مداحی آنلاین - وقتی که شبا - محمدحسین حدادیان.mp3
5.41M
وقتی که شبا هوای کربلا کنم گریه می کنم 🏴🏴🏴
🎤🎤🎤 محمدحسین حدادیان
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🖤عاشورا، درس صبر در روزهای گذرا
امام حسین (علیهالسلام) در روز عاشورا فرمودند « ای پسر عموهای من صبر کنید، ای خانواده من، صبر کنید. بعد از این روز هرگز ذلتی نخواهید دید». این درس بزرگی است که آن حضرت از اصحاب می خواهد ذلت یک روز را تحمل کنند تا همیشه عزیز باشند.راه عملی کسب تقوا این است که انسان، راه رفتنی و راه ماندنی را بشناسد و یادش باشد که چه چیزهایی همیشه رفتنی و چه چیزهایی ماندنی است. آن چیزی که تقوای انسان را حفظ می کند این است که این عمر و حیات را یک « هذا الیوم» بداند؛ یک «امروز» بداند، اما حضور در محضر خداوند را برای «همیشه» بداند.امام به بنی صدر خائن فرمودند: « این مقامات، رفتنی است و انسان در حضور خداوند، ماندنی است». این کلام خیلی بزرگی است؛ یعنی ریاست جمهوری و مقامات رفتنی هستند، ولی انسان در محضر خداوند متعال برای همیشه می ماند.
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌼 یا بقیة الله
شب اگر بی یاد
مولایم فرو بندم دو چشم
صبح فردا چشم من
بینا نباشد بهتر است ...
#شب_بخیر_مولای_غریبم
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پنددوستانه
همیشه ...
مراقبِ اشتباه دوم بـاش
اشتباهِ اول
حق توست ..
اما اشتباه دوم
انتخاب توست ...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
شهید سید ولی الله میر کریمی
نام پدر : سید مرتضی
تاریخ تولد : ۱۳۴۷/۳/۲۰
محل تولد : گلپایگان _سعید آباد
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۳/۲
محل شهادت : فاو
عملیات : والفجر ۸
زندگی نامه 📝
شهید در روستای سعید آباد و از توابع گلپایگان دیده به جهان گشود و دوران کودکی را گذراند و بعد از آن به مدرسه رفت ، تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و پس از آن پیوسته در امور کشاورزی پدر را یاری میداد و زمانیکه خدمت سربازی فرا رسید با شوق و علاقه ی زیاد به خدمت رفتند ، تا اینکه خدمت ایشان تمام شد .
بعد از آن به عنوان یاری رساندن بیشتر به رزمندگان از طریق پشتیبانی جنگ به جبهه رفت ، تا اینکه در تاریخ عملیات والفجر هشت به درجه رفیع شهادت نائل گردید .
🖤 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🖤
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
❤️📚
📚
#ناحله 🌺
#قسمت_دویست_و_بیست
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم ...
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست .
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ...
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم ....
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ....؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ...
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم ...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ...
اون از اولین برخوردتون اینم از الان ...
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ...
حلال کنید یاعلی ...
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ...
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره .
بنده ی خدا گناه داشت ..
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ...
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد ...
انگار منتظر بود همینو بگم ...
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست .
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه ....
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود...
یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه .
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ...
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ...
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره ...
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم ...
+خیلی خوب ...
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم...
اما به گرافیک علاقه داشتم ...
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم ..
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ...
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم .
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ...
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم...
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم .
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ...
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه .
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ...
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ...
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .
اون زمان نوزده سالم بود ...
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد ...
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ...
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب .
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش گلدوزی 🌼🌺
🖤 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🖤
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌷🌷🌷#احکام
🌷🌷 اهمیت واجبات
🌷با این که مستحبات جایگاه خاصی در احکام دارند، اما نباید واجبات فدای مستحبات شوند.بسیارند افرادی که به مستحبات بیش از واجبات اهمیت می دهند، چه بسا واجبات را فدای مستحبات می کنند.امام علی (علیهالسلام) فرمود: « اگر مستحبها به واجبات زیان رساند، مستحبات را واگذارید».
🌷نمونه ها:
1⃣ تا آخر شب به دعا و نماز مستحبی می پردازند، ولی نماز صبحشان قضا می شود.
2⃣ صدقات مستحبی را می دهند ولی بدهی، خمس و زکات مال خود را نمیدهند.
3⃣ برای فراگیری مسائلی که ضروری نیست وقت می گذارند ولی برای فراگیری واجبات خود وقت نمی گذارند.
4⃣ در خواندن نمازهای واجب خود کوتاهی می کنند اما در خواندن نمازهای مستحبی همت می کنند.
5⃣ ختم قرآن می کنند اما دستورات قرآن را جدی نمی گیرند.
6⃣ به زیارت مستحبی می روند ولی برای زیارت واجب خانه خدا اقدامی نمی کنند.
7⃣ سفره احسان و خیرات برای اموات پهن می کنند ولی بدهی های او را نمی دهند.
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
#ژله_بستنی 😋
✍مواد لازم:
ژله آلوورا دو بسته
ژله پرتقال دو بسته
بستنی لیوانی وانیلی دو عدد
این مقدار مواد برای پر کردن قالبم بود شما میتونین بر مبنای اندازه قالبتون موادرو کم و زیاد کنید.
🍜 طرز تهیه:
ابتدا ژله آلوورا رو با دو لیوان آبگرم بن ماری کرده بعداز خنک شدن بستنی آب شده رو به ژله آلوورا اضافه کرده کاملا هم زده ودر قالب ریخته و در یخچال قرار میدین تا کاملا بسته بشه.ژله پرتقال رو هم با دو لیوان آبگرم و نصف لیوان آب سرد کاملا بن ماری میکنید و کنار میزارین تا خنک بشه.بعد از بسته شدن ژله بستنی آلوورا ژله رو از دیواره های قالب به آرومی جدا میکنید ولی از قالب در نمیارید.ژله پرتقال رو خیلی آروم از کناره قالب داخل قالب میریزین تا تمام ژله بستنی رو از قسمت زیر و رو پوشش بده مجدد در یخچال گذاشته تا بسته بشه.سپس در ظرف سرو بر میگردونید .
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋مه گل پاتوق دختران فرهیخته🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایدههای خوشمزه 😋
🖤 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🖤
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ معرفی کتاب
سقای آب و ادب
سید مهدی شجاعی
اگر این کشتی نجات، بناست که در برّ و بحر بگردد و گم گشتگان و درماندگان و نجات جویان را بیابد و در خود جای دهد، دست هایی باید که دستهای استمداد و التجاء را بگیرد و صاحبانشان را در کشتی رستگاری بنشاند.
این افتخار الی الابد از آنِ دستهای توست.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
📚 برشی از کتاب
اکنون هیچکس در اطراف عباس نمانده است.
همه از ترس این که حسین علیه السلام، به انتقام خون برادر، از دم تیغشان بگذراند و جانشان را بستاند، گریخته اند. و نمی دانند که با رفتن عباس، قوّت و توش و توان حسین علیه السلام رفته است، پشت حسین علیه السلام شکسته است. رمق جنگیدن برای حسین(ع) نمانده است، انگیزه ی زنده ماندن برای حسین(ع) نمانده است. نشنیده اند این ترنّم طاقت سوز حسین(ع) را با خود، که:
اَلان انکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی.
عباس، پشت و پناه حسین(ع) بوده است، تکیه گاه حسین(ع) بوده است، توش و توان و زادراه حسین(ع) بوده است. و در مقابلِ دشمن، بیشترین و برترین تمهید حسین(ع) بوده است، آخرین تهدید حسین(ع) بوده است.
اَلیَوم نامَت اَعیُن بِکَ لَم تَنَم
وَ تَسَهَّدَت اُخری فَعَزَّ مَنامُها
از این پس، چه آسوده می خوابند آن چشم ها که از صلابت حضور تو خواب نداشتند.
و آنها که در سایه سار امن حضورت، به خواب می رفتند، از این پس در حسرت یک خواب آرام می سوزند.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
گریه حضرت نوح علیه السلام🏴
وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرضکرد:
خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟
✔️حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود:
ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند.
حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟!
حضرت جبرئیل فرمود:
او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد.
حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود) قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی (حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است.) رسید و در آنجا ایستاد.
📚بحارالانوار: ج۴۴، ص۲۴
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#زیبایی
سفید کردن پوست🍃•.•
𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚
- طرز تهیه ماسک🩳🍊⤶
• ابتدا یک خیار پوست بکنید و رنده کنید سپس آنقدر شیر به آن اضافه کنید که کمی حالت چسبندگی داشته باشد.ماسک خود را روی صورت بمالید و تا ۲۰ دقیقه روی پوست قرار دهید هنگام شستشو نرمی و شفافیت پوست خود را حس خواهید کرد^-^🐯🌸
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_هشتــاد_و_نهم۸۹
👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت میتونی چیزی رو که میگی باور کنی❓ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویهی پلاستیکی داره ...😳
تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب میگرفتی، میزدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...⚡️
🔻مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...😠
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... میخواست اونجا نچسبونه ...🙄
هر لحظه که میگذشت ضربان قلبم شدید تر میشد 💓...
🔹خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و میخوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم میخوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پارهاش می کنم ...⚡️
🙌و دو دستی زد تخت سینهام و هلم داد ...
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقهاش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...😡
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...😐
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم👊 بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
▒برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم👣 رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم👁 که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...😨
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...😡
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...😱
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده های کاربردی 👌
🖤 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🖤
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋