فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ترفندهای خانه داری مخصوص نگهداری میوه و سبزیجات 🍋🥕
ببین و ماندگاری خوراکی ها را بالا ببر 👏
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
سه تا دروغ را باور نکنید😁
دخترها شوهر نمی خواهن ..
کاسب ها میگن بازار خرابه..
مسن ها آرزوی مرگ دارن.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمت_سیوهشتم۳۸
👈این داستان⇦《می مانم》
🌼دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
🌸- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ...
🌹من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ...
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...
🍁مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
🌼برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ...
🌸- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
🌷اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه ☺️باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
👈دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
💐حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ...
❣مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.#ادامــــــــــه_دارد...🌸
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_سی و نهم ۳۹
👈این داستان⇦《 حرفهای عاقلانه 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...🙁
- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو ۱۴ سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه❗️
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...👌
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا 🍛 گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ...🙂
بهم پول داد برم از بیرون غذا 🍲 بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... ❗️
وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ...😖 و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشتشون🖐 شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ...
- بچه که نیستم خودم رو آتیش 🔥 بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ...😊
- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...🌫
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...❕
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫💠
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده های سیمانی 😉
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#آیات_مشهور_قرآن
📌 آیه سلام و تحیت در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیه ۸۶ سوره نساء قرار دارد .
📌 آیه وام در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیه ۲۸۲ سوره بقره قرار دارد .
📌 آیه نور علی نور در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیه ۳۵ سوره نور قرار دارد .
📌 آیه معروف ( الا بذکر الله تطمئن القلوب ) در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیه ۲۸ سوره رعد قرار دارد .
📌 آیه صلوات ( ان الله و ملائکته یصلون علی النبی ....) در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیه ۵۶ سوره احزاب قرار دارد .
📌 آیه معروف ( آمن الرسول بما انزل ...) در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیات ۲۸۵ و ۲۸۶ سوره بقره قرار دارد.
📌آیه معروف ( انا فتحنا لک فتحا مبینا ) در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در آیه اول سوره فتح قرار دارد .
📌 آیه ( الحمدلله رب العالمین ) در کدام سوره قرآن قرار دارد ؟
در سوره های حمد ، صافات ، مؤمن زمر ، یونس و انعام بیان شده است .
📌 آیه ای که به سید آیات مشهور است کدام است ؟
آیه بسم الله الرحمن الرحیم به سید آیات مشهور است .
📌 آیه ای که به آیه ی کتمان معروف است ، کدام است ؟
آیه ۱۵۹ سوره بقره .
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
سلام به اعضای محترم مه گلی...شبتون بخیر و شادی...😊😄
از امشب براتون یه رمان صوتی جدید در نظر گرفتم...👌
لطفاً همراه بمانید و کانال مه گل را به دوستان خودتون معرفی کنید...مه گل پاتوق برای دختران فرهیخته است.👇
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
همچنین مه گل یه کانال استیکر هم داره...حتما عضوش بشید و به دوستان خودتون نیز معرفی کنید.👇
@mahgolllstickers
دوستان گرامی همراه بمانید و در روند هر چه بهتر کانال ما را همراهی کنید😊😄😁
Part01_تنها میان داعش.mp3
9.98M
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت1⃣
👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی گوینده #زهرا_امیری
@audio_ketab
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا 🌼
در این شب زیبا
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم
با دستان مهربانت
قلمی بردار🌼
خط بزن غمهایشان را
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شادو پر خروش
شبتون بخیر🌼
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پنددوستانه
✅هرگاه دستی را گرفتی
✅هرگاه غرور ڪسی رو نشڪستی
✅هرگاه بہ بنده اے ڪمڪ ڪردے
✅هرگاه غرور بیجا نداشتی
✅هرگاه در همه حال فقط خدا را دیدے
✅آنگاه دعایت بہ عرش میرسد.
روز عرفه مبارک
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#تندرستی
✅ برای درمان کم خونی از كنجد به عنوان منبع آهن استفاده کنید.
یکی از مغذی ترین و پر انرژی ترین دانه های روغنی
🌞برای صبحانه
👈🏻 یک نان تست
👈🏻 یک دوم موز
👈🏻 مقداری کنجد بخورید
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
تقدیم به همه ی مه گلی های عزیزم😍💐
شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی ها رو براتون واریز کنم ...
رمزش رو هم نداشتم تا لااقل غمهاتون رو برداشت کنم ...
ولی از خودپرداز دلم در این عید عرفه، براتون آرزو کردم!
چرخ گردون ، چه بخندد ، چه نخندد ، تو بخندی
مشکلی ، گر تو را ، راه ببندد ، تو بخندی
غصه ها ، فانی و باقی ، همه زنجیر به هم
گر دلت از ستم و غصه برنجد ، تو بخندی
روز و روزگاران خوش و ایام به کام...💐🌸🍂🌱🌷🌸
🎊🎉 روز عرفه و عید قربان بر شما دوستان مبارک🎉
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناحله 🌺
#قسمت_صد_و_نود_و_سه
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم.
خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره.
هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم.
صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم.
رفتم طرفش و بغلش کردم.
نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟
_گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز
جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد
روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟
ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی!
_از دست تو
رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن....
خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم.
به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم.
برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم .
رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکمزد.
یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده.
کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم.
رفتم کنارش نشستم. خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است. موهاش و با گوشه ی انگشتم از پیشونیش کنار زدم .
برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته.
کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. کیفم و از روی زمین برداشتم و رفتم سمت اتاق تا لباسم و عوض کنم.
تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد.
به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد.
نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق پخش بود وکنارشونم پر از گل و گلبرگ بود.
برگشتم عقب و محمد و دیدم که با یه لبخند از سر ذوق پشت سرم ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته.
_تو،خواب نبو...!
از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود.
+میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن !
فرصت فکر کردن بهم نداد. اومدکنارم و دستم و گرفت و آروم هلم داد سمت اتاق و گفت :بدو بدو برو لباست عوض کن و بیا .به حرفش گوش دادم و رفتم تو اتاق.
کیفم و کنار در گذاشتم و چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرمو سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد.
یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود
دوستت دارم،با همه ی هستی خود
ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را شعری بود که براش خونده بودم.
با خوندش بغض گلوم و گرفت.
#Naheleh_org
به قلم 🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓