#سالاد_سیب_زمینی با سس خردل
5 عدد سیب زمینی کوچیک
7 عدد خیارشور کوچیک
2 عدد پیازچه خرد شده
2 قاشق غذاخوری ذرت کنسرو شده
شوید
یک دسته شوید خرد شده یا دو تا سه قاشق غذاخوری
برای سس خردل؛
2 قاشق غذاخوری ماست
1 قاشق غذاخوری خردل
2 قاشق غذاخوری سس مایونز
1 قاشق چایخوری شکر
آب نصف لیمو
5-6 قاشق غذاخوری روغن زیتون
نمک مقداری
برای روی سالاد
دانه کنجد بو داده (اختیاری)
برای تهیه سالاد اول از همه ، سیب زمینی ها را می جوشانیم و بعد از پختن آنها را مکعبی خرد می کنیم.
ذرت و شوید و خیارشور رو به سیب زمینی ها اضافه کنید
تمام مواد لازم برای سس را در یک کاسه دیگر مخلوط می کنیم و آن را روی مواد اضافه و آنرا خوب مخلوط کنید..
بهتره که نیم ساعت قبل از سرو در یخچال قرار بدید و اگر دوست داشتیدمقداری کنجد بو داده رو می توانید موقع سرو روی سالاد بپاشید.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋مه گل پاتوق دختران فرهیخته🦋
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند
یک ایده ی خوشمزه 😋
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
مداحی آنلاین - شاه موسی بن جعفر - علی پورکاوه.mp3
2.14M
میلاد امام موسی کاظم(علیه السلام)🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هر چی دارم از کرم شاه موسی بن جعفر
ذکر نجات دل گمراه موسی بن جعفر
🎤🎤🎤 علی پورکاوه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
بچهای از پدرش پرسيد: فرق تفنگ و مسلسل چيست؟
پدرش جواب داد: پسرم وقتی من و مادرت حرف میزنيم بيا گوش كن. اونوقت میفهمی فرقش چيه!
😁😅😁😅🤲🤲
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴
👈این داستان⇦《 قول زنانه 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...🍪🍪
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
💠 دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی ...❓
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...😳
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...🚶🚶
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...😁
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...❗️
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...👌
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...💻😁
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...🌮🌭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ❄️✨❄️
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_شصـــت و پنجم ۶۵
👈این داستان⇦《 عیدی بدون بی بی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...😊
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...😅🕵♀
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش🚿 می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
🔅من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم💡 ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
🎉🎊عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد🍃 ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود 😔😔... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد... ☎️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🎊🎉🎊
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده های کاربردی 👌👌
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋