هدایت شده از کانال تـبادلاتمهدوی313
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــمِ
💚 #مبلغ_غدیر_باشیم💚
💚خـُدایا شڪرٺ ڪه غدیرےام💚
معرفی چند کانال بسیار پرکاربرد در پیام رسان ایتا ( تبادلات لیستی #313 )🚀
🌸حیای فاطمی غیرت علوی
❤️📿eitaa.com/joinchat/3112501254C512b3ace83
پروفایل های زیبــــا مــذهبی و امام زمانــی
eitaa.com/joinchat/2451636249C951dc2a543
کانال باران عشق
eitaa.com/joinchat/556924981Cf33054ad1b
سـفـــره_آرایــي و میوه آرایی حـرفــه اے یـاد بگیــر
eitaa.com/joinchat/2774663202Cc5645222a4
فدائیان بانوی دمشق
eitaa.com/joinchat/2351562753C2d5fa41833
درس حکمت ومعرفت
eitaa.com/joinchat/4280746001Ce24584ec87
زیباترین متن ها برای خدا
eitaa.com/joinchat/451084316C3f1fa90cb7
سیری در صحیفه
eitaa.com/joinchat/7798802Cca13168b24
رمان های عاشقانه شهدایی
eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
درمحضرقرآن واهل بیت علیه السلام
eitaa.com/joinchat/2507669504C86c9b73bfa
دسر و ژله های شیک و اسون
eitaa.com/joinchat/1507655685Cac76267ae5
❌هرکس این ڪلیپو دیده سمت #گنـــاه نرفته
♨️این ڪلیپ را روزی یڪ بار ببینید
تا بفهمید این دنیا ارزش دل_بستن و #غصه_خوردن نداره ڪلیڪ ڪنید👇
🔵 eitaa.com/joinchat/2540961811Ce7a15d575a
جذب ممبر با تبادلات لیستی @Tab_313 🚀 👇
🔳 eitaa.com/joinchat/3361865764Ccac5402d73 🔳
#محجبه_ها_فرشته_اند😍😍
ما یه کانالی داریم پر ازحس وحال دخترانه هایی ازجنس مادرمون حضرت زهرا(س)😍🙃....
توی کانالمون همه چی از
💥استئوری،پروفایل،بیوگرافی و...😍
💥چالش های شهدایی،
صوت های ناب(ازسخنرانیهای جذای گرفته تا مولودی هاونوحه هایی ازمداحان درجه یک کشور)☺️
💥برگزاری هیئتای دلچسب(چه درروز ولادت ها و چه درشهادت ها)😇
💥جملات انگیزشی 🤓
💥جملاتی از حس وحال های دخترانه 😌
💥💥وازهمه مهم تر..... ادمین های فعال دهه هشتادی🙃
.
.
.
.
پس خودتون بیا وببین
لطفا انگشت مبارکتون رو روی لینک زیر بزنید ووارد شوید...👇
🔸ایدی کانالمون درایتا:👇
https://eitaa.com/yazainab314
🔹ایدی کانالمون درتلگرام:👇
https://t.me/dokhtaran_tamadon_saz
🔸پیجمون دراینستاگرام:👇
https://www.instagram.com/dokhtaran_tamadon_saz
منتظرتونیما...👆😉
#دختران_تمدن_ساز😍
#دخترانی_از_جنس_ظهور☺️
#ما_نسل_ظهوریم_اگر_برخیزیم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پنددوستانه
اگرکسی گرهای دارد
وتوراهش رامیدانی
سکوت نکن!
اگردستت به جایی میرسد
کاری کن.
معجزهی زندگی دیگران باش،
بی شک فرددیگری
معجزه زندگی توخواهد بود!
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❤️📚
📚
#عشقینه 🌸🍃
#ناحله 🌺
#قسمت_دویست_و_پنج
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
_محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم،محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن ، با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه.محمد برگرد زودتر،زینب خیلی دلتنگی میکنه.قسمت میدم زود برگرد
_چشم عزیزم اروم باش،قول میدم زودتر برگردم
+قول میدی؟
_اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم،نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم
+میتونی زینب و بیدار کنی؟
_نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
+خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم،دلم واسش یذره شده
_واسه من چی؟
+شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط
ولی دل من واسه تو رفته،خیلی وقته که رفته!
_محمد خیلی عاشقتم!
صداش رو خیلی اروم کرد و گفت
+من بیشتر
_چیکار میکنی؟
+نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
_چقدر قشنگ
+راستی ریحانه خوبه؟
_اره خوبه. دلش واست خیلی تنگ شده.
همچنین مامان بابا
+به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا،حلالیت بگیر ازشون
_اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟
+اره اره خیالت راحت
_خیلی خب،حالا دیگه حلالت کردم.
میتونی با خیال راحت شهید شی
با صدای بلند زدزیر خنده
_شام خوردی؟
+نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
_اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی
_بله دیگه
میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم
رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم
+زینبم بیدار شد؟
_اره انقدر لجباز شده که نگو
+دختر باباست دیگه،میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه
خندیدم و
_بله شما راست میگی
+اره
_راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
+چشم
_قربون چشمات،خیلی مراقب خودت باش
+چشم
_چشمت بی بلا. تونستی بازم زنگ بزن . نگران میشم
+چشم ،امر دیگه ای ندارین؟
_نه عزیزم .برو شامتو بخور
+چشم
_اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
+مواظب خودتون باشین.به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم.
اگه کاری نداری خداحافظ
_خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
+چشم خداحافظ
_خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود .انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم.انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم.کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت .از خود اذان صبح یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه .
رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود.تازه حمومش هم کرده بودم .
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
درو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم .کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش. چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین .
بعد از قفل کردن در، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود . ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده .
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردم و مشغول شدم
سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش هارو تمیز کردیم
بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم . زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد .رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم .
+دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
_قربونت نوش جان،میگم ریحانه
+جانم؟
_اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته
خندیدو
+تو پارک دیگه؟اره چطور؟
_اومد خونه چیزی نگفت؟
+نه چیزی که نگفت، ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی .چندین بار تعریف کرد و خندیدیم.تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدم و چیزی نگفتم
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود .
از خستگی نای پلک زدن نداشتم
با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول شدیم....
#Naheleh_org
به قلم 🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
فکر میکنید اگر در دوره حافظ و سعدی ، فردوسی و... تلفن بود اونم از نوع منشی دار ، منشی تلفن خونشون چی میگفت ؟! 🤔
📞 پیغامگیر حافظ :
رفته ام بیرون من از کاشانه خود غم مخور
تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردم خانه خود غم مخور 😂😂😂
.
📞 پیغامگیر سعدی :
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم 😂
📞 پیغامگیر باباطاهر :
تلیفون کرده ای جانم فدایت
الهی مو به قربون صدایت
چو از صحرا بیایم ، نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت 😂😂
📞 پیغامگیر فردوسی :
نمیباشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا برآید بلند آفتاب 😂😂
.
📞 پیغامگیر خیام :
این چرخ فلک ، عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سرکوچه ، منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه ، پاسخت خواهم داد 😝😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش جعبه شانسی برای بچهها 👦👧
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
-نکته های ک همه رو جذاب تر میکنه^-^😌🔗
---------------
°رعایت حقوق حیوانات☔️📀
°صمیمیت با دوستان🍂💛
°خوش بین بودن😄🍍
°با آرامش غذا خوردن🔗💎
°شمرده صحبت کردن🐼🍒
°تمیز بودن لباس از رنگش مهم تره🌻🌙
°صداقت داشتن🐾💦
°احترام گذاشتن ب همه🪐🔥
°غرغرو نبودن🌞🐚
°ت حرف کسی نپریدن🐣🔐
#ایده✨
#جذاب🌈
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌷🌷🌷#احکام
🌷🌷 نکته درباره حجاب و پوشش
1⃣ حجاب یکی از ضروریات دین است و رعایت آن در برابر نامحرمان واجب است و بی اعتنایی به آن گناه محسوب می شود. چه در برابر نامحرمان فامیل و چه نامحرمان غیر فامیل، چه در زمان شادی و چه در زمان عزاداری.
2⃣ حدود پوشش زنان، تمام بدن است، به جز گردی صورت و دستها تا مچ و باید به گونه ای باشد که جلب توجه نکند مثلا تنگ یا نازک و... نباشد.
3⃣ اگر موی زن به طور غیر عمد بیرون باشد، گناه نیست ولی اگر از زمانی که متوجه شد، باید خود را از نامحرمان بپوشاند.
4⃣ عادی بودن عدم پوشش نامحرمان در شخص دلیل بر حرام نبودن بدحجابی و نگاه به نامحرم نیست.
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#کیک_موز_دارچین_رزت
مواد لازم:
موز رسیده ( به نوعی له شده): سه عدد
دارچین: ۱ قاشق چایخوری
آرد: ۲پیمانه(اگه تخم مرغ ها درشت بودن نصف پیمانه اضافه کنید)
شکر: نصف پیمانه ( با توجه به ذائقه خود می توانید از شکر بیشتری استفاده نمایید)
تخم مرغ: ۴ عدد
شیر: نصف پیمانه
روغن مایع : نصف پیمانه
بکینگ پودر ۱ ق م وانیل ۱ ق چ
طرز تهیه کیک موز و دارچین:
تخم مرغ و شکر وانیل را توسط همزن برقی به مدت ۷ دقیقه به خوبی با یکدیگر هم بزنید موز ها را با چنگال له نمایید و سپس به مخلوط تخم مرغ و شکر بیفزایید و به هم زدن ادامه دهید تا مخلوط یک دستی به وجود آید.بعد شیر و روغن را اضافه میکنیم و هر کدام را 1 دقیقه بزنید آرد، دارچین، بکینگ پودر را با یکدیگر مخلوط نموده و ۳ بار الک کنید و کم کم بر روی مواد دیگر الک نمایید و با همزن دستی، هم بزنید. ،سپس قالب را با اَرده یا روغن جامد چرب کنید و مایه کیک را به مدت 45 دقیقه در فر با دمای 180 درجه سانتی گراد بگذارید. ( فر را از قبل گرم نمایید).برای روی کیک شکلات تخته ای سفید رو بن ماری کنید بعداز آب شدن شکلات ها خامه رو اضافه کنیدهم بزنید تا گاناش رقیق بدست آیدنسبت شکلات به خامه ۱ به ۲
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋مه گل پاتوق دختران فرهیخته🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
لیموشکری، بسته بندی گوشت چرخ کرده
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
@Farsna.mp3
9.55M
ها عليٌّ بشرٌ کیف بشر...🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎤🎤🎤 محمود کریمی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
داشتم با دوستم حرف میزدم استاد گفت سر کلاس من جای حرف زدن نیست😒
گفتم استاد دارم ازش سوال میپرسم!!😢
گفت از من بپرس من بهتر میدونم سوالت چیه ؟
گفتم باب اسفنجی چند شنبه ها پخش میشه ؟😄😁
بلد نیستی جواب بدی چرا بیرونم میکنی بیسواد😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨
ماسک شیر و آبلیمو
شیر نجوشیده را با آب لیموترش و کمی نمک ترکیب کنید و روی پوست بمالید. این کار علاوه بر اینکه منافذ پوست را پر میکند، به پاکسازی آن هم کمک میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دوستان همیشه همراه مه گلی...
امروز چالش داشتیم ببینیم شما چقدر کانال را دنبال می کردید پس به جای قسمت دویست و چهارم ناحله...دویست و پنج را صبح گذاشتم ببینم شما چقدر مطالب کانالو دنبال می کنین!!!
دقت کردم دیدم نه واقعا دنبال می کنین😉😁
حالا براتون قسمت دویست و چهارم را می گذارم به همراه رمان نسل سوخته....
همراه کانال خودتون مه گل....بمونین😊😉
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
❤️📚
📚
#عشقینه 🌸🍃
#ناحله 🌺
#قسمت_دویست_و_چهار
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم
_لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:
_عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
+سلام دارن خدمتتون .
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم
نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
+با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش،ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد .سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم.میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:
+تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستم و گفتم
_اهان. من دیگه باید برم دیرم شده .
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در.به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردم و ازدر خارج شدم .
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود.چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده ؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده.
مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم .کل راه فکرم درگیر مصطفی بود .وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود.بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد .بغلش کردم و رفتم بالا تو اتاق خواب .با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.یکم باهاش بازی کردم .بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم ، بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
_
زینب تب و لرز کرده بود.با ریحانه بردیمش بیمارستان.تو راه خونه بودیم
امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم. دلم واسه دیدنش پر میزد. حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن . گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و هر آن منتظر یه تماس بودم.عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم . ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حال و هوام رو تغییر بدن فایده ای نداشت. خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم.به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم بالا .
به بچه دارو دادم و خوابوندمش.
تلویزیون و روشن کردم و روی مبل نشستم . همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد. با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدم و رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه.خواستم گوشی رو پرت کنم رو مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه
که دوباره صدای نفساش رو بشنوم و جون تازه بگیرم،که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنم و هزار بار واسش بمیرم.نفسامو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت. انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم بشکنه و اشکم در بیاد.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
گفتم
_سلام عزیز دلم، خیلی منتظر بودم
+خوبی فاطمه جان ؟
_الان که صداتو شنیدم عالی
+قربونت برم،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟
زینبِ بابا چطوره؟
_خوبیم همه. دعاگویِ شما،زینب هم خوبه خدارو شکر .
+کجاس؟خوابه؟
_اره تازه خوابوندمش،خودت خوبی؟
کجایی؟
+منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو
_به به
+راستی فاطمه
_جانم؟
+امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
_چی؟نشنیدم
+میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
_اها قربون تو بشم من،چه خبر ازاونجا ؟
+هیچی.والا خبرا دست شماست
_اخه الان خبر خودتی...
خندیدکه به شوخی گفتم
_شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
+شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم
_هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه، به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
_به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه
+اینجوری از پا میافتی...
_ولی آخه من دوستت دارم محمد، دوستت دارم...
+موضوع همینه دیگه عزیزم،باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی
#Naheleh_org
به قلم 🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_شصـــت و دوم ۶۲
👈این داستان⇦《 رضایت نامه 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چند لحظه بهم خیره شد ...🤓
- کار کردن که بچه بازی نیست ...
خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...😐
از ساعت 4 تا 8 شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...📝
کلا از قرار توی گیم نت🖥 یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ...
اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که🤔 خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ...
- خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ...😞
غرق فکر بودم که🤔 ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ...😊
دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...👌
خندید ...
قربون مرد کوچیک خونه ...
به خودم گفتم ...
- آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ...
و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ...😁
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 👌✨👌
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_شصـــت و سوم ۶۳
👈این داستان⇦《 شانه های یک مرد 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
مامان ...
- جانم؟ ...
قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...
خندید ...😁
این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ...
الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...💻
مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...
میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ...
مثلا چطوری؟ ...
- یه طوری که حضرت علی گفته ...🍃
لبخندش جدی شد 😊... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
- حضرت علی چی گفته؟ ...
- خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...🍃
با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...👀
ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...✨
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...😐
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...🤔
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌸✨🌸
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋