هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
دم زدن از علی، جگری چون جگر حمزه میخواهد.
دلی به پهنای آسمان، صبری به اندازه صبر علی در احد وقتی چشمش به شهدا افتاد.
در مقابل سوختن گل اش وقتی دوره اش کرده بودند.
در آن شب تاریک وقتی با دستان خیبر گشا تکه دیگری از خودش را در دل خاک پنهان کرد.
شیعه بودن تاوان دارد.
شیعه تافته جدا بافته است.
تقدیرش با همه فرق میکند. مثل ۱۰ سالگی علی، عقایدش را به سخره می گیرند. بوی خطر که مشموم می شود،
تنهایش میگذارند.
و تنهایش میگذارند.
و تنهایش میگذارند.
برشی از کتاب «حیدر»
@ir_tavabin
بسمالله...
#نامه_ای_از_زاده_های_روزهای_شلوغ
خداجان
احضارِ ندامت و استغفار برایِ تمامِ سرشلوغی هایی که بدونِ خیالت گذشت...
برایِ تمامِ درس ها
کتاب ها
آزمون ها
پایان نامه ها
مشغله ها
برایِ تمامِ بندگی نکردن هایم
برایِ تمامِ لهو و لعب ها
برایِ ساعاتی که گذشت و فکر کردم چقدر خوب گذراندمشان ( چه خیال خامی)
برایِ غفلت ها و بی گدار به آب زدن ها
استغفرالله....
استغفرالله، که میدانم هرکجا بروم و هرچه را بجویم، عاقبت تویی و بی هوده کشتی در غیر به آب زدهام...
استغفرالله ، برایِ این روزها
روزهایِ شلوغ و آشفته و آفتابی!
بماند که یادم باشد، کلید و کیمیا دور نیست...
که یادم باشد ، خودم هیچم و اللهُ یعلم و انتم لا تعلمون!
#بازماندگان_امیدوار
#یادم_بمونه
#یار_در_خانه_و_ما_گرد_جهان_میگردیم
#راستی_خانه_ی_دوست_کجاست
#گشتم_نبود_نگرد_نیست
#خسته_نباشم
#خدا_دوستت_دارم
هدایت شده از حالکاملااستمراری
#ناشناس
خدای من همه پست های کانالو پاک میکنی؟😓
----
فک میکنم روزی یه پست، کافی باشه برای ارضای نوشتن و دیدهشدن. وقتایی که بیشتر میشه حس میکنم باید اضافهها پاک بشن.
محفلالحسين
#ناشناس خدای من همه پست های کانالو پاک میکنی؟😓 ---- فک میکنم روزی یه پست، کافی باشه برای ارضای نوش
منم دارم مبتلا میشم....
مبتلا به پاک کردن!!
هدایت شده از یک سناریوی نامنظم
سر کلاس مبانی سیاست یکی از بچهها به شوخی گفت «استاد، میدونید ۲۲ بهمن چه روزیه؟ روزی که جمهوری اسلامی به ایران حمله کرد».
استاد ۶۵ سالهمون -که خیلی هم ناراحت شد از این حرف- برگشت بهش گفت «نفرین نمیکنم؛ ولی هر کی واقعا به این جمله اعتقاد داره دعا میکنم که خودش حکومت پهلوی رو تجربه کنه!»
محفلالحسين
سر کلاس مبانی سیاست یکی از بچهها به شوخی گفت «استاد، میدونید ۲۲ بهمن چه روزیه؟ روزی که جمهوری اسلام
بهش میگفتید حمله کردن شما رو از دستِ پهلوی نجات دادن بیچاره ها 😂
از خیابان رد میشدم و فکرم درگیرِ این روزهایِ ناامن و آشفته بود...
آمدم بگویم چرا ؟
چرا ما ؟ چرا کشورِ ما ؟ چرا جوانهایِ ما؟ چرا قلب هایِ ما؟ چرا بی کسی؟ چرا ظلم؟
داشتم همینطور میگفتم و میگفتم
که ناگهان، چشمم افتاد به پرچمِ " زینب الصبور " جلویِ درِ حسینیه...
به پرچمی که انگار از آن بالا، کشتی هایِ غرق شده ام را دیده بود!
زینب...عاشورا...حسین...جوانها...ظلم...بیکسی...کربلا....وطن...حق...اسیری...چادر از سر کشیدن...گستاخی...فحاشی....
سرخ و سفید و نارنجی شدم...
خجالت کشیدم...
خجالت از هزار مصیبتی که یک روزه بر سرِ زینب آمد ...
خجالت از زبانی که باز نشد و قلبی که صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد
و خواهری که تنها شد و تنها شد و تنها شد... و دختری که......
آرام شدم اما،. هر وقت به زینب فکر میکنم آرام میشوم...
آرام و شرمنده ؛
شرمنده از کوچکیِ غم هایم
و آرام از صبوریِ زینب...
زینبِ صبوری که چقدر خوب ثابت کرد، گاه صبر کیمیاست...
گاه صبر عشق است...
گاه صبر همان بشرالمومنین است...
دستم نرسید به پرچم
تا لمسش کنم و اشکم اجازه دهد که بگویم خجالت کشیده ام...
پرچم بالا بود آخر،
خیلی بالا...
مثلِ مقامِ زینبِ صبور ؛
فقط آرام سرم را گرفتم لبهی حسینیه و درِ گوشش گفتم که به زینب برساند :
روحی فداک
ایران و تمامِ جوان هایش
#من_خجالت_کشیده_ام
#زینب_الصبور
#دلم_شب_اول_محرمو_خواست
#دلم_گرفت