┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃🌺با نام و یاد خــدا
🍃🌺میتوان بهترین روز را
🍃🌺براے خـود رقم زد
🍃🌺پس با تمام وجـود بگیم
❣بسم الله الرحمن الرحیم❣
❣سلام صبحتون سرشار از آرامش
🍃🌺بَراتون از اون اتِفاقایے آرزو مےکنم
🍃🌺کھِ خودتونـم نمےدونید چےشد کھ
🍃🌺همهچیز اینقدر خُوب شد
#آرامشـــــ🌳🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#انرژی مثبت
مثبت اندیش که باشی
همه چیز را زیبا میبینی.
نگاه از درون تو می آید
نگاه درونیت را به دنیا زیبا کن
تا دنیا زیباییهایش را بر تو جاری کند.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋
ـ🌱رمان
🌱جانم_میرود
🌱قسمت_۱۱۸
یکم آب بخور...
مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند.
ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟!
شهاب صورت رنگ پریده ی مهیا را نوازش کرد.
ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم...
مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود.
ــ این چیه شهاب؟!
شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته...
ــ چیزی نیست عزیزم!
و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید.
ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟!
شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت:
ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!...
حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!!
مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد.
ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...!
شهاب، مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش عزیزم...
ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!!
شهاب، بوسه ای روی سرش کاشت.
ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الآن برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت...
پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد.
شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت:
ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!!
مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد:
ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم!
شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد.
ــ بفرما!
مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد.
ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم.
شهاب دستش را دراز کرد.
ــ گوشی رو بده بی زحمت.
مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت.
ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه.
مهیا شماره ی مادرش را گرفت.
ــ الو...
ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟!
ــ شرمنده مامان دستم بند بود.
ــ مادر صدات گرفته؟!
مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد.
ــ آره... صدام گرفته مامان...
ــ مواظب خودت باش عزیزم!
ــ چشم مامان!
ــ به شهاب و مریم هم، سلام برسون.
ــ باشه عزیزم!
ــ خداحافظ عزیزم!
ــ خداحافظ!
شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت.
صدای مریم از پشت در به گوش رسید.
ــ بچه ها، بیاید شام!
شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود.
ــ بیا! بریم شام بخوریم.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#داستان_ها_قصهها_و_ماجراها_در_قرآن
📌احسن القصص نام دیگر چه سوره ای است ؟
نام دیگر سوره یوسف .
📌داستان کسانی که مردگان را شمارش می کردند در چه سوره ای است ؟
در سوره تکاثر
📌حکایت استخوان پوسیده در کدام سوره آمده است؟
در اواخر سوره یس .
🍂 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
تنها افرادی که از ویروس کرونا تشکر و قدردانی کردند آقایون هستند
چون هرچی میاند خونه خانمها توخونه هستند بوی غذا میاد. خونه مرتب و تمیز. سوییچ ماشین دست خودشونه کارت عابر تو جیب خودشونه. تنهایی همه جا میرند و برمیگردند. کسی ازشون پول نمیخواد. خانم دیگه مهمون دعوت نمیکنه. دیگه قرار نیست برندمهمونی. و هزارتا خوشحالی دیگه🤣
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋