؟ آترین : تابان کجایی؟ _وا من که بهت گفتم دارم میرم بیرون انگار فراموش کردیا! آترین : آره گفتی ولی یادم نمیاد اجازه داده باشم تا دیر وقت بیرون باشی. با کی هستی؟ کجایی؟ کی برمیگردی؟ _واااای آترین باز گیر الکی داری میدی بخدا! با دوستم هستم و تا بیست دقیقه دیگه خونم. آترین : من میخوام بدونم این کدوم دوستت هست که من نباید بشناسم! _آترین میام خونه صحبت میکنیم باشه؟ آترین : باشه زود بیا و اینکه تابان ... _هوم؟ آترین : مهمون داریم اومدی خونه تعجب نکنی! _مهمونمون کیه؟ آترین : دو سه تا از دوستام. _تو باز جلوی دوستات با من اینطوری عصبانی صحبت کردی؟ آترین : نه عزیزم. اومدم تو اتاق، زود برگرد تا قطع کنم تایم میگیرم. پوفی کردم که خنده اش گرفت. با حرص کوفتی گفتم و خدافظی کردم. چرخیدم به امیر نگاه کردم که شبیه گوجه فرنگی چشم آبی شده بود. رفتم کنارش نشستم و گفتم : چی شده که اینجوری گوجه شدی شما؟ امیر : به نظر میاد خیلی خیلی با اون آدم صمیمی هستی! _امیر لطفا بزار به موقعش برات تعریف کنم. آترین کسیه که حاضرم حتی براش جونمو بزارم. چون اگر نبود ... یاد روزی افتادم که از داداش نامردش تو گوشی خوردم. از بابام کتک خوردم فقط به خاطر اینکه با ازدواج مخالف بودم. از مامان خواهش کردم و بهم اهمیت نداد. اگر اون عوضی نبود، اگر بابام انقدر نامرد نبود، الان من، تو یه کشور غریب نبودم. الان به جای اینکه یه نفر بشه همه کسم! مامان و خانواده داشتم. حس کردم صورتم خیس شد. با تعجب دستی به صورتم کشیدم که متوجه شدم اشکم اومده پایین. سریع صورتمو تمیز کردم و به امیری که متعجب بهم زل زده بود گفتم : بریم لطفا من باید یه ربع بیست دقیقه دیگه خونه باشم. امیر بی هیچ حرفی بلند شد و از پارت خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و به طرف خونه روند. وقتی رسیدیم تشکر کردم خواستم خدافظی کنم که . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
. 𝓱𝓪𝓿𝓲𝓷𝓰 𝔂𝓸𝓾 𝓲𝓼 𝔀𝓸𝓻𝓽𝓱𝔂 𝓸𝓯 𝓪𝓵𝓵 𝓽𝓱𝓮 ⓟⓞⓢⓢⓔⓢⓢⓘⓞⓝⓢ ⓞⓕ ⓣⓗⓔ ⓦⓞⓡⓛⓓ داشتن''‌تـــــو'' می‌ارزه‌بـه‌همه‌نداشته‌های‌دنیا @mahee_man
If I was forced to live again, I would find you earlier this time اگه مجبور بودم دوباره زندگی کنم ، اینبار زودتر پیدات می کردم @mahee_man
فِنجان‌ عاشقانهِ‌هایَمان‌ سَردهَم‌بشَوَد ، بازَم‌طَعم‌ دوست‌داشتَنت‌ از دَهانِ‌نمی‌اُفتد..☕️♥️ @mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 خواستم خدافظی کنم که امیر صدام کرد : تابان جان؟ بهش نگاه کردم و با لبخندی که سعی کردم به زور روی لبم بشونم گفتم : جانم؟ امیر : امیدوارم هر چه زودتر بهم بگی دلیل روحیه بد و لبخند های زورکیتو. _امیر میگم. به موقعش میگم فقط صبر کن و بهم فرصت بده. و اینکه! خیلی ممنونم بابت امروز. یکی از بهترین روزای عمرم بود و خیلی بهم خوش گذشت. مرسی که هستی آقا امیر. من برم دیگه خیلی دیر شده فعلا. امیر با لبخند خدافظی کرد ازم و من وارد کوچه شدم. فهمیده بود که دلم نمی خواست بفهمه کدوم خونه ام برای همین هر وقت میرسوندم گازشو میگرفت میرفت دور میزد برمی گشت. تا اون موقع من وارد خونه میشدم. وارد خونه شدم که صدای موزیک از خونه اومد. صدای آترین بود. خودشیفته آهنگ خودش رو با صدای بلند گذاشته تو خونه. در سالن رو که باز کردم تازه یادم اومد که آترین گفته بود مهمون داریم. با اعتماد به نفسی که از بودن با امیر بهم رسیده بود یه شبه، قدم توی سالن گذاشتم. آترین و مری رو روی مبل کنار هم دیدم. یه پسر هم رو به روشون نشسته بود. آترین با چرخوندن سرش متوجه ورود من شد و انگار به اون دو نفر هم گفت. نگاهاشون به طرف من چرخید. سلام بلندی کردم و خواستم به طرف پله قدم بردارم که آترین گفت : ایشون هم تابان خانوم ما! همخونه، خواهر و از همه مهم تر بچه من! مری خندید و اون پسر از روی مبل بلند شد اومد به طرف من. دستشو دراز کرد و وقتی بهش دست دادم گفت : خوشوقتم تابان خانم من مایکل هستم برادر مری. آترین دوست مشترک ماست. خوشوقتم آرومی گفتم و باز خواستم به طرف پله برم که آترین گفت : تابان جان بیا پیشمون. لبخند زورکی زدم و گفتم : آترین خسته ام اگر اجازه بدی لااقل برم لباسام رو عوض کنم. فارسی ادامه دادم : اگر ایراد نداره با دوستات باش من نیام حوصله ندارم. آترین فارسی گفت : وقتی میگم بیا یعنی بیا، فک نکن فراموش کردم ۲۰ دقیقه ات شد ۳۴ دقیقه. بعدا در موردش حرف میزنم الان سریع لباس عوض کن بیا میخوایم شام بخوریم. بدو به طرف پله رفتم. واااای چطور بهش بگم گرسنه ام نیست؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 وارد اتاق شدم. سریع لباسام رو با یه تونیک و شلوار ساده عوض کردم. موهام رو باز کردم دوباره بستم. برق لب زدم و خواستم برم پایین که گوشیم زنگ زد. _جاااااانم؟ امیر : دلم برات تنگ شد تابان. _اه؟ خودت یه جوری برطرفش کن کاری نمیتونم برات انجام بدم. امیر : آخ آخ چقدر تو بی احساسی، اما اشکال نداره. به مرور درست میشی. تک خنده ای کردم و گفتم : امیر من باید برم پایین مهمون داریم کاری نداری؟ امیر : نه عزیزم شب شیک خدافظ. _شبت بخیر فعلا. گوشی رو گذاشتم و رفتم پایین. وارد جمعشون شدم خواستم رو مبل تک بشینم که آترین گفت : بیا کنار من بشین تابان! بی هیچ حرفی روی مبل سه نفره کنار آترین نشستم. مری هم اون طرفش نشسته بود. بی توجه به این که چی میگن چی نمیگن عمیقا رفتم تو فکر. چرا مری باید تو بغل آترین بشینه؟ چرا باید بیاد تو خونه و برای آترین هی ناز کنه؟ عشوه بیاد و لباسای باز بپوشه؟ یعنی چیزی بینشونه؟ یا! مری میخواد آترین رو جذب خودش کنه؟ مری دختری با قد متوسط و اندامی خوب بود. چشمای نسبتا درشت عسلی، بینی متوسط و لباس کوچیک صورتی. پوست سفید و موهای بور. دختر خوشگلی بود، اما به دلم نمینشست. شاید چون میترسیدم. میترسیدم که خدایی نکرده چیزی بینشون باشه. ولی چرا باید بترسم؟ خب باشه! بهرحال مری بهتر ازهر دختر دیگه ای هست نه؟ با حرکت دستی جلوم از فکر درومدم و به آترین نگاه کردم که منتظر داشت بهم نگاه میکرد. _متوجه نشدم ببخشید. آترین : گفتم زحمت میکشی با مری بری میز شام رو آماده کنی تا من غذاهارو بیارم؟ _آها، حتما چرا که نه! بلند شدم و با مری رفتیم توی آشپزخونه. تند تند ظرف هارو در می آوردم و مری بی هیچ حرفی ازم میگرفت روی میز میچید. تموم که شد خواستم برم بیرون که مری گفت . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
‌‌‌ ‌‌ 🅘'🅜 🅐🅛🅞🅝🅔 LIKE THE WHITE PENCIL IN THE CASE ‌‌ تنهام، ‌ مثل‌همون‌مدادِسفیده،تويِ‌جعبه‌مدادرنگي! ‌‌‌ @mahee_man
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬ خدا با من است . . ! ‌‌‌‌‌‌ @mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 مری : خیلی دوست دارم بدونم بین تو و آترین چی هست که انقدر حواسش بهت هست و مواظبته! _اوم... یه چیز شخصیه که فقط و فقط خودمون میدونیم. دلیلی نمیبینم به کسی بگم! شما اگر خیلی کنجکاوی از خود آترین بپرس شاید جوابتو داد. مری : من چند ساله آترین رو دوست دارم. دلم نمیخواد از دستش بدم. دارم تمام تلاشم رو میکنم و قبل از ایران اومدنش تقریبا مال من بود. با اومدن تو همه چی خراب شد. لطفا از زندگیم برو بیرون! خنده هیستریک کردم و گفتم : از زندگیت؟ زندگی تو؟ چی میگی تو؟ انگار حالت خوب نیست! در همین حین صدای مایکل اومد : چی شده؟ کی حالش خوب نیست؟ به مایکل و آترین که کنارش بود نگاه کردم و گفتم : خواهرت حالش خوب نیست. حتما یه دکتر ببرش! مایکل : دکتر؟ واسه چی؟ چی شده؟ رو کرد طرف مری و گفت : تو که خوب بودی چی شد یهو؟ کجات درد میکنه؟ بریم دکتر؟ مری گفت : من چیزیم نیست تابان داره شوخی میکنه. نگاهم خورد به نگاه آترین که قشنگ معلوم بود داشت میگفت : کمتر دختر مردم اذیت کن. به مایکل گفتم : نه نه! نگران نشو از نظر جسمی حالش خوبه! از نظر روحی به دکتر و روانشناس نیاز داره! یه مدت تحت درمان باشه زود خوب میشه. مایکل با شنیدن حرفم با صدای بلند زد زیر خنده. آترین به زور جلو خندشو داشت میگرفت و مری! انگار آتیش از بینی و دهن و سرش درمیومد. همه سر میز نشستیم. دیگه صحبتی نکردم و غذایی که آترین گذاشت وسط رو برای خودم کشیدم به توجه به بقیه شروع کردم یواش یواش خوردن. آترین گفت : تابان؟ چرا انقدر کم کشیدی؟ غذای مورد علاقه تورو سفارش دادم بعد انقدر کم میکشی برای خودت؟ _مرسی ولی آترین زیاد نمی تونم بخورم یکم حالت تهوع دارم. آترین . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟💛••●━━━━─ ᴺᵒ ᶰᵉᵉᵈ ᵃᶰʸ ᴼᶠ ʸᵒᵘ ─── ⇆ㅤ - - احتیاج به هیچڪدومتون نیست! @mahee_man
𖤐⃟💛••𝐒𝐚𝐥𝐚𝐦𝐚𝐭𝐢 𝐝𝐞𝐥𝐞𝐭 𝐤𝐞 𝐓𝐢𝐤𝐞 𝐒𝐚𝐧𝐠𝐞𝆊 سلامتے دلت ڪه تیڪه سنگه @mahee_man
𖤐⃟💛••тrυтн ιѕ вιттer вυт ιт doeѕn’т ĸιll yoυ حقیقت تلخه، اما نمیڪُشِت ك !! @mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 آترین با یه نگرانی خاصی که خیلی به دلم چسبید گفت : حالت تهوع؟ واسه چی؟ از کِی تا حالا؟ جاییت هم درد میکنه؟ بریم دکتر؟ _آترین بخدا یه حالت تهوعه هاااااا! چرا شلوغش میکنی؟ خوبم بابا، فقط امشب شام رو سبک بخورم و اگر اجازه بدی زود برم بالا بخوابم. آترین : باشه بخور و برو بالا. دوست داشتم کنارمون بشینی ولی حالا که حالت خوب نیست توقعی ندارم عزیزم. لبخندی به رفتار و صحبتش زدم و بعد از تموم کردن شامم با یه عذر خواهی و خدافظی از جمعشون جدا شدم. آروم رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. بعد از عوض کردن لباسام با تاپ شلوارک عروسکی و زدن مسواک پریدم توی تختم. امروز روز خیلی خوب و جالبی بود برام. اولین بار بود با یه نفر وارد رابطه شدم و انقدر بهم چسبید. دوست داشتم حالا حالاها ادامه اش بدم و دست نکشم. فقط نمیدونم اگر آترین بفهمه اتفاقی میوفته؟ ممکنه عصبی یا ناراحت بشه؟ ولی خودش همیشه میگه خوشبختی و خوشحالی منو میخواد! فعلا بهش نمیگم. اول از این رابطه بگذره ببینم وضعیت چجوریه! من و امیر میتونیم باهم بمونیم و کنار بیایم! بعدش تصمیم میگیرم به آترین بگم یا نه! تو همین فکرا بودم که صدای اس گوشیم بلند شد. از کنار بالشم برش داشتم و نگاه کردم. امیر بود : تابان خانم شب خوبی داشته باشی. با لبخند جواب دادم : شب بخیر امیر فعلا خدافظ. حس خوبی داشتم بهش. امیر کجا و علیرضا اقبالی کجا؟ یه درصد فکر کن! اصلا و ابدا قابل مقایسه نیستن! با همین فکرا خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. بی حوصله بدون‌ نگاه کردن به شماره جواب دادم که صدای آترین پیچید توی گوشم : صبح بخیر خوابالو، برات میز صبحانه رو آماده کردم بخور جمعش کن. بعدم یه سر برو پیش خیاط بهش پارچه و مدل دادم، سایزت رو بگیره. و اینکه امشب دیر بر میگردم یا شاید اصلا برنگردم. اگر تا دوازده شب برنگشتم یکی رو میفرستم خونه پیشت. مواظب خودت باش فعلا. نذاشت حرفی بزنم و قطع کرد . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸