فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
🌹 کلیپ زیبا ، ارسالی از دانش آموز گلمون سرکار خانم فاطمه داورداد
🎒 پایه دوازدهم
🏫 مدرسه برازنده مقدم ۱
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر!
گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان!
سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم!
رفتم پیش بچه ها...
اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد...
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا!
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم!
مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم: آره
گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت!
تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم!
ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری!
حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
یادش بخیر بچگی ها چقد ساده بودیم!
نیم ساعت دست به سینه می نشستیم تا مبصر اسممون رو جزء خوب ها بنویسه!
️
بعدم معلم میومد بدون توجه به اسم ها تخته رو پاک می کرد!
و چقدر ساده بودیم که زنگ بعدی هم دست به سینه مینشستيم😐😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه دقیقه در قیامت
قسمت بیست و نهم
#سؤال_روز_بیستونهم
📌 آیه شریف « وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ » در کدام سوره آمده است ؟
1⃣ سوره بقره
2⃣ سوره آل عمران
3⃣ سوره مؤمنون
گزینه صحیح را به همراه نام و نام خانوادگی تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه به آی دی زیر ارسال کنید .
@F_mahdijan
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#احکام
🌹🍃مسواک کردن روزه دار
💢برخی از مردم تصور میکنند اگر روزه دار مسواک کند روزه اش باطل می شود، در حالی که صِرف مسواک کردن و استفاده از خمیر دندان روزه را باطل نمیکند، بلکه فرو دادن کف خمیردندان و رطوبت مسواکی که از دهان بیرون آورده شده و مجدداً به دهان برده شده، روزه را باطل میکند
💢مسواک کردن با خمیر دندان در حال روزه، اشکال ندارد ولی باید از فرو رفتن آب دهان جلوگیری شود.
📚استفتائات امام خمینی(رحمهالله)، جلد ۱، صفحه ۳۰۷، سوال ۱۱.
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
ادامه ی ......
#دلنوشته
آری ... من حسینم...دوست رفیق غایبمان...کسی که چهار روز غیبت کرده...
و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم...شرمسارم...😓خجالت زده ام...😢حرفی ندارمکه انقدر بی تفاوت...اشکهایم جاری شد...😭بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد...🥺 حرف زدن برایمسختتر از نفس کشیدن در آب بود!!!
به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم...😵
ادامه دادم...
ممنونم استاد...🙏که امروزبیدارمان کردی...بیدار از یک حقیقت تلخ...و یک خواب نه چندان شیرین!!!بیدار شدیم تا بفهمیم...چقدر زمان گذشته!؟یک روز!!!
نصف روز!!!یا مثل اصحاب کهف!!!که سیصد سال در خواب.. وقتی بیدار شدند کهدیگر سکه آنها ...مال عهد دیگری بود...عهد دقیانوس!!!😏امروز بیدار شدیم...
و نمیدانیم چقدر خوابیدیم!چهار روز!!!؟سیصد سال!!؟بیشتر...!؟آری خیلی بیشتر...
۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!!و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!!
کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است...
مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!!و کسی فریاد نزد...چطور از وی بی خبرید...⁉️
او که نه تنها دوستبلکه بهترین دوستمان...بلکه پدر مهربان...بلکه صاحب نفوس مان ...بلکه صاحب این زمان ...
کسی ما را ملامت نکردکه خجالت نمیکشید...⁉️شبها راحت میخوابیدو نمیدانید این غایب آیا به راحتی خوابیده است⁉️یا تا صبح به درگاه الهی ندبه میکند...😇که خدایا...شیعیان ما ...از اضافه طینت ما خلق شدند...به خاطر ما...به آبروی ما...
غفلت آنها را ببخش...🤲
و چقدر نابرابر...⚖️که او بخاطر ما در زنجیر غیبت است...⛓اما...❗️من راحت میخوابم...‼️و او نگران من بیدار...خودش گفته است...
انا غیر مهملین لمراعاتکم...
محال است که هوایتان رانداشته باشیم...
و این بزرگترین غایب زندگیمانهرگز باعث نشد...که استاد مارا ملامت کندبه اندازه چهار روز غیبت دوستمان!!!
دیگر قدرت مقابله با بغض نبود...مثل استاد...مثل بچه های کلاس...
مثل تابلوی نستعلیق اخر کلاس...که با بغض ...اما مظلومانه....
نوشته اش را فریاد میزد....
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
16924933879533.mp3
1.48M
عید آمد و عید آمد🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🎤🎤🎤حسن فداییان
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه!
خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا!
اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره!
پس چرا بیخود نگرانی!
ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم!
ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست!
مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم!
خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ...
ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند!
کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد...
سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید...
وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم...
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین!
بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی!
می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم...
بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است!
هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت!
امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری!
نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟
گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز...
کلا فراموش کرده بودم...
با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن...
تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋