رفتم دایرکت یکی از این آنلاینشاپا قیمت یه بلوزو پرسیدم گفت ۵۳۰ تومن عزیزم
فقط تونستم بگم من عزیز تو نیستم😅😅
❣☘
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوهفت
👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کابووسهای من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم میبرد ... با وحشت از خواب میپریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓
🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله میکنی❓ ...
🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه میکردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭
🔻و دوباره چشمهام رو میبستم ...
اما این کابووسها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا میموندم ... هر بار که چشمم رو میبستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔
💢هر بار خبر ظهور میپیچید ... شهدا برمیگشتند ... کاروانها جمع میشدند ... جوانها از هم سبقت میگرفتند ... و من ... هر بار جا میموندم ... هر بار اتوبوسها مقابل چشمان من حرکت میکردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمیرسید ... با تمام وجود فریاد میزدم ...😵😵
🔸دنبال اتوبوسها میدویدم و بین راه گم میشدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خوابها ...
کابووسهای من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨...
🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلولهای وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔
علیالخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
🔹مسجد، با بچهها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ...
مهران میخوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایهای بیای❓ ...
🔸بعد از مدتها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینهاش چقدر میشه❓ ...
🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍
🔻خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨
🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوسها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوسها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ...
💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا میکردم ... یا گوشیم زنگ میزد📱 ... یا یکی دیگه صدام میکرد ... اونقدر که هر دفعه میخواستم بخوابم ... علی خندهاش میگرفت ...😂
جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی میافته ...
🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمیخواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨
✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
Part04_خیاط شهر ما.mp3
5.11M
📗بخش هایی از کتاب
#خیاط_شهر_ما
داستانهایی از زندگی عارف سالک
" #شیخ_رجبعلی_خیاط "
قسمت 4⃣ پایان
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
آرزو میکنـم در اين شب پاییزی
مهــــــر
بركــــــــــت
عشــــــــــــــــــق
محبــــــــت
سلامـتے
همنشین شما عزیزان باشد
😍شبتون بخیر همراهان مه گل 😍
#روز_شمار
🍃🌷🍃امروز، سالگرد عملیات استشهادی شهید #احمد_قصير عزیزه است.
🍃🌷🍃جوان ۱۸ ساله ای که عضو مقاومت لبنان بود و سال ۱۹۸۲ با خودروی حامل مواد منفجره به ساختمان نظامی اسرائیلی ها حمله کرد و بیش از ۱۴۰ تا صهیونیست به درک واصل شدن.
🍃🌷🍃شهید قبل از عملیات، اعلام کرده بود که الگویش #حسین_فهمیده است.
#شهید_فهمیده
#شهید_احمد_قیصر_عزیزه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زیبایی_سلامتی
فواید بالا قرار دادن پاها به مدت 20 دقیقه در روز
🌀آرامـش روحی
🌀کاهش ورم پاها
🌀کاهش خستگی پاها
🌀آرامش سیستم عصبی
🌀بهبود عملکرد گوارشی بدن
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋