#حرف_قشنگ
«آرزوهات رو بنویس»
و یکى یکى از خدا بخواه ، خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره چیزى که امروز دارى رو دیروز آرزوش کردی.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
چه اتفاقي افتاده ؟
زهره بازوان ليلا را مي گيرد و به آرامي مي گويد:
«امين حالش خوبه ... الان هم تو خونه خوابيده ...
ليلا بي معطلي به درون اتاق مي رود
امين را مي بيند كه درگوشه اي از اتاق خوابيده
سراسيمه به طرفش مي رود
دست بر صورت فرزندمي كشد
و سر تا پاي او را ورانداز مي كند،
با اطمينان از سلامتي او نفس راحتي كشيده و پشت به ديوار مي چسباند:
- خدايا شكرت ! شكرت ! كه امينم سالمه ... اتفاقي براش نيفتاده
از صداي زهره چشمانش را باز مي كند، زهره مقابل او به آرامي مي نشيند
چشم هايش گريان است
ليلا به طرف او خَم مي شود و با تعجب مي گويد:
- زهره جان ! چي شده ؟ چه اتفاقي افتاده ؟
همسايه ها اين جا چكار مي كنن ؟
زهره لب برمي چيند، با صداي خفه و گرفته اي مي گويد:
- حاج خانم ... حاج خانم ...
***
ليلا دستي به سنگ قبر مي كشد
سرخي واژة شهيد در سينة سفيد سنگ خودنمايي مي كند
و نقش دو لالة كوچك در دو گوشة سنگ قبر.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به عكس حسين مي نگرد.
هاله اي از اشك در چشمانش موج مي زند:
«حسين ! خوش به حالت ، مادرت اومد پيشت ...
كاش به اين زودي ما رو تنهانمي گذاشت
من و امين خيلي دوستش داشتيم
امين اين چند روزه خيلي بهانشومي گيره ...
حسين ! خيلي تنها شديم ... خونه بعد از شماها خيلي سوت و كوره ...
توچراغ خونه بودي و حاج خانم چشم و چراغ خونه ...
خونه بدون شماها... ديگه خونه نيست ...
حسين ! من بيشتر براي امين ناراحتم ... براي امين ... كمكم كن !كمكم كن »
ظرف آب را روي سنگ واژگون كرده ، دست روي آن مي كشد
زير لب با ناله مي گويد:
«حسين ! راهي پيش پام بگذار... درمانده ام ... مي فهمي ... درمانده .»
سرش را روي قبر مي گذارد و بلندبلند گريه مي كند
ناگاه دستي رابرشانه اش احساس مي كند
سرش رابه آرامي بالا مي آورد و اشك هايش را با لبة چادر پاك مي كند
. زني را مقابل خود مي بيند، حائل ميان او و خورشيد.
ساية زن ،دامن گستر بر او افتاده است
چندين بار پلك مي زند، او را زني بلند بالا مي يابد
باچهره اي خراشيده از غم و چشم بر پشت پا دوخته
لحن آرام كلامش رامي شنود:
- شما ليلا خانم هستين ؟ همسر آقا حسين
ليلا جا مي خورد و با تعجب مي پرسد:
ـ ببخشید خانم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
دقت کردین وقتی یکی رو مخته
موز خوردنشم صدای خیار میده...😑👌😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#ایام_و_اوقات_فصول_و_ماهها_و_زمین_و_آسمان_در_قرآن
📌 از بامداد در قرآن کجا یاد شده است ؟
در نهایت به یاد شده است از جمله در سورههای آل عمران و ....
📌 از عصر در قرآن کجا یاد شده است ؟
در آیه اول سوره والعصر
📌 از شب در قران کجا یاد شده است ؟
در چندین آیه در سوره های بقره ، آل عمران ، انعام و .....
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🇮🇷🍃خدا قوت به ورزشکاران زیر پرچم
🌹🍃نازنین ملایی ملیپوش گیلانی قایقران کشورمان با ثبت یک رکورد ملی در المپیک به کار خود پایان داد.
🌹🍃 نازنین ملایی در مرحله فینال مسابقات روئینگ بانوان المپیک2020، در رده یازدهم قرار گرفت.
💯💯شاید چون مدال نیاورده است زیاد در رسانه ها از او اسم نیاورند! اما ایشان بهتر نتیجه تاریخ قایقرانی ایران را در المپیک رقم زده...
👤 سبحان برکتی: او با زمان 7 دقیقه و 42 ثانیه در بازیهای المپیک توکیو یازدهم شد.
💯💯 این زمان بهترین رکورد ثبت شده ملی ایران در رشته رویینگ 2000 متر بانوان است.
#المپیک2020
#ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت چهل و هفتم🌸
دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی میشود. دولابی هم زیاد بمباران میشد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید اینجا بماند، همه باید بروند عقب.
چادرها را که جمع میکردیم، همه گریه میکردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. در گواور، زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانوادهای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچهها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که اقلکم جای آنها خوب است.
کمکم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن. نیروهای جهادی بودند و از استانهای دیگر آمده بودند. خانهها ساخته شدند؛ خانههایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانههایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانهای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانهام را میساختند، جلوی خانه مینشستم و با خودم میگفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدتها طول میکشد و حالا حالاها نباید فکر کنی که به خانهات برمیگردی.»
آرامآرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. وقتی خانهها را تحویل خانوادهای میدادند، ما شیون میکردیم. وقتی برای کسی خانه میسازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. میفهمیدیم حالا حالاها باید از خانههامان دور باشیم. دیگر فهمیدیم جنگ طول میکشد و باید سختیهای زیادی را تحمل کنیم. زنها که با هم حرف میزدیم، میگفتیم حتماً دولت میداند جنگ خیلی طول میکشد، وگرنه ما را زیر همان چادرها پناه میداد. من و علیمردان در شهرک گواور ماندگار شدیم.
روزها مینشستم و گریه میکردم. بعد هم اتفاقی فهمیدم که باردار بودهام و سقط کردم. بیست سالم بود. دو ماهه باردار بودم و خودم نمیدانستم.
این هم ضربۀ بدتری شد. زانوی غم بغل میکردم و توی خانهام تک و تنها مینشستم و ناله میکردم. آنقدر کنارم بمب ترکیده بود که بچهام را از دست دادم. در آن روزها، علیمردان سعی میکرد دلداریام بدهد. میگفت: «خدا اگر بخواهد، دوباره به ما فرزند میدهد. به خدا توکل کن و کم غصه بخور.»
نگران برادرهایم ابراهیم و رحیم بودم. مدتها بود از آنها بیخبر بودم. نگران خانوادهام بودم که در روستای دیگر چه میکنند. به فکر خانهام بودم که در دست عراقیها به چه شکلی درآمده بود. روزها و شبها به این چیزها فکر میکردم.
یک روز جلوی خانهام نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم که دیدم کلاغهای دشمن از راه رسیدند. با نگرانی از جا بلند شدم. صدای آژیر قرمز توی کوه و دشت پیچید. هنوز آژیر تمام نشده، هواپیماها بنا کردند به بمباران شهرک. همه فکر میکردیم مثل همیشه میخواهند بروند کرمانشاه را بمباران کنند و برگردند، اما این بار آمده بودند سراغ ما.
از دیدن چیزی که میدیدم، داشتم دیوانه میشدم. هواپیماها خیلی نزدیک زمین بودند و ما اصلاً آماده نبودیم. هر کس از طرفی شروع کرد به دویدن. ضدهواییها تیراندازی میکردند و صدایشان بیشتر دلهامان را میلرزاند.
اردوگاه را که بمباران کردند، رفتند. شیون و داد و فریاد همه جا را گرفت.
به طرف زخمیها دویدیم. چند نفر روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان ناله میکردند و بعضی دیگر صدایی نداشتند. چند نفر کشته شده بودند. زنها بالاسر مجروحین و کشته شدهها، صورتهاشان را میخراشیدند و بچهها گریه میکردند.
ماشینها که رسیدند، کمک کردم و زنهای زخمی را توی ماشینها گذاشتیم. دست و لباسهایم همه خونی شده بودند. بچهای که مادرش را از دست داده بود، دستش در دست زنی دیگر بود و گریه میکرد. این صحنه را هیچ وقت از یاد نمیبرم دیگر آنجا هم امن نبود. نیروهای صدام، هر وقت میتوانستند، اردوگاه را بمباران میکردند. تا آژیر میزدند، میدیدیم هواپیماها بالای سرمان هستند.
در شهرک، امکانات کم بود. بچهها که مریض میشدند، آبنمک درست میکردیم و آنها را پاشویه میدادیم. وسیلهای نداشتیم بچهها را برسانیم دکتر. بزرگترین مشکلمان، ماشین و وسیله برای نقل و انتقال بود. بعد برایمان دکتر آوردند. دکتر پاکستانی بود. چهرهای سیاه داشت و فارسی سخت حرف میزد. اما به کارش وارد بود.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋