📝
امید داشتن خیلی مهمه. آدم اگه امید نداشته باشه نمیتونه زندگی کنه. کسایی که تو شرایطِ سخت بهتون امید میدن رو تو زندگیتون نگه دارین.
اینا با ارزشترین آدمهان.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_سوم
مرد از پشت تريبون كنار آمده ، به نشانة تعظيم سر خَم مي كند
و ليلا را به جايگاه دعوت مي كند
ليلا پشت تريبون قرار مي گيرد به جمعيت نگاه مي كند
دلهره اي درونش رافرا مي گيرد، از آن دلهره هاي آشنا،
از آن دل آشوبهايي كه آميخته با شادي بود واو را به وجد مي آورد
چقدر اين دل آشوب ها را دوست می داشت
و چه تلاطمي داشت درياي دلش ، وقتي كه حسين را مي ديد ويا صدايش را مي شنيد
به ياد آورد آن هنگامي كه براي اولين بار به جايگاه آمد و چشم به جمعيت حاضر دوخت
براي لحظه اي از نور خيره كنندة نورافكنها چيزي جزء سياهي نديد
نفس در سينه اش حبس شده بود. قلبش تپشي داشت
چون دل زدن كبوتري در مشت صياد
مي دانست كه حسين در بين جمعيت است و او را نظاره مي كند
خوشحال بود كه حسين شعرهايش را مي شنود
در بين چشم هايي كه به اودوخته شده بود، تنها نگاه آبي او را دوست داشت
ليلا بر تك برگ شعر نظر مي افكند
با آوايي دردخيز، ترجمه اي از قرآن مجيدرا مي خواند:
«آنان كه در راه خدا كشته مي شوند، نَمُرده ، بل زنده اند و نشسته بر خوان كرم الهي .»
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
«با امتنان از برپاكنندگان اين مجلس ياد بود و كسب اجازه از حضار محترم
سوگنامه اي را كه به ياد آن شهيد براي خودم رقم زده ام مي خوانم ...»
***
از كتابخانه بيرون مي آيد و وارد راهرو مي شود، سرش پايين است
و نگاهش به كف راهرو دوخته شده كه از سنگ رُخام فرش شده است
مقابل تابلوي اعلانات مي ايستد و نوشته هاي آن را از نظر مي گذراند
- خانم اصلاني !ليلا رو به سوي صاحب صدا مي چرخاند
ابرو بالا داده ، مي گويد:
- خواهش مي كنم مرا استاد خطاب نكنيد
من در مقابل بزرگواراني چون شما، شاگردم نه استاد
ليلا سرش را پايين مي آورد و با لحن آرام وآميخته به شرم مي گويد:
- شكسته نفسي مي فرماييد استاد
آقاي لطفي سر تكان مي دهد و مي گويد:
- خانم اصلاني ! شعرهاي شما و همسر شهيدتان بسيار زيبا و تأثير گذاربود...
شعري كه از دل بجوشه ... بخصوص دل سوخته ، به دل هم مي نشينه ...
وقتي شما شعر مي خوندين ..سوز و گدازي تو لحن صداتون بود
كه بي اختياراشك از چشمام جاري شد...
مكث مي كند و آنگاه چون كسي كه مطلب تازه اي به ذهنش خطور كرده باشد
با هيجان ادامه مي دهد:
- در ضمن وقتي تو شب شعر اسم و فاميل همسرتون به گوشم خورد
خيلي آشنا آمد، خيلي با خودم كلنجار رفتم
تا اينكه بالاخره فهميدم برادر شهيدم ،محمود، هميشه از فرماندة گردانش تعريف مي كرد
از آقا حسين ... آقا حسين معصومي
حميد دستي درون جيب شلوارش فرو مي بَرَد، عينك به روي بيني بالامي كشد و ادامه مي دهد:
- محمود مي گفت : آقا حسين را همة بچه هاي گردان دوست داشتن
وقتي به جمع آنها وارد مي شد
مثل اين بود كه يكي از عزيزترين كسانشان به جمع آنهاآمده
دورش حلقه مي زدند و دست به گردنش مي آويختند
و برخي او را غرق بوسه مي كردند
وقتي براي بچه ها صحبت مي كرد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
مرد باید خوشتیپ، خوشگل، و خوش هیکل باشه
وگرنه اخلاقش که با اجرا گذاشتن مهریه درست میشه!!😜😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
خواص خاکشیر:
*کمک به بهبود جوش صورت
*کنترل فشار خون
*دفع سنگ کلیه
*افزایش وزن در افراد لاغر مخصوصا با شیر
*ضد بدبویی دهان
*بهبود لک های پوستی همراه با ترنجبین
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🌱
#تلنگر
•
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن!
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ
حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :)
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت چهل و سوم🌸
زنهای خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم.
روز بعد، شوهرم و پدرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهماننوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانهات هستیم و نمیخواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.»
نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفرهتان را جدا کنم. لقمهای نان هست و با هم میخوریم. اگر هم نبود، شکر خدا میکنیم.»
پدرم خندید و گفت: «میدانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمیشود.»
نوخاص قبول نمیکرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت میخواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت میخواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.»
نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند.
مردم روستا یکییکی آمدند و دورمان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقیها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف میکردند که میهمانشان باشیم، اما من و پدرم از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که میکنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند.
اول قبول نمیکردند و به حرفمان میخندیدند، اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.»
پس از صحبتهای نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبهچینی. این بود که من و شوهر و پدرم، صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبهچینی بود و خدا را شکر، میشد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.»
پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، فرنگیس!»
شروع کردیم به پنبهچینی. از صبح توی مزرعهها پنبه میچیدیم تا غروب، خسته و کوفته، با بچهها دور هم جمع میشدیم. لقمهای نان میخوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم میرفت کجا هستم. فکرم میرفت به روستای گورسفید و مزرعههای آنجا. وقتی به خودم میآمدم، میفهمیدم ساعتهاست کار میکنم، اما فکرم جای دیگری بوده.
یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله میکردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه میکنید؟ چی شده؟»
پیرزن دائم میگفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.»
با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟»
پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمیخواستیم بیاییم. کاش همانجا توی خانۀ خودم مرده بودم.»
اشکهای پیرمرد، اشک تمام مردم را درآورد.
رانندهای که آنها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور میگذاشتم زیر بمباران بمیرید؟»
توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشهای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبهها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرفهای پیرمرد را میفهمیدم.
کمی که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه میکرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقبنشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمیگردیم و نابودشان میکنیم.»
وقتی این حرفها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت.
مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره. منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحتتر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی میشد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانوادهاش خداحافظی کردیم، بار و بنهمان را کول گرفتیم و راه افتادیم.
دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درختهای بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه میشدیم، از نانها میخوردیم. از نصفههای راه، ماشینی ایستاد و ما را سوار کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋