eitaa logo
مجله مجازی محفل
683 دنبال‌کننده
138 عکس
20 ویدیو
12 فایل
📝محفل؛ مجله‌ای فرهنگی ادبی برای کشف آدم‌ها و غرق‌شدن در زندگی آنهاست. اینجا دربارهٔ آدم‌ها در شغل‌هایشان حرف می‌زنیم. ✨ هاجر شهابی‌ هستم؛ مشتاق هم‌صحبتی با شما🥰: @hajariiii لینک خرید مجله: https://mabnaschool.ir/?s=%D9%85%D8%AD%D9%81%D9%84&post_type=pr
مشاهده در ایتا
دانلود
- آقای امام رضا! قبله‌ی قلوب مردم ایران. آرامش رنج‌های طاقت فرسای ما. ای که صحن و سرای‌تان خانه‌ی امن پدری‌مان و گرمای وجودتان، دلیل وجود ذات آدمی‌ها. ای که همیشه یک تکه از فرش حریم‌تان نقش قاب چشمان‌مان، قدم رنجه نمودید و پا در خاک دنیا که نه، در تخم چشم ما نهادید :) به یمن وجود مبارک‌تان، نه تنها در زمین، که در آسمان هم ملائک پای کوبی می‌کنند و غرق در فرح می‌رقصند؛ چه می‌توان در وصف امشب گفت، وقتی که حتی، لغتی در شأن وصف شما به تکلم در نیامده است :) آقای ما میلادتان مبارک ♥️🪴 📰 @mahfelmag
نظرتون هست یه دور توی حرم امام رضا بزنیم؟!😍
دور زدن ما البته از جنس کلماته :)
-📝 🌱 دو سه سال پیش، صبح عاشورا، توی حرم رئوف (علیه‌السلام) حال خوشی داشتم که نوشتمش. هنوز بعد از مدت‌ها، نفس‌ کشیدنم را در آن دقیقه‌ها، با جان حس می‌کنم و جان می‌دهم برایش ... علی‌اکبر قلیچ توی هندزفری می‌خواند: "که گوش دل بسپارم به حسین درونم" تکیه می‌دهم به نرده‌های متحرک پشت سرم و فشار کتفم را طوری تنظیم می‌کنم که هم تکیه داده باشم، هم نرده‌ها عقب نروند. چشم‌هایم را از طلایی گنبد پر می‌کنم و می‌بندم تا پشت پلک بسته‌ام نوشته‌ی "نصر من الله و فتح قریب" روی پرچم مشکی برقصد. و فکر می‌کنم به حسین درونم ... صدای مویه‌ی زنانه‌ای، چشمم را باز می‌کند. زن جوانی، با چادر لبنانی و ماسک مشکی شبیه عرب‌ها زبان گرفته. قدم‌های تند برمی‌دارد، دست روی سرش گذاشته و تند تند می‌گوید: "تسلیت می‌گم آقا جان یا امام رضا" پشت دستش را روی چشمش می‌کشد و انگار که جایی را نمی‌بیند، به نرده‌ها می‌خورد و کفش‌ها را له می‌کند و می‌رود. باد خنک دلنشینی پر چادرم را تکان می‌دهد، ماسکم را کمی پایین می‌دهم. هوای آشنایی بینی‌ام را پر می‌کند. بوی حرم می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را تکیه می‌دهم به نرده‌های پشت سرم. هوای بین‌الحرمین را می‌بلعم، هوای کاظمین و نجف را. خانمی با لهجه مشهدی می‌گوید: "این کفش شماست مامان جان؟" چشم باز می‌کنم و ماسکم را روی بینی‌ام می‌کشم. خادم است، کفشم را از دستش می‌گیرم و کنارم می‌گذارم. با فاصله می‌نشیند روی ضلع مجاور فرش شش متری لاکی که تا حالا خودم رویش تنها بوده‌ام. به کاغذ کنارم اشاره می‌کند و زیارت‌نامه می‌خواهد. امین‌الله تایپ شده را به دستش می‌دهم. خادمی که ایستاده یواش به خادم دیگر می‌گوید: "قضیه پنجره فولاد چی بوده؟" از بین کلمات آرامشان فقط می‌توانم مریض را تشخیص دهم. یک مرتبه پشت سرم خالی می‌شود. خادمی نرده‌ پشتم را جابه‌جا می‌کند. صدای ضجه‌ی زنی می‌آید، زنی با چادر لبنانی، دست به سرش گذاشته، تقریبا می‌دود و گریه می‌کند. همان زنی که رفته بود، حالا برگشته. پشت سرم، گروهی می‌گویند: "یا عباس یا سیدی" خادم‌ها راه پنجره فولاد را بسته‌اند و چندتایشان دم پنجره فولاد تجمع کرده‌اند‌. آقایی هرچه اصرار می‌کند، راهش نمی‌دهند نزدیک پنجره فولاد. شاید خبری شده‌. خادم‌ها بی‌سیم می‌زنند و چیزهایی می‌گویند. فضولی‌ام گل کرده. از جایم بلند می‌شوم‌. گروه پشت سرم می‌گویند: "یا حسین" می‌روم نزدیک پنجره فولاد، دارند فرش‌های نماز صبح را جمع می‌کنند‌. خانمی با چادر گل‌دار یشمی روی یکی از فرش‌ها نشسته و برای دوستانش با آب و تاب تعریف می‌کند که اولین باری که آمده مشهد به چشم خودش دیده که پسری هر دو پایش فلج بوده، اما تا پدرش با ویلچیر می‌گذاردش دم پنجره فولاد، بلند می‌شود و راه می‌رود و فریاد یا رضا بلند می‌شود، مردم هجوم می‌برند و لباس‌هایش را پاره می‌کنند. دوستش چیزی می‌پرسد، خانم جواب می‌دهد: "برای تبرک پاره می‌کردن برمی‌داشتن دیگه، نه پس! می‌خواستن باهاش کردی برقصن!" خادم‌ها جمع شده‌اند دم پنجره فولاد و پچ‌پچ می‌کنند. یقین می‌کنم خبری شده. پشت سرم جمعیت فریاد می‌زند: "وای وای حسین وای" چند نفری نزدیک پنجره فولاد می‌شوند که پشت جلیقه‌های مشکی‌شان نوشته: "صوت" می‌روم عقب‌تر. حتما خبری شده. روی یک فرش خالی می‌نشینم. خانمِ با چادر لبنانی روی فرش کناری نشسته و آرام و زیر لب ناله می‌کند. جمعیت می‌گوید: "چه کربلاست امروز، چه پر بلاست امروز، مهدی صاحب زمان، صاحب عزاست امروز." خادم آبی‌پوش فرش‌ها را یکی یکی جمع می‌کند. با خودم می‌گویم چه خبری مهم‌تر از این حال خوش من؟ چی مهم‌تر از شفای قلب افسرده من؟ هیات پشت سرم، سینه می‌زند: "یا رضا سرت سلامت" خانم‌ها یکی یکی به سمت پنجره فولاد می‌روند، خادم‌ها با چوب‌پر سبز متفرقشان می‌کنند. یکی‌شان از خانم‌ها می‌خواهد که فاصله را رعایت کنند. خانم‌ها از هم فاصله می‌گیرند. همهمه شده. مردهای دسته می‌گویند: "امروز حسین سر می‌دهد، عباس و اکبر می‌دهد." می‌روم پیش خادمی که کمی دورتر از جمعیت ایستاده و می‌پرسم که چی شده. می‌گوید: "حالا هنوز که اثبات نشده." می‌پرسم: "خب چی شده؟ از یک ساعت پیش هی دارن حرفشو می‌زنن." می‌گوید: "اون بچه تا حالا به‌خاطر تشنج حرف نمی‌زده، حالا گفته مامان." عقب عقب می‌روم. دو سه تا آقای خادم که کت و شلوار و کلاه مشکی دارند، با چوب‌پر سبز از جمعیت بیرون می‌آیند و خانم جوان سفیدرویی را که چشم‌هایش تا نوک بینی‌اش خیس است، چادر کرم قهوه‌ای‌اش را دور کمرش بسته و پسربچه پنج شش ساله‌ای را بغل کرده، و با لبخند درشتی، زار می‌زند، راهنمایی می‌کنند که سریع‌تر از جمعیت جدا شود. خانم، مبهوت، با چشم‌های گردشده دنبال خادم‌ها می‌دود. دو تا کفتر مشکی و سه تا سفید، بدون هیچ فاصله اجتماعی، روی فرشی که من هستم می‌نشینند. ✍🏻 آزاده رُباط‌جَزی
فیلم هفته‌ی پیش رو دیدید؟!🤔 بریم سراغ یه فیلم دیگه🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🎬 جوزف فردیناند شوال مردی است چهل و چند ساله که پس از فوت همسر اول و برده شدن پسرش توسط بزرگ ترهای فامیل همسرش تنها می‌شود. او به خاطر کم حرفی و روابط اجتماعی ضعیفش در نظر مردم روستا مردی دیوانه و بی احساس است. مدتی بعد از آن اتفاق تلخ جوزف در رفت و آمدهایی که برای رساندن نامه دارد با زنی به نام فیلومینا آشنا می‌شود و با او ازدواج می‌کند. ورود فیلومینا به شخصیت به ظاهر بی روح جوزف جان می‌دهد و داستان تازه از اینجا روی دیگرش را به مخاطب نشان می‌دهد ... 🗞️ @mahfelmag
پستچی - جلال آل احمد.mp3
30.09M
🎙️اینبار بشنوید روایت رو که یکی از شما عزیزان برای ما فرستادید :) 🗞️ @mahfelmag
📥🪴 اگه هنوز نرفتید سراغ محفل و اتفاقاتی که بناست بخونید🙂 از این‌جا می‌تونی بری و دانلودش کنی و بخونی :)👇🏻 https://mabnaschool.ir/product/mahfel8/
-📚 این ششمین حلقه کتاب مبناست و شما دعوتید به این جمع‌خوانی‌. در این حلقه، چهار کتابی را که در تصویر می‌بینید، باهم می‌خوانیم😍
♻️ اگر شما هم تمایل دارید در حلقه کتاب‌خوانی مبنا هم‌خانهٔ ما باشید، تا ۳۱ خرداد فرصت ثبت‌نام دارید. إن‌شاءالله از اول تیر تا ۱۵ شهریور چهارکتاب را جمع‌خوانی خواهیم کرد. پس حواستان باشد از برنامه عقب نمانید. ثبت‌نام و توضیحات تکمیلی👇 https://mabnaschool.ir/product/halghe6/ 🟢 اگر سؤالی داشتید، می‌توانید از آقای سیبویه ( @mrsib66 )، خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) یاخانم اختری ( @MoHoKh ) بپرسید.
-✍🏻 من یک جای زخم سفید صورتی روی قاعده شستم دارم که در انتهایش یک پیچ می‌خورد مثل علامت سؤالی که خودم کشیده باشمش تا چیزی را یادم بیندازد. یادآور مهمي است و گواه اتفاقی که خودم را کشتم تا در عالم بچگی فراموشش کنم و تا الان هم نتوانسته‌ام. حالا چاره ای جز این ندارم که اتفاق خاص زندگی ام را دوباره و دوباره در داستانم بنویسم انگار که، خاطره و بلکه خود گذشته را می‌توانم اصلاح کنم ... 🗞️ @mahfelmag
نکات داستان و نویسندگی محفل رو خونید؟!🤔