#ناحله🌺
#قسمت_صد_و_هشتادو_هفت
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودممی رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم.
میفهمیدم محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند.
از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودمحس میکردم دیوونه شدم .
باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم.
حوصله ام سر رفته بود. رومبل جلوی تلویزیون نشسته بودم. محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد. اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم. اونم برای اینکه آروم بشه یکی دوساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت. مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه . البته به خودشم گفته بودمکه با اینکارش موافق نیستم ودلممیخواد به منم از مشکلات بگه. هر چیزی همکه قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد.
خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن. واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد هم سکوت میکرد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه.
نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد،نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه!
چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست. رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه.
طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و
دوباره به گوشیش زل زد. بهش چشم دوخته بودم،متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت. یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه
گفتم :
_آقا محمد
یهو خیلی جدی گفت :
+تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت ، بهت زده نگاهش میکردم.من تو شرایطی بودمکه اگه کسی بهم(تو) میگفت گریه اممیگرفت. برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم.
با بهت و چشمای در اومده پرسیدم: _محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟
به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت :
+مگه جز تو،گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟
با جیغ گفتم :
_من زشتم ؟اگه زشتم چرا روزی صد باربهم میگفتی خوشگلمخوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی،حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من و از خونت میندازی بیرون . الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت .چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟
از حرص نفس نفس میزدم
+خب اولش چشمام و باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم.نگفتم ؟
کوسن روی مبل و پرت کردم که صدای خنده هاش بلند شد
_خجالت بکش.بچه ات صداتو میشنوه، میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری
+دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه،میدونه دارم با مامانش شوخی میکنم و عاشق خودش و مامانشم.
چپ چپ نگاش کردم وگفتم:
_محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسری و پنهون کردی..
+خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟
سعی کردم مثل خودش چهره ام جدی نشون بدم:
_میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داری و به شدت خطری شدی، من از ادامه دادن به جمله ام معذورم
قیافه اش و مظلوم کرد و گفت:
_آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟
+بله خیلی
خودکارش رک برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم
چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم.
محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت: خب امروز غیبت کردی؟
ابروهام رو بالا دادم و با لبخند گفتم:
_خیر
اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:
_منم خیر
دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:
+فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟
دلم براش سوخت و گفتم:
_قول بده پررو نشی تا بگم
+باشه بگو
_خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم .شایدمخودم میومدم خواستگاریت
+عه یعنی انقدر خوبم؟
با اخم گفتم:
_محمد قول دادی پرو نشی
خندید و گفت : فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم .
#Naheleh_org
مورد داشتیم
دختره خواسته شیشه نوشابه رو بزاره تو یخچال دیده جا نمیشه
یه کم ازش خورده دوباره امتحان کرده ...
میگن یخچاله سوخته از خنده 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش بادبزن 🌬
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#سالاد_سیب زمینی قالبی
موادلازم
۴_۵عددسیب زمینی متوسط
۲ عدد هویج
۱ قاشق غذاخوری کره
نصف لیموی بزرگ
کمی جعفری و شوید خردشده
فلفل سیاه/پول بیبر/نمک/روغن زیتون
برای تزئین؛
ذرت پخته
برای وسطش؛
۱ استکانماست
۱ حبه سیر
طرز تهیه:
سیب زمینی هارا پخته،پوستشان را بگیرید،در یککاسه گود خوب له کنید،کره را اضافه کرده و صبرکنید تا سردشود،هویج هارا رنده کرده با مقداری روغن در ماهیتابه در حدی که از زنده بودن خارج شود تفت دهید و به سیب زمینی خنک شده اضافه کتید،سپس جعفری و شوید ریز خردشده،لیمو،ادویه ها و نمک و روغن زیتون را اضافه کنیدو خوب مخلوط کنید،حالا در قالب سیلیکونی میان تهی خوب جادهید و سپس با باز کردنکناره هایش خارج کنید و در ظرف سرو بچینید،در یک کاسه ماست و سیر رنده شده را هم زده و در قسمت گودی سیب زمینی ها ریخته و رویش را با ذرت تزیین کنید
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋مه گل پاتوق دختران فرهیخته🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده خورد کردن سبزیجات 🥙
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
پدرم گفت:
اگه کنترل مملکت دست من بود ایران رو گلستان میکردم...
منم گفتم
والا یه دکمه کولر دستته اینجارو جهنم! کردی😅😅😅😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#گزارش
#بینالملل
♨️زنان مریخی ،مردان ونوسی
🛰ارسال کاوشگر اماراتی به فضا که ماموریتش قرار گرفتن در مدار سیاره مریخ است؛مدیر این پروژه کسی نیست جز "ساره امیری" که در ایران متولد شده و اصالتا اهل سیستان و بلوچستان است
🔻امارات متحده عربی تنها کشور دنیاست که وزارت "علوم پیشرفته" دارد و زنی را هم در راس آن گذاشته است.
💯امیری در دانشگاه آمریکایی "شارجه" تحصیل کرده و افزون بر پست وزیر “علوم پیشرفته”، رئیس تیم اکتشاف مریخ و رئیس شورای نخبگان علمی امارات نیز هست و در سال ۲۰۱۵ از سوی “انجمن جهانی اقتصاد” جزو یکی از ۵۰ دانشمند برتر جوان دنیا انتخاب شد.
😏فقط کافی بود این خانم محجبه نباشه تا بی بی سی نصف خبراشو به همین مساله اختصاص بده ولی الان سکوت اختیار کرده
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیست_و_نهم ۲۹
👈این داستان⇦ 《 هادی های خدا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◀️- خداوند می فرمایند : بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... ✨اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...😳
🔸فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...☄ پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
🌼حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...😏
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی ...
🌸آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
🌷اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...✨
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... #خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...💫
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین #دعای_کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...😔
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...⚡️
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای #تو و #خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم #هادی_های_خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...🍁
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم6 بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت 😊و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته🔻
#قسمــتــــــ_سی30
👈این داستان⇦ 《دعوتنامه》
ــ≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤
🌼اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم😭 ... تا اذان صبح خوابم نبرد 😕... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
✨اول ... جملاتی که کنار تصویر اون #شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...❗️❕
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد👌 ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم⌚️ ... هنوز نیم ساعت تا #اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم #وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم🍃 ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...💫
- #خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای #عاشق_شدن ❤️... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...❣
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و #الله_اکبر ...
هر چند فقط برای #نماز_وِتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین #نماز_شب_من بود ...✨
🌸نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به #دعوتنامه_خدا ...
⇦چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط #عشق ...❤️
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...👌
#هادی_های_خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...🌸
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...🌼
ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ
#ادامــــــہ_دارد....💠💫💠
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده های کاربردی 👌👌
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
اللهم ارنی طلعة الرشیده ....
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
Part06_حاج قاسم.mp3
8.21M
#بشنوید
خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
قسمت ششم
مدت زمان: ۲۲:۴۷
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋